به من بگو، بگو؛
چگونه بشنوم صدای ریزش هزار برگ را ز شاخه ها؟
به من بگو، بگو؛
چگونه بشنوم صدای بارش ستاره را ز ابرها؟
من از درخت زاده ام
تو ای که گفتنت وزیدن نسیم هاست بر درختها
به من بگو، بگو؛
درخت را که زاده است؟
مرا ستاره زاده است
تو ای که گفتنت چو جویبارهاست، جویبارهای سرد
به من بگو، بگو؛
ستاره را که زاده است؟
ستاره را، درخت را تو زاده ای
تو ای که گفتنت پریدن پرنده هاست
به من بگو، بگو؛
تو را که زاده است؟
"رضا براهنی"
بشنوید:http://opload.ir/downloadf-a34ca573c4471-mp3.html
When I need you، با صدای Celine Dion؛ اصل ترانه از Leo Sayer.
تصویر:
پروانه معصومی و پرویز فنی زاده، در "رگبار" بهرام بیضایی.
گاهی آنقدر بدم می آید
که حس می کنم باید رفت
باید از این جماعت پُرگو گریخت
واقعا می گویم
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،
از این جهانِ بی جهت که میا، که مگو، که مپرس!
گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم،
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم، اینجا چه می کنم.
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست.
گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام.
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم... بروم.
و می روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا...؟!
کجا را دارم، کجا بروم؟
"سید علی صالحی"
پ.ن:
خدای بزرگ و مهربان؛
لطفا مراقب عزیزانم باش...
در هر نگهت، مستی صد جامِ شراب است
بیچاره منم من، که در این میکده خواب است!
"راضیه خدابنده"
بشنوید؛ "حیران"، از گروه دارکوب
http://opload.ir/downloadf-8f0e0f786baf1-mp3.html
"خسته ام...؛ فکر می کردم با یه شب خوابیدن حل می شه، اما خیلی بیشتر از این حرف هاست..."
از دیالوگ های فیلم "درون لوین دیویس"؛ برادران کوئن. ۲۰۱۳.
پ. ن:
٭ عنوان برگرفته از شعری ست از زنده یاد حسین منزوی.
٭ تصویر؛ جیمز دین فقید.
حالم خوب نیست!
حوصله ی انجام دادن هیچ کاری را ندارم؛ به محض این که کتابی را دستم می گیرم و چند سطری می خوانم، آن را گوشه ای می گذارم و دراز می کشم...
دلم می خواهد فقط بخوابم...؛ تا کی؟!.. نمی دانم!
دلم گرفته است؛ غمگینم...
هیراد دم به دقیقه بغلم می کند، مرا می بوسد و با لحنی کودکانه می گوید:"بابایی جونِ عزیزم..!"
همیشه شرمنده ی دوستانی هستم که خط خطی هایم را می خوانند...
خدای مهربان!
لطفا تنهایم نگذار...
پ.ن:
٭عنوان از فاضل نظری.
٭ عکس از رنه مالته.
٭بشنویدhttp://s5.picofile.com/file/8106513318/NancySinatra_Bang_Bang.mp3.html؛ ترانه ی معروف "بنگ بنگ" از نانسی سیناترا؛ اصل ترانه را شر خوانده است، اما نانسی سیناترا ریتم آن را کندتر کرده و لحنش را غمگنانه تر. تارانتینو این ترانه را با فیلم "بیل را بکش"، جاودانه کرد.
دانه می دهم گنجشک های صبحگاهی را
پشت پنجره ام
از خرده شعرهایی که شب
از دست های تو
می ریزد بر بی خوابی ها
و بالش لبریز از امیدم
"سید علی صالحی"
شلیک کن
آخرین گلوله ی هفت تیرت را
وسط پیشانی ام
میان ابروانم
زخم بر پیشانی می خواهم
داغ بر دلم زیاد است!
"روشنک آرامش"
عکس از جیمز ناکتوی
ای نازنین
اندوه اگر که پنجه به قلبت زد
تاری ز موی سپیدم
در عود سوز بیفکن
تا عشق را بر آستانه درگاه بنگری...
"نصرت رحمانی"
بشنوید؛
ترانه ی "پوست شیر" با صدای ابی ؛ ترانه از ایرج جنتی عطایی.
http://opload.ir/downloadf-e22d3245a40d1-mp3.html
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن، از تو چه می خواهد؟...
"فروغ فرخ زاد"
ای دل ز زمانه رسم احسان مطلب
وز گردش دوران سر و سامان مطلب
درمان طلبی، درد تو افزون گردد
با درد بساز و هیچ درمان مطلب!
"خیام"
بشنوید؛ تصنیف "از تنهایی گریه مکن"، با صدای سالار عقیلی.
http://dl.sakhamusic.ir/95/farvardin/14/Salar%20Aghili%20-%20Az%20Tanhaei%20Geryeh%20Makon.mp3
چند سال پیش که برای انجام کاری به یکی از مراکز مهم فرهنگی تهران رفته بودم، به طور اتفاقی متوجه شدم که در آن روز و ساعت، مصاحبه ای هم انجام می شود برای پذیرش تعدادی هنرجو که دوره ی فیلمسازی رایگانی را به هزینه ی آن مرکز بگذرانند؛ شرط آن فقط پذیرش در مصاحبه بود. دوره ای چهارساله، زیر نظر اساتید نام آشنا. با آن که از پیش، ثبت نام نکرده بودم، رفتم دم در اتاق مصاحبه و آن قدر ماندم تا منشی گفت که بروم تو. مصاحبه کننده مرد میانسالی بود کت و شلواری، با ریش مرتب و یقه ای بسته. مرد دیگری هم که ظاهرا دوستش بود، در اتاق حضور داشت. چاق بود و مشغول خوردن شیرینی. اتاق بزرگ و شیک بود.
بعد از مختصر سئوالاتی درباره ی رزومه ام و این که چرا می خواهم فیلم بسازم و مانند این ها، پرسید که بهترین فیلم سینمایمان از نظر من چیست؟ گفتم:" ناخدا خورشید". مکثی کرد و جوری که انگار از دوستش هم کمک بخواهد، سری به پشت چرخاند و پرسید:" مال تقوایی بود؟"، گفتم:" بله". از دوستش پرسید:" ناخدا خورشید از روی چی اقتباس شده بود؟"، دوستش چایی اش را از دَمِ لب پایین آورد و توی فکر رفت. گفتم:"داشتن و نداشتنِ همینگوی؛ هاوارد هاکس هم اون رو ساخته."
پرسید:"نظرت در مورد جدایی نادر از سیمین چیه؟"
توی دلم خدا خدا می کردم که این یکی را نپرسد! گفتم:" فیلم خوبیه به نظرم!"
معلوم بود که از این پاسخ خوشش نیامده است.
گفت:" می خواد چی بگه؟!"
گفتم:" یه برداشت مدرن از زندگی طبقه ی متوسطه که در نهایت مخاطب باید خودش درباره ی اتفاقات فیلم قضاوت کنه."
در حالی که کمی عصبی به نظر می رسید، پاسخ داد:" نه! جدایی نادر از سیمین می خواد بگه که در انتخابات گذشته تقلب شده!"
به گمانم تعجم را از این پاسخ، به عینه در قیافه ام دید!
هنوز امید داشتم که در مصاحبه پذیرفته شوم!
بعد پرسید:"آخرین فیلم ایرانی که دیده ای چی بوده؟"
گفتم:"هیس! دخترها فریاد نمی زنند."
پرسید:"نظرت در مورد این چیه؟"
گفتم:" فیلم رو دوست داشتم! به نظرم از اون فیلم هاییه که جامعه ی امروز ما بهش احتیاج داره."
گفت:" حرف این فیلم چیه؟"
گفتم:" فیلم می خواد بگه مراقب بچه هاتون باشین؛ به هرکسی اطمینان نکنین که بچه تون رو دستش بسپرین."
با عصبانیت گفت:"این فیلم می خواد بگه جامعه ی ما فاسده! ... پر از کثافته! این فیلم سیاه نمایی محضه!"
