یکی از دوستان نقل می کرد که در جایی، به طور اتفاقی زنده یاد «قیصر امین پور» را می بیند و آن بزرگوار به عنوان تنها نصیحت به دوست ما می فرماید که:"بخوان و بخوان..."
وقتی نقدهای برخی از نویسندگان سینمایی را در مطبوعات، و نیز در تلویزیون می بینم، این سووال برایم پیش می آید که به راستی ایشان چه قدر «می خوانند» و چه قدر فیلم «می بینند»؟! و این چه نقدهایی ست که می نویسند؟! نقدهایی که نقد نیستند و تنها روایت دوباره ی همان فیلم اند...!
به لطف رسانه های دیجیتال، این روزها بسیاری از فیلم ها در دسترس عامه قرار دارند و کمابیش سواد بصری بینندگان در حال رشد کردن است و تشخیص خوب یا بد بودن یک فیلم کار چندان سختی نیست...، در این شرایط، نقد باید حرف تازه ای برای گفتن داشته باشد و چیزی بر دانش آن بیننده بیافزاید... یادم می آید در آن دورانی که بسیار بیش از اکنون نقد می خواندم، در کتاب «هنر سینما»ی «دیوید بوردول» نقدی بر فیلم گاو خشمگین مارتین اسکورسیزی خواندم که بسیار برایم آموزنده بود؛ جدا از این که آن نقد به چه مکتبی وابسته بود، در آن هم به فرم در فیلم پرداخته شده بود و هم به مضمون، و ارتباط تنگاتنگ این دو را با بررسی موشکافانه ی سکانس هایی از آن، به شکل جذابی نشان داده بود...؛یا آن نقدهایی که در دوره ای مجله ی «نقد سینما» از منتقدان خارجی چاپ می کرد، اعم از ریچارد شیکل، کنت توران و.... که در چند پاراگراف، آن چه گفتنی بود را می گفتند و نگاه تیزبینشان را به رخ خواننده می کشاندند.
در بررسی یک اثر، تنها به مضمون پرداختن – آن هم نه به درستی- هنر نیست، بلکه مهم، درک فرم هایی است که برای رساندن آن مضامین به کار رفته اند؛ غفلت از فرم تشکیل دهنده ی اثر، می شود همان –به اصطلاح- نقدهای بی سر و ته برنامه هایی مانند «سینما4» خودمان....
1.از طلا نیست گوشواره ی من نخ ابریشمی ست در گوشم
از طلا نیست گوشواره ی من نخ ابریشمی ست در گوشم
مادرم ناله ای ست قاجاری که به یادش شلیته می پوشم
عشق مردان ما پلنگی بود دل شان صخره های سنگی بود
من به یاد زنان طایفه ام چای تلخ غزال می نوشم
شهر من زیر ریل ها له شد اختراع قطار تاوان داشت
آن قدر بی نشان شدم که شده ست شجره...نامه ام فراموشم
چشم بگذار زندگی بازی ست مردها را بلندتر بشمار
یک...دو...پیدایشان نخواهی کرد بغض هر حجله مانده بر دوشم
استکانم که نیم من اشک است نیمه ی خالی مرا پر کن
زور تاریخ می رسد به زنان مادرم گریه کن در آغوشم[1]
2.از زبان «بامداد» درباره ی «آیدا»:
«من خوشبختم، من خیلی خوشبختم که آیدا را دارم، چون از آن دسته مردهای تنهایی پذیر نیستم وهمیشه کودکانه احتیاج به کسی دارم که نگران من باشد و مرا جمع و جور کند.
من با تجربه های تلخ گذشته ام، اعتقاد دارم که دو آدمیزاد در یک خانه، در حکم این است که دو خرس را در یک جوال کرده باشند و به عقیده من این دو موجود، تنها دو موجودی هستند که هرگز نمیتوانند با هم قاطی شوند و هرچه بیشتر از تاریخ همجواری آنها میگذرد، جبهه گیری آنها در برابر هم و جدائیشان از یکدیگر حالت جدی تری به خود میگیرد.
تشبیه دیگر من از این دو موجود، آب گل آلودی است که در ظرفی بریزیم و بنشینیم و نگاه کنیم که چگونه با گذشت زمان گل رسوب می کند و از آب جدا میشود و آب تنها میماند.
همه این توضیحات را دادم که بگویم زندگیم با آیدا چنین نیست و این همه از نبوغی است که در این زن وجود دارد.
