به خاطر وضعیت فروغ, بیشتر از پیش درگیر کارهای خانه هستم! آشپزی این چند شب با من بوده است; خورشت قیمه, استامبولی پلو, کوکوی سیب زمینی و برای امشب هم می خواهم قرمه سبزی درست کنم!
شام هر شب, نهار فردایش هم می,شود.
در مجموع آشپزی را دوست دارم! وقتی جایی غذای خوشمزه ای می خورم, دلم می خواهد از آشپزش درباره ی آن بپرسم!
غذاهایی را هم که تا به حال نخورده ام, دوست دارم حداقل یک بار امتحان کنم. همین چند روز پیش برای نخستین بار سوپ شیر خوردم. با این که زیاد اهل سوپ خوردن نیستم, اما دوستش داشتم! سیر تازه ای در آن استفاده شده بود که طعم خوبی به آن داده بود.
سبزی های خرد شده را سرخ کرده ام. هیراد خیلی سبزی دوست دارد. سبزی خوردن یا خورشتی برایش فرقی ندارد, مهلت نمی دهد!... امروز هم که حسابی سبزی خورد.
بوی سبزی سرخ شده می آید. دوست دارم. حالم را خوب می کند!
اینجا همهی آبهای روان
"سید علی صالحی"
امروز قرار است جلسه ی دوم دادگاهمان برای تصادف سال پیش برگزار شود. خدایا کمک کن کارها انجام شود و زودتر به تهران برگردیم...
سیزده به در را به خاطر بارش شدید باران نیمه تمام رها کردیم و به خانه برگشتیم.
بعد از ظهر رفتم توی حیاط و سوار ماشین شدم. روشن کردم. آهنگ ها را رد کردم تا به ترانه ی "خالی" ابی رسیدم. ترانه ای که مرا به دوران نوجوانی ام برد که نخستین بار شنیدمش. با ضبط سونی برادرم. بارها و بارها...
سال ها بعد این ترانه را در متن فیلم "خاکستری" شنیدم - مجید صفار. ۱۳۵۶. فیلمی که اگرچه خالی از عیب نیست اما متفاوت است. داستان مردی با عقده های روانی عمدتا جنسی که سعید راد نقش آن را بازی کرده است و نقش مقابلش را نوش آفرین بازی کرده است. مایه های روان شناسی فیلم قوی ست و تا جایی که یادم می آید برداشتی ست از یک داستان خارجی.
ترانه ی ابی به جان فیلم نشسته است...
خدایا!
حال عزیزانم همیشه خوب باشد.
.......
طبق آمارگیر وبلاگم, دیروز دوازدهم فروردین نود و شش, ۳۷۵ نفر از وبلاگم بازدید کرده اند و آن هم ۴۰۶ بار!
هنوز باورم نشده است که وبلاگم چنین تعداد مخاطب و چنین تعداد بازدیدی را تجربه کرده است!
سپاس از دوستان جانی که همیشه حضورشان به این حقیر امید داده است.
دل همگی تان خوش!
بعد از تصادف سال گذشته مان، و این که هیراد پیشانی اش به شیشه خورد و زخمی شد، دردی که هنوز التیام پیدا نکرده است، ترس از محیطش بیشتر شده است. وقتی بیرون می رویم باید نزدیک من باشد یا بغلش کنم...
دو بار هم درباره ی تصادف صحبت کرده است؛ یکی نخستین باری که پیش از عید بعد از مدت ها ماشین را روشن کردم و او را هم سوار کردم. به ام گفت:«بابا بذار پدربزرگ رانندگی کنه!»
یک بار هم دیشب بود.توی حیاط پدربزرگش کنار ماشینمان ایستاده بودیم. هیراد به کاپوت اشاره کرد و گفت:«درستش کردی بابا؟.. خراب شده بود...»
گفتم:«آره بابا. درستش کردم.»
بعد بغلش کردم و پرسیدم:« تصادفمون یادته بابا؟»
- بله، یادمه.
- ترسیدی بابا؟
-آره بابا، ترسیدم...
او را به آغوشم فشردم. یاد وقتی افتادم که برای نخستین بار بعد از تصادف، ماشین را در پارکینگ پلیس راه دیدم؛ روی شیشه ی سمت شاگرد، یک برآمدگی شبیه حباب شکسته، زده بود بیرون. گفتم:«این جای پیشانی هیراده...»
عمو گفت:«نه!.. به شیشه فشار اومده و از این جا زده بیرون!»
حس کردم می خواهد ناراحتی نکنم. رفتم نزدیک تر و از داخل ماشین حباب را از نزدیک نگاه کردم... چند تار موی قهوه ای روشن، لای ترک های شیشه گیر کرده بود...
دیروز دم ظهر با ماشین رفتم خیابان گردی! هوا خوش بود و خیابان خلوت بود.
قبلش اما سری به محله ی قدیممان زده بودم. خانه ی دوطبقه ای قدیمی در نبش "کوی آزادی" در محله ی باغ جمیله. آن روزها. اواخر دهه ی شصت...
خانه مان حیاط دار بود. دکّانی هم داشت که پدرم مدتی,آن را دایر کرد اما کسب و کارش نگرفت و رفت تهران پی ِ کار... در طبقه ی دومش دو اتاق داشت که ایوانی بینشان بود. این ایوان اتاق کوچکی داشت شاید دو متر در دو متر. من تقریبا این اتاق را تصاحب کرده بودم. می گویم تقریبا, چون قدری از اثاث خانه مان هم آن جا بود. اما بیشتر اتاق در تصرف من بود. هرچه داشتم را آنجا گذاشته بودم. نقشه های جغرافیایی. قطعات لوازم برقی. مجسمه های خیلی کوچک گِلی . عکس. پوستر. اسباب بازی. کتاب و از این قبیل!
یک جور دنیای شخصی برای خودم آن جا ساخته بودم که از آن لذت می بردم.
دیروز که از جلوی خانه رد شدم, کرکره ی دکّان را برداشته بودند و به جایش دری فلزی گذاشته بودند. حدس می زنم پارکینگش کرده باشند. دیوارهای آجری اش کهنه شده بودند و انگار در آستانه ی فرو ریختن باشند. و در طبقه ی دوم, یک نمای بدشکل فلزی کار گذاشته بودند که آن اتاق کوچک را از دید خارج کرده بود...
بوسیدمش
دیگر هراس نداشتم
جهان پایان یابد
من از جهان سهمم را گرفته بودم.
"احمدرضا احمدی"
شهر را کوه ها احاطه کرده اند. بوی باران می آید. هوای دلپذیری ست. دلم یک بغل شعر می خواهد!
هیراد از خواب بیدار شده است و "پو" می بیند.
پ.ن:
نقاشی از جلال میرزایی
نوروز منی تو
با جان نو خریده به دیدارت می دوم
شکوفه های توام من
به شور میوه شدن
در هوای تو پر می کشم.
"شمس لنگرودی"
در آخرین ساعات سال نود و پنج. برای همه ی دوستان جان آرزوی سلامتی و شادکامی دارم.
امیدوارم سال پیش رو برایتان پر از لحظات دلپذیر باشد.
صبح جمعه ات به خیر
هر کجا هستی، به یاد من باش
من با تو چای نوشیده ام،
سفرها کرده ام،
از جنگل، از دریا،
از آغوش تو شـــعرها نوشته ام
رو به آسمان آبی پر خاطره
از تو گفته ام، تو را خواسته ام
آه ای رویای گمشده!
هر کجا هستی صبح جمعه ات به خیر...
"نیکی فیروزکوهی"
بعد از یک ماه دوری، بالاخره دیروز هیراد را دیدم!
همین که مرا دید، بی تابانه به آغوشم پرید. من نشستم و بغلش کردم و دست به موهاش کشیدم. بغضم را پنهان کردم و به زخم های پیشانی اش نگاه کردم که خیلی بهتر شده است؛«عزیز دل بابا...!»
تمام دیروز را با من بود، به جز ساعتی که در کنارم خوابید و من پی کاری رفتم و گفتم که هر وقت بیدار شد، به ام خبر بدهید. از خواب که بیدار شده بود، سراغم را گرفته بود.
کلی با هم بازی کردیم، حرف زدیم. سوار ماشین شدیم و شب هم کنار من خوابید.
یکی از لباس هایی را که برای عیدش خریده بودم به تن کرد و با اسباب بازی تازه اش بازی کرد؛ حتی یک لخظه هم دایناسورش را از خودش دور نکرد و وقت خواب هم آن را در دست گرفت.
تمام دیروز و دیشب را باران بارید. دیروز، سوار ماشینم که شدم، انگار مال خودم نباشد، احساس غریبی می کردم با آن.
باید دوباره باهم رفیق شویم!
دوست داشتم این چهارشنبه سوری را پیش هیراد باشم و با هم آتش روشن می کردیم. «دلم خیلی برات تنگ شده بابا!»