یکی دو تا سوال پرسید و فهمیدم که پاسخ های مرا دوست ندارد و این مصاحبه بی فایده است! از جمله، پاسخ دلخواه یکی از پرسش هایش را برخلاف نشانه های عمدی یی که برای رساندن جواب به من می داد، جور دیگری دادم و این کلا ناامیدش کرد!
در پایان به ام گفت:"ببین! تو آدم خوبی هستی، اما به درد فیلمسازی نمی خوری!"
بهش لبخند زدم! یک شیرینی از روی میز برداشتم و از اتاق بیرون آمدم.
آن بیرون، از صحبت های منشی فهمیدم که مصاحبه کننده، یکی از مدیران ارشد آن دستگاه طویل، و البته مدیر برگزاری این دوره است و قرار است برای آن، هزینه های میلیاردی شود...!
حال شب های مرا همچو منی داند و بس
تو چه دانی که شبِ سوختگان چون گذرد...
"رضی الدین نیشابوری"
می دانم
در نهایت من و تنهایی
با هم خواهیم ماند
او سیگارش خاموش خواهد شد و
من نیز برای همیشه
خواهم خوابید...
"شیرکو بیکس"
چهارشنبه ی پیش از طرف اداره مان ضیافت(!)نهاری ترتیب داده بودند برای کسانی که امسال به نوعی در تصحیح اوراق امتحانات نهایی دخیل بودند.
راستش در تمام این سال های معلمی، امسال برای نخستین بار بود که برای تصحیح به حوزه اش رفتم!... همیشه از این کار طفره رفته ام. امسال اما دوست و همکار نازنینی از معاون های اداره تماس گرفت و حرفش را زمین نگذاشتم؛ چون دوستش دارم!... وگرنه از این تماس ها سال های پیش هم بوده است!
اما چرا نمی رفتم؟
دو دلیل عمده داشت؛ نخست آن که واقعا برای یک دبیر ریاضی صرف نمی کند بابت پولی که می دهند، این همه زمان صرف کند، آن هم در عین بی عدالتی ؛ اگر فرض کنیم برای هر برگه ی امتحانی - چه درسی که پاسخنامه اش دو رو باشد، چه بیشتر - هزارتومان حق الزحمه بدهند، یک دبیر ریاضی برای درس هایی مانند حسابان یا جبر، با حداقل چهارصفحه پاسخنامه، و البته راه حل های متفاوت و متنوع دانش آموزان، همان دستمزدی را می گیرد که دبیران درس های دیگر مانند زبان انگلیسی، عربی، دین و زندگی و غیره با حجم کم وپاسخ های کوتاه در برگه!
این چنین است که یک دبیر ریاضی در یک روزِ تمام، ممکن است تا دویست برگه را تصحیح کند (تصحیح اول یا دوم) و یک دبیر عربی تا هزار برگه را!
دلیل دیگر این که متاسفانه واقعیت این است که در بین همکاران فرهنگی، کسانی که سَرسَری تصحیح می کنند، کم نیستند؛ در تصحیح دوم، در اصل مصحح باید یک بار دیگر برگه را تصحیح کند، اما معمولا عینا امضای دیگری کنار امضای مصحح اول زده می شود و مصحح سوم هم که اختلافی بین دو تا نمره نمی بیند، برگه را تایید می کند!!
و تازه...، هنوز حق الزحمه ی کسانی را که سال پیش برگه تصحیح کرده اند، پرداخت نکرده اند!!
در چنین شرایطی، وقتی رفتم حوزه ی تصحیح، رئیس حوزه که خوشحالی از سر و رویش می بارید که یک دبیر ریاضی برای تصحیح اوراق آمده، نامردی نکرد و یک بسته ی پنجاه تایی برگه ی حساب دیفرانسیل و انتگرال چهارم ریاضی بهم داد؛ زمان خودِ امتحان، دو ساعت و نیم بود و پاسخنامه، شش برگ!!
خُب!
پس ضیافت نهار حقم بود...!
آن هم البته به لطف رسانه های مجازی و غیر مجازی یی بود که پیگیر حقوق پایمال شده ی فرهنگیان بودند...