...
خانه من همیشه حالتی دارد که باید داشته باشد، یا ساکت، یا سرشار از غوغا. آیدا نیازهای مرا به خلوت و تنهایی می شناسد و درست در چنین لحظاتی است که غیب می شود. نمی دانم از کجا می فهمد، دقیقاً پیگیری هم می کند. این به عقیده من هنر زنی است که در مورد همزیست خود به گذشتی عاشقانه و پیامبرانه رسیده باشد و این را با اطمینان به شما می گویم که آیدا از داشتن چنین حالت ایثار آمیزی، فکر نمیکند چیزی را از دست می دهد. او احساس خوشبختی هم می کند.»[2]
-درود بر همه ی زنان ایران زمین!
[1]. شعر از: شیما شاهسواران احمدی ، به نقل از "دختری مینیاتوری بودم!"؛ نشر پنجم؛ چاپ اول:1389
[2].برگرفته از مجله ی فردوسی، شماره ی ؟
۱۰ اردیبهشت ۹۲
«سعدی افشار» هم رفت...؛
چه قدر از این رفتن ها باید پیش بیاید تا ما را از خواب غفلت بیدار کند؟! چرا باید تاریخ ما سرشار از این «تلخ رفتن ها» باشد...؟ چرا این گونه از میراثمان پاسداری می کنیم؟
در کدام خاک این گونه با سرمایه های فرهنگی شان برخورد می شود که با او شد؟... که دست هایش تنگ باشد،... همچون دلش که همیشه تنگ بود....
«سیاه ِ» دلتنگ ما رفت...؛ یادگار خنده های سنگلج. یادگار زبانی که خنده را وسیله ای ساخته بود یرای بیان درد اجتماعش.
و چه پر درد بود این روزهای آخرینش؛ که خنده را از لبانمان زدود؛ رفت، تا فقرش، بیش ازین خنده هایمان را کمرنگ نکند؛ رفت، تا شاید در جایی دیگر آرامش یابد....
آه، زمانه....
روحش شاد و یادش گرامی...!
چیزهای بسیاری هستند
که می پوسند،
فراموش می شوند و
می میرند
مثل: تاج، عصای مرصّع و تخت سلطنت
چیزهایی هم هستند
که نه می پوسند
نه فراموش می شوند
و نه می میرند
مثل: کلاه و عصا و کفش های «چارلی چاپلین»
"شیرکو بیکس"
۱۹ فروردین ۹۲
نمی دانم چرا تلویزیون ما روی نمایش فیلم هایی اصرار دارد که در هنگام پخش،از کم تا بیش ِ آن را حذف کند؟! نمونه های اخیرترش در همین عیدنوروز اتفاق افتاد؛ جایی که «جانگوی رها از بندِ» کوئنتین تارانتینو تا آن حد حذفیات داشت یا «یه حبّه قند» رضامیرکریمی...؛ظاهراًمشکل فقط فیلم های خارجی نیست و فرنگی و داخلی نمی شناسد!
مسأله در خوب و بد بودن این فیلم ها نیست، مسأله در چرایی پخش این فیلم هاست! آیا صرفِ پخش کردن یک فیلم به بهانه ی به روز بودن اش –با تأکید برخی تیزرها که "محصول 2012..."- کافی است؟ به راستی ملاک کسانی که مسوول بازبینی و پخش این فیلم ها هستند چیست؟ آیا نباید به ارزش های نهفته در یک فیلم توجه کرد؟ آیا نباید به نظرات تدوینگر، کارگردان، نویسنده یا دیگر عوامل احترام گذاشت؟ لابد صحنه ی تاب بازی نگار جواهریان در «یه حبّه قند» ضرورتی نداشته است و میرکریمی آن را تفننّی در فیلم «جا» زده است!!
یادم نمی رود سال ها پیش را که تلویزیون «ای برادر کجایی؟!» (برادران کوئن - 2000 ) را پخش کرد؛ موسیقی و آواز در این فیلم نقش اساسی دارد و بار بسیاری از دیالوگ ها، فضاسازی ها و مانند این ها بر دوش آهنگ های فیلم است و منظور فیلم بدون توجه به آن ها برآورده نخواهد شد...، اما فیلم با چه وضع اسفناکی پخش شد...و بر آن ها که فیلم را قبلاً دیده بودند چه ها گذشت!!! (دوبله ی ضعیف فیلم هم ضمیمه اش!) واقعاً چه ضرورتی به پخش فیلم با این وضعیت بود؟!
