دیریست عابری نگذشته ست ازین کنار
کز شمع او بتابد نوری ز روزن ام.
فکرم به جست و جوی سحر راه میکشد
اما سحر کجا!
در خلوتی که هست؛
نه شاخهای زجنبش مرغی خورد تکان
نه باد روی بام و دری آه میکشد.
حتی نمیکند سگی از دور شیونی
حتی نمیکند خسی از باد جنبشی
غول سکوت میگزدم با فغان خویش
ومن درانتظار
که خواند خروس صبح!
کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا
وز بندر نجات
چراغ امید صبح
سوسو نمی زند.
"شاملو"
پ.ن:
عنوان از حافظ