و البته که این همه، به دیدن روی گُل بعضی از دوستان می ارزید.
سهم من از پرنده شدن
تنها،
از شاخه ای به شاخه ی دیگر پریدن است.
"صبا کاظمیان"
پ.ن:
تصویر، باستر کیتون، کمدینِ معروف به "صورت سنگی"؛ کسی که در کمدی هایش، هرگز نخندید.
به من بتاب که سنگِ سردِ دره ام!
که کوچکم
که ذره ام
به من بتاب ...
مرا زِ شرم مهر خویش آب کن
مرا به خویش جذب کن!
مرا هم آفتاب کن ...
"حمید مصدق"
پ.ن:
کی شود این روان من ساکن؟
این چنین ساکن روان که منم...
(مولوی)
- یک بار هیراد انیمیشن شیرشاه را از ابتدا تا انتها به زبان اصلی دید!
...
ـ در حال خوردن هندوانه می گوید:"چرا موز مثل هندونه آب نداره؟!"
...
- "چرا توی تام و جری، فقط حیوون ها هستن؟!"
...
- "چرا لباس سوپرمن آبیه؟!"
...
ـ "خیار چنبر، خیلی خیاره!"
...
- سِگا بازی می کند؛ بازی رامبو. می گوید:"ماشینشون رو منفجر کردم بابا! بگو بارک الله!"
...
- بغلش کرده ام. داخل سطل زباله ی بزرگی را می بیند که پر از مگس است. می گوید:"بابا! این مگس ها این جا چه کار می کنن؟"
می گویم:"دنبال غذا می گردن بابا!"
کمی بعد به ام می گوید:"باید به مادر بزرگ بگم مگس ها رو نکشه، بهشون غذا بده!"
"همین امشب برگردیم"، مجموعه ای ست از پنج داستان کوتاه نوشته ی "پیمان اسماعیلی". این دومین مجموعه داستانی ست که از این نویسنده ی جوان می خوانم. مجموعه ی پیشین با عنوان "برف و سمفونی ابری" (چاپ نخست: تابستان۸۷)، از جمله ی بهترین مجموعه داستان هایی ست که در چند سال اخیر خوانده ام.
در مجموعه ی حاضر، همان دغدغه های پیشین نویسنده دیده می شود؛ ترس حضوری پررنگ دارد. باز هم آدم های تک افتاده و غریب، در موقعیت های ناآشنا گیر افتاده اند و دچار چالش های روحی و روانی اند. انتظار می کشند یا تحمل می کنند. کاراکترهای سه تا از داستان ها (دنیای آب، کانبرای من، واندرلند) مهاجرند و استرالیا سرزمین غریب مورد نظر نویسنده است. اما این ترس و تنهایی شخصیت هاست که مورد توجه نویسنده است، هرکجا که می خواهد باشد!
داستان های دنیای آب، کانبرای من، روز یادبود، و واندرلند راوی اول شخص دارند و داستان تونل محدود به ذهن یکی از شخصیت هاست و همین نشانه ای ست از اهمیت دادن نویسنده به درونیات کاراکترها. بیشتر داستان ها مدرن ذهنی اند.
استفاده ی درست از محیط برای نشان دادن درونیات کاراکترها، از جمله نشانه های شاخص داستان هاست؛ در این جا بر خلاف " برف و..." که سرما حضوری پررنگ داشت، گرما به چشم می آید.
هرچند به شخصه " برف و ..." را بیشتر از این کتاب می پسندم، اما به نظرم نویسنده در برگزیدن مکان ها و فضاهای جدید درست عمل کرده است. داستان ها چهارچوب مستحکمی دارند. فقط شاید بتوان داستان "روز یادبود" را نسبت به بقیه ی داستان ها ضعیف تر دانست، چرا که آن انسجامی را که باید ندارد و به اندازه ی کافی متمرکز نیست.
٭مشخصات کتاب:
همین امشب برگردیم، پیمان اسماعیلی، نشر چشمه، چاپ دوم: زمستان ۱۳۹۵.