نمونه هایی از این دست کم نیستند! بحث ما برنامه های محتوایی ِ صدا و سیما نیست، که به هرحال متناسب با عقاید حاکم بر این سازمان است،بحث ما در علّت پخش این فیلم هاست. خوب، به هرحال تلویزیون هم نمی تواند خودش را از سینمای روز جدا کند – هرچند این دو،دو مدیوم متفاوت اند- اما راهش این نیست و نوعی عدم شناخت و کج سلیقگی در این مورد دیده می شود؛ به راستی دلیل انتخاب فیلمی از تارانتینو که سینمایش به نمایش بی پروای خشونت شهره است چیست؟ آیا بینندگان تلویزیون یکسانند؟ آیا باید آثار سینمایی را قربانی «به روز بودن ِ» پخش کرد؟!
به نظرم بهترین کار همین است که این فیلم ها را پخش نکنند!...چه، آن ها که به طور حرفه ای سینما را دنبال می کنند، به هرحال فیلم های مورد نظرشان را پیدا کرده و تماشا خواهند کرد....
تلویزیون می تواند با غنا بخشیدن به تولیداتش، در عین سرگرم کنندگی، به رشد سواد بصری بینندگانش کمک کند.تجربه ها نشان داده است که توجه به سینمای ملّی، راهکار مناسب تری برای جذب مخاطب است؛ مگر «وضعیت سفید» در همین تلویزیون تولید نشد؟
فقط ، "چشم ها را باید شست..."
۱۲ فروردین ۹۲
از ترس، به سوی رستگاری
وقتی «بادبادک باز» را می خوانیدخیلی زود درمی یابید که چرا این رمان به فیلم تبدیل شده است...؛ذره ذره ی حرکات و رویدادها با جزییات کامل به «تصویر» کشیده می شوند؛ رمان به غایت تصویری است؛ شما می توانید در ذهنتان سکانس هایش را بسازید، میزانسن و دکوپاژ کنید، فید کنید، دیالوگ ها را در پس زمینه ی تصاویر بشنوید و....«بادبادک باز» نثری ساده دارد، با شخصیت پردازی های قوی- شخصیت هایی پویا که وجه انسانی ای بالا به قصه داده اند.
افغانستان در رمان همچون موجودی زنده است، با همه ی نفرت از دشمنانش، با همه ی شادی ها و غم هایش...؛ با مردمانش- پشتون ها، هزاره ای ها.... تاریخ معاصر این کشور در شکل دهی رمان نقشی اساسی دارد؛ اینکه چگونه اشغال آن توسط روس ها باعث می شود شخصیت های رمان دست به مهاجرت بزنند، خانه و کاشانه شان را رها کرده و در دیاری غریب، «سفیرهای سابق و اساتید دانشگاه» و نیز «تیمساری با مدال های افتخار» (ص159) به دستفروشی بپردازند و خود را با شرایط جدید در دنیای نوینشان تطبیق دهند. و...همچنین است چگونگی حاکمیت طالبان بر این سرزمین؛ وضعیت اسف باری که آن ها بر افغان ها حاکم می کنند، به ویژه، دارای رئالیسمی قوی است؛ و این که استفاده ی ابزاری از دین توسط طالبانیسم چه فجایعی که به بار نمی آورد؛... چگونه «آصف» نژاد پرست، یک طالبانی دو آتشه می شود که از بستر به وجود آمده برای تخلیه ی عقده های روانی خویش بهره می برد....
علاوه بر بادبادک بازی (بادبادک اندازی) که از سنتهای کهن افغانستان است و در خدمت درام قرار می گیرد، «خالد حسینی» درجای جای رمان اش به آداب و رسوم سرزمین مادری اش می پردازد و آن ها را تا حدامکان با جزییات توصیف میکند؛ مسابقه ی بزکشی، رقص سنتی اَتن، آینه ی مصحف...، و بسیار از کلماتی خاص افغان ها استفاده می کند که به مکانی، شیئی یا مانند این ها اشاره دارند.این اشارات علاوه بر این که بر غنای رمان افزوده اند، اغلب در ادامه وجهی نوستالژیک پیدا کرده و یا در خدمت داستان قرار می گیرند.
