فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

تا زدم یک جرعه می از چشم مستت...


بشنوید؛

صدای «علی اصغر شاهزیدی»، شعر از بیژن ترقی، آهنگ از علی تجویدی و تنظیم از فریدون شهبازیان


عکس از «برونو باربی»

لبریزم از تو...


کجا پنهان کنم تو را؟!

پشت کدامین واژه

کدامین سطر

که از خط شعرهایم بیرون نزنی

و طبل رسوایی ام را نکوبی


کجا پنهان کنم تو را ؟!

که گونه هایم

از عشق گل نیندازند

چشمانم

از دوری ات نبارند

و دستانم

بهانه ات را نگیرند


لبریز ام از تو

عطر دلدادگی ام

تمام شهر را پر کرده است

و تو

آشکارترین پنهان منی.


"سارا قبادی"

استاد تویی...

در خرابه های یک دهکده، کمال الملک مشغول کشیدن تابلویی از یک پیرمرد روستایی است.

کمال الملک آرام آرام به طرف منزلش به راه می افتد و پس از گذشتن از کوچه باغ های ده، بالاخره به خانه می رسد و بر روی سکوی جلو خانه می نشیند. یارمحمد از راه می رسد؛ وارد خانه می شود و یک ظرف سیب برای استاد می آورد.

یار محمد: بفرمایید استاد؛ آب و هوای تبعید، سیب رو هم رنجور می کنه.

  استاد سیبی برمی دارد و بو می کند. یار محمد در حال بافتن قالی است. استاد نیز مشغول رنگ کردن تابلوی خود است. یار محمد قالیچه را پیش پای استاد می نهد و آن را پهن می کند.

یار محمد: استاد، قالیچه به خواست خدا تمام شد. عهد کرده بودم که اگر زنده ماندم و قالیچه تمام شد، با خاک پای شما تبرک بشه.

  آقا قدم رنجه بفرمایید، گرچه این زیر پایی شأن استادان هنر نیست.

  کمال الملک به تابلوی خود و سپس به قالیچه نگاه می کند. تابلوی خود را از روی بوم برمی دارد و به زمین می گذارد و با اندوه فراوان رو به یارمحمد می گوید:

کمال الملک: استاد تویی؛ هنر، این فرشه؛ شاهکار این تابلوست. دریغ، همه ی عمر یک نظر به زیر پا نینداختم. هنر، این ذوق گسترده ست؛ شاهکار، کار توست یار محمد، نه کار من.


  (از فیلمنامه ی «کمال الملک»، اثر زنده یاد علی حاتمی که فیلمش به سال ۱۳۶۲ ساخته شد.)

پ.ن:

 تصویر، قالی معروف به «اردبیل» است که در زمان شاه تهماسب صفوی توسط استاد «مقصود کاشانی» به سال ۹۱۸ خورشیدی بافته شد و به آرامگاه شیخ صفی الدین اردبیلی اهدا شد. این قالی بی نظیر، طی یک داستان تلخ از ایران خارج شد و هم اکنون در موزه ی "ویکتوریا و آلبرت" نگهداری می شود. جفت این قالی هم وجود دارد که آن هم در موزه ی "لوس آنجلس کانتی" ست.

راز...


خداوندا

تمام حرف های جهان یک طرف
این راز یک طرف:
آیات شما 
چه قدر، شبیه به لبخند اوست!

"شمس لنگرودی"

خسته ام...


بشنوید؛ ترانه ی «خسته»٬ با صدای زنده یاد "فرهاد مهراد"، از فیلم «زنجیری»(خسرو یحیایی، ۱۳۵۱)

ترانه: تورج نگهبان، موسیقی: محمد اوشال


عکس از «پوریا حسینی»

جایی در امتداد آشفتگی موهات...


جهان

از چشم‌های تو شروع می‌شود

و جایی در امتداد آشفتگی موهات

به باد می‌رود...


