فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

عمیق ترین جای جهان

انگشتت را
هرجای نقشه خواستی بگذار
فرقی نمی کند

تنهایی من
عمیق ترین جای جهان است
و انگشتان تو هیچ وقت
به عمق فاجعه پی نخواهند برد...

 

"لیلا کردبچه"


پ.ن:

'خیلی خوش گذشت. ممنون و خداحافظ.'

این تنها جمله ی «رومن گاری»٬ در نامه ی خودکشی اش در سن شصت و شش سالگی بود. همسرش «جین سیبرگ»- هنرپیشه ی فیلم "از نفس افتاده" ژان لوک گدار- پیشتر خودکشی کرده بود.


بشنوید؛ «زردها بیهوده قرمز نشدند...» با صدای زنده یاد فرهاد مهراد، آلبوم برف.

کاش می دانستیم...

اشتباه از ما بود 

اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خیالِ پیاله می‌دیدیم 

دستهامان خالی 

دلهامان پُر 

گفتگوهامان مثلا یعنی ما! 

کاش می‌دانستیم 

هیچ پروانه‌ای پریروز پیلگیِ خویش را به یاد نمی‌آورد. 


حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می‌میریم 

از خانه که می‌آئی 

یک دستمال سفید، پاکتی سیگار، گزینه شعر فروغ، 

و تحملی طولانی بیاور 

احتمالِ گریستنِ ما بسیار است!


"سید علی صالحی"

صدا

اگر می‌شد صدا را دید 
چه گل‌هایی... چه گل‌هایی! 
که از باغ ِ صدای تو 
به هر آواز می‌شد چید
اگر می‌شد صدا را دید.

"شفیعی کدکنی"


کویر


کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من

صدای پَر زدن مرغ‌های دریایی‌ست

 

"فاضل نظری"


پ.ن:

عکس از «ماتئو وایلی»

نپرس طعم مرا...

هزار  بار  اگر  امتحان  کنی  اینم

عوض نمی شوم آن "آدم" نخستینم 


منم پیامبری بی کتاب و بی اعجاز

که شبهه های خودم رخنه کرد در دینم


چه خنده ها که دگر روی صورتم ننشست

چه اشک ها که نشست و نداد تسکینم 


رسیده دستِ پر از خواهش‌ام به عرش، بگو

که "خیر" می شنوم یا که "خیر" می بینم؟


نپرس طعم مرا ، مثل سم نخوردنی ام

چه فرق دارد اگر تلخ یا که شیرینم؟


بغیرِ آه از این سینه بر نمی آید

کتاب شعرِ پر از بیت های غمگینم


"جعفر مقیمیان"

جزیره

راه گریزی نبود

عشق آمد و جانِ مرا

در خود گرفت و خلاص!

من در تو

همچون جزیره‌ای خواهم زیست.


شیرکو بی‌کس؛ ترجمه و بازسرایی: سید علی صالحی


بشنوید. موسیقی متن فیلم «آخرین پاییز».

نام کوچک زندگی...


کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می‌داشت
تا به جانش می‌خواندی:
نام کوچکی
تا به مهر آوازش می‌دادی،
همچون مرگ
که نام کوچکِ زندگی‌ست...


" احمد شاملو "


پ.ن:

بالاخره بوی باران همه جا را پر کرد...

عکس از Robert Doisneau

به شب سلام...


به شب سلام

که بی تو

رفیق راه من است...


"حسین منزوی"


بشنوید؛ موسیقی بی کلام.


پ.ن:

عکس از Trent Parke

قفس

نگذار بدانند کلاغان پس از من

من از قفسم سیر شدم یا قفس از من


"جعفر مقیمیان"


پ.ن:

  جعفر مقیمیان را از نزدیک می شناسم؛ شعرهایش را دوست دارم. امیدوارم به همین خوبی پیش برود. وقتی شنیدم نخستین مجموعه شعرش در راه است خیلی خوشحال شدم. 

سایه

من سایه ام را به میخانه بردم

هی ریختم خورد، هی ریخت خوردم...


"مهدی اخوان ثالث"

رد پا

دنیا کوچکتر از آن است

که گم شده‌ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی‌شود
آدم ها به همان خونسردی که آمده‌اند
چمدانشان را می‌بندند
و ناپدید می‌شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا می‌ماند
رد پائی است
و خاطره‌ای که هر از گاه پس می‌زند
مثل نسیم سحر
پرده‌های اتاقت را

 

"عباس صفاری"



بعدا نوشت:


  امروز اصلا نفهمیدم چه طور درس دادم؛ باید ساعت ده با پزشک هیراد تماس می گرفتم که گرفتم. ساعت آخر را هم مرخصی گرفتم و رفتم اداره و از آن جا نمایندگی بیمه که خیلی شلوغ بود. بعدش برگشتم و هیراد را از منزل مادر با خودم بردم بیمارستان و برایش تشکیل پرونده دادم. آزمایش خون هم ازش گرفتند، اولش ساکت بود و بعد یکهو گریه اش گرفت.

  برخورد کادر بیمارستان خیلی خوب بود و به هیراد خیلی محبت می کردند.

  قرار شد فردا اول صبح عملش کنند...

  از بوفه ی بیمارستان برایش آبمیوه گرفتم و بعد از آن جا هم که بیرون آمدیم چندتا از قاقالی لی های مورد علاقه اش، و از جمله بستنی، را برایش خریدم و در پارک کوچکی نشستیم کنار هم. باد، موهای ژولی پولی اش را بیشتر به هم می ریخت و قیافه اش را شیرین تر می کرد. ازم خواست که کفش هایش را درآورم. خودش را سرجایش جا به جا کرد و دستی را که پنبه ای جای زخم آزمایش ش داشت، روی جادستی نیمکت دراز کرد و راحت تر نشست و بستنی قیفی اش را گاز زد. خودم را بهش چسباندم. لحظه ای بغضم گرفت. مثل فیلمی فشرده، لحظات زیادی از کودکی اش پیش چشمانم رژه رفتند...

 کشته مرده ی آن لحظه ای هستم که صدایم می کند:« بابا...، بابایییی...، بیا پیشم!» و من تندی می روم و بغلش می کنم و موهایش را چنگ می زنم! ... گاهی به این بهانه، موهایش را مرتب می کنم، اما او به سرعت دوباره آن ها را به هم می ریزد و این کار بارها تکرار می شود و هربار خنده بر لب هایم می آورد..!

زمانه

ما را زمانه گر شکند،

ساز می شویم...


"صائب تبریزی"

در آستانه


باید اِستاد و فرود آمد

بر آستانِ دری که کوبه ندارد،

چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و

                                                                اگر بی‌گاه

به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

 

کوتاه است در،

پس آن به که فروتن باشی.

آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود

                                    آنجا

تا آراستگی را

پیش از درآمدن

                  در خود نظری کنی

هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،

که آنجا

         تو را

              کسی به انتظار نیست.

که آنجا

        جنبش شاید،

                        اما جُنبنده‌یی در کار نیست:

نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف

نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت

نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش

نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ

تنها تو

        آنجا موجودیتِ مطلقی،

موجودیتِ محض،

چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت

حضورِ قاطعِ اعجاز است.

گذارت از آستانه‌ی ناگزیر

فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ست در نامتناهی‌ ظلمات:

«ــ دریغا

          ای‌کاش ای‌کاش

                              قضاوتی قضاوتی قضاوتی

                                                             درکار درکار درکار

                                                                                 می‌بود!» ــ

شاید اگرت توانِ شنفتن بود

پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ

چون هُرَّستِ آوارِ دریغ

                          می‌شنیدی:

«ــ کاشکی کاشکی

                         داوری داوری داوری

                                                درکار درکار درکار درکار...»

اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.

ذاتش درایت و انصاف

هیأتش زمان. ــ

و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.

 

 

بدرود!

بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)

رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار

شادمانه و شاکر.

 

از بیرون به درون آمدم:

از منظر

         به نظّاره به ناظر. ــ

نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ

من به هیأتِ «ما» زاده شدم

                                   به هیأتِ پُرشکوهِ انسان

تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم

غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم

تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم

که کارستانی از این‌دست

از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار

                                              بیرون است.

 

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:

توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن

توانِ شنفتن

توانِ دیدن و گفتن

توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن

توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان

توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی

توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت

و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی

تنهایی

تنهایی

تنهایی عریان.

 

انسان

دشواری وظیفه است.

 

 

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم

هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده

هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر

هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

 

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته

                                                                                      گذشتیم

و منظرِ جهان را

                   تنها

                        از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و

                                                                              اکنون

آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و

آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

 

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام

به وداع

        فراپُشت می‌نگرم:

 

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود

اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

 

به جان منت پذیرم و حق گزارم!

(چنین گفت بامدادِ خسته.)

 

"احمد شاملو"


پ.ن:

  حیفم آمد شعر را کامل نیاورم!

تصویر، زنده یاد عباس کیارستمی را پشت صحنه ی فیلم "طعم گیلاس" نشان می دهد. عکس از عباس عطار.

تا بوده همین بوده...

بی تو می رفتم،

می رفتم،

تنها،

تنها...
و صبوری مرا
کوه تحسین می کرد...

 

"حمید مصدق"



  توی بی.آر.تی نشسته ام و "ریدیو هد" توی گوشم می خواند. هوای این جا خنک است و بیرون غبار دارد. خانه هنرمندان شلوغ بود امروز. ناخودآگاه یاد «یوسف» افتادم؛ دوست دوران دانشجویی ام که شیفته ی فلسفه و جامعه شناسی بود. همیشه توی اتاقشان در خوابگاه بحث بود. تاریخ، دین، فلسفه. اتاقشان پاتوقمان بود. یوسف را دوست داشتم. منطقی بود و باسواد و مهربان. با هم سینما رفته بودیم. یکی از سینماهای دور و بر میدان انقلاب. نام فیلم در خاطرم نیست. پیرس برازنان بازی کرده بود. نقش مردی سفید پوست که در میان سرخپوست ها زندگی کرده بود. یک جور معلق بین این دو. یوسف هم بعد از فیلم همین طور بود. سرگردان، میان صورت های بزک کرده و قیافه های جورواجور هیکل چاقش را می کشید . نگاهش گرمی پیش از سینما را از دست داده بود. نمی دانم، شاید یاد محله ی شلوغ و فقیرنشین شان در آن ناکجاآباد می افتاد که قرار بود آخر هفته برود. آدم ها از کنارمان می گذشتند. ساکت می رفتیم. یکدفعه غم سنگینش را با ته لهجه ای کرمانشاهی بروز داد که :«من این جا چه می کنم؟!». اشک را توی چشمانش دیدم و بغض را در صدایش حس کردم. دستش را گرفتم و گفتم:«تا بوده همین بوده یوسف جان، بی خیال!»

  تمام راه برگشت تا خوابگاه را هیچ نگفت. هیچ وقت یادم نمی رود، هیچ وقت!


پ.ن:

عکس از "خوزه لوئیس فرناندز"

زندگی...


زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانی‌ست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی‌ست که از مدرسه بر می گردد


زندگی شاید

افروختن سیگاری باشد

در فاصله ی رخوتناک دو هم‌آغوشی..


یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می دارد
و به یک رهگذر دیگر

با لبخندی بی معنی می گوید: صبح بخیر

زندگی شاید

آن لحظه ی مسدودی‌ست
که نگاه من، در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت.

 

"فروغ فرخزاد"

چشم اندازی در مه


نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر حماسه

به خاطر سایه‌ی بام کوچکش

به خاطر ترانه‌ای کوچک‌تر از دست‌های تو

 نه به خاطر جنگل‌ها، نه به خاطر دریا

به خاطر یک برگ

به خاطر یک قطره

روشن‌تر از چشمهای تو

 نه به خاطر دیوارها -به خاطر یک چپر

نه بخاطر همه انسانها -به خاطر نوزادِ دشمنش شاید

نه به خاطر دنیا -به خاطر خانه‌ی تو

به خاطر یقینِ کوچکت

که انسان دنیایی ا ست

 به خاطر آرزوی یک لحظه‌ی من که پیشِ تو باشم

به خاطر دست های کوچکت در دست های بزرگِ من

و لب های بزرگ من بر گونه‌های بی‌گناه تو

 به خاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله میکنی

به خاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته ای

به خاطر یک لبخند، هنگامی که مرا در کنار ِ خود ببینی

 به خاطر یک سرود

بخاطر یک قصه در سردترینِ شب ها، تاریکترینِ شبها .

به خاطر عروسک های تو، نه به خاطر انسان های بزرگ .

به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می‌رساند

نه به خاطر شاهراه‌های دوردست

به خاطر ناودان، هنگامی که می‌بارد

به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک

به خاطر جارِ بلند ابر در آسمانِ بزرگ آرام

به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک

به خاطر تو...

...

"احمد شاملو"


پ.ن:

  چه غربتی دارد صدای بامداد وقتی با موسیقی فیلم "چشم اندازی در مه" می آمیزد؛ غم غریبی بر دلم می نشیند به گاه شنیدنش. «به خاطر هرچیز کوچک و هرچیز پاک...». مثل مرد توی این عکس.


  این جا با صدای آن زنده یاد بشنوید.

چشم اندازی در مه ، تئو آنجلوپولوس، ۱۹۸۸ یونان. موسیقی از "النی کارایندرو"

عکس از Dorothea Lang، عکاس آمریکایی.

چگونه رقص کند ماهی زلال پرست؟

در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست

خوشا به حال کلاغان قیل وقال پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را

برای این همه ناباور خیال پرست

به شب نشینی خرچنگ های مردابی

چگونه رقص کند ماهی زلال پرست

رسیده ها چه غریب ورنجیده می افتند

به پای هرزه علف های باغ کال پرست

رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست

کمال دار برای من کمال پرست

هنوز زنده ام وزنده بودنم خاری است

به تنگ چشمی مردم زوال پرست


«محمدعلی بهمنی»

دلتنگی...


دلم برای کسی تنگ است 

که آفتاب صداقت را 

به میهمانی گلهای باغ می آورد 

دلم برای کسی تنگ است 

که چشمهای قشنگش را 

به عمق آبی دریای واژگون می دوخت 

دلم برای کسی تنگ است 

که همچو کودک معصومی

دلش برای دلم می سوخت 

و مهربانی را نثار من می کرد 

دلم برای کسی تنگ است 

که بود با من و 

پیوسته نیز بی من بود 

و کار من ز فراقش فغان و شیون بود 

کسی که بی من ماند 

کسی که با من نیست 

کسی .... دگر کافی ست


"حمید مصدق"


پ.ن:

عکس از Takashi Yasui ژاپنی که منظره ای معروف در کیوتوی ژاپن را نشان می دهد.

پس این ها همه اسمش زندگی است...

پس این ها همه اسمش زندگی است:

دلتنگی ها، دل خموشی ها، ثانیه ها، دقیقه ها 

حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد 

ما زنده ایم، چون بیداریم 

ما زنده ایم، چون می خوابیم 

و رستگار و سعادتمندیم، 

زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی 

برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم 

خوشبختیم، زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست 

سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند 

و شقایق ها پیام آوران آیه های سرخ عطر و آتش

برگچه های پیاز ترانه های طراوتند 

و فکر کن! 

واقعا فکر کن که چه هولناک می شد اگر از میان آواها 

بانگ خروس را بر می داشتند 

و همین طور ریگ ها 

و ماه 

و منظومه ها 

ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید 

زیرا دوست داشتن، خالِ بالِ روحِ ماست.


"حسین پناهی"

(از مجموعه ستاره)

وقتی آوازی نباشد...

کمترین تحریری از یک آرزو این است

آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی...

در قناری ها نگه کن، در قفس، تا نیک دریابی

کز چه در آن تنگناشان باز، شادی های شیرین است.

کمترین تصویری از یک زندگانی،

آب،

نان،

آواز،

ور فزون تر خواهی از آن، گاهگه پرواز

ور فزون تر خواهی از آن، شادی آغاز

ور فزون تر، باز هم خواهی، بگویم باز...

آنچنان بر ما به نان و آب، اینجا تنگ سالی شد

که کسی در فکر آوازی نخواهد بود

وقتی آوازی نباشد،

شوق پروازی نخواهد بود...


(محمد رضا شفیعی کدکنی)

پ.ن:

عکس را زمستان پیش، در ارتفاعات حوالی کنگاور گرفتم.