فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

هلال باریک ماه


دیشب هلال ماه باریک بود..، به باریکی عمر من، که هر روز و هر روز کوتاه تر می شود. یک شب دیگر هم گذشت به بی خوابی. شب و روزم با هم قاطی شده است. چه فرقی می کند شب باشد یا روز؟! برای من که هر شب بی خوابم، چه فرقی می کند...؟

                                                                 .... 

  گمان می کردم فقط چند روز اول این گونه باشد، اما نه. تمام نشد. بی خوابی ام کش آمد؛ همچون تمام ثانیه هایم. تا همین چند وقته، ثانیه که هیچ، ساعت را هم نمی فهمیدم. اما این روزها، این شب ها...، نمی گذرند انگار.

  دلم می خواهد زودتر همه چیز تمام شود- به قول قصاب محله مان، پاک کرده. زیستن برایم بی معناست. نه تنها زمان، که هیچ چیز را نمی فهمم. انگار حواسّ پنجگانه ام را هم از دست داده ام! هر روز لاغرتر می شوم. حوصله ی دیدن هیچ کس را ندارم، حتی مادرم را. اینجا که می آید، چند کلمه نگفته، بغض اش می گیرد. می دانم چه می کشد. پیش چشم اش، پسر یکی یک دانه اش دارد آب می شود. از وقتی به این روز افتاده ام، نمازهایش طولانی تر شده است و تسبیح از تسبیح برنمی دارد. می داند که بی حوصله ام، اما هر روز می آید. همیشه هم آخرش با گریه تمام می شود. اوایل، من هم گریه ام می گرفت، اما این روزها، اشک هم از چشمانم رفته است. همچون نور. همچون سو. مادرم گاهی با خودش چیزی می آورد، میوه ای، کشمش و گردویی. گاهی هم برایم جوشیده درست می کند. دعایی در یک پارچه ی سبز هم به شانه ی راستم سنجاق کرده است. بیچاره مادرم! هنوز هم باور نکرده است که من رفتنی هستم؛ می دانم که دارم زود می روم. هنوز مادر شوهر نشده. نوه اش را ندیده....

  خواهرم هم گاهی می آید؛ کمتر پیش ام می نشیند، بیشتر خودش را به کار ِ خانه مشغول می کند؛ میز و صندلی ها را دستمال می کشد، کیسه ی سطل زباله را عوض می کند، و از این جور کارها. اصلاً نمی پرسد چرا قابلمه ی غذایت دست نخورده است. و من نمی پرسم چرا کیسه ی سطل زباله ای را عوض می کنی که هیچ زباله ای در آن نیست.... کمتر حرف می زند. وقتی او اینجاست، بیشتر موسیقی ست؛ بدون آن که از من بپرسد، نواری در ضبط صوت می گذارد، از همان قدیمی ها. از همان ها که پیش تر با هم گوش می دادیم؛ آن وقت ها که هنوز شوهر نکرده بود و با هم در آن اتاق کوچک خودمان را حبس می کردیم و نوار تازه ای را که پدر از پشت شهرداری خریده بود گوش می کردیم. بارها و بارها ترانه ها را می شنیدیم تا حفظمان می شد. حرف پشت حرف می آمد. او از آرزوهایش می گفت...؛ از شوهر آینده اش می گفت که دوست دارم این جوری باشد و آن جوری باشد. و من با این که توی دلم مسخره ام می آمد، اما به حرف های تکراری اش گوش می دادم و هیچ نمی گفتم.... حالا پس از سال ها که از آن اتاق و آن حرف ها و آن لحظات گذشته است، می بینم که او  شوهر خوبی کرده است و زندگی خوبی دارد. و من اسیر تکرار شده ام و تکرار.

  آب دادنِ به  گلدان ها هم سهم خواهرم شده است، من که روزی عاشق گل ها بودم، دیگر به تنها گلدان خانه ام هم نمی رسم (چه بر سرم آمده است؟!)... آب دادن به گل ها که تمام می شود، تنهایی ام  دوباره آغاز می شود. دوباره تنها می شوم؛ تنها و میخکوب. ساعت آونگ دار را نگاه می کنم، حرکت آونگ را می شمارم؛ یک،...، دو،... بارها و بارها.... دوباره از اول. خسته شده ام از این همه تکرار، اما انگار ناچارم  به آن!

  از مهدیس هم بگویم؛ کسی که قرار بود همدمم باشد در زندگانی ام؛ وقتی از دردم  با خبر شدم، اولین کسی که به ذهنم رسید، او بود. بهش زنگ زدم  و در چند جمله، دردم را برایش خلاصه کردم؛... مکثی کرد و چند سوال پرسید، انگار می خواست از حرف هایم مطمئن شود. انتظار داشتم بغض اش بگیرد، داد و بیداد راه بیندازد و گریه کند، اما او قطع کرد و تا چند روز خبری ازش نبود. تلفن های مرا هم جواب نمی داد. چند روز که گذشت، مادرش زنگ زد و خلاصه تر از حرف های من، همه چیز را برایم تمام کرد.... همه چیز به سادگی تمام شد، مثل حرف هایی که دکترم بهم گفت؛ خلاصه و موجز...!چه خیال ها که در سر داشتم، با مهدیس؛ اما چه زود با او تمام کردم...! هنوز چون گنگ خواب دیده ای هستم، مدهوش!

  بعد از آن، درد بود و بی خوابی و درد.

  حالا اما، مهدیس را هم از یاد برده ام. مثل خیلی های دیگر. مثل خودم.... گمان نمی کردم به این روز برسم، اما رسیدم. این روزها، چیزی نیست که باورش برایم سخت باشد. من که در حال باور مرگ خود هستم، هیچ غیر ممکنی برایم وجود ندارد.

  من اکنون کیستم؟!... زنده ام یا مرده؟!... آه، هیچ نمی دانم!   




۲۳ شهریور ۹۲؛ اسماعیل بابایی

سنگ


به یادت هست آن شب را که تنها


به بزمی ساده مهمان تو بودم؟


تو می خواندی که «دل دریا کن ای دوست»


من اما غرق چشمان تو بودم؟


 


تو می گفتی که پروا کن، صد افسوس


مرا پروای نام و ننگ رفته است


من آن ساحل نشین سنگم، چه دانی


چه ها بر سینه ی این سنگ رفته است


 


«مکش دریا به خون» خواندی و خاموش


تمنّاگر کنار من نشستی


چو ساحل ها گشودم بازوان را


تو چون امواج در ساحل شکستی


                                                   (سیاوش کسرائی)


 


۱۸ شهریور ۹۲

کوتاه درباره ی «بغض»


  از شبکه ی نمایش خانگی، «بغض»را دیدم؛



  بغض – کارگردان: رضا درمیشیان، بازی: بابک حمیدیان و باران کوثری


  بغض، به عنوان فیلمی تجربه گرا، به لحاظ جسارت در به تصویر کشیدن داستانی با کاراکترهای امروزی و عبور مجانب گونه از کنار خطوط قرمز، فیلم قابل توجهی است؛ استفاده ی مناسب از نورپردازی و رنگ، دوربینی سیّال، کاراکترهایی پریشانحال در بافتی شهری با لوکیشن هایی متناسب با صحنه، و پرهیز از روایتی خطی، از ویژگی های مهم آن است. دوربین ِ روی دستِ تورج اصلانی، در عین این که سعی داشته به زیر پوست شهر محل واقعه (استانبول) نفوذ کند و بر سیمای توریستی آن تمرکز نکند، همچون یک راوی، در جاهایی استقلال هم می یابد و این خوب است- هرچند، نمایش ندادن یا کمرنگ نشان دادن شخصیت های مقابل کاراکترهای اصلی، به فیلم لطمه زده است. در چنین فیلم هایی، تدوین در ایجاد ریتم بسیار اهمیت می یابد که کار هایده صفی یاری هم بد نبوده است.

  اما به نظر می رسد که قصه ی فیلم، کشش یک فیلمِ داستانی بلند را ندارد، و در اینجاست که از تدوین هم کاری برنیامده و نماهای زائدی در فیلم دیده می شود. شاید اگر فیلم تمرکز بیشتری روی دو کاراکتر اصلی اش می گذاشت تا همذات پنداری تماشاگر را با آن ها برانگیزاند، سرنوشتشان هم برای او اهمیت بیشتری می یافت و پایان فیلم تأثیرگذارتر بود.

  و این چنین است که بغض، فیلمی می شود برای یک بار دیدن، و یا بهتر است بگوییم تجربه کردن. تجربه ای در فرم، تا روایت

نگاهی به کتاب «پیامی در راه»

مرگ پایان کبوتر نیست...


  به تازگی مطالعه ی کتاب «پیامی در راه» را به اتمام رسانده ام؛ کتابی که مدت ها بود در قفسه ی کتابخانه ام خاک می خورد و من در پی فرصتی برای مطالعه اش بودم؛ اکنون می توانم به جرأت بگویم که جزء بهترین کتاب هایی ست که در مورد زنده یاد «سهراب سپهری» خوانده ام. پیش تر، در مورد کتاب سهراب، مرغ مهاجر (پریدخت سپهری) هم به چنین نتیجه ای رسیده بودم، اما آن کتاب برای شناختن خود ِ شاعر است و روحیات او، و این یکی درباره ی قالب کار و سبک شعر و نقاشی او.

  کتاب از سه بخش تشکیل شده است؛ بخش نخست «صیاد لحظه ها: گشتی در هوای شعر سهراب سپهری» نوشته ی داریوش آشوری است که به نثری روان و موجز، اما پر مغز، شناختی کلی از شعر سپهری به ما می دهد.

  در بخش دوم «از آواز شقایق تا فراترها؛ نگاهی به شعر و نقاشی سهراب سپهری» زنده یاد کریم امامی مترجم کتاب، و نیز منتقد قدیمی آثار تجسمی، نگاهی دو سویه به سپهری دارد؛ هم از جنبه ی شعر و هم از جنبه ی نقاشی. و البته بخش نقاشی اش مفیدتر است، چه، به بررسی آثار آن شاعر- نقاش در دوره های مختلف کاری اش می پردازد. او در جاهایی، با آوردن نمونه هایی از شعر او، ارتباط تنگاتنگ نقاشی و شعرش را نشان می دهد. البته اشاره ای به اثر پذیری او از نقاشی انتزاعی مکتب پاریس نمی کند -که روئین پاکباز در دایرة المعارفِ هنرش آن را از جمله ویژگی های نقاشی او می داند- و بیشتر به جنبه های دیگر کار او، از جمله تلخیص، و خطوط بیانگر می پردازد. این بخش، نسبت به دو بخش دیگر ِ کتاب لحن خودمانی تری دارد و از جنبه ی پرداختن به روحیات سپهری، نکات جالبی را در بر می گیرد.

  اما تخصصی ترین بخش کتاب، بخش سوم آن «از عروج و هبوط: سیری در شعر سهراب سپهری» نوشته ی حسین معصومی همدانی است که علاوه بر پرداختن به اشعار آن شاعر از جنبه ی مضمونی، از نگاهی فرمالیستی هم در بررسی هایش بهره می برد؛ آن چه که او در این زمینه به آن تاکید می کند، اهمیت واژه در اشعار سپهری ست، و نیز آن چه که فرمالیست ها بدان ادبیت اثر می گفتند -آن چه که شعر را از نثر متمایز می کند. استفاده ی درست از واژگان و تسلط شاعر بر آن، چیزی ست که نویسنده بر آن تأکید می کند.

  معصومی همدانی همچنین در بخش هبوط از همین فصل، سعی در پاسخ دادن به پرسشی مشهور درباره ی سپهری دارد، که برخی می گویند چرا شعر او متعهد نیست و از تحولات اجتماع اش جداست – سخن زنده یاد احمد شاملو در این باره معروف است. نویسنده ضمن مخالفت با این نظر، به طرح استدلالاتی در این زمینه می پردازد، از جمله می گوید: " برای سپهری شعر آن جا آغاز می شود که رنج پایان می گیرد" (ص94)، یا "اگر شعر سپهری را خالی از بیان درد و رنج می بینیم، دلیل اش آن نیست که او خود مردِ رنج و اهل درد نیست، به عکس، هر شعر او حاصل غلبه بر رنجی است که برده است" (ص95) و نیز، شعر او را بسیار علمی می داند (ص97)، و شاید مهم ترین استدلالی را که بر می شمارد این است که: " مسأله ی اجتماعی نبودن شعر سپهری در یک مسأله ی بسیار مهم تر حل می شود و آن این که سپهری از لحاظ فکری بیشتر دلبسته ی اندیشه های عرفانی شرق دور است" (ص99)

  کتاب همچنین در برگیرنده ی سالشمار نسبتاً کاملی از زندگانی آن زنده یاد است.

مشخصات کتاب:

پیامی در راه (نظری به شعر  و نقاشی سهراب سپهری)/ داریوش آشوری، کریم امامی، حسین معصومی همدانی/ انتشارات طهوری/ چاپ اول: 1359   


 پ.ن ها:

  - "... و نترسیم از مرگ

      مرگ پایان کبوتر نیست." (س.سپهری)

  - تصویر مربوط به چاپ دوم کتاب است.


۱۵ شهریور ۹۲

گاهی ما آدم ها...


  گاهی ما آدم ها، زنده هستیم به لبخندی، کرشمه ای، نگاهی...،

  گاهی ما آدم ها، دلخوشیم به دست مهربانی که به سویمان دراز شود...،

  گاهی ما آدم ها، زنده هستیم به این که کسی با تمام وجود دوستمان داشته باشد...،

  گاهی ما آدم ها، امید آن را داریم که همه چیز درست شود، آن طور که دلمان می خواهد...،

  گاهی ما آدم ها،...

   با این حال،

  خیلی وقت ها، ما آدم ها به روی هم لبخندی نمی زنیم، دستی از روی مهر به سوی هم دراز نمی کنیم، عشقمان را به طرف مقابلمان مخفی می کنیم...، و هر روزی که می گذرد امیدمان نا امیدتر می شود....





 


غریبانه ای برای «فرهاد مهراد» به بهانه ی چندمین سالگرد خاموشی اش

159


  فرهاد مهراد، مردی که ترانه هایش ورد زبان ها بود یا با سوت بر لب ها جاری می شد؛ هنرمندی یگانه که هیچ گاه تن به ابتذال نسپرد و در عین حال، هیچ گاه اعتقادات گر م اش را جار نزد. مردی که وقتی پشت پیانو می نشست و مرد تنها را می خواند، تنهایی اش را بر صحنه می دیدی...؛ تنها و محجوب و سر به زیر....

روحش شاد؛ یادش گرامی!


  چه زود رفتی و چه ناباورانه و تلخ...؛ رفتنت همچون آواری بر سرم خراب شد!

  آه ...، چه قدر غریب بودی و چه غریبانه رفتی!  اسیر شب بودی و از شب تیره گریختی!

  نمی دانم اکنون کجایی؟! شاید در باغی، جمعه را نجوا می کنی، و یا از کوچ بنفشه ها می گویی، یا آیینه ها را می خوانی...

  راستی، از گنجشکک اشی مشی چه خبر؟... شاید اکنون با هم زیر یک سقف باشید...!

  و تو، هنوز هم به فکر شهیدان شهری؟ و هنوز هم از «بامداد» می خوانی که: " یه شب ماه می آد..."؟ هنوز هم مرغ سحر را می خوانی؟

  دلم چه قدر برایت تنگ شده است! برای تو که خسته بودی و با این حال کودکانه را می خواندی و با خیال خوشی، از وقتی که بچه بودم می گفتی.... بعد از تو «کوچینی» را سکوت گرفته است و قرآن و گیتارت بر تاقچه ای خاک می خورد....

  رفتی و همچون برف آب شدی...؛ نه! همچون برف آب می شدی...، در تمام این سال ها که وحدت را می خواندی، داشتی آب می شدی.... تو رفتی و ما را با شبانه ی دیگری تنها گذاشتی.

  رفتی...، در یک روز گرم تابستانی که خود از پیش می دانستی؛ "گرم و زنده، بر شن های تابستان، زندگی را، بدرود خواهم گفت..."

  گل یخ ات، هر روز بهانه ات را می گیرد، مرد تنها....


 


  پ.ن ها:


  - تاریخ واقعی این نوشته 83/4/10 است.

  - اگر با ترانه های آن زنده یاد آشنا باشید، در جای جای این نوشته عناوین آن ها را می یابید؛ آوار، وحدت، کودکانه، جمعه، سقف، برف، شبانه، و ....

  - عدد 159 که بر بالای آثار فرهاد نوشته می شده است، در حروف ابجد به معنای «هُوالمُعز» می باشد؛ خداوند عزّت دهنده است.

  - «کوچینی» نام کافه ای ست که فرهاد از سال 45 در آن می خواند.  


 

۸ شهریور ۹۲

درباره ی «مترجم دردها» ، نوشته ی «جومپا لاهیری»


حکایت فرهنگ ها...



  مترجم دردها، مجموعه ای ست از نُه داستان کوتاه، نوشته ی خانم جومپا لاهیری، نویسنده ی هندی تبار آمریکایی. نویسنده در اولین کتابش، قصه هایی می آفریند سرشار از جزئیات و دارای ساختارهایی مشخص و حساب شده. جزئیات ، همانند گزارش لحظه به لحظه ای، دقیق و البته در خدمت داستان اند.

  داستان ها، به جز دوتا که تماماً در هند می گذرند (دربان واقعی، و معالجه ی بی بی هالدار)، حکایت تقابل فرهنگ هاست و اینجا، تقابل فرهنگ هند با فرهنگ غرب – عمدتاً آمریکا. حکایت هندی های بنگالی یی که به غرب مهاجرت کرده اند (استثنا ئاً در داستان مترجم دردها، این تقابل در شرق صورت می گیرد). اینان یا ساکن آنجا شده اند، و یا در حال آموختن ِ زیستن در آنجایند. شرایطی که رئالیسم قدرتمندی را برای بیانش می طلبد.

  این تقابلی که برشمردیم، چند بُعدی ست؛ در عین این که شناختی هرچند کمرنگ از هند – آن هم بیشتر کلکته ی دهه ی 60 و 70 میلادی- به خواننده می دهد، در بر دارنده ی حسّی نوستالژیک نسبت به آن سرزمین است، به ویژه در داستان خانه ی خانم سن، و از سوی دگر، چگونگی برخورد یا کنار آمدن دو فرهنگ مختلف را از شرق و غرب به تصویر می کشد؛ تقابلی که لزوماً به نفع یکی از این فرهنگ ها تمام نمی شود و انگار آدم ها در چنبره ی آن، ناچار به سازگاری اند. در این بین البته، پای سنت ها و اصالت ها هم به میان می آید: حفظ ریشه های باقی مانده از سرزمین مادری، هرچند نَه به شدت قبل. در این میان، خانواده عنصری ست که نویسنده به عنوان یک ریشه ی محکم، بارها به آن رجوع می کند و در مجموع نگاه ستایش آمیزی نسبت به آن دارد.

  قصه ها، فارغ از هر کنشی که در آن ها اتفاق می افتد، آرامش خاطری را در خواننده می انگیزند که خواندنشان را لذت بخش می کند؛ آرامشی که گویی ریشه در شرق و در سرزمین مادری نویسنده دارد.

  اما، «زنده؛ به سوی بهشت» هم عنوان بخش پایانی کتاب است؛ یادداشتی از نویسنده پس از دریافت جایزه ی ادبی پولیتزر 2000، که در آن، به زبان ساده و صادقانه ای، از خود و دنیای نویسندگی اش، و به ویژه، همان تقابلاتی که برشمردیم سخن گفته است.

  در پایان، باید از ترجمه ی خوبِ کتاب گفت که کار امیرمهدی حقیقت است؛ ترجمه ی چنین کتابی که آمیخته ای از اصطلاحات بنگالی با انگلیسی است و قصه ها در فضاهایی ناهمگون شکل گرفته اند، قطعاً کار ساده ای نبوده است.


مشخصات کتاب:

  مترجم دردها، جومپا لاهیری، ترجمه ی امیر مهدی حقیقت، نشر ماهی، چاپ هشتم: زمستان 1391


پ.ن. :تصویر مربوط به چاپ پنجم کتاب است، اگر چه چاپ هشتم هم همین طرح جلد را دارد.



 

۴ شهریور ۹۲

قرص ماه


دیشب قرص ماه کامل بود...؛ از دور به ماه نگاه می کردم. با این که با خودم  می گفتم کاش می شد به ماه سفر کنم، اما در دلم ترسی ریشه می دواند؛ ترسی ناشی از تنهایی در فضایی بی کران...؛ در خیالم، در حالی که دور تا دورم را تاریکی احاطه کرده، در برابرم ماه را می بینم؛ وسیع با آتشفشان هایی خاموش. آن وقت ، موسیقی وهمناکی در سرم می پیچد و خود را در ترسی عمیق غرقه می بینم. اینجاست که در دلم می گویم: ماه همان دورتر باشد بهتر است! دوری و دوستی....




۳۱ امرداد ۹۲

لبخند جاودانه


  در خبرها آمده بود که دانشمندان و باستان شناسان ایتالیایی، در حال واکاوی مقبره ای در فلورانس هستند که احتمال می رود محل دفن مونالیزا باشد؛ همان زن افسانه ای که لئوناردو داوینچی، چند سالِ آزگار روی پرتره اش کار کرد و امروز این تابلو، در موزه ی لوور ِ پاریس، سالانه پذیرای حدود شش میلیون بازدید کننده است....



  اگرچه از داوینچی آثار نقاشیِ کامل زیادی باقی نمانده است، اما به هر حال، او خالق دیوارنگاره ی شام آخر،  و دو پرده با عنوان باکره ی صخره ها هم می باشد، که در تاریخ هنرهای تجسمی به اندازه ی کافی شناخته شده هستند. با این حال، شاید هیچ اثری از او به اندازه ی مونالیزا معروفیت نداشته باشد. پرده ای که اتمام آن سه سال طول کشید (1503 تا 1506 م)، اما روایت ها درباره ی تاریخ اتمام آن یکدست نیست. داستان های زیادی درباره ی چگونگی ترسیم این پرده توسط داوینچی وجود دارد؛گفته می شود مونالیزا زنی بود که در پی مرگ فرزندش، و به سفارش همسرش، مدل نقاشی داوینچی می شود. او پس از مرگ شوهر، راهبه می شود.

  اما افسونی که در این تابلو وجود دارد ناشی از چیست؟

  جدا از کاریزمایی که شخص داوینچی، به عنوان یکی از نوابغ دوره ی رنسانس ، و یا شاید تمامی اعصار، به عنوان نقاش، مهندس، مجسمه ساز، و حتی نویسنده و موسیقی دان، از آن برخوردار است و کمابیش بر تمامی آثارش سایه افکنده است، این اثر به لحاظ فرم واجد ویژگی های مهمی ست که نشان از نبوغ آفریننده اش دارد؛ منظره ای که در پس زمینه ی پرتره قرار گرفته است، در عین رمزآلودی اش، نوعی احساس معلّق بودن را برای مونالیزا ایجاد کرده است. چهره ی آرام زن، که آرامش اش را در اجزای صورت، از جمله لبخندی کمرنگ و مرموز، و نیز دستانی که بر هم قرار گرفته اند می بینیم. رنگ تیره ی موها و لباس او، و از همه مهم تر، استفاده ی هنرمندانه از نور و سایه روشن، و محوکاری، که هم لطافت اثر را بیشتر کرده و هم بر ابهام و رمزآلودی آن افزوده است. در این بین، اسلوب محوکاری نقش مهم تری را بازی می کند؛ اسلوبی که اتفاقاً داوینچی از برجسته ترین استفاده کنندگان آن است؛ اسلوبی که با تدرّج ملایم رنگسایه ها، از روشن به تیره، ایجاد شده و باعث می شود که خطوط مرزی قدرت خود را از دست داده و حالتی در نقاشی ایجاد شود که گویی اشکال در فضایی از دود یا مه قرار گرفته اند.

  اما آیا این لبخند مونالیزا نیست که این پرده را جاودانه کرده است؟ هرچه باشد، داوینچی موفق شده که ابهام را به تصویر کشیده، و لبخندی را جاودانه کند...؛ به راستی، آیا لئوناردو در هنگام به تصویر کشیدن مونالیزا، او را عاشق نبوده است...؟!  


 

۲۳ امرداد ۹۲


دیوار

 

دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار

دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار

دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار

دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار

دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار

بیهوده است کلنگ زدن و عشق و اشک های من!

هرچند نمی توان دیوار فاصله را از ریشه کند

پروانه ها را دنبال می کنم و بهشت گمشده را می یابم!


                                                                                (نوزاد رفعت)



۱۹ امرداد ۹۲


برای «شیرکو بی که س»، که چراغ زندگانی اش در غربت خاموش شد...


"برای غریبی ام، مرا با ماهیگیر تنهای دریا مقایسه مکن.

  ماهی می پرد. دیر یا زود، ماهیگیر دیگری برای میهمانی پیشش می آید، یا او به آبادانی می رسد. اما من برای خود... تنها خود برای خود... جزیره ی کوچک و بزرگم. دریا هر اندازه دست کشید و تور موجش را گسترد، باز به غربت من نرسید...." 1


 


1.آزادی، این واژه ی بی آبرو/ شیرکو بیکه س/ ترجمه ی محمدرئوف مرادی/ نشر آنا/ چاپ اول: 1381



۱۶ امرداد ۹۲

مرثیه ای برای یک هنر


  بهرام بیضایی در بخش نقالی از کتاب «نمایش در ایران» اش، یادآور می شود که در مجلس رستم و سهراب، به صحنه ی ضربت خوردن پسر توسط پدر که می رسید، جماعت را حالی دیگر دست می داد...، بسیاری گریه می کردند و برخی از مجلس خارج می شدند تا خبر مرگ سهراب را نشنوند؛ حتی عده ای پیش می آمدند و با خواهش و التماس، و یا حتی پیشکشی ِ قدری پول، از او می خواستند که این صحنه را از قلم بیاندازد و از آن بگذرد....

    و این حکایت دوره ای بود که نقالی در ایران برای خودش ارج و قربی داشت؛ عامّه ی مردم، در کوچه و بازار و سر ِ گذرها و قهوه خانه ها، با نَقل های نقالان بزرگ شده و حماسه های ملی و مذهبی را از همان کودکی می آموختند. نقالان، همچون معلمانی دوره گرد، با کم ترین امکانات، و به لطف قدرت بیان و لطافت کلام، و حرکات بدن، و دانشی که از پیشینیان به ارث برده بودند، وسیله ی انتقال بسیاری از خصائل نیکو و مفاهیم فتوّت و مردانگی بودند. شیوه ای که حتی مادران قالیباف، برای کودکانِ بر گُرده گرفته شان به هنگام کار، به کار می بردند.

   گریستن بر مرگ مرشد ترابی، گریستن بر هنر نقالی ست؛ هنری که یکی از قدیمی ترین و اصیل ترین هنرهای نمایشی در ایران است. هنر بازیگران چیره دستی که نمونه ی کاملی از تئوریِ مؤلف بودند؛ خودشان میزانسن می دادند، با کلامشان موسیقی ایجاد می کردند، نقطه ی عطف نمایش را شناخته و آن را برجسته می کردند و نمایش را اوج و فرود می دادند.... هنری که در دنیای دیجیتال کنونی – که ما، نه واقعاً به آن رسیده ایم، و نه از آن بریده ایم، و معلّقیم در این میانه! – در حال فراموشی است، بدون این که از ظرفیت های فراوان آن استفاده کنیم؛ ظرفیت هایی که در گذشته پشتوانه ای شد برای اوج گرفتن تعزیه، به عنوان مهم ترین شیوه ی نمایشی ایرانیان، یا شکل گیری نقاشی قهوه خانه ای. دریغ و دَردی دیگر، و همین!

  این نوشته را، با نقل پاراگراف پایانی از بخش نقالی ِ کتاب «نمایش در ایران» به پایان می برم:

  "در عصر ما، در روزگاری که این نوشته نوشته می شود، نقالی هم دارد فراموش می شود. و اگر نقالی فراموش می شود، این از خواصّ شهرهایی ست که می خواهند تمدن اروپایی به خود بگیرند، و تمدن اروپایی را از ظاهر آن بگیرند، و می گیرند. در دِه ها این تغییر کمتر پیش آمده، در شهرها بیشتر و در طهران بسیار. در هر قهوه خانه جعبه ی کوچکی هست که هم فیلم پخش می کند، هم آواز، هم اخبار و هم تفسیر اخبار. و نقالان کم کم می روند خانه هاشان و می میرند." 1



 1 . نمایش در ایران، بهرام بیضایی، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ دوم: 1379، ص83.



۱۳ امرداد ۹۲


در احوال شیخنا و مولانا، «عباس کیارستمی»

در احوال شیخنا و مولانا، «عباس کیارستمی»

                                                            سید ابراهیم نبوی


 


  آن ناجی اطفال صغیر، آن خالق افلام بی نظیر، آن برنده انواع جایزه، آن کاندیدای هر مسابقه، آن قبله سینمای منورالفکر، آن عارف دائم الذکر، آن یاور یتیمان و ابن السبیل،... شیخنا و مولانا و تدنا، شیخ عباس کیارستمی –رضی الله عنه – متفاوت با این و آن بود و دایم در فستیوال کان بوده و از چشم عوام الناس نهان بود.

  ابتدای کار ِ او چنان بود که به ایام طفولیت، به روزی، دِرهمی ستانده به بازار همی شد تا قرصی نان جوین ستانَد، چون بازگشت سگی دید که در شارع ایستاده و به لسان سگان همی گوید: «واق، واق»، شیخنا از این گفت سخت بترسید و خواست به سرای خویش همی شود، سگ نگذاشت تا به چهل شبانروز که در کوچه بود و همان نان جوین خوردی و سگ بر او تعرض بکرد، تا شیخی بر او ظاهر شدی و به لسان آدمی سگ را بگفت که : «برو». و سگ برفت. شیخنا از این معجزت ده روز بگریست و شیخ را دعا نموده از او پندی خواست تا شیخ گفت که:« به سینما رو و فیلم ساز که نان از فستیوال کان یابی».

  نقل است که به روزی فیلم او در کان نمایش دادند؛ و آن فیلم را «طعم گیلاس» نام بود، پس چون نمایش آن تمام شد، شیخ مسعود همدانی فراستی –کثیرالله محاسنه- که معاند شیخنا بود، طی العرض بکرده از طهران به افرنسیه همی شد به طرفة العینی و خواست جانش بستاند. شیخنا از رؤیت شیخ مسعود هراسان شده به بیابان همی گریخت تا شیخ مسعود در هیبت شیری بر او ظاهر شد – و این از کرامات شیخ مسعود بود – و خواست او را بدرد، تا شیخ کیارستمی از دام او بجست. و این حیلت به چندکرت متفق شد تا ژیل ژاکوب از شیوخ ممالک افرنسیه به مدد شیخنا بیامد و از کرامات شیخنا یکی این بود که شیخ مسعود او را ندرید.

  نقل است که ژیل ژاکوب رئیس فستیوال کان را محبت شیخنا در دل اوفتاده، بر بازوی خویش به نقش خوش منقوش بکرده، نبشت: «به عشق عباس»، و نقل است چون او را پرسیدند که: «ایهاالثریل! از چه رو فیلم های شیخ عباس را دائم به فستیوال کان آوردی؟ و دیگران را عنایتی نکردی؟» ژیل ژاکوب از این سؤال گریبان چاک داده، اشک افشانده، به بانگ بلند همی خواندی که:


        بیت: تمام دنیا یک طرف اون یک طرف عزیزم! عزیزم!


و دائم ذکر می کرد که:


             آهسته و پیوسته، مهرش به دل نشسته، جونش به جونم بسته، عزیزم! عزیزم!


و آورده اند که چون شیخ عباس دیگر فیلم نساخت، ژیل ژاکوب فستیوال کان تعطیل بکرد و در فراق او به بیابان همی شد و بمرد.

  او را کلمات عالی است، بگفت: «اسهل الاعمال، الپروداکشن الفیلم، المشاهدین رو و ِلِلش» (ترجمه: ساده ترین عمل، فیلمسازی است، به شرط آن که به فکر تماشاگر نباشی.) و گفت: «ازلف منا، لاتزعجنی» (ترجمه: برو کنار، باد بیاد.)... و از این کلمات از او فراوان صادر شده، به آب زر می نبشتند.

  نقل است که به سی سال فیلم بساخت در رودبار و منجیل و هر زلزله که بر زمین عارض شد مشغول ساختن فیلم بشد، تا آب دریای خزر پیشروی کرده، رودبار و منجیل به زیر آب برفت. شیخنا از این مصیبت ده سال بگریست و دیگر هیچ فیلم نساخت تا فوت بکرد. رحمةالله علیه.1


  



1.نشریه روزانه ی شانزدهمین جشنواره بین المللی فیلم فجر(ضمیمه روزنامه ی همشهری)، 14 بهمن 1376 (با تلخیص)



۱۱ امرداد ۹۲

ونسان ون گوگ؛ شاعر رنگ ها


بخشی از پرتره ی ون گوگ، اثر تولوز لوترک، ۱۸۸۷

 «هرچه بادا باد! دوباره صعود خواهم کرد؛ دوباره مدادم را که در اثر یأس به زمین گذاشته ام، برخواهم داشت و با طراحی آرامش خواهم یافت.» ونسان ون گوگ، ۲۴ سپتامبر ۱۸۸۰(طرح های ون گوگ، اوروان اویتر، ترجمه ی پرویز رضایی، انتشارات توس، چاپ نخست: ۱۳۷۶)


 آنچه در نقاشی های ون گوگ بیش از هرچیز به چشم می آید، شور او برای نقاشی کردن است. در تابلوهایش، انگار طبیعت را دوباره کشف می کنی؛ او آنچه را که بی توجه از کنارش می گذریم دوباره نشانمان می دهد؛ زردیِ گندمزارها و درخشش ستارگان. ون گوک با طبیعت به وحدت می رسد. ضربِ قلم هایش، به ویژه آن گاه که رنگ طلایی به کار برده است، طراوت عجیبی به تابلوهایش داده است. آسمان در آثارش پیچش دارد، سرو پیچش دارد، فضا یکنواخت نیست.

  در یکی از طراحی های اولیه اش به نام «جاده لورن» (۱۸۸۱)، علاقه اش را به خطوط بیانگر، و نقطه نشان می دهد. در «سیب زمینی خور» هایش (۱۸۸۵)، آدم های خسته ای را به تصویر می کشد که صورت هایشان عاری از زیبایی، که پر از درد است؛ نگاه های درد آلود و خانه ای محقّر، توجه او را به مردمان اطرافش نشان می دهد، و این همان دوره ای ست که رئالیسم را برگزیده بود. همچنین است طراحی های اولیه اش که در بسیاری از آن ها، زنان دهقان را به تصویر کشیده است.

  سیب زمینی خورها، ونسان ون گوگ، ۱۸۸۵

   پس از دوران رئالیسم اولیه اش، با پشت سر گذاردن امپرسیونیسم، به سبکی شخصی و مستقل دست می یابد؛ سبکی که در آن، رنگ های خالص، خطوط بیانگر، و ضربِ قلم مو، در خدمت احساس یگانگی انسان با هستی در می آیند.

هاروِست، ونسان ون گوگ، ۱۸۸۸

جایی در جنوب فرانسه، خطوط و رنگ هایش در هم می آمیزند، تا سماع او را بر پهنه ی کشتزارها به نمایش بگذارند....


۶ امرداد ۹۲

دو شعر از «لطیف هلمت»

  لطیف محمود برزنجی، مشهور به لطیف هلمت – متولد 1947 کفری ِ کرکوک، کردستان عراق

 

   اعلامیه

 

  طوفان ها

  تبر های زنگ زده شان را بر زمین می اندازند!

  (نرگسی می خواهد بروید)

  تفنگ ها همه خاموش!

  (کودکی می خواهد بخوابد)

  دیکتاتورها سراپا گوش!

  (شاعری می خواهد شعر بخواند)

  آنکه نمی تواند

  گلی بر گیسوان معشوقش باشد

  هرگز نمی تواند

  خاری شود در پای ستمکاران[1]

 

  انگشتر

 

  شاید هنوز که هنوز است

  نتوانسته ام انگشتری به انگشتانت کنم

  اما اگر بخواهی

  بازوانم را دور ِ گردنت می اندازم

  هرچند می دانم

  دوست نداری دست های جوهری ام

  به موها و گونه ها و گردن و بناگوشت بخورد

  اما حتماً دستان کودکان مظلوم را دیده ای

  که چگونه به تکّه نانی چفت می شوند و

  می نویسند![2]



1.پاسپورت لبخند و آرزو (گزیده ی شعر معاصر کردی)/ترجمه ی فریاد شیری/ نشر مینا/ چاپ اول: 1380

2. زنی آهسته گفت عشق (عاشقانه های شعر معاصر کردستان عراق)/ ترجمه ی فریاد شیری/ نشر مرکز/ چاپ اول: 1384



۴ امرداد ۹۲

نگاهی به رمان «تریو تهران» نوشته ی رضیه انصاری

ماه هاست نامت شده دعای بی وقتی من...

                                                             (از متن کتاب)


  «تریو تهران»، داستان سه زن در سه مقطع تاریخی ست: عالیه، منیژه و سالومه، که در سه بخش به نام آن ها تدوین شده است. لوکیشن اصلی تهران است – هرچند داستان عالیه عمدتاً در غربت می گذرد.

  آن چه که رضیه انصاری در قالب این سه بخش سعی در به تصویر کشیدن آن دارد، بیش از هرچیز ارائه ی تصویر مستحکمی از زن ایرانی ست؛ شخصیت های زنی که او خلق کرده، سختی می کشند، اما می ایستند و جا، خالی نمی کنند. کاراکترهایش در عین این که بریده از سنت های خانواده های ایرانی نیستند، اما خودباور و با اراده اند. عملگرا هستند و عقاید خودشان را دارند. زنانی که او تصویر کرده، به نوعی رگ و ریشه ی اساطیری دارند.

  هر سه زن، نیمه ی گمشده ای دارند و در پی یافتن اویند؛ هر سه، عشقی عمیق نسبت به مردانشان دارند. در این یافتن اما، به نوعی به خوباوری می رسند.... هر سه قصه در خانه ی واحدی می گذرد؛ خانه ای مشترک در سه نسل ِ قصه؛ "خانه انگار روح تنهای مادر باشد، سرگردان میان دیروز و امروزی که عایق بندی مطمئن تری می خواهد" (ص103) اگر ریز تر شویم، اشتراکات بیشتری هم در این سه قصه خواهیم یافت؛ بی خوابی زن ها، ارتباط کاراکترها با مقوله ی هنر، کلاغ....

عالیه: داستان عالیه در دوران اشغال ایران توسط اجانب در دهه ی 1320 می گذرد. نوشتن از مقطعی تاریخی، ملزومات خودش را می خواهد؛ از زبان محاوره اش بگیر تا اسامی خاص اش. نویسنده در خلق فضای دشوار آن دوران موفق عمل کرده، سختی ِ روزگار ِ تنگ، در آن حس می شود. جزئیات، از معماریِ خانه بگیر تا وسایل خانه، و پوشش مردم، به جاست. فضای خانه ی عالیه گرم است. شخصیت های آقا جان و خانم جان دوست داشتنی اند. دیالوگ ها، که محاوره ای نیستند، با فضای قصه تناسب دارند.... اما به نظرم، انتهای داستان که قدری رنگ و بوی پلیسی به خود می گیرد، از آن حسّ و حالِ خوب اولیه ی قصه می کاهد.

  منیژه: در داستان منیژه، با روایت جزء به جزء رفتار کاراکترها مواجه ایم. داستان این بار در دوره ی پهلویِ دوم می گذرد و نشانه هامربوط به آن دوره اند. سرهنگِ قصه، همان افسری است که در داستانِ عالیه، مستأجر آقاجان بوده است و خانه هم همان خانه است. دیالوگ ها این بار محاوره ای می شود.

  سالومه: داستان سالومه اما، چیز دیگری ست! پختگی نویسنده در این قصه بیش تر به چشم می آید. هارمونی ای که ناشی از ترکیب هماهنگ فرم و مضمون است، با روایت اول شخص در هم آمیخته، و یکدستی و گرمای خاصی ایجاد می کند. احساس قدرتمندی در پس ِ واژگان این قصه نهفته است. داستان سرشار از موتیف است – خرگوش سپید، دُن کیشوت،....

  تهران جدید در داستان سالومه، تهرانِ برج میلاد و پارک ملت و سینما پردیس است، و نه تهرانِ کافه نادری و لاله زار. تهرانِ سالومه به ما نزدیک است، و این نزدیکی اش، گزارش گونه نیست، جاندار است؛ هویّت خودش را دارد. شهری که نویسنده توصیف اش می کند، علی رغم همه ی آن چه که از شلوغی، آلودگی و ترافیک اش می گوید، اما جذّاب و دوست داشتنی است. داستان عاشقانه، بستر می خواهد برای تولدش، و رضیه انصاری موفق می شود در شهری آلوده، عشقی گرم را به تصویر بکشد؛ عشقی که شریان این قصه است سرتا به پا؛ عشقی ریشه دار و قابل احترام..... توصیفی که او از غربت می کند، حتی هنگامی که در پراگِ زیبا، یا پاریس است، ما را دلتنگ خاکمان می کند و همان مردم و دود و دَم اش!



  مشخصات کتاب:

  تریو تهران/ رضیه انصاری/ نشر آگه/ چاپ اول: بهار 1392


  


۳۱ تیر ۹۲

مرگ مادری که دختر نداشت...


  دیروز در مراسم خاکسپاری عزیز از دست رفته ای، شهرستان بودیم...؛ عجیب است که پدیده ی «مرگ» ما را اینچنین دور هم جمع می کند! دیروز وقتی گریه ی جماعت را دیدم، با خودم گفتم که چه زود بدی هایی را که در حقّ یکدیگر می کنیم فراموشمان می شود!

                                              ....

  عزیز از دست رفته، مادری بود؛ جوان که بود، شیرزنی بود برای خودش – همه فن حریف. یادم می آید در آن شرایطِ سخت اواخر جنگ، آن شلوغی، آن فصل ِ کوپن و صف های طویل ِ نانوایی، او بود که با چنگ و دندان کوپن برایمان گرفت.... این اواخر اما، از پا افتاده بود. سنگین شده بود. جسم اش هزار مشکل پیدا کرده بود؛ از پا درد بگیر تا کلیه درد.

  دیروز، وقتی از سردخانه درآوردندش و جماعت برایش نماز میّت خواندند، آرام بود.... وقتی داخل قبرش گذاشتند، از آن هیکل سنگین خبری نبود. اندامش به راحتی چارچوب قبر را پر کرد.... رویش را که پوشاندند و گریه ها بلندتر شد، یادم افتاد که او دختری نداشت؛ آخر می گویند گریه کن ِ مادر، دختر است....

  گریه ام گرفت...، گریستم؛ برای زنی که تُند صحبت می کرد و خنده اش، تمام صورتش را پُر می کرد. برای مادری که پا به پای مرد اش، شاید هم بیشتر، بچه هایش را نان داد و از آب و گِل درآوردشان. برای مادری که مثل خیلی از مادران دیگر، نام اش در هیچ کتابی ثبت نشده؛ قهرمان هیچ قصّه ی نوشته شده ای نیست، اما قهرمان قصّه ی خودش بود....



۲۸ تیر ۹۲

جهار راه

  سر چهار راه، منتظر سرویس مدرسه بودم....

  صبح بود. هنوز چراغ های راهنمایی روشن بودند. مردی ناگهان رفت وسط چهار راه و بلند فریاد کشید: "تو کی هستی؟! من کی هستم؟!" به دور و برم نگاه کردم، مخاطب اش که بود؟ اول صبح بود و مردم عجله داشتند برای رسیدن به سر کارهاشان. انگار کسی متوجه او نبود! رو به دختر جوانی که از روی خطوط عابر پیاده به سمت ایستگاه اتوبوس آن طرف چهار راه می رفت گفت: " خانم نرو!...کجا می ری؟! به خدا اشتباه می کنی!" دختر، انگار که ترسیده باشد، گام هایش را تندتر کرد!

  دقیق تر نگاهش کردم؛مردی تنومند بود با موهای فر ِ جو گندمی و صورتی سیاه. پیراهن آستین کوتاه کرم رنگ و چرکینی به تن، و شلواری مشکی به پا داشت. پاهایش برهنه بود. اصل وسط چهار راه ایستاده بود! سیگار روشنی در یک دست اش بود، که نمی کشید و تکه نانی در دست دیگرش. گُله به گُله دور و برش خرده نان ریخته بود.

 ماشینی از کنارش رد شد و بوق ممتدی برایش کشید! رو به ماشین گفت: "دوسِت دارم...! زیاد!" رویش را برگرداند طرف دیگر چهار راه که چند نفری ایستاده بودند، آن ها هم به نظر منتظر سرویسشان بودند. با دست اشاره کرد :" این خانم باید با اون آقا ازدواج کنه!" زن و مردی از آن عده، خودشان را جمع و جور کردند و دختر بَزَک کرده ای هم ریز خندید! زن و مردی از یک طرف به طرف دیگر می رفتند، مرد رو به او گفت: "برو اون وَرتر نونِتو بخور! برکت خدا رو زمین نریز!" و رد شدند. او بی توجه، این سوی و آن سوی می رفت و به این و آن گیر می داد....

  سرویسمان رسید، سوار شدم. پشت سرم می خواست سوار شود...؛ برای لحظه ای صورتش را از نزدیک دیدم، همچون گرگِ از پا افتاده و پیری به نظرم رسید. انگار در چشمانش التماسی دیده می شد... راننده مان فریاد کشید :" گم شو پایین!" و من دربِ مینی بوس را بستم.

  وقتی دور می شدیم، صدایش را می شنیدم که می خواند: "تو دنیا عاشق همیشه تنها می مونه، دلِ صاحاب مُرده ی من اینو می دونه..."




۲۶ تیر ۹۲

«دالان سبز» و چند نکته


  دالان سبز یکی از آثار درخشان سینما در دهه ی 1990 است؛ این فیلم، دومین فیلم فرانک دارابونت، کارگردان فرار از شاوشنگ است. قدرت فیلم بیش از هرچیز، مدیون فیلمنامه ی محکم آن است. فیلمنامه ای که از روی کتابی به همین نام از استیون کینگ اقتباس شده است.

  اما آن چه که باعث شد یاد این فیلم بیافتم، تم ِ اصلی آن است که درباره ی معجزات خداوند است. در واقع سخن من درباره ی نحوه ی نمایش دادن این معجزات، و مقایسه ای کوتاه با فیلم های سینمای خودمان است. در فیلم شخصیتی داریم به نام جان کافی، زندانی سیاه پوست تنومندی که در صحنه ی جنایتی دستگیر شده و چون همه چیز علیه اوست، پس به مجازات مرگ با صندلی الکترونیکی محکوم می شود. اما به زودی می فهمیم که او یک آدم معمولی نیست؛ جان کافی می تواند با نیرویی درونی، بیماران را شفا دهد. ما در فیلم این معجزه را به این صورت می بینیم که  انرژی ای – که دیده نمی شود، اما حس می شود – توسط او به بدن بیمار انتقال داده شده، سپس مرض، به صورت حشرات ریز سیاه رنگی از بدن بیمار خارج شده و در هوا ناپدید می شوند. در فیلم، روی شخصیت جان کافی بسیار کار شده تا ما به راحتی این معجزه را از او بپذیریم و باور کنیم.

  حالا تصور کنید در سینما، یا بدتر از آن در تلویزیونِ خودمان بخواهند معجزه ای را نمایش دهند؛ به حدّاقل ها متوسل خواهند شد! آن هم از نوع کلیشه ای اش؛ نور سپید و اندکی مه در فضا، از عناصر ثابت این گونه فضاسازی ها هستند! معمولاً موسیقی ِ آرامی هم تصاویر را همراهی می کند – که بیشتر وقت ها مشابه موسیقی کلیسایی ِ قرون وسطاست!.... اگر بخواهیم نمونه بیاوریم، کم نیستند از این دست نمونه ها...! و بدتر این که این عناصر را ، به ویژه در تلویزیون، به نوعی، قرارداد کرده اند و تماشاگر خواسته یا ناخواسته، باید آن را بپذیرد! ارواح اغلب لباس سپید رنگی بر تن دارند، آرام و با طمأنینه حرکت می کنند و هاله ای از نور هم پیرامون آن هاست...! دریغ از اندکی خلاقیت!

  بد نیست این دوستان کمی فیلم ببینند و تعقّل کنند! کمی روی فیلمنامه هایشان کار کنند. با دکوپاژ ِ از قبل فکر شده ای فیلم بسازند...، و این نکته را به خاطر بسپارند که باید از کلیشه ها دوری جست و از تجربیات جدید نهراسید. و نیز این نکته که هیچ گاه از تجربیات بزرگان سینما غافل نشد. چه بسیار فیلم های خوب هست که خوشبختانه فیلمنامه هایشان هم در دسترس عامّه اند، برای مطالعه ی جدی و ریز شدن در جزئیات آن ها؛ همان جزئیاتِ به ظاهر کم اهمیتی که فیلم های بزرگ را ساخته اند.... اما، برای ماندگار شدن، باید به خود سختی داد....



۲۳ تیر ۹۲

ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت...

  یک روز دیگر هم از ماه رمضان گذشت...؛

  دوباره همان حسّ و حال عجیبِ دمِ افطار؛ باید تجربه کرده باشی تا بفهمی آن حال را. حظّ غریبی دارد.... قبل از افطار اما، جای چیزی انگار کم است؛ ربّنای استاد شجریان؛ چندسالی ست پخش نمی شود؛ همدم سال های سالمان دمِ افطار. از کودکی در خاطرمان مانده. چه صدای گرمی دارد استاد.... اما، چه سخت است که به چشم خود ببینی که دارند بخشی از خاطراتت را حذف می کنند؛ خاطراتی که با پوست و خونت عجین شده. مگر نه این که ما آدم ها با خاطره هامان زندگی می کنیم؟ و مگر نه این که اگر «لحظه» ای با خاطره ای گره نخورده باشد، از یاد می رود؟ ... و مگر غیر از این است که صدای استاد، ما را به "او" نزدیک تر می کند...؟

                                                               ....

  یاد پیرمردی افتادم که یک بار در اتوبوس شرکت واحد بغل دستم نشسته بود...؛ مسیر آزادی به هفت تیر بود گمانم. از همان ابتدا شروع کرد به شعر خواندن. از همه، کما بیش خواند. شعر بازی بود پیرمرد برای خودش. نگذاشت چیزی از مسیرمان را بفهمیم. ماه رمضان بود و خواند: "روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است..."


 

  پ.ن: ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت/ کار چراغ خلوتیان باز درگرفت. (حافظ)



۲۱ تیر ۹۲