مرا
تو
بیسببی
نیستی.
بهراستی
صلتِ کدام قصیدهای
ای غزل؟
ستارهبارانِ جوابِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچهی تاریک؟
کلام از نگاهِ تو شکل میبندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی!
پسِ پُشتِ مردمکانت
فریادِ کدام زندانیست
که آزادی را
به لبانِ برآماسیده
گُلِ سرخی پرتاب میکند؟ ــ
ورنه
این ستارهبازی
حاشا
چیزی بدهکارِ آفتاب نیست.
نگاه از صدای تو ایمن میشود.
چه مؤمنانه نامِ مرا آواز میکنی!
و دلت
کبوترِ آشتیست،
در خون تپیده
به بامِ تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز میکنی!
"احمد شاملو"
شبی پیش شاملو در خانهی مادرش بودم. تابستان بود و در غروبش باران عجیبی هم بارید. فردا که به خانهی آنها رفتم، او نبود. نشستم روی تختش که کنار دیوار بود و پشت به دیوار. ناگهان برگشتم دیدم با مداد روی دیوار شعری نوشته شده با اسم «آیدا در آیینه» که تاریخ و امضا هم دارد. متحیر شده بودم و حال عجیبی داشتم. ناگهان وارد شد. نگاهش کردم! گفت بخوان. شعر که مینوشت من باید با صدای بلند میخواندم. خیلی عادی گفت دیشب بیدار شدم خواستم بنویسم دیدم کاغذ نیست روی دیوار نوشتم. آن شعر بدون هیچ تغییری در کتاب چاپ شد. هیچ وقت نتوانستم این وجه او را کشف کنم...
"آیدا سرکیسیان"
از مصاحبه ی روزنامه شرق با آیدا سرکیسیان به مناسبت یازدهمین سالگرد درگذشت شاملو، تیرماه ۱۳۸۹.
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار ــ
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
تو بزرگی مثِ شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثِ شب.
خودِ مهتابی تو اصلاً، خودِ مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
باید
راهِ دوریرو بره تا دَمِ دروازهی روز ــ
مثِ شب گود و بزرگی مثِ شب.
تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
مثِ شبنم
مثِ صبح.
تو مثِ مخملِ ابری
مثِ بوی علفی
مثِ اون ململِ مه نازکی:
اون ململِ مه
که رو عطرِ علفا، مثلِ بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میونِ موندن و رفتن
میونِ مرگ و حیات.
مثِ برفایی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عُریون بشه کوه
مثِ اون قلهی مغرورِ بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی میخندی…
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
"احمد شاملو"
دم غروبی، در تاریک روشنای جاده، آرام می راندم؛ چشمانم به پیش رو بود و موسیقی پشتِ موسیقی می آمد. مثل انتهای سیزده بدر بود حالم...
وقتی نخستین بار این ترانه را با صدای "خشایار اعتمادی" شنیدم، گمان کردم داریوش آنرا خوانده است! بعد که در تلویزیون هم پخش شد، نام شاعر را ننوشته بودند...
پ.ن:
عکس از "آرش فروغی نیا"
"شاملو"
مرگ را پروای آن نیست
که به انگیزهای اندیشد.
زندگی را فرصتی آنقدر نیست
که در آینه به قدمت خویش بنگرد
یا از لبخند و اشک
یکی را سنجیده گزین کند.
عشق را مجالی نیست
حتی آنقدر که بگوید
برای چه دوستت میدارد...
"احمد شاملو"
بشنوید؛http://s9.picofile.com/file
/8306424226/%D8%A7%D8%A8%DB%8C
_%DA%A9%D9%86%D8%AF%D9%88.mp3.html
ترانه ی کندو، از ایرج جنتی عطایی که ابی آن را در فصل پایانی فیلم کندو (فریدون گله، ۱۳۵۴) می خواند.
دوست داشتم این چهارشنبه سوری را پیش هیراد باشم و با هم آتش روشن می کردیم. «دلم خیلی برات تنگ شده بابا!»
توی اتوبوس نشسته ام، خیلی خسته ام. رادیو ترانه ای بلوچی پخش می کند. یاد شاگرد تازه ام می افتم که بلوچ است؛ تازه به جمع سوم انسانی ها اضافه شده است.
امروز بعد از مدت ها خیابان انقلاب را طی کردم؛ حدفاصل چهار راه ولیعصر تا میدان انقلاب. در یکی از کتاب فروشی ها، صدای شاملو چه به دل می نشست...:
گرامی باد یاد و خاطره ی جان باختگان پلاسکو.
امیدوارم دوستان جان چهارشنبه سوری شادی داشته باشند.
من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همهی اقرارهاست
بزرگترین اقرارهاست
دلم می خواهد خوب باشم
دلم می خواهد تو باشم و برای همین راست می گویم
نگاه کن :
با من بمان
"احمد شاملــــــو"
هنرمندان ما هرچه با خود معاصرتر باشند از زمانه خود دورتر نگه داشته مىشوند. جواز نمایش آثار تو به روزى در آینده حواله مىشود که تاریخ مصرف آن گذشته باشد.
(از نامه ی "احمد شاملو" به "علیرضا اسپهبد")
عکس از «الناز ناطقی»
برای تو،
برای چشمهایت
برای من،
برای دردهایم
برای ما
برای این همه تنهایی
ای کاش خدا کاری کند …
“شاملو”
...
" احمد شاملو "
پ.ن:
بالاخره بوی باران همه جا را پر کرد...
عکس از Robert Doisneau
باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر بهگاه آمدهباشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بیگاه
به درکوفتنات پاسخی نمیآید.
کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینهیی نیکپرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغلهی آن سوی در زادهی توهمِ توست نه انبوهیِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبندهیی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشینگاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتانخورده با کلاهِ بوقیِ منگولهدارش
نه ملغمهی بیقانونِ مطلقهای مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه مییابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانهی ناگزیر
فروچکیدن قطره قطرانیست در نامتناهی ظلمات:
«ــ دریغا
ایکاش ایکاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
میبود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشانهای بیخورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
میشنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار...»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بیردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطرهات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.
□
بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان میگذرم از آستانهی اجبار
شادمانه و شاکر.
از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانهیی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکهیی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگینکمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از ایندست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمانشدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.
انسان
دشواری وظیفه است.
□
دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.
رخصتِ زیستن را دستبسته دهانبسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنهی تنگچشمی حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بیکوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ
دالانِ تنگی را که درنوشتهام
به وداع
فراپُشت مینگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)
"احمد شاملو"
پ.ن:
حیفم آمد شعر را کامل نیاورم!
تصویر، زنده یاد عباس کیارستمی را پشت صحنه ی فیلم "طعم گیلاس" نشان می دهد. عکس از عباس عطار.
توی تنهایی خودم دارم ترانه ی یه شب مهتاب "فرهاد" را گوش می کنم که منو می بره ته اون دره... تنها خواننده ای که در دوره ای تمام ترانه هایش را گوش کرده بودم و حتی کوچک ترین خبری از او را دنبال می کردم؛ خواننده ای که در دوره ی نوجوانی و با شنیدن انتشار کاستی از او با نام «خواب در بیداری» با نامش آشنا شدم و پس از آن شیفته ی ترانه هایش شدم. خواننده ای بی ادعا با ترانه هایی عالی از قدیم تا جدید.
پس از آن کاست، «وحدت» اش را خریدم و گوش کردم و بعد هم «برف» اش که واقعا همدم شبانه روزم شده بود. یادش بخیر عکس "فرهاد" با موهایی تقریبا سپید روی کاست.
با مرگش غمگین شدم و بغضم گرفت.
چندتا صفحه ی قدیمی و اصیل از او را یک بار از دستفروشی خریدم که هنوز که هنوز است آن ها را جزو با ارزش ترین دارایی هایم می دانم.
روحت شاد و یادت گرامی باد "مرد تنها"!
ترانه ی یه شب مهتاب را بشنوید. شعر از احمد شاملو، آهنگساز اسفندیار منفردزاده، آلبوم وحدت.
نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر حماسه
به خاطر سایهی بام کوچکش
به خاطر ترانهای کوچکتر از دستهای تو
نه به خاطر جنگلها، نه به خاطر دریا
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشنتر از چشمهای تو
نه به خاطر دیوارها -به خاطر یک چپر
نه بخاطر همه انسانها -به خاطر نوزادِ دشمنش شاید
نه به خاطر دنیا -به خاطر خانهی تو
به خاطر یقینِ کوچکت
که انسان دنیایی ا ست
به خاطر آرزوی یک لحظهی من که پیشِ تو باشم
به خاطر دست های کوچکت در دست های بزرگِ من
و لب های بزرگ من بر گونههای بیگناه تو
به خاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله میکنی
به خاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته ای
به خاطر یک لبخند، هنگامی که مرا در کنار ِ خود ببینی
به خاطر یک سرود
بخاطر یک قصه در سردترینِ شب ها، تاریکترینِ شبها .
به خاطر عروسک های تو، نه به خاطر انسان های بزرگ .
به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند
نه به خاطر شاهراههای دوردست
به خاطر ناودان، هنگامی که میبارد
به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطر جارِ بلند ابر در آسمانِ بزرگ آرام
به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک
به خاطر تو...
...
"احمد شاملو"
پ.ن:
چه غربتی دارد صدای بامداد وقتی با موسیقی فیلم "چشم اندازی در مه" می آمیزد؛ غم غریبی بر دلم می نشیند به گاه شنیدنش. «به خاطر هرچیز کوچک و هرچیز پاک...». مثل مرد توی این عکس.
این جا با صدای آن زنده یاد بشنوید.
چشم اندازی در مه ، تئو آنجلوپولوس، ۱۹۸۸ یونان. موسیقی از "النی کارایندرو"
عکس از Dorothea Lang، عکاس آمریکایی.
هرگز از مرگ نهراسیدهام
اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینیست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد.
□
جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پیافکندن ــ
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا، حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.
"احمد شاملو"؛ از مجموعه ی «آیدا در آینه»
پ.ن. ها:
*نقاشی از «ون گوگ».
* دوستی تعریف می کرد که بعد از یک مهمانی، از پدرش پرسیده که: «شما که درباره ی فلان موضوع خیلی مطالعه دارید، چرا وقتی در جمع از آن صحبت شد، هیچ نگفتید؟»
پدر پاسخ می دهد:«از چه بگویم وقتی حتی یک نفر در آن جمع درباره ی آن موضوع حتی یک جلد کتاب هم نخوانده است؟!»
در آخرین فرصت گل،
"احمد شاملو"
از «ابراهیم در آتش»
پ.ن:
تصویر، یک نقاشی ژاپنی ست.
پرپرواز ندارم
اما
دلی دارم و حسرت درناها
و به هنگامی که مرغان مهاجر
در دریاچه ی ماهتاب
پارو می کشند
خوشا رها کردن و رفتن
خوابی دیگر
به مردابی دیگر
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر
خوشا پر کشیدن
خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن
مردن به رهایی!
آه!
این پرنده
در این قفس تنگ
نمی خواند.
"احمد شاملو"
از «آیدا، درخت، خنجر و خاطره». شعر: شبانه
پ.ن:
عکس را در روز بیست و نهم اسفند سال پیش در ساحل عباس آباد انداختم.
آنکه می گوید دوستت دارم
خنیاگر غمگینی است
که آوازش را از دست داده است.
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در نگاه من.
عشق را ای کاش زبان سخن بود
آنکه می گوید دوستت دارم
دل اندوهگین شبی ست
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را زبان سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره گریان
در تمنای من.
عشق را ای کاش زبان سخن بود
(احمد شاملو)
۱۹ خرداد ۹۳
1.از طلا نیست گوشواره ی من نخ ابریشمی ست در گوشم
از طلا نیست گوشواره ی من نخ ابریشمی ست در گوشم
مادرم ناله ای ست قاجاری که به یادش شلیته می پوشم
عشق مردان ما پلنگی بود دل شان صخره های سنگی بود
من به یاد زنان طایفه ام چای تلخ غزال می نوشم
شهر من زیر ریل ها له شد اختراع قطار تاوان داشت
آن قدر بی نشان شدم که شده ست شجره...نامه ام فراموشم
چشم بگذار زندگی بازی ست مردها را بلندتر بشمار
یک...دو...پیدایشان نخواهی کرد بغض هر حجله مانده بر دوشم
استکانم که نیم من اشک است نیمه ی خالی مرا پر کن
زور تاریخ می رسد به زنان مادرم گریه کن در آغوشم[1]
2.از زبان «بامداد» درباره ی «آیدا»:
«من خوشبختم، من خیلی خوشبختم که آیدا را دارم، چون از آن دسته مردهای تنهایی پذیر نیستم وهمیشه کودکانه احتیاج به کسی دارم که نگران من باشد و مرا جمع و جور کند.
من با تجربه های تلخ گذشته ام، اعتقاد دارم که دو آدمیزاد در یک خانه، در حکم این است که دو خرس را در یک جوال کرده باشند و به عقیده من این دو موجود، تنها دو موجودی هستند که هرگز نمیتوانند با هم قاطی شوند و هرچه بیشتر از تاریخ همجواری آنها میگذرد، جبهه گیری آنها در برابر هم و جدائیشان از یکدیگر حالت جدی تری به خود میگیرد.
تشبیه دیگر من از این دو موجود، آب گل آلودی است که در ظرفی بریزیم و بنشینیم و نگاه کنیم که چگونه با گذشت زمان گل رسوب می کند و از آب جدا میشود و آب تنها میماند.
همه این توضیحات را دادم که بگویم زندگیم با آیدا چنین نیست و این همه از نبوغی است که در این زن وجود دارد.
...
خانه من همیشه حالتی دارد که باید داشته باشد، یا ساکت، یا سرشار از غوغا. آیدا نیازهای مرا به خلوت و تنهایی می شناسد و درست در چنین لحظاتی است که غیب می شود. نمی دانم از کجا می فهمد، دقیقاً پیگیری هم می کند. این به عقیده من هنر زنی است که در مورد همزیست خود به گذشتی عاشقانه و پیامبرانه رسیده باشد و این را با اطمینان به شما می گویم که آیدا از داشتن چنین حالت ایثار آمیزی، فکر نمیکند چیزی را از دست می دهد. او احساس خوشبختی هم می کند.»[2]
-درود بر همه ی زنان ایران زمین!
[1]. شعر از: شیما شاهسواران احمدی ، به نقل از "دختری مینیاتوری بودم!"؛ نشر پنجم؛ چاپ اول:1389
[2].برگرفته از مجله ی فردوسی، شماره ی ؟
۱۰ اردیبهشت ۹۲