در اتاقی خالی، در انتهای راهروی زیرزمینِ مدرسه، تنها پای لپ تاپم. استاد، بی آن که اطلاع دهد، کلاس را نیامده است.
از وقتی مدارس حضوری شدند، با هماهنگی مدرسه، کلاس ها را جا به جا کردم و کلاس های غیرحضوری دانشگاه را از مدرسه شرکت کردم؛ در همین اتاق. روزهای اول خیلی سخت بود و مدام دوندگی بود، اما با تعطیل شدن بچه های دوازدهم، کمی از فشارها کم شد.
اینجا در تنهایی خودم، به آرین فکر می کنم که همین چندوقت پیش خودکشی کرد. دانش آموز سال دوازدهم انسانی بود. از چند جلسه ی حضوریِ پس از عید، به گمانم فقط یکیش را آمده بود؛ قیافه ها را خوب نمی شناختم، اما از لباس گل و گشاد و خاصش، توجهم به اش جلب شد.
بچه ها می گفتند بیشتر وقت ها تنها بوده؛ مادرش پس از طلاق به شهرستان رفته است و میانه اش هم با پدرش خوب نبوده است.
آن روز، پس از مشاجره با پدرش، وقتی که تنها شده بود، خودش را دار زده بود.
گر بمانیم زنده، بَردوزیم
جامهای کز فراق چاک شده
ور بمردیم، عذر ما بپذیر
ای بسا آرزو که خاک شده
"فخرالدین دهراجی"
سلام
واژه کم است. حرف نیست ... تصویری چنان جانکاه که آدم را میکشت.
درود و سپاس از حضورتون.
متاسفانه شرایط روحی و روانی اجتماع هم هر روز بدتر می شه و شکیبایی ها کمتر
با سلام و آرزوی سلامتی
روز معلم بر شما مبارک
تجربهی زیستن با دنیای رنگی اما پردغدغهی نوجوانان بسیار متفاوت و دشواره. امیدوارم در این مسیرِ نهچندان هموار بمانید و روزهای روشنی پیشِ رو داشته باشید.
درود و سپاس،
سلامت باشید. بر شما هم مبارک باشه
بچه ها در این سن خیلی حساس هستن و اگر معلمی باشه که بچه ها اون رو بپذیرن و به اصطلاح قبولش داشته باشن، کار اون معلم سخت تره؛ یک حرکت یا یک کلامش می تونه خیلی تاثیرگذار باشه.
امیدوارم در این مسیر با آگاهی پیش بریم.
انبوهی خاطره ی شیرین از این دوران کاری دارم که به مراتب از تلخی ها بیشترن.
خیلی ممنونم از حضورتون و دعاهایی که کرده اید.
سلام
خواستم روز معلم را با کمی تاخیر تبریک بگم که با این واقعه تلخ و خاطرات تلخی که زنده کرد مواجه شدم... هزار افسوس...
درود حسین آقا،
خیلی ممنونم از لطفتون؛ محبت دارید.
این روزها، مدرسه که می رم توی راهرو یا حیاط یا سر کلاس، دلم می خواد بیشتر به بچه ها نگاه کنم...
ممنونم از حضورتون.
۱۸ سالم که بود، دختر همسایه مان که ۱۴ سال بیشتر نداشت خودکشی کرد. پدر و مادرش مشاجره زیاد داشتند.دختر،یک روز قرص های صرع پدرش را خورد و رفت مدرسه و پشت نیمکت به خواب رفته بود. برای ابد ...
من آن روز فهمیدم خستگی و استیصال و بی چارگی و بنبست، سن و سال نمیشناسد.
متن و شعر بسیار غمگینم کرد ...
راستی!
روزتان مبارک آقا معلم متفاوت
پشت نیمکت مدرسه؛ چه تلخ...
بله، درسته. پارسال یکی از شاگردهام و امسال هم یکی...، و این پرسشِ مدام که چرا؟ چرا باید نوجوانی که روزها و سال های زیادی در پیش داره تا آینده اش رو بسازه، به اینجا می رسه؟
واقعیت تلخه؛ چاره ای نیست!
خیلی ممنونم از لطف شما، محبت دارید.
سپاس از حضورتون.
خیلی ممنونم از حضورتون.
خیلی ممنونم از حضورتون.