توی اتوبوس نشسته ام، خیلی خسته ام. رادیو ترانه ای بلوچی پخش می کند. یاد شاگرد تازه ام می افتم که بلوچ است؛ تازه به جمع سوم انسانی ها اضافه شده است.
امروز بعد از مدت ها خیابان انقلاب را طی کردم؛ حدفاصل چهار راه ولیعصر تا میدان انقلاب. در یکی از کتاب فروشی ها، صدای شاملو چه به دل می نشست...:
گرامی باد یاد و خاطره ی جان باختگان پلاسکو.
امیدوارم دوستان جان چهارشنبه سوری شادی داشته باشند.
"مولانا"
با صدای همایون شجریان بشنوید.
دم عصر برای هیراد لباس خریدم، قبلش هم یک اسباب بازی؛ دایناسوری سیاه رنگ که قبل تر با هم در یک اسباب بازی فروشی دیده بودیمش! می دانم که حالا برای دیدن آن لحظه شماری می کند! یکی از عاداتش این است که وقتی می رویم بازار و از جمله برایش اسباب بازی می خرم، فقط دوست دارد زودتر برگردد خانه و با اسباب بازی تازه اش بازی کند!
بعد از خرید، به خاطر پای راستم که در تصادف آسیب دیده، رفتم پیش یک ارتوپد و او هم برایم ام، آر. آی. نوشت. خدا به خیر بگذراند!
امروز را خانه تکانی می کنم؛ تنهایی. یکی از اتاق ها تقریبا تمام شده است؛ شیشه ها را پاک کردم، پرده ها را شستم، گوشه و کنار را گردگیری کردم...، در تمام این لحظات، موسیقی همراه و همدم ام بود.
پیش تر، پیشنهاد خواهرم و تعدادی از نزدیکان را برای کمک کردن در خانه تکانی رد کردم. الان هم نشسته ام به خوردن شیر قهوه! قهوه ی اصلی که یکی از دوستان جان برایم آورده و عجب عطر و بویی دارد.
دلم برای هیراد خیلی تنگ شده است.
دیروز آخرین جلسه ی کارگاه داستان نویسی امسال بود؛ داستان تازه ام با عنوان «زیر درختان توت» را هفته ی پیش به استاد تحویل دادم و قرار شد بعد از عید سر کلاس بخوانمش.
حالم را بد می کنند آدم هایی که ظاهری روشنفکرانه دارند، کتاب می خوانند، اما وقتی در جزییات رفتارشان دقیق می شوی، جز لجنزاری متعفن، هیچ نیستند. روشنفکرنماهایی که نگاه ناپاکشان را حتی از دوردست ها هم می توان دید. اگر این ها باسواد و منتقدند، حالم از هرچه امثالشان است به هم می خورد. در یک کلام: تفو بر این جماعت!!
چه بوی خوشی میوزد از سمت آسمان
پَرپر هزار و یکی گنجشک بهارزا
بر شاخسار بلوطی که بالانشین است
و باز پناه جُستن پوپکی
پیالهی آبی ...
دارد از پشت نیزار این دامنه
صدای کسی میآید
کسی دارد مرا به اسم کوچک خودم میخواند
آشناست این هوای سفر
آشناست این آواز آدمی
آشناست این وزیدن باد
خنکای هوا
عطر برهنهی بید ...
سوسنها، سنجدها، بارانهای بیسبب
و پرندگانِ سحرخیز درهی انار
که خوشههای شبِ رفته را
به نور بوسه میچیدند
و من چقدر بوسه بدهکارم
به این همه رود، راه، آدمی...!
"سیدعلی صالحی"
پ.ن:
این شعر، بخش هایی از شعر بلندتری ست از کتاب «دعای زنی تنها که در راه می رفت.»
عکس از «زولتان بالوف»
برف می بارد. پای راستم را دراز کرده ام تا درد نگیرد. سرویس گرم است. باران می بارید وقتی سوار سرویس نشده بودم و حالا برف می بارد.
قدم زدن زیر باران، حالم را بهتر کرد.
فکر می کنم،
فکر می کنم...
هر لذتی که می پوشم
یا آستینش دراز است
یا کوتاه
یا گشاد
به قد من!
هر غمی که می پوشم
دقیق، انگار برای من
بافته شده
هر کجا که باشم...
"شیرکو بیکس"
من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همهی اقرارهاست
بزرگترین اقرارهاست
دلم می خواهد خوب باشم
دلم می خواهد تو باشم و برای همین راست می گویم
نگاه کن :
با من بمان
"احمد شاملــــــو"