امروز هیراد رفت پیش دبستانی.
پرسیدم:"بابا، چی ازت پرسید خانم معلمت؟"
گفت:"پرسید دوست دارید در آینده چه کاره بشید؟"
- خُب، چی جواب دادی؟
- گفتم می خوام یه قهرمان بشم، مثل مرد آهنی!
٭ هفته ی پیش که داشتم یادداشت هایم را مرتب می کردم و به نقاشی های دوره ی خوابگاه دانشجویی رسیده بودم، داشتم به نقاشی شب اول خوابگاه نگاه می کردم که هیراد آمد و نقاشی را دید. بعدش گفت:"بابا به ات افتخار می کنم!
٭ داستان کدو قلقله زن را خیلی دوست دارد و همیشه آن را برایش تعریف می کنم، یا از روی کتاب برایش می خوانم. امشب پرسید:"بابا، آخه پیرزنه چه طور می تونه بره توی کدو؟!"
٭ دایی اش یک پیتزا برایش خریده بود و او هم حسابی شاد بود! دایی ازش خواست برود و بشقابی برایش بیاورد. هیراد در پاسخ گفت:"اطاعت می شود قربان!"
رفت و آورد.