آنتون چخوف، نویسندهی بزرگ روس که چندصد داستان کوتاه نوشت و عموماً یکی از پیشگامان ایجاد این ژانر در ادبیات داستانی محسوب میشود، در نامهای به تاریخ ۱۰ ماه مه ۱۸۸۶ خطاب به برادرش آلکساندر پاولوویچ چخوف، که او هم دستی در داستاننویسی داشت، مینویسد: «به اعتقاد من، توصیف مناظر طبیعی در داستان باید خیلی مختصر باشد و به سایر عناصر داستان پیوند بخورد. توصیفهایی مانند ”هنگام غروب، امواج دریا هر دم تاریکتر میشدند و خورشید در میانهی این امواج، واپسین انوار طلاییِ تیرهاش را پخش میکرد“، یا ”پرستوهایی که پروازکنان از روی سطح آب میگذشتند، شادمانه آواز سر داده بودند“ و غیره، کلیشههایی هستند که باید در داستاننویسی کنار گذاشته شوند.» در بخش دیگری از این نامه، چخوف به برادرش توصیه میکند که هرگز ذهنیت شخصیت اصلی داستان را به خواننده شرح ندهد، بلکه آن را به طور غیرمستقیم به نمایش بگذارد: «از همه مهمتر اینکه حالت روحی و روانی قهرمان داستانت را توضیح نده. در عوض باید بکوشی آن حالت را با کارهایی که قهرمان داستان انجام میدهد برای خواننده معلوم کنی.» در نامهای خطاب به یک داستاننویس دیگر به تاریخ ۱۷ نوامبر ۱۸۹۵، چخوف مینویسد: «شما جزئیات ذکرشده در داستانهایتان را صیقل نمیدهید و لذا نثرتان غالباً متکلّف و بیش از حد ثقیل به نظر میرسد. آثارتان فاقد آن ایجازی است که به داستانهای کوتاه جان میبخشد.» ایجاز، یا پرهیز از توصیفهای صرفاً تزئینی ولی فاقد کارکرد در داستان، از نظر این استاد روس چنان اصل مهمی در داستاننویسی تلقی میشد که او در مکاتبه با داستاننویسان جوانی که نمونههای آثارشان را برای ارزیابی به او میفرستادند کراراً به آن اشاره میکند. برای مثال، چخوف در پاسخ به نویسندهی دیگری به نام شچگلوف طی نامهای به تاریخ ۲۲ ژانویهی ۱۸۸۸ مینویسد: «به نظرم شما میترسید که شخصیتها در داستانهایتان به اندازهی کافی برای خواننده شناخته نشده باشند و به همین دلیل خیلی عادت دارید که آنها را به طور مشروح توصیف کنید. در نتیجه، نثرتان پُرلفتولعاب و ”شلوغ“ است و این باعث تضعیف تأثیر کلی داستانهایتان میشود.» در پایان همین نامه، چخوف جملهای دارد که به گمان من تمام آموزههای این استاد بزرگ داستاننویسی را مختصر و مفید بیان میکند: «در نوشتن داستان کوتاه، ناکافی گفتن کمضررتر از زیادهگویی است.»
اینهمه تأکید چخوف بر رعایت اصل ایجاز از آنجا ناشی میشود که ویژگی داستان کوتاه را، ویژگیای که این شکل از ادبیات داستانی را بویژه از رمان متمایز میکند، به درستی تشخیص داده بود. داستان کوتاه بنابر ماهیتش انسانها را در موقعیتی برملاکننده قرار میدهد تا رفتارشان جنبهی تاریکی از شخصیت آنها را به خواننده بشناساند. مقصود از «موقعیت برملاکننده» آن وضعیتهایی در زندگی است که ناخواسته به رفتار خاصی یا واکنش خاصی سوق داده میشویم. رفتار ما در چنین موقعیتهایی چه بسا خودمان را هم شگفتزده کند، اما جذابیت داستان کوتاه از جمله در همین کاوشهای روانشناختی است که پرتو روشنی بر هزارتوی تاریک شخصیت انسانها میافکند. نوشتن داستان کوتاه ــ و، به طریق اولی، خواندن داستان کوتاه ــ تمرینی است برای فراتر رفتن از سطح ظاهریِ امور و رسیدن به کُنه ناپیدای آنها. مهارت در نوشتن داستان کوتاه (و همچنین مهارت در تحلیل و فهم معانی آن در نقد ادبی) یعنی تبحر در دلالتمند کردن جزئیات ظاهراً معمولیای که در واقع القاکنندهی معانی تصریحنشدهی داستاناند. از این حیث، هرچند این گفته در بدو امر تعجب برمیانگیزد اما نادرست نیست که نوشتن داستان کوتاه گاه دشوارتر از نوشتن رمان است. مطابق با نظریهی چخوف، داستان کوتاه صرفاً برشی از زندگی یک شخصیت را به نمایش میگذارد، برخلاف رمان که میتواند برهههای مختلفی از زندگی شخصیتهایش یا حتی تمام زندگی شخصیت اصلیاش را از ابتدا تا انتها برای خواننده معلوم کند. رماننویس میتواند چشماندازی فراخ از زندگی به دست دهد، حال آنکه نویسندهی داستان کوتاه بر یک موقعیت متعیّن تمرکز میکند و میکوشد نشان دهد که آن موقعیت چه ابعاد پیچیدهای دارد. میل کردن به ایجاز در نوشتن داستان کوتاه به این معناست که نویسنده از شرحوتفصیل اجتناب کند و در عوض به دلالتها بیفزاید. هر موضوعی که راوی داستان ذکر میکند (مثلاً رویدادی در گذشته) یا هر اشارهای (مثلاً به لباس شخصیت، یا اشیاءِ پیرامون او) باید تلویحاً به موضوعی دیگر یا عنصری دیگر از داستان دلالت کند.
