مضمون فدای فرم...
جو رایت –که فیلم اقتباسی خوبی چون تاوان را در کارنامه دارد – تلاش خود را به کار برده تا فیلم آبرومندی بسازد، این تلاش را در دقتی که او در جزئیات فیلم به کار برده، در نورپردازی ، میزانسن، طراحی لباس و اجزای صحنه، و فیلمبرداری درخشان آن می بینیم. همچنین، به لحاظ فرم، کارگردان موفق به ایجاد نوعی زبان مشخص برای فیلم شده است. انگار همه چیز از ابتدا تا انتها بر صحنه ی نمایش می گذرد؛ دکورها آدم ها جا به جا شده و واقعیت و تخیل در هم می آمیزد. فیلم در جاهایی به ژانر موزیکال هم نزدیک می شود...، و در همه حال فاصله ی بین بیننده و فیلم حفظ می شود. اما «آنا کارنینا» اگرچه به لحاظ فرم فیلم درخشانی ست، اما به لحاظ مضمون، فاقد پرداخت لازم برای کاراکترهایش می باشد؛ در واقع به نظر می رسد که فیلم می خواهد ضعف های فیلمنامه اش را از طریق رنگ و لعاب دادن به پلان هایش بپوشاند؛فیلمنامه فاقد استخوان بندی لازم بوده و فیلم به فرم محدود می شود.
هدف این نوشته البته مقایسه ی رمان با فیلم نیست، اما در اقتباس سینمایی از یک رمان، انتخاب بخش هایی از آن به قصد شخصیت پردازی، مهم ترین کار است. آنچه مهم است انتقال فضای رمان به فیلم است؛ این عمل اگر به درستی صورت گیرد، استخوان بندی قصه به فیلم منتقل شده و فیلم فضای آن را به خودش می گیرد. در این مورد اما، این اتفاق نیفتاده است؛ فیلم همانقدر که در پرداخت شخصیت های فرعی موفق بوده، از شخصیت های اصلی غافل بوده است؛ از جمله در مورد آنا که کاراکتر اصلی ست؛ انتخاب «کایرا نایتلی» به عنوان آنا، به نظرم انتخاب خوبی نبوده است؛ کاریزمای «نایتلی» از پس نمایش آن روح آشفته ی آنا برنیامده و او نتوانسته آن شیدایی و سرگشتگی او را به تصویر بکشد ؛ لذا بیننده هم با او همراه نمی شود.... شکل گیری رابطه ی او و افسر جوان به شکلی پیش پا افتاده به تصویر کشیده می شود، در صورتی که پرداخت درست آن برای ادامه ی قصه ی فیلم حیاتی ست. در عوض، «جاد لاو» که در نقش همسر آنا ظاهر شده است، یک بازی به یاد ماندنی و ظریف را از خود به نمایش گذاشته است.
حالم را بد می کنند آدم هایی که تنها خودشان و دنیایشان و عقاید خودشان را مهم می شمارند. حالم به هم می خورد از آدم هایی که چسبیده اند به این دنیا، جوری که انگار از اول مال خودشان بوده است! جوری که انگار تا ابد آن را خواهند داشت....
در این زمانه ی پر از گرفتاری، که برای خرید کتابی یا مجله ای، اول قیمت پشت جلدش را می بینی و برای کمترین تغذیه ی فرهنگی، هزار جا فکرت می رود و صد جور برنامه ریزی می کنی...، برخورد با این آدم ها دیگر ...! خودشان که نه اهل کتاب اند و نه اهل موسیقی و فیلم و از این قسم کالاهای فرهنگی هیچ، و سرتا به پایشان را بتکانی جز حرف های صد من یک غاز و بی ارزش، تراوشی ندارند، آن اندک تلاش تو را برای آگاهی یافتن به سخره می گیرند و متلک بارَت می کنند. اینان که تعریفشان از فرهنگ، چیز دیگری ست و قاموسشان به کلی با ما فرق می کند، بسیاری شان لذت می برند از حرف ها و بحث های .... «به شب نشینی خرچنگ های مردابی/ چگونه رقص کند ماهی زلال پرست؟» (م.ع.بهمنی)
حالم را بد می کنند این جماعت، هرچند متاسفانه تعداشان هم کم نیست...؛ مرا با آن ها کاری نیست، راه خودم را می روم؛ فیلم می بینم؛ در سرویس مدرسه کتاب می خوانم؛ هرازگاهی چیزی می نویسم؛ بسیار اندیشه می کنم در حال و روز دنیایمان و بی تفاوتی نسبت به شرایط اجتماعم را دوست ندارم، و همه ی این ها هر لحظه به من یادآوری می کند که هستم، که برای بودنم بهانه ای دارم، که نمی خواهم زیستنم بیهوده باشد....؛ گرفتاری های روزمرّه هنوز نتوانسته اند سدّ راهم شوند و می دانم که هیچ گاه نخواهند توانست، حتی در بدترین شرایط. عشق به آگاهی در من نهادینه شده است، از کودکی با آن خو گرفته ام....
می دانم که این آدم هایی که برشمردم، هیچ گاه لذتی را که من از تماشای یک فیلم، خواندن یک کتاب، یا شنیدن نغمه ای می برم، نخواهند برد؛ دنیای آن ها به این فضا راه ندارد. آن ها نمی فهمند که چگونه یک قصّه ی کوتاه، می تواند تو را روزها و روزها با خود همراه کند، که چگونه دنیای یک کاراکتر در یک فیلم، تو را با خود همراه می کند ؛ دنیای آن ها محدودتر از این حرف هاست...! دوستم فرهاد خوب می گفت که " ایشان این گونه نشان می دهند، اما در درون، تو را تحسین می کنند"، هرچند، مرا و امثال مرا، به تحسین این آدم ها نیازی نیست...!
۲ آذر ۹۲
" این دیدگاه خوبی ست که جهان را شکل یک رویا ببینیم؛ زمانی که شما کابوس دارید، بلند می شوید و به خودتان می گویید که این فقط یک رویا بود...؛ گفته شده که جهانی که ما در آن زندگی می کنیم، ذره ای با این تفاوت ندارد...."
( از دیالوگ های فیلم گوست داگ؛ مرام سامورایی / جیم جارموش - 1999)
نمی افتیم...
"و هنوز
ایستاده ایم مثل درخت
گاهی نیز مثل چوپانی
خمیده خوابمان می برد
اما در خواب هم می ایستیم
می ایستیم
نمی افتیم..."
(عبدالله په شیو)
نمایشنامه ای از شکسپیر، در قالبی اکسپرسیونیستی
نمایش «ریچارد دوم» در فضایی بسته و ساده، و با بازیگرانی بَر چوب پا، حکایت مقطعی ست از دوران ریچارد دوم پادشاه انگلستان که منجر به سقوط او از تخت پادشاهی و قتل اش می شود؛ داستان حکومتی که پایدار نیست و چوب پاها نمادی از تزلزل آنند. چوب پاهایی که هر آن بیم فرو ریختنشان می رود، حتی هنگامی که شاه جدیدی بر تخت می نشیند.... "فالستاف" که نماینده ی نیروی نظامی پادشاه است، ظاهری امروزین دارد، او اکنون فاسد گشته و در حالتی از خمودگی و لاابالی گری و با حرکاتی سنگین ، به جای محافظت از کشور، در پی ارضای هرچه بیشتر نیازهای خویش است، تا جایی که حتی از "ایزابل" ملکه ی پادشاه هم نمی گذرد.....
اگرچه امروزه کمتر اثری را می توان یافت که کاملاً در چارچوب یک مکتب بگنجد و معمولاً هنرمندان با شناختی که از مکاتب گوناگون دارند، عناصر مختلفی را از آن ها وام می گیرند، اما این نمایش واجد برخی از ویژگی های نمایش های اکسپرسیونیستی است که می توان آن را در این مکتب قرار داد.
می دانیم که اوج مکتب اکسپرسیونیسم به ویژه از نوع ناب آن، در ربع قرن پیش بود، اما هنرمند با خلاقیت خویش می تواند آن را در شکلی امروزین به کار گیرد؛ بهره گیری از متون قدیمی و ارایه ی آن در این قالب، یکی از این راهکارهاست. تفاوت اصلی رئالیسم با اکسپرسیونیسم در نحوه ی برخورد آن ها با مقوله ی «واقعیت» است؛ رئالیسم واقعیت را عینی (اُبژکتیو) و اکسپرسیونیسم آن را ذهنی (سوبژکتیو) می داند. در مورد این نمایش می توان ویژگی های اکسپرسیونیستی زیر را برشمرد:
- حالت و فضا به رویا و کابوس شباهت دارد؛ شکستن ابعاد واقعی و بازسازی آن در ابعاد جدید، نورپردازی ِ سایه دار، بهره گیری از رنگ های تند در طراحی صحنه، و نوع بازی بازیگران برای القای این فضا.
- درگیری فرد با محیط پیرامونش که در پی سلطه بر اویند؛ شخصیت اصلی (ریچارد)، در مصاف با شرایط پیش آمده برایش، خرد شده و سرانجام از پا در می آید.
- گفت و گوی نمایشی ِ تشنج آمیز برای تحریک احساسات، تهییج روحی، و در نهایت ایجاد همدلی در تماشاگر، به همراه شیوه ی بازیگری نمایش گرا (تئاتریکالیسم)؛ صحنه ی پایانی نمایش (مرگ ریچارد)، با درخشش ستارگان و نوعِ آهنگ انتخاب شده.
- ساختار اپیزودیک
شاید بتوان در مورد صحنه پردازی و شیوه ی نورپردازی تفاوت ها را دید، چرا که در طراحی صحنه نمایش های اکسپرسیونیستی، نگرشی هندسی به محیط وجود دارد ( به طور خاص مکتب کنستراکتیویسم) و از مظاهر تمدن جدید در آن بهره گیری می شود. چیزی که در این نمایش، به صحنه ای ساده و فاقد لوازم صحنه محدود شده است که البته برای آن می توان دلایلی همچون کوچک بودن صحنه ی نمایش، یا ایجاز مورد نظر کارگردان را در نظر گرفت. همچنین نور پردازی و استفاده از سایه ها، نقش مهمی در نمایش های اکسپرسیونیستی دارد که در مورد این نمایش به درستی از آن استفاده نشده است. حتی اگر کارگردان در پی اجرای نمایشی در این گونه هم نبوده باشد، باز هم استفاده ی خلاقانه ای از نور صورت نگرفته است.
استفاده از چوب پا همچنین حالتی کارناوال گونه به نمایش داده است که بر جنبه های نمایشی آن افزوده است و انگار تماشاگر در حال تماشای کارناوالی باشد و از این نظر، به نمایش حماسی هم نزدیک می شود.
در مجموع، فارغ از برخی اشکالات جزئی – همچون بازی برخی از کاراکترها- ، «ریچارد دوم» کار با ارزش و یکدستی ست است که تجربه ی متفاوتی را برای تماشاگرانش به همراه می آورد.
چندی پیش گذرم به خیابان پانزده خرداد افتاد و آن بافت قدیمی اش؛ جدا از بازار قدیم تهران و میدان ارگ و کاخ گلستان، نظرم به تابلویی جلب شد با عنوان «بن بست تکیه دولت»؛ یاد تکیه دولت در دلم زنده شد و افسوسی دوباره بر آن، که چرا امروز جای آن خالی ست؟...
تکیه دولت را ناصرالدین شاه ساخت، آن هم پس از دیدن تماشاخانه های فرنگ. گویا این بنا توسط استاد حسینعلی مهرین و با همکاری تعدادی از مهندسین انگلیسی در سال 1248 خورشیدی در ضلع جنوب غربی محوطه ی کاخ گلستان ساخته شد. هزینه ی ساخت آن حدود 150 هزار تومان و گنجایش اش حدود 20 هزار نفر بود که با ارتفاعی حدود 24 متر و در چهار طبقه، از عظیم ترین بناهای پایتخت بود که از دوردست ها نیز دیده می شد. این تماشاخانه به محلی برای اجرای تعزیه تبدیل شد.
تکیه دولت بنایی مدور بود با غرفه هایی در گرداگردش که تماشاچیان را در خود جا می داد و سکوی نمایشِ گِردی در میان داشت...
اما متاسفانه، این بنای ارزشمند در سال 1327 خورشیدی به دستور مقامات دولتی فرو ریخت تا اثری از بزرگترین نمایشخانه ی ایران باقی نماند و ما بمانیم و تنها نشانه هایی از آن در آثار نویسندگان و جهانگردان و هنرمندان. شکوه و عظمت این بنا را می توان در تابلویی که کمال الملک از آن ترسیم کرده دید.
تکیه دولت، اثر کمال الملک، موزه ی کاخ گلستان
خدایا!... خدایا! یه معجزه! برای من یه معجزه بفرست؛ مثل ابراهیم.... شاید معجزه ی من یه حرکت کوچیک بیشتر نباشه؛ یه چرخش؛ یه جهش! یه این طرفی...، یه اون طرفی...
(از دیالوگ های فیلم هامون/داریوش مهرجویی، فصل پایانی)
۲۸ آبان ۹۲
پ.ن:
تصویر برگرفته از سایت روزنامه ی همشهری ست.
این چند روز تعطیلی را، فارغ از آلودگی تهران، به یک شهر کوهستانی پناه آورده ایم و مهمان هوای پاکش شده ایم؛ این جا خبری از دود و دم تهران نیست! صبح که بیدار می شوی مه همه چیز را در بر گرفته است...؛ در میانه های روز هم، مه به کمرکش کوه های دور دست رسیده است و غروب ها، ابرها در طرح های ساده و چین دار، با رنگ سرخ در هم آمیخته اند. سرخ، به رنگ آفتاب در ظهر عاشورا...؛
حزن دارد بعد از ظهر عاشورا؛ مثل بعد از ظهرهای جمعه، اما غم اش بیشتر است؛ غم اش سنگین است....
امروز، پس از سال ها، به تماشای تعزیه رفتیم؛ شبیه خوانان، قصه ی ظهر عاشورا را روایت کردند و تنهایی حسین(ع) را؛ چه غمگین بود تعزیه...؛ چه ساده روایت شد؛ نمایشی که برخاسته از باورهای ملی و مذهبی ماست؛ ایجاز در همه چیز، از نمایشنامه تا موسیقی و وسایل صحنه. نمونه ای از راه حلّ هنرمند ایرانی برای زنده نگه داشتن یک هنر؛ پیوند هنر با باورهای مردم.
مجلس که پایان گرفت و مردم پراکنده شدند، به این می اندیشیدم که در روزگاری نه چندان دور، هنر تعریه خوانی چه ارج و قربی داشت در میان مردم؛ که بخشی از هویت ایّام محرّم بود؛ به روزهایی فکر کردم که مردم این خاک، برای هر روزی، هنری عرضه می کردند و نقّالان در کوچه و بازار بذر هنر و اسطوره را می پراکندند؛ آن روزهایی که این موبایل های رنگ و وارنگ نبود تا همه چیز از خاطر، به حافظه ی تلفن های همراه برود و رنگ ببازد....
پنج شش ساله بودم که برای نخستین بار به سینما رفتم...؛
از شهرستان با پدرم به تهران آمده بودیم تا به برادرهایم سر بزنیم؛ یادم نیست چه فصلی بود، اما یادم می آید که تا تهران را با مینی بوس آمدیم.
دو روز بیشتر در تهران نماندیم. یک روز با دوتا از برادرها و یکی از پسر عموها به سینما رفتیم. غروب بود. برای نخستین بار سینما رفتن را تجربه کردم؛ فیلم «تشریفات»ِ مهدی فخیم زاده بود. چیز زیادی از فیلم نفهمیدم! با این حال، فیلم برایم جذاب بود و سینما از آن جذاب تر! از سینما زیاد شنیده بودم. حالا انگار فرصتی پیش آمده بود تا شنیده هایم را یکی یکی محک بزنم....
بیرون که آمدیم، هوا تاریک شده بود؛ مثل سینما که تاریک بود. رفتیم یک شیرینی فروشی و پاکتی شیرینی خریدیم – از آن پاکت ها که سالهاست خبری ازشان نیست! یک اسباب بازی فروشی هم رفتیم و یک اسلحه ی پلاستیکی هم برایم خریدند.
از سینما تا محل کارشان را پیاده آمدیم؛ محل کارشان یک کارخانه ی کفش بود؛ هم محل کارشان بود و هم منزل و استراحتگاهشان. کارخانه در کوچه ی البرز بود؛ خیابان شاپور. همان کوچه ای که محسن مخملباف یکی از اپیزودهای «دستفروش» اش را در خانه ی نبش اش ساخته است – آن خانه هنوز هم هست. شام هم کباب بود با مخلّفات...!
آن شب، چراغ ها که خاموش شد، تا دیر وقت بیدار بودم. به روزی که گذشت فکر می کردم؛ به سینما. به «تشریفات» و کاراکتر مهدی فخیم زاده در آن.... به نظرم آن شب، یک شب پر ستاره بود...!
بزرگتر که شدم، نام آن سینما را دریافتم؛ سینما فلور...؛ نخستین سینمایی که رفتم. همان سینمایی که الآن سالهاست در خیابان ولی عصر، نبش چهار راه امیریه در خاموشی به سر می برد؛ آرام و ساکت...؛ انگار نه انگار که روزی مردم برای تماشای فیلم جلو اش صف می کشیدند...؛ انگار نه انگار که نام هنرپیشه ای را یدک می کشیده است...؛ و انگار نه انگار که هربار مردی سی و چند ساله از مقابل دربِ بسته اش می گذرد، یاد آن شب رویایی کودکی اش می افتد؛ یاد آن شب پرستاره...!
برنامه ی این جمعه ی مناظره ی تلویزیون درباره ی سینمای موسوم به جشنواره ای بود. راستش هنوز درباره ی این اصطلاح سینمای جشنواره ای مشکوکم و برایم واژه ی گنگی ست...! اما در این نوشته ی کوتاه، نمی خواهم به این اصطلاح بپردازم و روی سخنم به جای دیگری ست.
مهمانان این برنامه، جمعی از سینماگران بودند که هریک به نوعی درباره ی جوانب این موضوع سخن در دادند و بحث کردند و آب نوشیدند و دوباره بحث کردند..! روی سخن من با این ها هم نیست!... ما جماعت ایرانی، استادِ سخن هستیم و در عمل ضعیف! اما نمی دانم چرا به جای مسوولانی که سینمای ما را بدینجای کشانده اند، این اقشار مختلف سینما هستند که باید پاسخگو باشند!
چرا باید هنر/صنعتی که تنها پس از پنج سال از ابداع اش وارد این خاک شده اکنون به این حال و روز بیافتد؟ چه کسی باید پاسحگو باشد؟ مسوولانی که ریز تا درشتِ همه چیز در دستانشان است، یا سینماگرانی که باید فیلمشان را به هزار تا از آنان نشان بدهند و از هزار سوراخ رد بکنند؟! این آقایانِ مسوول برای ایشان چه کرده اند که حالا از آنان جواب می خواهند؟!
سینما و تلویزیونی که دولتی باشد و وابسته، جز این هنری برایش متصور نیست! این که گناهکار را رها کند و یقه ی بی گناه را بچسبد! مگر همین مسوولان نبودند که در دهه ی شصت، سینمای ملی از نوع «ناخدا خورشید» را به سمت و سوی سینمای به اصطلاح جشنواره ای سوق دادند؟ مگر همین ها سینماگران وطنی ای چون «ناصر تقوایی» و « بهرام بیضایی» را از سینما دور نکردند؟ چند سال باید بگذرد تا امثال ایشان در این خاک به وجود بیایند؟ مگر بیضایی برای جشنواره های خارجی فیلم می ساخت؟ کدام فیلم ِ این سینما همچون «روز واقعه» توانسته واقعه ی کربلا را مجسم کند که بیضایی توانسته آن را به نگارش درآورد؟ تا کی باید در این خاک هنرمند پاسخگو باشد و مسوول نه؟ همین تلویزیونی که این برنامه ها را ترتیب می دهد، برای رشد و تعالی این سینمای نزار چه کرده است؟
واقعیت این است که سینما راه خودش را پیدا می کند؛ مخاطبِ خودش را می یابد.... مسوولان همین که چوب لای چرخ آن نگذارند کفایت می کند، نمی خواهد برایش خط و مشی تعیین کنند! این خاک، هنرپرور است و ما هم مردمانی با استعداد، و البته صبور هستیم...!
۱۰ آبان ۹۲
سوم آبان ماه، بیست و پنجم اکتبر، سالروز تولد پابلو پیکاسو
پابلو پیکاسو (1973 - 1881)، نقاش، مجسمه ساز، طراح و چاپگر بزرگ اسپانیایی، به همراه ژرژ براک، کوبیسم را بنیاد نهاد. او تجربیات مختلفی در حوزه ی طراحی، نقاشی، مجسمه سازی، چاپ، اسامبلاژ و سفال داشت. او در مدت کوتاهی تقریباً همه ی دستاوردهای هنری دوران خود را آزمود. «دوشیزگان آوینیون»، «دختری در برابر آینه» و «گرنیکا» از آثار معروف اوست. به مناسبت تولدش، نگاهی می اندازیم به پرده ی «گرنیکا»، به نقل از دایرةالمعارف هنر رویین پاکباز:
"گرنیکا با فاجعه ی بمباران شهرکی به همین نام در اسپانیا ارتباط دارد؛ با این حال، هیچ صحنه ای از واقعیت در آن بازنمایی نشده است. نوعی شبکه بندی کوبیست در ساختمان تصویر به چشم می خورد. در مرکز ترکیب بندی، اسبی شکم دریده را می توان دید که در حفره ی دهانش علامت شیهه ی درد مجسم شده؛ و در سمت چپ، گاوی بی حرکت همچون فاتحی مغرور ایستاده است؛ نشانه های بیم و درد و مرگ در اینجا و آنجا پراکنده اند. زنی پریشان و بیمناک، همچون پژواک فریادی، از بالا به درون می آید و با چراغی که در دست دارد، صحنه را روشن می کند. حالت غیر طبیعی و متشنج صحنه به واسطه ی ساختار فضای تصویری بارزتر شده است. مناظر داخل و خارج، پاره های نور و تاریکی، و خطهای تیز و منحنی در هم آمیخته اند. این همه، بعدی تمثیلی به تصویر می دهد. ولی این پرده، نه توصیفی نمادین از یک رویداد واقعی و مشخص، بلکه افسانه ای تصویری مبتنی بر واقعیت است. صورت خیالی است که تمامی چشم انداز دهشت را آشکار می نماید؛ و از این رو، می تواند از محدوده ی زمانی فراتر رود و به قلمرو خاطره ی بشری وارد شود."1
[1]. دایرة المعارف هنر، رویین پاکباز،انتشارات فرهنگ معاصر، چاپ پنجم: 1385، صص 145 و 146
یک نیمه متوسط، یک نیمه جذاب!
دی وی دیِ «عقاید یک آکتور سینما»، که اخیراً وارد شبکه ی سینمای خانگی شده، به کارگردانی خانم منیژه حکمت، قرار است به قول خودش "همه ی آنچه را که می خواهیم درباره ی فلان آکتور سینما بدانیم" به ما بگوید، عبارتی که با خودش رنگ و بوی اثری صرفاً تجاری را به ذهن متبادر می کند؛ در ادامه ی مجموعه هایی مانند «شام ایرانی»، «شوخی با ستارگان» و «رالی ایرانی»، که جذابیتشان وام دار حضور ستارگان و هنرمندان سینما و تلویزیون در شرایط خاصی هستند. این دی وی دی اما، راهِ مصاحبه با این ستارگان، اما از طریق ستارگانی دیگر را در پیش گرفته است؛ چیزی که باز هم جدید نیست؛ از این دست تاک شو ها در تلویزیون خودمان کم نداشته ایم...؛ اما، این همه ی آن چیزی نیست که پس از تماشای اولین قسمت از این سری دی وی دی ها به نظرم آمد؛ ظاهراً قرار است این مجموعه، متفاوت باشد...؛ و به نظرم در نیمه ی دوم اش تا حدی به این مقصود نائل می شود.
این دی وی دی از دو بخش تشکیل شده است: بخش نخست مصاحبه ی سیامک انصاری است با رضا عطاران، و بخش دوم مصاحبه ی امیر جعفری است با هانیه توسلی.
رضا عطاران و سیامک انصاری
به نظرم سیامک انصاری گزینه ی مناسبی برای مصاحبه با رضا عطاران نیست و نمی تواند ما را به عمق شخصیت او نزدیک کند. ما به دنبال اطلاعات معمولی درباره ی این هنرمندان نیستیم، که در دسترس عموم هست... این که در عنوان، جای مصاحبه کننده و مصاحبه شونده را جا به جا کرده ام دقیقاً به این خاطر است که جای این دو در این مصاحبه به نوعی عوض می شود، و این رضا عطاران است که این مصاحبه را پیش می برد و تا حدّی به سیامک انصاری خط می دهد! این اتفاق درست از همان ابتدای مصاحبه می افتد، جایی که عطاران به تناقض گویی در صحبت هایش در این جا و آن جا اعتراف می کند و این که بسته به نوع مصاحبه، و مصاحبه کننده، هر بار جواب متفاوتی به سوالات می دهد...! او از همین آغاز، نوع کاراکترش را به مخاطب اش معرفی می کند؛ آدمی که "راحت" است و در برابر شرایط مختلفی که برایش پیش می آید، کاملاً انعطاف پذیر است! او خود را به تقدیر می سپارد و از جنگیدن با آن خودداری می کند. در جایی از مصاحبه، علاقه اش را به "بازی" بیان می کند، و این که اهل فلسفه و سیاست و دیگر پیچیدگی های زندگی نیست...؛ او فقط دوستدار بازی ست و بس، و مضامین و قالب های آثارش را از آدم های اطرافش الهام می گیرد؛ جذابیتی که ریشه در واقعی بودن آدم ها و محیط زندگی آن ها دارد- درست مثل جایی که از اهمیت "توالت" در زندگی انسان های امروز سخن می گوید!
اگرچه پخش قسمت هایی از آثار گذشته ی عطاران که سیاه و سفیدند (همچون برنامه ی رنگین کمان) می تواند برای مخاطب جالب باشد، اما در مجموع، این نیمه تدوین مناسبی ندارد؛ به نظرم ارجاعاتی که به فیلم «خوابم میاد» می شود اضافی ست، یا آن بخشی که در دفتر تهیه کننده می گذرد. برعکس، آن جا که عطاران وارد یک خشک شویی می شود و ما او را در وضعیت یک آدم عادی می بینیم جذاب است.
امیر جعفری و هانیه توسّلی
امیر جعفری بر خلاف سیامک انصاری، خیلی زود گفت و گو را گرم می کند؛ او از قوه ی طنز درونی اش به جا و به اندازه بهره برده و گفت و گویی به مراتب جذاب تر از گفت و گوی دیگر را به نمایش می گذارد. از سوالات حاشیه ای تا سوالات جدی را از هانیه توسلی می پرسد و سعی در نزدیک شدن به عمق شخصیت او دارد.
هانیه توسلی ای که در اینجا می بینیم، تصویری ست از زنی جا افتاده و آرام، بر خلاف کاراکترهایی که سال ها پیش از او در فیلم هایی چون «شام آخر» دیده بودیم، یا بعدها در «میوه ی ممنوعه» یا «زندگی خصوصی». او کاراکتری از آدمی را نشان می دهد که سعی در فهم جریانات هستی داشته و در پی آرامش یافتن است. از علایق اش به نقاشی، بتهوون، فروغ و دمیانِ هرمان هسه می گوید و این که می خواهد با هستی به یگانگی برسد.... گفت و گو هرچه پیش تر می رود، رنگ و بویی فلسفی می یابد و جذاب و جذاب تر می شود. آنجا که هانیه توسلی از جذابیت مرگ می گوید و اشتیاق اش برای تجربه ی آن، گفت و گو رنگ و بوی دیگری به خود می گیرد- در این حال، هانیه توسلی با شال اش بازی می کند و تأثیر دیالوگ ها را بر او مشهود می بینیم....
این نیمه، به مراتب از نیمه ی اولِ این دی وی دی بهتر است؛ تدوین ِ بهتری هم دارد، به ویژه، بخش های انتخاب شده از فیلم کوتاهِ «روی جاده ی نمناک» که از نخستین کارهای خانم توسلی ست، نشان از سلیقه ی بهتری دارد. اما بی شک، این تأثیر ِ امیر جعفری ست که گفت و گو را از سطح به عمق می برد و آن را هرچه بیشتر جذاب می کند....
پوشکین را در نظر بگیر. گوگول را در نظر بگیر. هیچ کدام زیاد ننوشتند اما به زودی برای هر دو، یادبودها خواهند ساخت. گوگول برای هر صفحه ی چاپ شده ۱۰۰۰ روبل نقره مطالبه می کند، و پوشکین همان طور که خودت می دانی می توانست هرکدام از شعرهایش را به یک دنیا طلا بفروشد. اما شهرتشان، به خصوص شهرت گوگول، ثمره ی سال ها فقر و گرسنگی بود... رافائل سال ها نقاشی می کرد، اثرش را صیقل می داد... و نتیجه ی کار معجزه آسا بود: خدایان به دست او خلق می شدند. و ِرنه برای تکمیل هر تابلو یک ماه تمام زحمت می کشید...
از رُمانم خیلی راضی ام... البته نقص های وحشتناکی دارد... امیدوارم با رمانم کل اوضاع را درست کنم. اگر برنامه ام به نتیجه نرسد ممکن است خودم را دار بزنم. ... به تازگی مطلبی درباره ی شاعران آلمانی خوانده ام که از گرسنگی و سرما جان داده اند و در دارالمجانین مرده اند. تا به حال بیست نفرشان این چنین از دنیا رفته اند، و چه نام هایی! وجودم را وحشت فرو می گیرد...."
(از نامه ی داستایفسکی به برادرش میخائیل در مارس ۱۸۴۵، پس از نوشتن رمان مردم فقیر)
پولزونکوف و داستانهای دیگر، فیودور داستایفسکی، ترجمه ی رضا رضایی، نشر آمون، چاپ اول: ۱۳۷۱
فاقد استخوان بندی...!
درست چند ماهِ قبل بود، پیش از تولد پسرم هیراد، که بعد از کلی برنامه ریزی، با همسرم راهی سینما شدیم تا «تهران 1500» را ببینیم...؛ به نظرمان مجموعه ای از عوامل باعث می شد که با فیلم جذابی رو به رو شویم، ضمن این که هر دو به انیمیشن علاقمندیم؛ از قضا، بلیط فروش سینما به خاطر این که من و همسرم تنها تماشاگران فیلم در آن سانس بودیم، گفت که : برای دو نفر فیلم نمایش داده نمی شود، و حداقل باید 5 نفر باشید...! این بود که قسمت نشد فیلم را ببینیم و سر خورده و ناراحت از سینما برگشتیم...! در راه همه اش به این فکر می کردم که چرا باید چنین فیلمی، تماشاگرانش به حدّ نصاب نرسد..؟!
حالا که بعد از چند ماه، فیلم را از شبکه ی نمایش خانگی تماشا کردم، راز آن صندلی های خالی بر من روشن شد...!
فیلم، مجموعه ای از ضعف های ریز و درشت را در خود جا داده است؛ از فیلمنامه و کارگردانی بگیر، تا تدوین و طراحی شخصیت ها...؛ فیلمنامه، فاقد استخوان بندی، و بسیار سر هم بندی شده است. ضعف شخصیت پردازی همچون سمّی مهلک بر پیکر فیلم افتاده است. استفاده از کاراکترهای شناخته شده ی سینما، با قالب های شناخته شده و همیشگی شان، همچون محمدرضا شریفی نیا، نه تنها باعث شده است تا از شخصیت پردازی در فیلمنامه غفلت شود، بلکه این تصور که ما در حال تماشای یک انیمیشن هستیم کمرنگ شده و جذابیت ایجاد شده ی ناشی از قالب کارتونی ایشان، کم کم رنگ ببازد و کارایی خود را از دست بدهد. شخصیت پردازی در انیمیشن، اهمیتی به مراتب بیشتر از قالب های دیگر سینمایی دارد، چرا که بیننده باید کاراکترهایی ساختگی را باور کند و با آن ها همراه شود.
فیلم در کارگردانی و تدوین هم دچار ضعف های بسیاری است؛ ضعف در دکوپاژ و میزانسن، عدم خلاقیت در چیدمان صحنه و ابزارآلات آن، بی توجهی در طراحی برخی جزییات،و وجود نماهای اضافی.... به علاوه، فیلم ریتم کندی دارد و در بسیاری جاها، ملال آور می شود.
نکته ی دیگر این که فیلم درباره ی یک مساله ی مهم دیگر دچار بلاتکلیفی است و آن این که با سالِ 1500 چه کند؟! اتوماسیون، از راه حل های فیلم است؛ استفاده از ربات ها، اتوبان های هوایی و امثالهم. اما باید توجه داشت که در طراحی شیئی مربوط به زمان آینده، به گونه ای عمل شود که ضمن دارا بودن نشانه هایی از آینده ی مورد نظر، نشانه هایی آشنا از آن شیء در زمان حال را نیز دارا باشد تا تماشاگر بتواند با آن ارتباط پیدا کند. این اتفاق در مورد این فیلم به درستی نمی افتد؛ عناصر مربوط به آینده، همچون ربات ها، از طراحی ضعیفی برخوردار بوده و کارایی آن ها به درستی تعریف نشده است. بهره گیری از طنز در جاهایی، همچون پیکان پرنده هم راه به جایی نمی برد و بر سردرگمی تماشاگر می افزاید.
تاریخ نشان داده است که ما مردمی اهل تجربه ایم! شاید تنها بتوان امید به آینده داشت؛ به تجربه ای دیگر؛ که اگر قرار شد دوباره هزینه ای شود و ارگانی حمایت کند و چه و چه و چه، این بار انیمیشنی بهتر و با طراحی زیباتر ساخته شود که جذابیت اش درونی باشد، و نه با تکیه بر تیپ های فیلم های سینمایی و دارای تاریخ مصرف، که تنها لفظ «کاسبی» را به ذهن متبادر کند، و از خلاقیت هنری در آن اثری دیده نشود!
۱۱ مهر ۹۲
بر گور پسرش خم شد
چادرش
لحظه ای آفتاب را پوشاند
وقتی برخاست
گورستان بوی شیر می داد
و آفتاب هم
پشت کوه ها پنهان شده بود
«به روژ ئاکره ای»
فیلمنامه ی بدون طرح، که در اواخر سال های بیست آغاز شد، با دو نهضت هنری زمان خود، یعنی سوررئالیسم و شورش در زبان قرین شد و به سبب آنها تحرک یافت. هنرمند مشهور سینمای اسپانیا، لوئیس بونوئل اولین فیلم خود را با نام سگ آندلسی (1928) و تا حدودی با کمک سالوادور دالی آفرید. در ذهن آن ها سناریویی شکل گرفت که سه روزه نوشته شد و عبارت بود از: شیرین کاری هایی با وجوه ارتباط مبهم و همراه با رویا. غرض این نبود که هیچ یک از آن ها صراحت داشته باشند یا با عقل جور در بیایند. بونوئل سناریو را در عرض دو هفته در پاریس فیلمبرداری کرد و بار آخر در ژوئن سال 1929 آن را مرور کرد. متنی از این فیلمنامه که مورد پسندش درآمد و در 15 دسامبر 1929 منتشر شد از این قرار است:
پیش درآمد
روزی روزگاری...
یک بالکن در شب، مردی نزدیک بالکن تیغی را تیز می کند. مرد از پنجره آسمان را
نگاه می کند و می بیند که...
ابر کو چکی به سمت ماه، که قرص تمام است، می آید.
بعد سر یک دختر جوان، با چشم های باز ِ باز، تیغ ریش تراش به سمت یکی از
چشم ها پیش می رود.
ابر کوچک روی ماه را می گیرد.
تیغ ریش تراش از روی کره ی چشم دختر جوان می گذرد و یک برش عرضی به آن
می دهد.
تصویر متحرک، رابرت گسنر، ترجمه ی اختر شریعت زاده، انتشارات سروش، چاپ اول: 1368
در سالروز تولد استاد شجریان
تصنیفِ بارون
ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبهای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به کام عاشقای بی مزار
ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ببار ای ابر بهار
با دلم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماه رو دادن به شبهای تار
ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به یاد عاشقای این دیار
به کام عاشقای بی مزار
ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون
آلبوم شب، سکوت، کویر/ آهنگساز و تنظیم کننده: کیهان کلهر؛ بر اساس موسیقی مقامی شمال خراسان/ 1377
... من چه خواهم گفتن
که چه گفتند دو بیمار به هم؟
گفت: آن آهوی خوش؟ گفت: رمید
گفت: آن نرگس تر؟ گفت: فسرد...
(سطرهای خوانا از میان یک شعر ناتمام از نیما یوشیج)
قلم انداز، نیما یوشیج، انتشارات دنیا، چاپ دوم: 1352
۳۱ شهریور ۹۲
چند روز پیش، بعد از مدت ها مسیر میدان انقلاب تا چهار راه کالج را پیاده گَز کردم...؛ مسیری که در روزگار دانشجویی ام یکی از گذرگاه های اصلی ام بود – البته خیلی وقت ها این مسیر تا دروازه دولت هم امتداد می یافت. مسیر لذتبخشی بود برایم و هنوز هم هست؛ انبوهی از کتاب فروشی ها، نو و دست دوم؛ سینما ها، تئاتر شهر.... کمی آن سوتر، داخل خیابان ایرانشهر که بپیچی و بالا بروی، خانه ی هنرمندان. حوزه ی هنری و سالن سینما کوچک اش در تقاطع حافظ و سمیه....
اما چیزی که در این پیاده رویِ دوباره برایم تازگی داشت، انبوهی از فست فودها و کافه ها در این مسیر بود. آن روزها از میدان انقلاب و کتاب فروشی هایش که عبور می کردی، یک فست فود به اسم "دانشجو" بود، نزدیکِ انتشارات سروش- و چه ساندویچ های خوشمزه ای داشت – که الآن تغییر کاربری داده است! در چهار راه ولی عصر، در بالا "سوپر استاپ" و در پایین "بوفالو" بود. در چهار راه کالج، رو به روی دانشگاه امیرکبیر هم یک قهوه خانه بود با اُملت هایی خوشمزه! بعداً قهوه خانه ی "نمونه" هم اصافه شد، که هنوز هم هست....
حالا چرا از کافه ها و فست فود ها گفتم؟... چون آن روزها مدام دنبال پاتوقی می گشتیم تا با دوستان دور هم جمع شویم و گپ و گفتی داشته باشیم. اما فست فود که پاتوق نمی شود!... یادم می آید یک بار در سفره خانه ی گوشه ی میدان فردوسی جمع شدیم؛ تا صحبت هایمان گرم می شد، یکی می آمد و می گغت که لطفاً جمع کنید! – این واژه ی لطفاً را از خودم اضافه کردم!... و هنوز از کتابِ تازه خوانده و فیلمِ تازه دیده حرف نزده، باید کاسه و کوزه مان را جمع می کردیم و یا علی تا شاید وقتی دیگر...! یک بار هم در باغ خانه ی هنرمندان دور هم جمع شدیم در غروبِ پاییزی سرد؛ آن قدر سرد بود که تا چند شعر خواندیم، سرما امانمان را برید و مجبور شدیم بساط شعر خوانی را جمع کنیم.... می خواستیم از پاتوقِ فرهنگیِ یکی از سینما ها هم استفاده کنیم که تا جنبیدیم، دَرَش را تخته کردند...! فقط می مانَد قهوه خانه ی رو به روی دانشگاه امیر کبیر که اگر به زمانمان می خورد، جای خوبی بود؛ کسی کاری به کارَت نداشت. مشتری هایش اغلب از دانشجویان بودند از سلایق مختلف، که دور هم جمع می شدند و ساعت ها به بحث و گفت و گو درباره ی مسائل گوناگون می پرداختند. تازه چایی و قلیانش هم همیشه به راه بود...، اما آن قهوه خانه هم با تغییر مدیریت، مشتری های اصلی اش را از دست داد؛ مدیریت جدید، هیچ از فضای قبلی به جا نگذاشت و این بود که ما هم از آن جا دل کندیم...!
و این بود که آن روز، وقتی این همه کافه را دیدم، یاد آن روزها در دلم زنده شد...؛ یاد آن روزهای بدونِ پاتوق؛ بدونِ جایی که ساعت ها بنشینی و از آنچه که دوست داری حرف بزنی و چای بنوشی و هی حرف پشت حرف بیاید....
با این حال...، چه خوش بود آن روزهای بدونِ پاتوق...؛ یادش به خیر!
جنبش سقّاخانه عنوانی ست که به فعالیت های گروهی از هنرمندان نوگرای ایرانی داده شده که در پی تلفیق عناصر بومی و مذهبی ایرانی با هنر مدرن بودند. این اصطلاح را نخستین بار زنده یاد کریم امامی در مورد آثار حسین زنده رودی و پرویز تناولی در اوایل دهه ی چهل خورشیدی به کار برد و تا به امروز این اصطلاح ماندگار شده است.
سقّاخانه ها مکان هایی مذهبی و ساده، برگرفته از واقعه ی کربلا و به ویژه عمل ِ حضرت عباس(ع) –سقّای دشت کربلا- در روز عاشورا می باشند که در پی آوردن آب برای همراهانش به شهادت رسید. مکان هایی که گفته می شود از اواخر دوره ی تیموری و اوایل حکومت صفوی، ریشه گرفته و تا به امروز پابرجا مانده اند. هنوز هم در گوشه و کنار شهرها، به ویژه در مناطق قدیمی تر، می توان سقّاخانه هایی را مشاهده کرد که مردم آب اش را تبرّک می دانند، پای اش شمع روشن می کنند، یا بر پنجره هایش پارچه می بندند تا شاید نذرشان برآورده شود.
اما برسیم به اصل مطلب یعنی «نمایشگاه مروری بر جنبش سقّاخانه در هنر معاصر ایران»؛ نمایشگاه در بر گیرنده ی آثاری از پرویز تناولی، حسین زنده رودی، ناصر اویسی، صادق تبریزی، و زنده یادان فرامرز پیلارام، منصور قندریز، و ژازه تباتبایی (طباطبایی) می باشد که همگی از جمله ی مهم ترین هنرمندانِ معاصر هنرهای تجسمی در ایران بوده و اغلب از معروفیت جهانی هم برخوردارند.
اثری از پرویز تناولی
این که در عنوان نمایشگاه از واژه ی «جنبش» استفاده شده است و نَه «مکتب»، نکته ی مهمی است؛ چه که مکاتب دارای تعاریف و چارچوبی اند که «سقّاخانه» در آن ها نمی گنجد و تنها می توان امیدوار بود که روزی دارای ویژگی هایی شود که بتوان از آن در قامت یک مکتب یاد کرد. اما چرا جنبش سقّاخانه به یک مکتب تبدیل نشد؟
واقعیت این است که هنرمندانی که امروز آثارشان در این نمایشگاه گرد هم آمده است، از ابتدا در پی ایجاد مکتبی خاص نبودند؛ ایشان بیشتر در پی تجارب تازه ای برای درهم آمیزی عناصر هنر ایرانی با هنر غربی بودند تا ایجاد یک زبان و مکتب خاص. اگرچه عناصر مشترکی چون بهره گیری از هنر خوشنویسی یا هنرهای تزیینی دیگر در بسیاری از آن ها به چشم می خورد، اما این عناصر شاخصه ی اصلی آن ها نیست – حدّاقل در آثار همه ی این هنرمندان- و اغلب در حدّ تجربیاتی در ترکیب بندی باقی می مانند. لذا مانیفیستی برای این گروه متکثّر شکل نمی گیرد و مکتبی هم ایجاد نمی شود.
اصطلاح «سقّاخانه» هم چندان مناسبتی با آثار این گروه از هنرمندان ندارد، چرا که به کار بردن یک اسم خاص ِ جزئی برای نشان دادن یک جریان کلی و گونه گون نمی تواند جنبه های مختلف آن را پوشش دهد- هرچند تنها برای آثار اولیه ی این گروه به کار برده شده باشد.
اما، وجه اشتراک آثار این هنرمندان در گشودن راه تازه ای برای هنر نقاشی نوین ایرانی بود؛ نقاشی ای که تجربیات مختلفی، از رئالیسم کمال الملک تا امپرسیونیسم، و حتی کوبیسم و فوتوریسم را پشت سر گزارده بود و به واقع، آثار دوره ی پس از کمال الملک اش شاخص نبود و بیشتر جنبه ی تقلیدی داشت. و لذا هنرمندان موسوم به جنبش سقّاخانه حدّاقل کاری که کردند، تلاش برای رهایی از چارچوب های نقاشی فرنگی، و ایجاد زبانی برگرفته از عناصر و مصالح بومی بود. تلاشی که با به نمایش درآمدن و خریداری آثار ایشان در نمایشگاه ها و بینال های مختلف جهانی، تا حدی به ثمر نشست و توانست بخشی از این عناصر را به جهانیان بشناساند.
اثری از ناصر اویسی
به هر حال، گرد آمدن آثار این هنرمندان در یک جا، به هر بهانه ای باشد، فرصت مغتنمی است برای علاقمندان جدّی هنرهای تجسمی ایران.
پ.ن: تصاویر برگرفته از سایت hamshahrionline.ir