سر جلسه ی امتحان، مراقب کلاسی بودم که در آن چهار نفر معلول جسمانی بودند.
یکی شان پاهایش مشکل داشت؛ به کمک دیوار و میز جا به جا می شد. سبیلو و خنده رو بود و التماس دعا داشت ! قیافه اش مرا یاد چارلز برانسون انداخت!
یکی دیگر مشکل لگن داشت. معلوم بود درسخوان است و البته خیلی مؤدب بود. هم او ویلچر دانش آموز دیگری را جا به جا می کرد که رشد نکرده و کوچک مانده بود. این یکی، پاهایش به زمین نمی رسید. صدایش زیر بود. او هم خنده رو بود و التماس دعا داشت!
چهارمی، کم بینا بود. چاق بود و سر به زیر. نمی توانست بخواند و بنویسد. قرار بر این بود که هرکسی در این کلاس زود تر امتحانش را تمام کرد، کمکش کند. یکی از دانش آموزان که برگه اش را تمام کرد، رفت و کنارش نشست. سوال ها را آرام برایش می خواند و پاسخ های او را توی برگه می نوشت. آن قدر بلند پاسخ می داد که همان دانش آموزی که کمکش می کرد، بردش یک میز دنج و بهش گفت:«هیسس! آروم تر بگو!»
پ.ن:
عنوان خیلی ربط ندارد به موضوع، اما از مطلبی در روزنامه به خاطرم مانده که سال ها پیش خواندم. چهار جوان که اگر اشتباه نکنم ایتالیایی بودند؛ آن قدر با هم بودند که به «چهار تفنگدار» می شناختند شان. آخر سر هر چهارتایشان به خاطر معروفیت بیشتر، خود را از پل بلندی پایین می اندازند و در دم می میرند.
بشنوید؛ تصنیف «زبان نگاه» با صدای "همای"، شعر از "هوشنگ ابتهاج"
انسانی که با سکوت دمخور نشود
نمیتواند که با عشق من حرفی بزند .
کسی که با چشمش «باد» را نبیند
چگونه میتواند کوچم را درک کند؟
کسی که به صدای سنگ گوش نسپارد
نمیتواند صدایم را بشنود
کسی که در ظلمت نزیسته
چگونه به تنهایی من ایمان میآورد؟
"شیرکو بیکس"
پ.ن:
عکس از «نیکلاس گودن»
هیراد را برده بودم پارک؛ طبق معمول با شبکه ای از طناب های به هم پیوسته بازی می کرد که خودش به آن ها تارهای عنکبوتی می گوید!
دختر بچه ای هم قد و قواره ی خودش آمد آن جا و او هم مشغول بازی شد. هیراد ازش پرسید:«اسمت چیه؟»
دخترک پاسخ داد:«آتیش مامان!»
«من همینم که هستم
شاخ نیستم ، چون گاو نیستم
خاص نیستم، چون عقده ندارم
بالا نیستم ، چون پرچم نیستم
فقط آدمم، چیزی که خیلی ها نیستن!»
این متن را یکی از بچه ها با ماژیک روی دیوار کلاسشان نوشته بود؛ کلاسی که مراقب جلسه ی امتحان انشایشان بودم؛ برگه را که تحویل می دادند، می خواندمش. جالب بود نوشته هاشان!
یکی از موضوعات این بود که «اگر جای مدیر مدرسه تان بودید، چه می کردید؟» یکی از بچه ها نوشته بود همه ی حیاط مدرسه را چمن کاری می کردم و بوفه ی بزرگی درست می کردم.
خودش چاق بود البته!
سرم را نه ظلم می تواند خم کند،
نه مرگ،
نه ترس!
سرم فقط برای بوسیدن دست های تو
خم می شود...
"ناظم حکمت"
یک قدم بیا عقب؛
حالا یک فصل زمستان؛
و بعد ٬ یک نیمه بهار
کمی ؛ عقب تر باز...رسیدی به قلب من !
بمان ؛ همین جا بمان!
تو را درون قلبم
نگه می دارم ؛ مراقبت می مانم...
"چیستایثربی"
بعد از مدت ها، داستان تازه ای برای کارگاه داستان نویسی بردم؛ اصل آن را چند وقت پیش با عنوان «باران» نوشته بودم و همان طور ناتمام مانده بود. هربار چیزی به آن اضافه می کردم. امروز آن را با نام «رگبار» به استاد تحویل دادم. تم عاشقانه ای دارد.
همیشه وقت تحویل دادن داستانم به استاد، می ترسم! نگران واکنشش پس از خواندن داستان هستم. می دانم که نظرات او و بچه های خوب کلاس، خیلی می تواند برایم راهگشا باشد.
چند طرح ناتمام هم دارم که امیدوارم فرصت کنم بنویسمشان.
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید..!
«هالیوود جایی ست که هزاران دلار به یک دختر می دهند؛ هزاران دلار برای یک بوسه٬ و پنجاه سنت برای روح آن دختر. من آن هزاران دلار را گرفته ام، اما هنوز از پنجاه سنت خبری نیست.»
"مریلین مونرو"
پ.ن:
عکس از"Richard Koci Hernandez"
سر بگذار بر درد بازوان من،
دست نگاهم را بگیر،
مرا دچار حادثهای کن که با عشق نسبت دارد،
من عجیب از روزگار رنجیده ام !
" نیکی فیروزکوهی"
...
چند روز پیش با ماشین از خیابان پهنی می گذشتم. خانمی در حال عبور از عرض خیابان بود. سرعتم اندازه بود. ناگهان خانم ایستاد و در جهت مخالف حرکت کرد. سرعتم را کم کردم . این بار به این طرف جهت عوض کرد. تقریبا ماشین را نگه داشتم. نامنظم، هر بار در جهتی می رفت. وقتی چند قدم دور شد، آرام گذشتم. پیدا بود که مشکل ذهنی دارد.
متوجه شدم که مردی با بچه ای در بغل، آن طرف خیابان ایستاده است و این خانم در حال گفت و گو با اوست. مرد اما انگار می خواست کسی گفت و گوی شان را نبیند. انگار از اول می خواسته اند باهم از خیابان بگذرند، مرد اما به حال خودش رهایش کرده بود...
بشنوید؛ ترانه ی «قریه من»٬ با صدای گرم زنده یاد "فریدون فروغی"، شعر از "فرهنگ قاسمی"
پ.ن:
عکس را نوروز ۸۶ در روستای پدری گرفتم.
دیروز، راندن در مه و امروز راندن در باران. انگار از لای درخت های حاشیه ی جاده، کسی فوت می کرد و مه را به شیشه های ماشین می پاشید. وقتی در یک پیچ در حاشیه ی شهر، مه تمام جاده را گرفته بود، ناخودآگاه یاد سکانس انتهایی «نفس عمیق» افتادم و آن مه....
این دیالوگ از فیلم را هم خیلی دوست دارم:
دختر: ببین من یه سیستمی دارم تو زندگی ام به اسم راهپیمایی های طولانی مدت، من همین جوری شروع می کنم راه می رم، راه می رم، اصلا حرکتم رو قطع نمی کنم، ماشینا بوق می زنن، مردم بهم متلک می گن، ماشین میاد از روم رد می شه، برف میاد، بارون میاد ولی من همچنان به راه رفتن ادامه می دم. الانم اگه سوار شدم به خاطر این بود که خیلی خیس شده بودم یعنی حوصله راه رفتن دیگه نداشتم، خسته شده بودم. بعد به خاطر اینم هیچی نمی شنوم، برای اینکه تو گوشم موسیقیه. یعنی تمام مدت دارم به موسیقی گوش می دم. تو چی؟ تو به موسیقی گوش می دی؟ اون وقت چی گوش می دی اگه گوش بدی؟ چون می دونی، من آدما رو از موزیکی که گوش می دن طبقه بندی می کنم. یعنی اینکه واسم مهمه که بدونم کسی بلوز گوش بده یا جاز گوش بده یا موسیقی آلترنتیو گوش بده یا مثل من فکرش باز باشه اول باخ گوش بده بعد موسیقی آلترنتیو گوش بده. بعد همه رو پشت سر هم گوش بده و دچار هیچ مشکلی هم نشه. حالا چی گوش می دی؟
پسر: من داریوش گوش می دم.
مثل هر صبح، بی خوابم!
تمام دیشب را باران بارید و من از شنیدن صدایش لذت بردم.
بارانی که سالها پشت چشمهایم انبار شده بود
عاقبت از نگاه آسمان بارید
من ایستاده در صف زندگی بودم
به خاطر چیزی که خدا میخواست
و یکی از روی صندلی بلند شد و گفت:
جای خالی ... بفرمایید بنشینید
و کسی دیگر به من یک چتر تعارف کرد
چه غمگنانه بود...
یک روز که باران میبارد
مرا به دهکدهای دور میبرند
چتری روی سرم نگیرید
بگذارید خیس باران شوم
مگر میشود باران ببارد...
من خیس باران نشوم
و شعری نگویم...
"شهره روحبانی"
بعدا نوشت:
هنوز می بارد...
یا رب،
به کجا می بردم این سر سودایی؟...
بشنوید. ترانه ی کردی «ای خدا» با صدای جمشید.
...
ترجمه ی ترانه:
غصه هام رو به کی بگم، وقتی غمخوارم گم شده
بی قرار وبی دلم وقتی دلدارم گم شده
توی غربت سرگردانم
کسی من رو نمی شناسه و از شهرم دورم
-------------------------------------
من کبوتر دست یار بودم و گذشت...
الان آواره ام و گلم رو گم گردم
مات و مبهوت یک دلم، اما همیشه بی صفاست
بلبل بی صدای دور از کاشانه ام (هه وار)
-------------------------------
منم پروانه تیغ بی رحم روزگار
گم شده گلزار من توی فصل بهار
مات و مبهوت یک دلم، اما همیشه بی صفاست
بلبل بی صدای دور از کاشانه ام (هه وار)
---
"مهدی اخوان ثالث"
پ.ن:
عکس از "Richard Koci Hernandez"
مدرسه ام و کلاس های تقویتی! یک هفته ی شلوغ را پشت سر گذاشتم. تمام بعد از ظهر دیروز تا پاسی از شب را پای کامپیوتر بودم و سوالات امتحانی را طرح می کردم؛ اما بالاخره تمام شد٬ در مجموع هفت درس.
هنوز نرسیده ام داستان های این هفته ی کارگاه داستان نویسی را بخوانم.
بعدا نوشت:
بعد از مدرسه رفتم به مسجد نزدیک مدرسه مان که برای عباس ختم گرفته بودند. به پدرش تسلیت گفتم. خیلی غمگین بود. عکس عباس را در لباس سربازی به دیوار زده بودند.