مهارت کمنظیر چخوف در همین کار بود: القا کردن به جای بیان صریح. این استاد روس، در قولی که به کرّات از او نقل شده است، خطاب به نویسندگان نوقلم میگوید: «اگر در داستانتان اشاره میکنید که تفنگی از دیوار آویخته شده بود، لازم است که در جایی از داستان با آن تفنگ شلیک شود.» به بیان دیگر، توصیفهای زائد نباید جایی در داستان کوتاه داشته باشند. هر آنچه گفته میشود، میبایست نسبتی با سایر عناصر داستان داشته باشد و به شکلگیری و القای درونمایهی مرکزی داستان یاری برساند. فرض کنیم در داستانی دربارهی یک زن خانهدار میخوانیم که گلدان کوچکی در خانه دارد که هر روز به آن آب میدهد. از منظر چخوف، ذکر چنین نکتهای بهخودیخود در داستان جایز نیست. این که «زنان خانهدار معمولاً به نگهداری گُلوگیاه در خانه علاقهمندند و بخشی از وقت آنان در خانه صَرف نگهداری از گلدانهایشان میشود»، دلیل موجهی برای ذکر شدن این موضوع در داستان نیست، مگر اینکه این گلدان نقشی هم در القای معنای ناگفتهی داستان ایفا کند. برای مثال، این گلدان میتواند نمادی از روحیه یا خُلقوخوی این زن باشد (به اعتبار اینکه نگهداری از گُلوگیاه مستلزم حساسیتی انسانی به طبیعت و درک زیباییهای آن است) و در این صورت البته برای ارتقاء این گلدان از سطح شیئی معمولی تا حد یک سمبل باید اشاره به آن چندین بار در طول داستان تکرارشود.همچنین این گلدان میتواند بازنماییکنندهی احساسی باشد که این زن از زندگی مشترک با همسرش دارد. برای مثال، اگر زن احساس میکند که رابطهی زناشویی او رو به نقصان گذاشته و مهرومحبت یا توجه عاطفی همسرش به او کم شده، راوی داستان باید اشاره کند که مدتی است برگهای این گلدان زرد شدهاند. همچنین تلاشهای زن برای احیای عشق را میتوان موازی کرد با تلاش او برای بهبود وضعیت گلدان (مثلاً با دادن تقویتکننده به آن، یا با بیشتر کردن آبی که به آن میدهد). در هر حال، آن گلدان (مانند تفنگ مورد اشارهی چخوف) نباید در داستان وجود داشته باشد مگر اینکه نقشی استعاری هم در وقایع به آن اختصاص دهیم.
آموزهی چخوف باید برای همهی کسانی که به خطا تصور میکنند نوشتن داستان یعنی «قلمفرسایی ادبی با نثری دلانگیز» محل تأمل و ژرفاندیشی باشد. در میان انبوه مجموعه داستانهای کوتاهی که ناشران گوناگونِ حوزهی ادبیات داستانی در کشور ما منتشر میکنند، بسیاری مواقع به داستانهایی برمیخوریم که بی هیچ دلیلی طولانیاند و به اصطلاح کش داده شدهاند. توصیفها (مثلاً توصیف مکان رویدادها) در چنین داستانهایی غالباً مشروح است و جزئیات فراوانی را شامل میشود. از آنجا که این توصیفها در اکثر موارد هیچ سهمی در شناخت شخصیت اصلی داستان یا القای درونمایهی آن ندارند، خواندن این داستانها افادهی لذت نمیکند و چه بسا حتی ملالآور هم میشود. خواننده در پایان احساس میکند حجم زیادی از مطالب به او ارائه شده است که میتوانست کمتر باشد بی آنکه نقصانی در داستان ایجاد شود. اگر پس از خواندن داستان چنین احساسی به خواننده دست دهد، آنگاه باید گفت نویسنده هنوز این درس طلایی را از چخوف نیاموخته است که هنر داستاننویس در آنچه نمیگوید نشان داده میشود، نه در آنچه میگوید.