گوشه ای و اشکی
خلوتی و فریادی...
آه
همه ی خواستنم اینست...
" اسماعیل بابایی "
همه چیز در محله ی چینی ها تمام می شود...
محله ی چینی ها (Chinatown)
کارگردان: رومن پولانسکی
نویسنده: رابرت تاون
موسیقی: جری گلدسمیت
بازی: جک نیکلسن (کاراگاه گیتیز)،فی داناوی (اِوِلین)، جان هیوستن (نوح)
محصول:1974 آمریکا
فیلم دارای قصه ای چند بعدی است؛ در حالی که به نظر می رسد «گیتیز» می خواهد از رابطه ی پنهان مرد متاهلی با زنی غریبه پرده بردارد، داستان ابعاد جدیدی می یابدو به تدریج به سمت و سوهای دیگری کشیده می شود.
نقش «کاراگاه گیتیز»به راستی بایسته ی جک نیکلسن است؛ نقش آدم رِندی که سعی می کند به قوانین پایبند باشد، اما هرجا که به مانعی برخورد می کند آن را پس می زند! خودش را به جای دیگری جا می زند، از فنس ها بالا می کشد، دروغ های کوچک(!) می گوید و از این قبیل؛ او بسیار حواس جمع است و با پرسش هایش راه را برای حل معماهای پیش رو باز می کند...، اما با همه ی زرنگی هایش نمی تواند از فاجعه ی پایانی در محله ی چینی ها پیشگیری کند؛ فاجعه ای که پیش تر، برای آن که دوستش می داشته است اتفاق افتاده است....
فی داناوی، زنی شکسته که هر بار با یادآوری مساله ای در گذشته اش، به هم می ریزد، مکمل بازی عالی نیکلسن است؛ او در فیلم گاهی بریده بریده صحبت می کند، از نگاهش به خوبی استفاده می کند و فقدان اعتماد به نفس اش را به درستی در کاراکترش نشان می دهد.
استفاده ی درست از جزییات، فیلمنامه ای محکم ساخته است؛جزییاتی در خدمت شخصیت پردازی های داستان فیلم؛ مثلا به یاد بیاورید جایی را که«اولین»، در حالی که سیگار روشنی در دست دارد، سیگار دومی را روشن می کند- که تاکیدی است بر کاراکتر نامتمرکز و آشفته ی او.... و از این دست موارد در فیلمنامه کم نیستند.
«پولانسکی» از نماهای معرف به خوبی استفاده می کند. میزانسن هایش عالی است ؛ در سکانس های فراوانی به زیبایی میزانسن بندی خود را به رخ می کشد؛ از آن جمله است سکانسی که «اولین» وارد داستان می شود، یا سکانس غذا خوردن «گیتیز» با «نوح». در کنار این ها، فیلم از نورپردازی و فضاسازی های درخشانی برخوردار است؛ در داستان فیلم، «لس آنجلس» گرفتار خشکسالی است، و ما این گرما و خشک بودن را در قاب بندی هایی با رنگ های گرم می بینیم؛ حتی موقعی که در جایی آبی دیده می شود، به نظر کم رمق می آید....
و...
کوچه ی بدبختی بود...
کوچه، نه. بن بست بدبختی یود که به خاطر پوشانیدن وضع فلاکتبارش، سقف فلاکتبارتری به رویش کشیده بودند و مشتی خانواده ی گمنام در این بن بست زندگی می کردند...
تنها «زینت» این بن بست یک چراغ برق «تصادفی» بود که پاره ای از شب ها بن بست را «اشتباها» روشنی می بخشید.
یک شب جلوی دیدگان بچه های بن بست، ولگردی بیگانه چراغ برق تصادفی را با تیرکمان شکست...
و بچه های بن بست زار زار گریستند...
و کوچک ترین آن ها دوید به طرف خانه شان که « مادر ...آخ مادر... آفتاب ما را شکستند»....
"کارو"
۷ فروردین ۹۲
یادش به خیر عیدهای کودکی مان...؛آتشی برپا می کردیم بر پشت بام های کاهگلی روستا، دم غروب.
از چند روز قبل، مادرم خاک سفید آورده و دیوارها را روشن کرده بود، و پدرم درب و پنجره های چوبی را رنگ آبی زده بود. آب و جارو کردن حیاط کار هرروزه ی زنان ده بود که از داخل اتاق ها شروع می شد، ایوان ها را طی می کرد، از پله ها می گذشت، حیاط را درمی نوردید و با سلام و علیکی با همسایه، به دم دروازه می رسید...!
سرما هنوز اجازه ی جمع کردن کرسی ها را نداده بود و کرسی ها تا چند روز پس از عید همچنان خانه ها را گرما می بخشیدند...؛ آن سوی تر از کرسی ها دار قالی ای برپا بودکه قدری کمتر صدای کرکیدش می آمد تا مهمانان بیایند و بروند؛ دار قالی همچنان برپا بود و نقش پشت نقش می آمد؛ حوض ها پر ماهی می شد،آهوان بر پهنه ی دشت می دویدند و آسمان و زمین رنگ های دیگر می گرفتند....
عید دیدنی از منزل بزرگترها آغاز می شد؛ در "بالا خانه"[1]، کشمش و گردو از اعضای ثابت مهمانی ها بودند و تخم مرغ ها با پوست پیاز رنگ می شدند...؛تخم مرغ هایی که چندان دوامی نداشتند، چرا که در نبرد کودکان، آن که سخت سر تر بود می ماند و دیگری لقمه ی گلویی می شد....
و...
کودکان بر بام ها "شال درکی"[2] بازی می کردند؛ پارچه ای یا شالی را از "باژَه"[3] آویزان می کردند و صاحبخانه چیزی در آن ، عیدی می داد، گره اش می زد و آن را پس می فرستاد ،و "شال" دست خالی به پشت بام برنمی گشت؛ تخم مرغی ، سکه ای، قدری کشمش و گردو ،و یا شاید سیبی، خنده بر لب های کودکان می آورد....
"آه آن روزهای رنگین..."
وقتی که بچه بودم[4]
پرواز یک بـادبادک
میبردت از بامهای سحرخیزی پلک
تا نارنجزاران خورشید
وقتی که بچه بودم
خوبی، زنی بود که بوی سیگار میداد
و اشکهـای درشتش از پشت عینک
با قرآن میآمیخت
آه! آن روزهای رنگین
آه! آن روزهای کوتاه
وقتی که بچه بودم
آب و زمین و هوا بیشتر بود
و جیرجیرک شبها در خاموشی ماه
آواز میخواند
وقتی که بچه بودم
در هر هزاران و یک شب
یک قصه بس بود
تا خواب و بیداری خوابناکت سرشار باشد
آه! آن روزهای رنگین
آه! آن روزهای کوتاه
آه! آن روزهای رنگین
آه! آن فاصله های کوتاه
آن روزها آدم بزرگها و زاغهای فراق
این سان فراوان نبودند
وقتی که بچه بودم
مردم نبودند!
آن روزها،
وقتی که من،بچه بودم
غم بود
اما
کم بود...
[1] اتاق مهمان
Shaal doreki[2]
[3] حفره ای در دل پشت بام ها
[4] ترانه ای از «اسماعیل خویی» با تغییرات و صدای زنده یاد «فرهاد مهراد» در آلبوم «برف» اش.
۶ فروردین ۹۲
نا مرادی های بلاگفا مرا به ساختن وبلاگ تازه ای کشاند که سر و صورت اش را می بینید.
یادداشت های پیشین ام را کم کم به این جا انتقال خواهم داد. هرکدامشان به تاریخی که پیش تر نوشته شده اند خواهند آمد، و نوشته هایی که تاریخ دقیقشان را نداشته باشم شاید با ماه و سال مشخص کنم.
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید...