دیروز، راندن در مه و امروز راندن در باران. انگار از لای درخت های حاشیه ی جاده، کسی فوت می کرد و مه را به شیشه های ماشین می پاشید. وقتی در یک پیچ در حاشیه ی شهر، مه تمام جاده را گرفته بود، ناخودآگاه یاد سکانس انتهایی «نفس عمیق» افتادم و آن مه....
این دیالوگ از فیلم را هم خیلی دوست دارم:
دختر: ببین من یه سیستمی دارم تو زندگی ام به اسم راهپیمایی های طولانی مدت، من همین جوری شروع می کنم راه می رم، راه می رم، اصلا حرکتم رو قطع نمی کنم، ماشینا بوق می زنن، مردم بهم متلک می گن، ماشین میاد از روم رد می شه، برف میاد، بارون میاد ولی من همچنان به راه رفتن ادامه می دم. الانم اگه سوار شدم به خاطر این بود که خیلی خیس شده بودم یعنی حوصله راه رفتن دیگه نداشتم، خسته شده بودم. بعد به خاطر اینم هیچی نمی شنوم، برای اینکه تو گوشم موسیقیه. یعنی تمام مدت دارم به موسیقی گوش می دم. تو چی؟ تو به موسیقی گوش می دی؟ اون وقت چی گوش می دی اگه گوش بدی؟ چون می دونی، من آدما رو از موزیکی که گوش می دن طبقه بندی می کنم. یعنی اینکه واسم مهمه که بدونم کسی بلوز گوش بده یا جاز گوش بده یا موسیقی آلترنتیو گوش بده یا مثل من فکرش باز باشه اول باخ گوش بده بعد موسیقی آلترنتیو گوش بده. بعد همه رو پشت سر هم گوش بده و دچار هیچ مشکلی هم نشه. حالا چی گوش می دی؟
پسر: من داریوش گوش می دم.
مثل هر صبح، بی خوابم!
تمام دیشب را باران بارید و من از شنیدن صدایش لذت بردم.
بارانی که سالها پشت چشمهایم انبار شده بود
عاقبت از نگاه آسمان بارید
من ایستاده در صف زندگی بودم
به خاطر چیزی که خدا میخواست
و یکی از روی صندلی بلند شد و گفت:
جای خالی ... بفرمایید بنشینید
و کسی دیگر به من یک چتر تعارف کرد
چه غمگنانه بود...
یک روز که باران میبارد
مرا به دهکدهای دور میبرند
چتری روی سرم نگیرید
بگذارید خیس باران شوم
مگر میشود باران ببارد...
من خیس باران نشوم
و شعری نگویم...
"شهره روحبانی"
بعدا نوشت:
هنوز می بارد...
یا رب،
به کجا می بردم این سر سودایی؟...
بشنوید. ترانه ی کردی «ای خدا» با صدای جمشید.
...
ترجمه ی ترانه:
غصه هام رو به کی بگم، وقتی غمخوارم گم شده
بی قرار وبی دلم وقتی دلدارم گم شده
توی غربت سرگردانم
کسی من رو نمی شناسه و از شهرم دورم
-------------------------------------
من کبوتر دست یار بودم و گذشت...
الان آواره ام و گلم رو گم گردم
مات و مبهوت یک دلم، اما همیشه بی صفاست
بلبل بی صدای دور از کاشانه ام (هه وار)
-------------------------------
منم پروانه تیغ بی رحم روزگار
گم شده گلزار من توی فصل بهار
مات و مبهوت یک دلم، اما همیشه بی صفاست
بلبل بی صدای دور از کاشانه ام (هه وار)
---
"مهدی اخوان ثالث"
پ.ن:
عکس از "Richard Koci Hernandez"
مدرسه ام و کلاس های تقویتی! یک هفته ی شلوغ را پشت سر گذاشتم. تمام بعد از ظهر دیروز تا پاسی از شب را پای کامپیوتر بودم و سوالات امتحانی را طرح می کردم؛ اما بالاخره تمام شد٬ در مجموع هفت درس.
هنوز نرسیده ام داستان های این هفته ی کارگاه داستان نویسی را بخوانم.
بعدا نوشت:
بعد از مدرسه رفتم به مسجد نزدیک مدرسه مان که برای عباس ختم گرفته بودند. به پدرش تسلیت گفتم. خیلی غمگین بود. عکس عباس را در لباس سربازی به دیوار زده بودند.
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتی ست به آرامش...
"فروغ فرخ زاد"
پ.ن:
ترانه ی «آرزوها» ی زنده یاد "محمد نوری"، از ترانه های محبوب من است. در زادروزش، بشنوید.
امروز با خبر شدم که یکی از شاگردهای پیشینم جانش را از دست داده... خبر شوک آوری بود. همین دو سال پیش بهش درس می دادم. هنوز باورم نشده است.
نامش عباس بود؛ شیطنت هاش باعث شده که هنوز صدایش توی گوشم زنده باشد. سه سال معلمش بودم.
انگار سر خدمت سربازی تیر خورده؛ چرایش را هنوز نمی دانم. یکی از همکلاسی هایش توی تلگرام عکسش را برایم فرستاده.
روحت شاد عباس!
توی آن عکس، به کجا نگاه می کنی؟
می بینی، معلم ریاضی ها هم گریه می کنند...
پ.ن:
عکس معروف به «مرگ سپید»٬ از "تونی واکرو"
در آستانه ی شب یلدا، من اما دلتنگم...؛
یلدای دوستان جاان خوش!
خسته ام
از شبهایی که
می آیند ُو
عطر تو را
برخواب هایم
نمی پاشند...
"نیلوفر ثانی"
...
"حسین منزوی"
پ.ن:
شعر را نخستین بار دوره ی دانشجویی برای یکی از بچه های خوابگاه خوشنویسی کردم و همین بهانه ای شد برای خواندن شعرهای زنده یاد حسین منزوی، که چه عاشقانه می سرود.
...
هفته ی پیش سر جلسه ی امتحان حسابان کلاس سوم ریاضی، صحبت های جالبی پیش آمد؛ می دانم که چندتا از بچه ها کلا از فضای درس دور شده اند؛ درباره ی یکی شان حدس زدم که علاقه ی زیادی به موسیقی دارد و حدسم درست بود. آن هم موسیقی «رپ». متوجه شده ام که خیلی از بچه ها رپ گوش می کنند. دو سال پیش هم چندتا از شاگردهایم آهنگی را ضبط کرده بودند که شعر و ملودی اش هم از خودشان بود و چند نفری خوانده بودنش. آن هم رپ بود و انصافا به عنوان اولین کار، بد نبود.
خلاصه چند دقیقه ی پایانی امتحان به حرف زدن درباره ی موسیقی گذشت. به همان که حدسی درباره اش زدم گفتم:« که لابد با خودت می گویی کاش این امتحان حسابان لعنتی نبود و به جایش درباره ی موسیقی حرف می زدیم!»
این حسی بود که خودم هم در دوره ی دبیرستان و کلا خیلی وقت ها داشته ام...
این بود که وقتی امتحان رو به اتمام بود، صحبت هایمان از ریاضی به موسیقی کشید و این که چرا ما این قدر محدودیم در انتخاب هایمان... از "برایان آدامز" گفتم برایشان و از "لئونارد کوهن" و "لوئیس آرمسترانگ"...
حس می کردم که چه قدر لذت می برند از این که معلم ریاضی شان به جای حسابان و جبر، از موسیقی برایشان حرف می زند؛ هرچند مختصر. یک بار هم یک کتاب عکاسی سر کلاسشان بردم و درباره ی عکس حرف زدیم و چه قدر استقبال کردند. خیلی وقت ها در دلم می گویم که کاش معلم انشایشان بودم!
خیلی وقت ها دوست دارم درباره ی همین چیزها حرف بزنم؛ همان طور که در دوره ی خودم، لذت می بردم از این که معلمی داستان کوتاه برایمان بخواند، یا معلمی ساز بلد باشد. حرف زدن درباره ی عکاسی، موسیقی... و همه ی آن چیزهایی که به درون ما می پردازند؛ همه ی آن چیزهایی که همچون آخرین حباب های اکسیژن در یک مرداب اند٬؛ مردابی که همه مان را در بر گرفته. روزمرگی های ریز و درشتی که همه چیزمان شده. واقعا مرز بین مرگ و زندگی چیست ؟شاید هم تا حالا مرده باشیم! همین است که وقتی کسی از این چیزها برایمان می گوید، انگار که از جایی دور آمده، جایی که تنها در عمق وجودمان حسش می کنیم، البته اگر عمقی مانده باشد!
وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچکس نیست!
"فروغ فرخزاد"
پ.ن:
عکس از «آندره کرتژ»
...
آی زندگی، دیدی چه سرت آوردیم.
"محمد شمس لنگرودی"
...
بعدا نوشت:
سپاس از کامنت های پر مهر دوستان عزیز تر از جاان!
"محسن حسینخانی".
...
این دم صبحی به ایوان می روم. آسمان خوشرنگ است؛ بالای کوه های برفی پیش رو، در پس زمینه ای اناری رنگ، ابرها به شکل خطوطی خاکستری کشیده شده اند به سمت شهر و جا به جا پهن شده اند. انگار نقاشی بخواهد با گرد مداد، آسمان را طرح بیندازد. هوا پاک است و سوز سردی دارد. در دوردست، چراغ روستا های پای کوه روشن اند.
ﻫﺮ ﺷﺐ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﺶ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯾﻢ
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ
ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ
ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ
ﺗﻮ
ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺍﺗﻔﺎﻕ
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﯽ
ﻭ ﻣﻦ
ﻫﺮ ﺷﺐ
ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ
ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ...
"ﺳﺎﺭﺍ ﺷﺎﻫﺪﯼ"
...
دیروز دعوت بودیم به مراسم عقد کنان یکی از نزدیکان در شهرستان؛ در مجلس مردانه، لا به لای حرف های پراکنده، پدر داماد خاطره ای تعریف کرد که به نوعی گره می خورد به یکی از ماجراجویی های من در کودکی...
بچه که بودیم، نزدیک محله مان یک سه راهی معروف بود به نام «سه راه ژاندارمری». پاسگاه ژاندارمری رأس منطقه ای مثلثی شکل قرار گرفته بود که جز ساختمان بسیج اقتصادی در شمال -که آن موقع کوپن می گرفتیم از آن جا- و خانه ای قدیمی در جنوب، بقیه باغی بزرگ بود که سمت جنوب دروازه ی چوبی بزرگ و قدیمی یی هم داشت.
باغ درختان کهنی داشت که از دیوارهای گلی بلندش سر برآورده و بعضا به سمت خیابان خم شده بودند.
نمی دانم از کنجکاوی کودکی، یا علاقه ام به فیلم های ماجراجویانه بود که این باغ برایم سحرانگیز و عجیب می نمود! اصلا ندیده بودم که درش باز شود و کسی به آن رفت و آمدی داشته باشد.
خیلی دلم می خواست بدانم پشت آن دیوارها چه خبر است؛ یک بار در خیابان غربی اش روی دوش یکی از دوستانم رفتم و از بالای دیوار داخلش را دیدم؛ تمام باغ پوشیده از دار و درخت و علف بود. پیدا بود که بهش رسیدگی نشده است. پر بود از علف های نامرتب و شاخه های شکسته. بار دومی که به همین شکل، از ضلع جنوبی باغ را دیدم، به نظرم آمد که ساختمان کلبه مانندی هم آن وسط هست.
بعدها هربار که به شهرستان می رفتیم و از کنارش رد می شدم، می دیدم که دیوارها کوتاه تر و در جاهایی ریخته بودند و با توری یا چیزهایی از این دست، دیوار را پوشانده بودند و تماشای داخلش به سختی پیش نبود، اما حس عجیب من به این باغ همچنان سر جای خودش باقی بود...
پدر داماد تعریف می کرد که زمانی می خواسته اند در آن منطقه، منبع آبی چاله مانند بسازند. موقع حفاری، بیل مکانیکی به تخته سنگ بزرگی بر می خورد که قبری زیر آن بوده؛ استخوان های جمعی چند نفره، کوچک و بزرگ که چمباتمه زده بودند. استخوان هایی که با لمسشان پودر می شوند و فقط دندان ها سالم باقی می مانند. به شهردار اطلاع می دهند و او هم آن ها را پیش فقیه بزرگ شهر می فرستد. فقیه می گوید که آن جا، زمانی قبرستان یک قوم بوده...
سنگ را سر جایش می گذارند و خاک روی قبر می پاشند...
اﺯ ﺗﻮ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻡ
ﻣﺜﻞ ﺍﺑﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎ
ﺍﻣﺎ ﻫﺮﺟﺎ ﺭﻓﺘﻢ
ﺑﺎﺭﯾﺪﻡ ...
"ﺭﺳﻮﻝ ﯾﻮﻧﺎﻥ"
پ.ن:
بشنوید؛ تصنیف «صیاد» با صدای "علیرضا افتخاری"، شعر از "مهدی عابدینی"
...
نیم ساعتی را زیر باران پیاده رفتم؛ کاپشنم خیس شده بود اما دوست داشتم پیاده بروم. هندز فری توی گوشم می خواند و کلاهم را روی سرم کشیده بودم...
چند وقتی هست که کارگاه داستان نویسی در دست تعمیر است؛ امروز کلاسمان شبیه خرابه ای جنگ زده بود! اما استاد به هرحال کلاس را تشکیل داد؛ تعریف می کرد که یک بار کارگاهش را به خاطر بسته بودن در، به ناچار در پیاده رو تشکیل داده، خیابان جشنواره؛ با خودم گفتم که چه خوب! لابد برای رهگذر ها هم جالب بوده!
اتفاقا داستان اول کلاس هم داستانی بود به نام «جنگ» از "لوئیجی پیراندلو"!
پ.ن:
عنوان برگرفته از شعری ست از شمس لنگرودی.
...
آسمان تهران ابری ست. این هوا دلتنگ ترم می کند. فردا راهی سفرم. خبر رسیده گردنه برفی ست؛ خدا کند هوا تا فردا صبح به ساز ما کوک باشد که اگر نباشد، نمی دانم... شاید نرویم.
روزتون قشنگ!
...
خرداد هشتاد و سه بود؛ من بودم، داوود عباسی و برادرش اکبر، محمد ایمانخانی، و محمد سلیمانی. عصر باهم از میدان رسالت تاکسی ای کرایه کردیم و رفتیم «چشمه اعلای دماوند». شب را توی درختان نزدیک چشمه به صبح رساندیم. شب سردی که چادرمان را یارای ایستادگی در برابرش نبود. به ناچار پای کُنده ی درختی که آتش زده بودیم، شب را به سپیده رساندیم. سرما تا مغز استخوانمان نفوذ کرده بود.
فردایش تا عصر آن جا بودیم. لای درخت ها می خواندیم. محمد ایمانخانی برای ناهار، سوسیس کباب کرد. محمد سلیمانی «کِرمی» رقصید!.. حال خوشی بود.
مردمان مهربانی داشت چشمه اعلا.
واکمن سونی من همراهمان بود و ترانه ی « درخت » از ابی که ورد زبانمان بود.
یادش بخیر...
توی تنهایی یک دشت بزرگ
که مث غربت شب بی انتهاس
یه درختِ تن سیاهِ سر بلند
آخرین درختِ سبزِ سرِپاس
رو تنش زخمه ولی زخم تبر
نه یه قلب تیرخورده نه یه اسم
شاخه هاش پر از پرِ پرنده هاس
کندویِ پاکِ دخیلِ و طلسم
چه پرنده ها که توو جادهی کوچ
مهمون سفرهی سبز اون شدن
چه مسافرا که زیر چتر اون
به تن خستگیشون تبر زدن
تا یه روز تو اومدی بی خستگی
با یه خورجینِ قدیمیِ قشنگ
با تو نه سبزه نه آینه بود نه آب
یه تبر بود با تو با اهرم سنگ
اون درختِ سر بلند ِ پرغرور
که سرش داره به خورشید می رسه
منم منم
اون درخت تن سپرده به تبر
که واسه پرنده ها دلواپسه
منم منم
من صدای سبز خاک سربی ام
صدایی که خنجرش رو به خداس
صدایی که توی بهت شب دشت
نعره ای نیس ولی اوج یک صداس
رقص نرم دستت ای تبر به دست
با هجومِ تبرِ گشنه و سخت
آخرین تصویرِ تلخِ بودنه
تویِ ذهنِ سبزِ آخرین درخت
حالا توو شمارش ثانیه هام
کوبه های بی امون تبره
تبری که دشمن همیشه ی
این درخت محکم و تناوره
من به فکر خستگی های پرِ پرنده هام
تو بزن تبر بزن
من به فکر غربت مسافرام
آخرین ضربه رو محکم تر بزن
"ایرج جنتی عطایی"
بشنوید. آهنگساز: سیاوش قمیشی
پ.ن:
عکس را داوود ازم گرفت؛ این شلوار کبریتی را خیلی دوست داشتم. دم عید از کوچه برلن خریدمش. این رنگش فقط تن مانکن بود و فروشنده گفت که فقط اگر می خواهی، از تن مانکن درآورمش و من هم گفتم می خواهم!
...
٭٭ بعدا نوشت: (۱۰/۲۳/ ۹۸)
اکبر پیش از داوود زن گرفت.
داوود حالا معلم است.
محمد ایمانخانی پس از ازدواج، مدتی در عسلویه کار و زندگی می کرد، سپس به تهران برگشت.
محمد سلیمانی پس از آزمودن شغل های متفرقه، جذب نیروی انتظامی شد. در یکی از مرا کز اخذ رأی در انتخابات که در مدرسه ای دخترانه برگزار می شد، با خانم مدیر آشنا شد و مدتی بعد با او ازدواج کرد.
برای تو،
برای چشمهایت
برای من،
برای دردهایم
برای ما
برای این همه تنهایی
ای کاش خدا کاری کند …
“شاملو”
...
مدرسه مان ته یک خیابان درختی ست؛ درخت که نه٬ چند کاج لخت و وارفته.
توی خیابان درختی، توچال را در دوردست دیدم؛ یاد عکسی از کوه های کلیمانجارو در آفریقا افتادم که کوه های پوشیده از برف، انگار روی ابرها سوار شده اند. اما اینجا توچال روی گرد و غبار و دود سوار شده بود...!