فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

مرا دچار حادثه ای کن...

سر بگذار بر درد بازوان من،

دست نگاهم را بگیر،

مرا دچار حادثه‌ای کن که با عشق نسبت دارد،

من عجیب از روزگار رنجیده ام !


" نیکی فیروزکوهی"

...


بگذارید خیس باران شوم...

  مثل هر صبح، بی خوابم!

تمام دیشب را باران بارید و من از شنیدن صدایش لذت بردم.


بارانی که سال‌ها پشت چشم‌هایم انبار شده بود

عاقبت از نگاه آسمان بارید

من ایستاده در صف زندگی بودم

به خاطر چیزی که خدا می‌خواست

و یکی از روی صندلی بلند شد و گفت:

جای خالی ... بفرمایید بنشینید

و کسی دیگر به من یک چتر تعارف کرد

چه غمگنانه بود...


یک روز که باران می‌بارد

مرا به دهکده‌ای دور می‌برند

چتری روی سرم نگیرید

بگذارید خیس باران شوم

مگر می‌شود باران ببارد...

من خیس باران نشوم

و شعری نگویم...


"شهره روحبانی"

بعدا نوشت:

هنوز می بارد...


پرواز...


پرواز هم دیگر رویای این پرنده نبود
دانه دانه پرهایش را چید
تا بر این بالش خواب دیگری ببیند!

"گروس عبدالملکیان"

پ.ن:
عکس از "نیلس یورگنسن"

تا جنون فاصله ای نیست، ...


 تو چه دانی که پس هر نگه‌ی ساده من
چه جنونی .. چه نیازی .. چه غمی‌ست ؟
.
.
تا جنون فاصله‌ای نیست از اینجا که منم …

 

"مهدی اخوان ثالث"



پ.ن:

عکس از "Richard Koci Hernandez"


  مدرسه ام و کلاس های تقویتی! یک هفته ی شلوغ را پشت سر گذاشتم. تمام بعد از ظهر دیروز تا پاسی از شب را پای کامپیوتر بودم و سوالات امتحانی را طرح می کردم؛ اما بالاخره تمام شد٬ در مجموع هفت درس.

  هنوز نرسیده ام داستان های این هفته ی کارگاه داستان نویسی را بخوانم.


بعدا نوشت:

  بعد از مدرسه رفتم به مسجد نزدیک مدرسه مان که برای عباس ختم گرفته بودند. به پدرش تسلیت گفتم. خیلی غمگین بود. عکس عباس را در لباس سربازی به دیوار زده بودند.

آرزوها...

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصل ها را می دانم

و حرف لحظه ها را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک، خاک پذیرنده

اشارتی ست به آرامش...

 "فروغ فرخ زاد"


پ.ن:

 ترانه ی «آرزوها» ی زنده یاد "محمد نوری"، از ترانه های محبوب من است. در زادروزش، بشنوید.


یلدا مبارک!

  در آستانه ی شب یلدا، من اما دلتنگم...؛ 

یلدای دوستان جاان خوش!


خسته ام

از شب‌هایی که

می آیند ُو

عطر تو را

برخواب هایم

نمی ‌پاشند...

 

"نیلوفر ثانی"


...

دست عشق با ماست...

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

ما هر دُوان خاموش خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست
دیروزمان را با غروری پوچ کشتیم
امروز هم زانسان، ولی آینده ماراست

 

دور از نوازش‌های دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست
بگذار دستت را در دستم گذارم
بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست

 

"حسین منزوی"


پ.ن:

  شعر را نخستین بار دوره ی دانشجویی برای یکی از بچه های خوابگاه خوشنویسی کردم و همین بهانه ای شد برای خواندن شعرهای زنده یاد حسین منزوی، که چه عاشقانه می سرود.

...

تیک تاک ساعت دیواری...


  هفته ی پیش سر جلسه ی امتحان حسابان کلاس سوم ریاضی، صحبت های جالبی پیش آمد؛ می دانم که چندتا از بچه ها کلا از فضای درس دور شده اند؛ درباره ی یکی شان حدس زدم که علاقه ی زیادی به موسیقی دارد و حدسم درست بود. آن هم موسیقی «رپ». متوجه شده ام که خیلی از بچه ها رپ گوش می کنند. دو سال پیش هم چندتا از شاگردهایم آهنگی را ضبط کرده بودند که شعر و ملودی اش هم از خودشان بود و چند نفری خوانده بودنش. آن هم رپ بود و انصافا به عنوان اولین کار، بد نبود.

  خلاصه چند دقیقه ی پایانی امتحان به حرف زدن درباره ی موسیقی گذشت. به همان که حدسی درباره اش زدم گفتم:« که لابد با خودت می گویی کاش این امتحان حسابان لعنتی نبود و به جایش درباره ی موسیقی حرف می زدیم!»

  این حسی بود که خودم هم در دوره ی دبیرستان و کلا خیلی وقت ها داشته ام...

  این بود که وقتی امتحان رو به اتمام بود، صحبت هایمان از ریاضی به موسیقی کشید و این که چرا ما این قدر محدودیم در انتخاب هایمان... از "برایان آدامز" گفتم برایشان و از "لئونارد کوهن" و "لوئیس آرمسترانگ"...

  حس می کردم که چه قدر لذت می برند از این که معلم ریاضی شان به جای حسابان و جبر، از موسیقی برایشان حرف می زند؛ هرچند مختصر. یک بار هم یک کتاب عکاسی سر کلاسشان بردم و درباره ی عکس حرف زدیم و چه قدر استقبال کردند. خیلی وقت ها در دلم می گویم که کاش معلم انشایشان بودم!

  خیلی وقت ها دوست دارم درباره ی همین چیزها حرف بزنم؛ همان طور که در دوره ی خودم، لذت می بردم از این که معلمی داستان کوتاه برایمان بخواند، یا معلمی ساز بلد باشد. حرف زدن درباره ی عکاسی، موسیقی... و همه ی آن چیزهایی که به درون ما می پردازند؛ همه ی آن چیزهایی که همچون آخرین حباب های اکسیژن در یک مرداب اند٬؛ مردابی که همه مان را در بر گرفته. روزمرگی های ریز و درشتی که همه چیزمان شده. واقعا مرز بین مرگ و زندگی چیست ؟شاید هم تا حالا مرده باشیم! همین است که وقتی کسی از این چیزها برایمان می گوید، انگار که از جایی دور آمده، جایی که تنها در عمق وجودمان حسش می کنیم، البته اگر عمقی مانده باشد!


وقتی که زندگی من

هیچ چیز نبود

هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم 

باید، باید، باید

دیوانه وار دوست بدارم

کسی را که مثل هیچکس نیست!


"فروغ فرخزاد"


پ.ن:

عکس از «آندره کرتژ»


...

زنده باد..!

زنده باد بال خدا
که فرو می افتد 
و درست روی شانۀ من می نشیند،
زنده باد!

 

زنده باد آفتاب سحر
که سرش را می چرخاند، پیدایت می کند
و تلالو اولش را برای تو پست می کند،
زنده باد!

 

زنده باد دفتر مشق من
که بین این همه کاغذ 
فقط برای تو شعر جذب می کند،
زنده باد!

 

زنده باد سنگ های خیابان
که بین این همه کفش
فقط از کفش تو عکس می گیرند
و برای عارفان برهنه پای روز جزا می فرستند.

 

زنده باد عشق تو محبوبم زنده باد
که خیالم را آن قدر دور می برد
که برای حیات این مردم
معنایی پیدا کند.

 

آی زندگی، دیدی چه سرت آوردیم.

 

"محمد شمس لنگرودی"


...

بعدا نوشت:

سپاس از کامنت های پر مهر دوستان عزیز تر از جاان!

زمستان...

زمستان 
گرمترین فصل سال است
وقتی درخت ها
لباس هایشان را
در می آورند
و تو
برای اولین بار
دستم را
می گیری.

 

"محسن حسینخانی".

...

از دوری صیاد دگر تاب نیارم...

اﺯ ﺗﻮ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻡ

ﻣﺜﻞ ﺍﺑﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎ

ﺍﻣﺎ ﻫﺮﺟﺎ ﺭﻓﺘﻢ

ﺑﺎﺭﯾﺪﻡ ...


"ﺭﺳﻮﻝ ﯾﻮﻧﺎﻥ"


پ.ن:

بشنوید؛ تصنیف «صیاد» با صدای "علیرضا افتخاری"، شعر از "مهدی عابدینی"

...

برای تو...

برای تو،
برای چشم‌هایت
برای من،
برای دردهایم
برای ما
برای این همه تنهایی
ای کاش خدا کاری کند …

“شاملو”

...

در نی زار...


در نی زار

پرنده ای اندوهگین می خواند

گویی چیزی را به یاد آورده

که بهتر بود

فراموش کند.


"تسورا یوکی"

پ.ن:

بشنوید؛ موسیقی فیلم «پیانو»

دستت را به من بده...


درخت با جنگل سخن می‌گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان 
و من با تو سخن می‌گویم ...
نامت را به من بگو
دستت را به من بده 
حرفت را به من بگو 
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته‌ام... 
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته‌ام 
و دست‌هایت با دستان من آشناست.


"احمد شاملو"

پ.ن:
به مناسبت زاد روز «بامداد».
...
...
...

از عشق سخن گفتن..

با مرجان‌ها در عمق دریاها لرزیدیم

با کوسه ها خروارها تُن آب را باله زدیم

با امواج به ساحل‌ها کوبیدیم

دنیای سرخ و سیاه خزه‌ها را بر صخره‌ها روییدیم

با ابرها بارها با پرنده‌ها بر شاخه‌ی نارون‌ها قاقار کردیم

ترکیدیم با انارها و سیرسیرک‌ها

وزیدیم...

ترسیدیم...

درخشیدیم...

و درخشیدیم با ستارگان نیمه شب تا کجا... کجا !

می‌بینی؟ می‌بینی تا کجا می‌رفتیم و برمی‌گشتیم !

اکنون چنگ می‌زند بر نم روح انسانی رویاهایمان

خزه‌های سبز سفر

خیس باران به سوی پنجره‌های مه گرفته سرازیر می‌شویم

می‌بینی تا کجا با آب آمده‌ایم!؟

با قایق بی پارو!؟

خوابم می‌آید...

نه

از عشق سخن گفتن برای آدمی هنوز خیلی زود است...

خیلی زود...



"حسین پناهی"

پ.ن:

بشنوید، با صدای گرم آن زنده یاد.

به دست هایم شک نکن...

به دست هایم شک نکن

به عاشقانه هایی که کشیده ام روی پوست تن ات

و به حرف هایی که

هر از چند گاهی نمی زنم!

من اینجا یک فنجان نیم خورده دارم

یک صندلی کنار بی حوصله گی هایم

و صداهای زندانی که گاه گاه سر می کشند

از استخوانهایم

از موهایم

سینه ام

و ریز ریز می شوند روی پیراهن غروب


"ناهید عرجونی"


...

...

...

باران می آمد...


اکنون که مال منی

رویایت را تنگاتنگ رویایم بخوابان

و به عشق و رنج و کار بگو که اکنون همه باید بخوابند...

"پابلو نرودا"

به خاطر پیراهنت...

آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را
اگر که می بارد
بر چتر آبی تو
و چون تو نماز می خوانی
من خداپرست شده ام.

 

"بیژن نجدی"

یک دست فاصله...

از مهتابی خانه من
تا آفتابی خانه تو
یک دست فاصله ست.
دستت را
دراز کن
تا
مهتابی
آفتابی شود.

"شهیار قنبری"

کنار حوصله ام بنشین...


چشم تو شعر
چشم تو شاعر است
من دزد شعرهای چشم تو هستم


بشنوید؛ دکلمه ی زنده یاد خسرو شکیبایی، شعر محمدرضا عبدالملکیان.