"کامران رسول زاده" 


پ.ن:

تصویر، نگاره ای معروف از خمسه ی نظامی ست؛  خسرو ، در حال تماشای شیرین. مکتب شیراز؛ دوره ی صفویه.

این نگاره هم اکنون در گالری هنر فریر در واشنگتن نگهداری می شود.


چهار تفنگدار...!


  سر جلسه ی امتحان، مراقب کلاسی بودم که در آن چهار نفر معلول جسمانی بودند.

  یکی شان پاهایش مشکل داشت؛ به کمک دیوار و میز جا به جا می شد. سبیلو و خنده رو بود و التماس دعا داشت ! قیافه اش مرا یاد چارلز برانسون انداخت!

یکی دیگر مشکل لگن داشت. معلوم بود درسخوان است و البته خیلی مؤدب بود.  هم او ویلچر  دانش آموز دیگری را جا به جا می کرد که رشد نکرده و کوچک مانده بود. این یکی، پاهایش به زمین نمی رسید. صدایش زیر بود. او هم خنده رو بود و التماس دعا داشت!

  چهارمی، کم بینا بود. چاق بود و سر به زیر. نمی توانست بخواند و بنویسد. قرار بر این بود که هرکسی در این کلاس زود تر امتحانش را تمام کرد، کمکش کند. یکی از دانش آموزان که برگه اش را تمام کرد، رفت و کنارش نشست. سوال ها را آرام برایش می خواند و پاسخ های او را توی برگه می نوشت. آن قدر بلند پاسخ می داد که همان دانش آموزی که کمکش می کرد، بردش یک میز دنج و بهش گفت:«هیسس! آروم تر بگو!»


 پ.ن:

  عنوان خیلی ربط ندارد به موضوع، اما از مطلبی در روزنامه به خاطرم مانده که سال ها پیش خواندم. چهار جوان که اگر اشتباه نکنم ایتالیایی بودند؛ آن قدر با هم بودند که به «چهار تفنگدار» می شناختند شان. آخر سر هر چهارتایشان به خاطر معروفیت بیشتر، خود را از پل بلندی پایین می اندازند و در دم می میرند.

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل...


بشنوید؛ تصنیف «زبان نگاه» با صدای "همای"، شعر از "هوشنگ ابتهاج"

چگونه؟!...


انسانی که با سکوت دم‌خور نشود

نمی‌تواند که با عشق من حرفی بزند .

کسی که با چشمش «باد» را نبیند

چگونه می‎تواند کوچم را درک کند؟

کسی که به صدای سنگ گوش نسپارد

نمی‌تواند صدایم را بشنود

کسی که در ظلمت نزیسته

چگونه به تنهایی من ایمان می‌آورد؟


 "شیرکو بیکس"


پ.ن:

عکس از «نیکلاس گودن»


هیراد...


  هیراد را برده بودم پارک؛ طبق معمول با شبکه ای از طناب های به هم پیوسته بازی می کرد که خودش به آن ها تارهای عنکبوتی می گوید!

  دختر بچه ای هم قد و قواره ی خودش آمد آن جا و او هم مشغول بازی شد. هیراد ازش پرسید:«اسمت چیه؟»

  دخترک پاسخ داد:«آتیش مامان!»

روزی عشاق


نسیم، عطر تو را صبح با خودش آورد

و گفت: روزی عشاق با خداوند است...


"قاسم صرافان"

من همینم که هستم!


«من همینم که هستم

شاخ نیستم ، چون گاو نیستم

خاص نیستم، چون عقده ندارم

بالا نیستم ، چون پرچم نیستم

فقط آدمم، چیزی که خیلی ها نیستن!»


  این متن را یکی از بچه ها با ماژیک روی دیوار کلاسشان نوشته بود؛ کلاسی که مراقب جلسه ی امتحان انشایشان بودم؛ برگه را که تحویل می دادند، می خواندمش. جالب بود نوشته هاشان!

  یکی از موضوعات این بود که «اگر جای مدیر مدرسه تان بودید، چه می کردید؟» یکی از بچه ها نوشته بود همه ی حیاط مدرسه را چمن کاری می کردم و بوفه ی بزرگی درست می کردم.

 خودش چاق بود البته!

دست های تو...

سرم را نه ظلم می تواند خم کند،

نه مرگ،

نه ترس!

سرم فقط برای بوسیدن دست های تو

خم می شود...


"ناظم حکمت"


همین جا بمان!


یک قدم بیا عقب؛

حالا یک فصل زمستان؛

و بعد ٬ یک نیمه بهار 

کمی ؛ عقب تر باز...رسیدی به قلب من !

بمان ؛ همین جا بمان!

تو را درون قلبم  

نگه می دارم ؛ مراقبت می مانم...


"چیستایثربی"

رگبار

  بعد از مدت ها، داستان تازه ای برای کارگاه داستان نویسی بردم؛ اصل آن را چند وقت پیش با عنوان «باران» نوشته بودم و همان طور ناتمام مانده بود. هربار چیزی به آن اضافه می کردم. امروز آن را با نام «رگبار» به استاد تحویل دادم. تم عاشقانه ای دارد.

  همیشه وقت تحویل دادن داستانم به استاد، می ترسم! نگران واکنشش پس از خواندن داستان هستم. می دانم که نظرات او و بچه های خوب کلاس، خیلی می تواند برایم راهگشا باشد.

  چند طرح ناتمام هم دارم که امیدوارم فرصت کنم بنویسمشان.

  تا چه قبول افتد و چه در نظر آید..!

پنجاه سنت


«هالیوود جایی ست که هزاران دلار به یک دختر می دهند؛ هزاران دلار برای یک بوسه٬ و پنجاه سنت برای روح آن دختر. من آن هزاران دلار را گرفته ام، اما هنوز از پنجاه سنت خبری نیست.»

"مریلین مونرو"


پ.ن:

عکس از"Richard Koci Hernandez"

مرا دچار حادثه ای کن...

سر بگذار بر درد بازوان من،

دست نگاهم را بگیر،

مرا دچار حادثه‌ای کن که با عشق نسبت دارد،

من عجیب از روزگار رنجیده ام !


" نیکی فیروزکوهی"

...


مردن به وقت خیابان...

  چند روز پیش با ماشین از خیابان پهنی می گذشتم. خانمی در حال عبور از عرض خیابان بود. سرعتم اندازه بود. ناگهان خانم ایستاد و در جهت مخالف حرکت کرد. سرعتم را کم کردم . این بار به این طرف جهت عوض کرد. تقریبا ماشین را نگه داشتم. نامنظم، هر بار در جهتی می رفت. وقتی چند قدم دور شد، آرام گذشتم. پیدا بود که مشکل ذهنی دارد. 

  متوجه شدم که مردی با بچه ای در بغل، آن طرف خیابان ایستاده است و این خانم در حال گفت و گو با اوست. مرد اما انگار می خواست کسی گفت و گوی شان را نبیند. انگار از اول می خواسته اند باهم از خیابان بگذرند، مرد اما به حال خودش رهایش کرده بود...

این لب بوسه فریبی که تو را داده خدا...!

  بعد از مدرسه سراغ هیراد می روم که تا ظهر پیش مادرم بوده. بغلش می کنم. می پرسم:«به بابا سلام نمی کنی؟»
  مکثی می کند و مرا می بوسد و می خندد!
  می بوسمش و موهای ژولی پولی اش را چنگ می زنم. توی دلم می گویم که:«چه عاشقی بشه این! خوش به حال معشوقش!»

پ.ن:
عنوان برگرفته از بیتی ست از «صائب تبریزی»

شعری قدیمی...


بشنوید؛ ترانه ی «قریه من»٬ با صدای گرم زنده یاد "فریدون فروغی"، شعر از "فرهنگ قاسمی"

پ.ن:

عکس را نوروز ۸۶ در روستای پدری گرفتم.