تاثیر فرهنگ ایرانی بر این سرزمین در کتاب کاملا آشکار است؛ از آداب و رسوم مشترکی چون عید نوروز، شب چله، و شیرینی خوران عروسی بگیر تا تکلم به زبان فارسی، و خیام و حافظ؛ در جایی، نویسنده برای توصیف زیبایی «ثریا» ،دختری که «امیر» - شخصیت اصلی رمان- دوستش می دارد، بینی اش را به «بینی نوک تیز و قشنگ زنان ایران باستان» تشبیه می کند.(ص 161)
«بادبادک باز» نشان می دهد که گذشته ی آدم ها هیچ گاه آن ها را به حال خودشان رها نخواهد کرد، هرچند از گذشته شان فرار کنند؛ راه را باید رفت و تنها شاید بتوان به جبران گذشته ها پرداخت....
«بادبادک باز» تنها یک رمان نیست، فیلمی مستند درباره ی افغانستان است....[1]
[1]منبع ارجاعات این نوشته:
بادبادک باز – خالد حسینی
ترجمه ی:زیبا گنجی – پریسا سلیمان زاده
انتشارات مروارید – چاپ دوم، 1384
گوشه ای و اشکی
خلوتی و فریادی...
آه
همه ی خواستنم اینست...
" اسماعیل بابایی "
همه چیز در محله ی چینی ها تمام می شود...
محله ی چینی ها (Chinatown)
کارگردان: رومن پولانسکی
نویسنده: رابرت تاون
موسیقی: جری گلدسمیت
بازی: جک نیکلسن (کاراگاه گیتیز)،فی داناوی (اِوِلین)، جان هیوستن (نوح)
محصول:1974 آمریکا
فیلم دارای قصه ای چند بعدی است؛ در حالی که به نظر می رسد «گیتیز» می خواهد از رابطه ی پنهان مرد متاهلی با زنی غریبه پرده بردارد، داستان ابعاد جدیدی می یابدو به تدریج به سمت و سوهای دیگری کشیده می شود.
نقش «کاراگاه گیتیز»به راستی بایسته ی جک نیکلسن است؛ نقش آدم رِندی که سعی می کند به قوانین پایبند باشد، اما هرجا که به مانعی برخورد می کند آن را پس می زند! خودش را به جای دیگری جا می زند، از فنس ها بالا می کشد، دروغ های کوچک(!) می گوید و از این قبیل؛ او بسیار حواس جمع است و با پرسش هایش راه را برای حل معماهای پیش رو باز می کند...، اما با همه ی زرنگی هایش نمی تواند از فاجعه ی پایانی در محله ی چینی ها پیشگیری کند؛ فاجعه ای که پیش تر، برای آن که دوستش می داشته است اتفاق افتاده است....
فی داناوی، زنی شکسته که هر بار با یادآوری مساله ای در گذشته اش، به هم می ریزد، مکمل بازی عالی نیکلسن است؛ او در فیلم گاهی بریده بریده صحبت می کند، از نگاهش به خوبی استفاده می کند و فقدان اعتماد به نفس اش را به درستی در کاراکترش نشان می دهد.
استفاده ی درست از جزییات، فیلمنامه ای محکم ساخته است؛جزییاتی در خدمت شخصیت پردازی های داستان فیلم؛ مثلا به یاد بیاورید جایی را که«اولین»، در حالی که سیگار روشنی در دست دارد، سیگار دومی را روشن می کند- که تاکیدی است بر کاراکتر نامتمرکز و آشفته ی او.... و از این دست موارد در فیلمنامه کم نیستند.
«پولانسکی» از نماهای معرف به خوبی استفاده می کند. میزانسن هایش عالی است ؛ در سکانس های فراوانی به زیبایی میزانسن بندی خود را به رخ می کشد؛ از آن جمله است سکانسی که «اولین» وارد داستان می شود، یا سکانس غذا خوردن «گیتیز» با «نوح». در کنار این ها، فیلم از نورپردازی و فضاسازی های درخشانی برخوردار است؛ در داستان فیلم، «لس آنجلس» گرفتار خشکسالی است، و ما این گرما و خشک بودن را در قاب بندی هایی با رنگ های گرم می بینیم؛ حتی موقعی که در جایی آبی دیده می شود، به نظر کم رمق می آید....
و...
کوچه ی بدبختی بود...
کوچه، نه. بن بست بدبختی یود که به خاطر پوشانیدن وضع فلاکتبارش، سقف فلاکتبارتری به رویش کشیده بودند و مشتی خانواده ی گمنام در این بن بست زندگی می کردند...
