«وقتی که آقای خسرو شکیبایی آمد سانفرانسیسکو من بردمش به آلکاتراز. برای اینکه در حقیقت من هم در زندانم حالا در زندان وسیعتر. وقتی که آدم در مملکت خودش نیست و آن چیزی که خودش دلش میخواهد داشته باشد، آن کاری که دوست دارد انجام بدهد و در مملکت خودش نیست، میشود زندان دیگر. حالا ممکن است این زندانی، آزادی عمل بیشتری داشته باشد ولی به هر حال زندانی است.
...
من اگر بتوانم ایران بیایم و عمرم اینقدر باشد که بتوانم برگردم آنجا، اول میروم سر قبر مادرم. برای اینکه مادرم را خیلی دوست داشتم و متاسفانه وقتی من نبودم فوت کردند. بعد هم خانه آخری که من ازش آمدم بیرون در امیرآباد و در خیابان داوری است. اگر فرصتی باشد دلم میخواهد بروم آنجا و خاطرات گذشته خودم را زنده کنم.
...
من آرزو دارم به هرحال برگردم به وطن. حتی اگر شده در آخرین لحظات زندگیام که من برگردم و آن مملکت را دوباره ببینم و آن مردم را دوباره لمس کنم. این بزرگترین آرزوی من است. بعد از آن دیگر راحت سرم را میگذارم زمین و میروم.»
آنچه خواندید، بخش هایی ست برگرفته از مصاحبه ی هفته نامه ی چلچراغ با بهروز وثوقیِ عزیز در شماره ی اخیرش (۲۳ اسفند ۹۹).
چقدر دلم گرفت وقت خواندن حرف هایش. چقدر غم توی واژگانش بود.
چرا و به کدامین گناه کسی که بخشی از خاطره ی جمعی مردمان ماست، کسی که از شمایل های موج موسوم به موجِ نو در سینمای ماست، کسی که سال ها برای سینمایمان زحمت کشیده است، باید این چنین در غربت رنج بکشد؟
گوزنها، قیصر، کندو، سوته دلان، داش آکل، خاک، تنگسیر، رضا موتوری و...، کافی نیست؟ این فیلم ها نسل او را به نسل سینما دوستانِ پس از انقلاب، پیوند نداده است؟
در جایی از مصاحبه، آرزو کرده بود بیاید وطن و آنچه را طی سال ها آموخته است، به رایگان در اختیار جوانان خاکش قرار دهد.
پ.ن:
عنوان از دیالوگ های گوزنها (مسعود کیمیایی، ۱۳۵۳)، قدرت (فرامرز قریبیان)، خطاب به سیّد(بهروز وثوقی)
https://donya-e-eqtesad.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86-62/3776835-%D8%A8%D9%87%D8%B1%D9%88%D8%B2-%D9%88%D8%AB%D9%88%D9%82%DB%8C-%D9%85%DB%8C-%D8%AA%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%AF-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D8%AF
نمی دونم چرا؟!با خوندن این خبر.دلآشوبه گرفتم.
توکل به خدا،امید که پای حرف هاشون می ایستن.امید که قضیه آقای حبیب تکرار نمی شه...
فقط خدا می دونه که امثال بهروز وثوقی، چقدر دلتنگ خاکشون هستن.
خدا کنه سر حرفشون باشن.
تصور اینکه آقای وثوقی دوباره در فیلم های کشورش بازی کنه، فوق العاده ست!
خیلی ممنونم از حضورتون؛ خوش خبر باشید همیشه.