دیروز، پیش از شروع دوباره ی بارش ها به شهرستان آمدیم. روز قبلش وقتی با هیراد پیش از ظهر در خیابان های محله مان دنبال تعمیرگاهی برای تعویض بلبرینگ ماشین می گشتیم، سکوت غریبی همه جا را در بر گرفته بود. بیشتر مغازه ها بسته بودند. هیراد گفت:"خیلی عجیبه بابا، مثل شهر زامبی ها شده!"
بین راه دلش می خواست از کوه های برفی بالا برویم. می گفت:" دعا کرده ام برف قطع نشه!"
عصر که رسیدیم، باران دوباره گرفت. هیراد می گفت برویم کوه. باران که بند آمد لباس گرم تنش کردم و رفتیم. مسیر پر از سبزه و گل های ریز زرد و آبی و سپید بود و درخت های کاج سبزِ سبز بودند. خواستیم به درخت های بادامِ دست بالاتر برسیم که نم نم باران شروع شد و پایین آمدیم. سر راه از سبزی کوهی یی برایش چیدم که نامش را نمی دانم؛ از کودکی ها در خاطرم مانده است. برگ های پهن و تیغ داری دارد. شستم و تیغ هایش را گرفتم. هیراد خیلی دوست داشت. دوباره هم می خواهد!
هوا گرفته است و باران ریزی می بارد.ساعتی می شود که هیراد بیدار شده است و پیش من است.
امروز عمو مامه را خواهم دید.
برف بازی عشق بچه هاست...
سلامت باشن آقا هیراد
بله، همین طوره.
الان داره برف می آد و می دونم که هیراد خیلی خوشحال می شه وقتی ببینه!
خیلی ممنونم که خوندین.
آنجا که گل های ریز آبی و زرد و سپید ...
آن فضا اگر بهشت نباشد پس چیست؟!
هیراد
با این هوای باران زده، شُش ها پر از پاکی می شه.
سپاسگزارم.
محبت دارید؛ خدا عزیزانتون رو براتون سلامت نگه داره.
خیلی ممنونم از حضورتون.
آقای هیراد خان؛
جناب شاملو درست گفتن؛"مثِ برفایی(شما) تو"...بلامیسر
خیلی لطف دارید؛ سپاسگزارم.
خدا عزیزان شما رو هم براتون سلامت نگه داره. زنده باشید.
خیلی ممنونم از حضورتون.