تنها «زینت» این بن بست یک چراغ برق «تصادفی» بود که پاره ای از شب ها بن بست را «اشتباها» روشنی می بخشید.
یک شب جلوی دیدگان بچه های بن بست، ولگردی بیگانه چراغ برق تصادفی را با تیرکمان شکست...
و بچه های بن بست زار زار گریستند...
و کوچک ترین آن ها دوید به طرف خانه شان که « مادر ...آخ مادر... آفتاب ما را شکستند»....
"کارو"
۷ فروردین ۹۲
یادش به خیر عیدهای کودکی مان...؛آتشی برپا می کردیم بر پشت بام های کاهگلی روستا، دم غروب.
از چند روز قبل، مادرم خاک سفید آورده و دیوارها را روشن کرده بود، و پدرم درب و پنجره های چوبی را رنگ آبی زده بود. آب و جارو کردن حیاط کار هرروزه ی زنان ده بود که از داخل اتاق ها شروع می شد، ایوان ها را طی می کرد، از پله ها می گذشت، حیاط را درمی نوردید و با سلام و علیکی با همسایه، به دم دروازه می رسید...!
سرما هنوز اجازه ی جمع کردن کرسی ها را نداده بود و کرسی ها تا چند روز پس از عید همچنان خانه ها را گرما می بخشیدند...؛ آن سوی تر از کرسی ها دار قالی ای برپا بودکه قدری کمتر صدای کرکیدش می آمد تا مهمانان بیایند و بروند؛ دار قالی همچنان برپا بود و نقش پشت نقش می آمد؛ حوض ها پر ماهی می شد،آهوان بر پهنه ی دشت می دویدند و آسمان و زمین رنگ های دیگر می گرفتند....
عید دیدنی از منزل بزرگترها آغاز می شد؛ در "بالا خانه"[1]، کشمش و گردو از اعضای ثابت مهمانی ها بودند و تخم مرغ ها با پوست پیاز رنگ می شدند...؛تخم مرغ هایی که چندان دوامی نداشتند، چرا که در نبرد کودکان، آن که سخت سر تر بود می ماند و دیگری لقمه ی گلویی می شد....
و...
کودکان بر بام ها "شال درکی"[2] بازی می کردند؛ پارچه ای یا شالی را از "باژَه"[3] آویزان می کردند و صاحبخانه چیزی در آن ، عیدی می داد، گره اش می زد و آن را پس می فرستاد ،و "شال" دست خالی به پشت بام برنمی گشت؛ تخم مرغی ، سکه ای، قدری کشمش و گردو ،و یا شاید سیبی، خنده بر لب های کودکان می آورد....
"آه آن روزهای رنگین..."
وقتی که بچه بودم[4]
پرواز یک بـادبادک
میبردت از بامهای سحرخیزی پلک
تا نارنجزاران خورشید
وقتی که بچه بودم
خوبی، زنی بود که بوی سیگار میداد
و اشکهـای درشتش از پشت عینک
با قرآن میآمیخت
آه! آن روزهای رنگین
آه! آن روزهای کوتاه
وقتی که بچه بودم
آب و زمین و هوا بیشتر بود
و جیرجیرک شبها در خاموشی ماه
آواز میخواند
وقتی که بچه بودم
در هر هزاران و یک شب
یک قصه بس بود
تا خواب و بیداری خوابناکت سرشار باشد
آه! آن روزهای رنگین
آه! آن روزهای کوتاه
آه! آن روزهای رنگین
آه! آن فاصله های کوتاه
آن روزها آدم بزرگها و زاغهای فراق
این سان فراوان نبودند
وقتی که بچه بودم
مردم نبودند!
آن روزها،
وقتی که من،بچه بودم
غم بود
اما
کم بود...
[1] اتاق مهمان
Shaal doreki[2]
[3] حفره ای در دل پشت بام ها
[4] ترانه ای از «اسماعیل خویی» با تغییرات و صدای زنده یاد «فرهاد مهراد» در آلبوم «برف» اش.
۶ فروردین ۹۲
نا مرادی های بلاگفا مرا به ساختن وبلاگ تازه ای کشاند که سر و صورت اش را می بینید.
یادداشت های پیشین ام را کم کم به این جا انتقال خواهم داد. هرکدامشان به تاریخی که پیش تر نوشته شده اند خواهند آمد، و نوشته هایی که تاریخ دقیقشان را نداشته باشم شاید با ماه و سال مشخص کنم.
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید...