فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

در نی زار...


در نی زار

پرنده ای اندوهگین می خواند

گویی چیزی را به یاد آورده

که بهتر بود

فراموش کند.


"تسورا یوکی"

پ.ن:

بشنوید؛ موسیقی فیلم «پیانو»

آقا طلایی

  توی همکلاسی های دوره ی دانشگاهم، یک «آقا طلایی» داشتیم که به اش خان دایی می گفتم؛ فرمان (ملک مطیعی) فیلم قیصر! تنومند و چهارشانه بود و بیشتر وقت ها کت می پوشید. موهای فِرش به سبیل پرپشتش می آمد. اصلا ناخودآگاه آدم را یاد جاهل های فیلمفارسی می انداخت، خصوصا این که صدای زمختی هم داشت.

  یک روز که توی بوفه ی دانشگاه، پسر بوفه چی که جوان بود، با یکی از همکلاسی ها بد حرف زد، آقا طلایی برایش قاطی کرد و بساطِ روی یخچالش را زمین ریخت و نزدیک بود جوان را بزند که بزرگ ترها نگذاشتند. پدر جوان از او و بقیه عذرخواهی کرد و آقا طلایی را به گوشه ای بردند و قضیه ختم به خیر شد.

  آقا طلایی در یک هنرستان در پایین شهر درس می داد که می گفتند دوام آوردن در آن کار هرکسی نیست.

 با هم دوست شده بودیم؛ یک بار که دو نفری در حیاط دانشگاه چای می خوردیم، به ام گفت که یک زمانی عضو یکی از باشگاه های کوهنوردی معروف تهران بوده که بعد از مشکلی که برای پایش به وجود آمده، کوهنوردی را کنار گذاشته است. به من گفت که روحیه ام به کوهنوردها می خورد."خوب گوش می دهی". برایم از زندگی اش گفت؛ از علاقه اش به سینما٬، و جالب بود که فیلم های طراز اول و خاص سینمایمان را دیده بود و حتی چندتا از آن ها را هم که من نداشتم برایم آورد.

  آخرین بار، یکی دو ماه بعد از فارغ التحصیلی دیدمش؛ سوار بر موتور. بی حوصله بود؛ هیچ نشانی از آن آقا طلایی یی که می شناختم نداشت، فقط صداش همان صدا بود....

دستت را به من بده...


درخت با جنگل سخن می‌گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان 
و من با تو سخن می‌گویم ...
نامت را به من بگو
دستت را به من بده 
حرفت را به من بگو 
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته‌ام... 
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته‌ام 
و دست‌هایت با دستان من آشناست.


"احمد شاملو"

پ.ن:
به مناسبت زاد روز «بامداد».
...
...
...

از عشق سخن گفتن..

با مرجان‌ها در عمق دریاها لرزیدیم

با کوسه ها خروارها تُن آب را باله زدیم

با امواج به ساحل‌ها کوبیدیم

دنیای سرخ و سیاه خزه‌ها را بر صخره‌ها روییدیم

با ابرها بارها با پرنده‌ها بر شاخه‌ی نارون‌ها قاقار کردیم

ترکیدیم با انارها و سیرسیرک‌ها

وزیدیم...

ترسیدیم...

درخشیدیم...

و درخشیدیم با ستارگان نیمه شب تا کجا... کجا !

می‌بینی؟ می‌بینی تا کجا می‌رفتیم و برمی‌گشتیم !

اکنون چنگ می‌زند بر نم روح انسانی رویاهایمان

خزه‌های سبز سفر

خیس باران به سوی پنجره‌های مه گرفته سرازیر می‌شویم

می‌بینی تا کجا با آب آمده‌ایم!؟

با قایق بی پارو!؟

خوابم می‌آید...

نه

از عشق سخن گفتن برای آدمی هنوز خیلی زود است...

خیلی زود...



"حسین پناهی"

پ.ن:

بشنوید، با صدای گرم آن زنده یاد.

واکمن سونی

  امروز یک ایستگاه مانده به مقصدم را به جای مترو، پیاده رفتم؛ از جلوی دانشگاهی که می رفتم رد شدم و انبوهی از خاطرات ریز و درشت پیش چشمم زنده شد؛ یادم می آید که برای ثبت نام رفتم شعبه ی کرج، اما خوشبختانه گفتند که کلاس های ما در مرکز دانشگاه برگزار می شود؛ ساختمانی قدیمی  در مرکز شهر.

  موقعیت دانشگاه برای من عالی بود؛ نزدیکی به مراکز فرهنگی اصلی شهر و از جمله تئاتر شهر و میدان انقلاب، فرصتی ناب برای من بود؛ از همان ترم اول دانشگاه رفتن به کلاس های مختلف هنری را آغاز کردم...؛ کتاب و مجله می خواندم، فیلم می دیدم، در جلسات نقد شرکت می کردم، تئاتر می دیدم و.... 

  یک دوره ی پربار برای من، که شاید هیچ وقت دیگر تکرار نشود.

  خیابان انقلاب مسیر همیشگی ام بود که از دانشگاه پیاده می رفتم تا چهار راه ولیعصر و از آن جا تا میدان انقلاب. حوزه ی هنری، میدان ولیعصر، خانه ی هنرمندان....

  آن موقع یک واکمن سونی خوب داشتم که از میدان توپخانه خریده بودمش؛ همراه همیشگی من بود. به ندرت موسیقی تازه ای از چنگم در می رفت و از سنتی تا فرنگی، همه جوره گوش می کردم.

  گاهی برای پیدا کردن یک سی دی خارجی، فیلم یا موسیقی، تمام دستفروشی های خیابان انقلاب را زیر و رو می کردم.

  هنوز هم آن واکمن و تعداد زیادی نوار کاست دارم که همیشه خاطر مرا به آن دوران می برد.

  

  یادش بخیر!

به دست هایم شک نکن...

به دست هایم شک نکن

به عاشقانه هایی که کشیده ام روی پوست تن ات

و به حرف هایی که

هر از چند گاهی نمی زنم!

من اینجا یک فنجان نیم خورده دارم

یک صندلی کنار بی حوصله گی هایم

و صداهای زندانی که گاه گاه سر می کشند

از استخوانهایم

از موهایم

سینه ام

و ریز ریز می شوند روی پیراهن غروب


"ناهید عرجونی"


...

...

...

این مردمان ...!

 یکی از هنرجوهای سابق کارگاه داستان نویسی، که چند جلدی هم کتاب بیرون داده، چند وقت پیش عکس های جلسه ی رونمایی از کتابش را که توسط انتشاراتی مربوطه ترتیب داده شده بود در گروه تلگرامی  کلاس به  اشتراک گذاشته بود. از قرار، کتابش رمانی بود با موضوع جنگ که توسط یکی از انتشاراتی هایی که معمولا رمان های عامه پسند چاپ می کند، منتشر شده بود. در جلسه هم تعدادی از خانواده های شهدا حضور داشتند.

  این خانم جوان که همیشه هم جلوی چشم استاد می نشست و از بزک دوزک کم نمی گذاشت، در مراسم رونمایی چادر پوشیده بود و دست ها را تا مچ پوشانده و به اصطلاح حجاب کامل داشت. یعنی من یکی که اگر توضیحات عکس ها نبود نمی شناختمش!

باران می آمد...


اکنون که مال منی

رویایت را تنگاتنگ رویایم بخوابان

و به عشق و رنج و کار بگو که اکنون همه باید بخوابند...

"پابلو نرودا"

به خاطر پیراهنت...

آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را
اگر که می بارد
بر چتر آبی تو
و چون تو نماز می خوانی
من خداپرست شده ام.

 

"بیژن نجدی"

آدم بزرگ ها..!

  فردای عروسی رامین، در منزل یکی از نزدیکان جمع شده بودیم. پیر و جوان در مجلس بودند. من به اتاقی رفتم که جوان ترها جمعشان جمع بود؛ هنوز در حال و هوای عروسی بودند. نشستیم به گپ و گفت و شوخی و خنده.

  آدم بزرگ ها اما در سالن پذیرایی به بحث و جدل درباره ی سیاست و مذهب مشغول بودند و طبق معمول هرکسی کارشناسی بود برای خودش! به من هم گفتند که بیا به جمع ما. من اما نرفتم؛ یکی از بچه ها صدای ضبط صوت را بالا برد و پایکوبی اتاق را پر کرد...

یک دست فاصله...

از مهتابی خانه من
تا آفتابی خانه تو
یک دست فاصله ست.
دستت را
دراز کن
تا
مهتابی
آفتابی شود.

"شهیار قنبری"

هلپرکی

  دیشب جشن عروسی خواهرزاده ام رامین بود؛ عروسی خوبی بود، خوش گذشت.

 هرچند عروسی ها هم هر روز بیشتر اصالت خود را از دست می دهند، اما برای من، جذاب ترین بخش جشن آن جایی ست که موسیقی کردی شور می گیرد؛ دست ها در هم گره می خورند و شانه ها هماهنگ با حرکت منظم پاها، تکان می خورند. رقصنده ها در دسته های کوچک و بزرگ دایره ای شکل، دستمال های رنگی را به هوا می کشند و رنگ ها ترکیبی دلپذیر با دود اسپند می سازند.

  نمونه ی زیبای رقص کردی برای من، رقص پدرم است؛ هارمونی عجیبی دارد رقصیدنش و نوعی زیبایی، اصالت و آرامش درش هست. اما پدر هم سن و سالش بالاست و به ندرت در مجلسی می رقصد.


پ.ن:
هلپرکی در زبان کردی به معنای رقص است که بسته به جغرافیای آن، انواع و اقسام دارد.

کنار حوصله ام بنشین...


چشم تو شعر
چشم تو شاعر است
من دزد شعرهای چشم تو هستم


بشنوید؛ دکلمه ی زنده یاد خسرو شکیبایی، شعر محمدرضا عبدالملکیان.

دلتنگی های یک معلم ریاضی

حدود دو هفته ی پیش، جلسه ای با حضور اولیای دانش آموزان پایه ی دهم داشتم؛ جمعی حدود نود نفر که برایشان از ریاضی به طور عام، و وضعیت بچه هایشان به طور خاص، حرف زدم. به طور کلی جلسه ی خوبی بود. قرار شد آن اولیایی که به هر دلیلی نتوانسته اند در جلسه شرکت کنند، بعدا بیایند یا دانش آموزانشان دلیل موجهی برای نبودنشان به من بدهند.

  از آن روز به بعد، با دردهای تازه ای از شاگردانم آشنا شده ام؛ که مثلا آن دانش آموز خنده رو و فعال فلان کلاسم، مادری رنج کشیده دارد که همه جور تندی و حقارتی را از جانب شوهرش کشیده...، یا کتک خوردن خواهر تحصیل کرده اش را به دست پدرش دیده. یا آن یکی که بچه ی طلاق است. یا دیگری که مادرش همین چند روز پیش مرد، چون تومور مغزی داشت، یا یکی دیگر که اصلا پدر و مادرش هر دو مرده اند یا آن که کار می کند و خرجی خانواده را می دهد.

  تلخی هایی از این دست، سختی های معلمی را برایم کمتر می کند؛ پاسخ زحماتم سر کلاس یا صبوری هایم برای تحمل شیطنت ها و بازیگوشی های شاگردانم را پشت این دانسته ها می دانم. با آن ها رنج می کشم. درحالی که بغضم را خفه کرده ام، نمی گذارم سرخی چشمانم را ببینند و در خلوتم برایشان گریه می کنم. اجازه می دهم بی ترس، از خواستنی هایشان بگویند. برای کوچکترین حرکت مثبتی، تشویقشان می کنم. از کتاب برایشان می گویم. می شنوم شان، دلتنگشان می شوم...

  چند روز پیش که کنار جاده منتظر ماشین بودم، سوار پرایدی شدم که از قضا راننده اش پدر یکی از دانش آموزانم بود؛ در واقع درس خوان ترین شان. یک بچه ی باهوش، با گیرایی بالا. پدر، مرا شناخت و خوب که نگاه کردم، یادم آمد که بعد از جلسه نمره ی پسرش را پرسیده بود. کمی که رفتیم، با حجب خاصی گفت که دو سال است کار برایش کم شده و مجبور است مسافرکشی کند. گفتم که هیچ عیبی ندارد. پرسید که از پسرش راضی هستم، گفتم که پسرش بهترین ریاضی کلاسشان را دارد. لهجه ی ترکی اش با لبخندهای خجالتی یی همراه بود که حالتی صمیمی و بی شیله پیله بهش می داد. تا انتهای مسیر، تنها مسافرش من بودم. کرایه نگرفت. چه قدر تشکر کرد...


  پنجره ی بخار گرفته ی رو به پشت مدرسه را باز می کنم و به زمین های کشاورزی باران خورده نگاه می کنم. دوردست ها صدای پرنده ای سکوت را می شکند. سرما را روی پوستم حس می کنم. لبخند می زنم. من زنده ام!

عمیق ترین جای جهان

انگشتت را
هرجای نقشه خواستی بگذار
فرقی نمی کند

تنهایی من
عمیق ترین جای جهان است
و انگشتان تو هیچ وقت
به عمق فاجعه پی نخواهند برد...

 

"لیلا کردبچه"


پ.ن:

'خیلی خوش گذشت. ممنون و خداحافظ.'

این تنها جمله ی «رومن گاری»٬ در نامه ی خودکشی اش در سن شصت و شش سالگی بود. همسرش «جین سیبرگ»- هنرپیشه ی فیلم "از نفس افتاده" ژان لوک گدار- پیشتر خودکشی کرده بود.


بشنوید؛ «زردها بیهوده قرمز نشدند...» با صدای زنده یاد فرهاد مهراد، آلبوم برف.

برف

  


لذتبخش بود راندن زیر بارش برف، با موسیقی یی که به گاه تنهایی گوش می کنم، که رنگ می پاشد به ثانیه ها، و تلخ بود پیچ و تاب خوردن سگی مرده زیر لاستیک ماشین ها در انتهای راه.

  نمی دانم کودکی هامان کجا رفت، که برف تا پیشانی دروازه ها بالا می آمد و مادرم دستمال به کمر می بست و با بیل، راه برایمان باز می کرد.

  هیراد از پشت شیشه برف را تماشا می کرد و من کودکی هایم را مرور می کردم که پاچه ی شلوارمان را توی جورابمان می کردیم و چکمه می پوشیدیم. برف پشت بام ها را می روبیدیم و خنده را از لای بخار انگشتان قرمزمان رها می کردیم و دلخوش بودیم به تعطیلی مدرسه ها!


پ.ن:

عکس از «استیو  اسکالونه»

کاش می دانستیم...

اشتباه از ما بود 

اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خیالِ پیاله می‌دیدیم 

دستهامان خالی 

دلهامان پُر 

گفتگوهامان مثلا یعنی ما! 

کاش می‌دانستیم 

هیچ پروانه‌ای پریروز پیلگیِ خویش را به یاد نمی‌آورد. 


حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می‌میریم 

از خانه که می‌آئی 

یک دستمال سفید، پاکتی سیگار، گزینه شعر فروغ، 

و تحملی طولانی بیاور 

احتمالِ گریستنِ ما بسیار است!


"سید علی صالحی"

صدا

اگر می‌شد صدا را دید 
چه گل‌هایی... چه گل‌هایی! 
که از باغ ِ صدای تو 
به هر آواز می‌شد چید
اگر می‌شد صدا را دید.

"شفیعی کدکنی"


قلابی



«قلابی»٬ مجموعه ای ست از پنج داستان کوتاه، نوشته ی "رومن گاری"، نویسنده ی روسی الاصل فرانسوی. داستان ها همگی راوی دانای کل دارند و رئالیستی اند با مایه های روانشناسانه.

سه داستان نخست (قدرت و شرافت، برگی از تاریخ، زمینی ها) که به نظرم بهترین های این مجموعه هستند٬ به جنگ و تبعات آن می پردازند؛ توصیفات فضا و مکان خوبند و نویسنده با توجه کردن به جغرافیا و روحیات آدمها، فضاسازی های خوبی انجام داده است. تباهی و بیهودگی جنگ، تم اصلی این سه داستان است. حسی از حسرت و دلتنگی برای موطن پیش از جنگ، قدرتمندانه خودش را نشان می دهد. آدمهایی که خواسته یا ناخواسته، درگیر جنگی بی سرانجام شده اند و به پای آن، هستی و دوست داشتنی هایشان را باخته اند. این تلخی به ویژه در داستان سوم، به اوج خودش می رسد، جایی که دختری آلمانی که به خاطر تجاوز سربازان دشمن، دچار شوک عصبی شده و بینایی اش را از دست داده است، حالا به دنبال زیبایی های پیش از جنگ موطنش، دوباره به آنجا باز می گردد، غافل از اینکه رویاهایش خیال خامی بیش نیستند...

  در دو داستان نخست، نویسنده از طنز هم بهره برده است.

  اما داستان چهارم (عود)، نه تنها زیبایی سه داستان نخست را ندارد، بلکه پرگویی نویسنده، آن را به شدت ملال آور کرده و حالتی نقل گونه به آن داده است. جزئیات در لا به لای تفسیرهای نویسنده گم شده و داستانی که می توانست در چند صفحه جمع شود، با بیست و دو صفحه، بیشترین حجم کتاب را به خود اختصاص داده است!

 داستان آخر (قلابی)، بی شباهت به داستان های پلیسی نیست و وجه سرگرم کنندگی اش آن قدر قوی ست که می توان آن را در زمره ی داستان های عامه پسند جای داد، اگرچه دارای لایه های زیرین هم باشد.

  اما ضعف اصلی این مجموعه را می توان به انتخاب راوی دانای کل برای روایت داستان ها دانست؛ آن هم راوی ای مفسر، که جای زیادی برای مخاطب باقی نگذاشته تا او خود به کشف و شهود برسد و لذت ناب خواندن داستان ها را تجربه کند. این راوی دانای کل مفسر در داستان چهارم، به راستی آن را نابود کرده است!


مشخصات کتاب:

قلابی، رومن گاری، ترجمه ی سمیه نوروزی، نشر چشمه، چاپ سوم: تابستان ۱۳۹۰.

کویر


کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من

صدای پَر زدن مرغ‌های دریایی‌ست

 

"فاضل نظری"


پ.ن:

عکس از «ماتئو وایلی»