فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

جستن/ یافتن/...


هرگز از مرگ نهراسیده‌ام

اگرچه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود.

هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینی‌ست

که مزدِ گورکن

از بهای آزادیِ آدمی

افزون باشد.

جُستن

یافتن

و آنگاه

به اختیار برگزیدن

و از خویشتنِ خویش

بارویی پی‌افکندن ــ

 

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد

حاشا، حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.

 

"احمد شاملو"؛ از مجموعه ی «آیدا در آینه»


پ.ن. ها:

*نقاشی از «ون گوگ».

* دوستی تعریف می کرد که بعد از یک مهمانی، از پدرش پرسیده که: «شما که درباره ی فلان موضوع خیلی مطالعه دارید، چرا وقتی در جمع از آن صحبت شد، هیچ نگفتید؟»

پدر پاسخ می دهد:«از چه بگویم وقتی حتی یک نفر در آن جمع درباره ی آن موضوع حتی یک جلد کتاب هم نخوانده است؟!»

در بندر آبی چشمانت


در بندر آبی چشمانت

باران رنگ های آهنگین دارد

خورشید و بادبان های خیره کننده

سفر خود را در بی نهایت تصویر می کنند.


در بندر آبی چشمانت

پنجره ای گشوده به دریا

و پرنده هایی در دوردست

به جستجوی سرزمین های به دنیا نیامده.


در بندر آبی چشمانت

برف در تابستان می آید.

کشتی هایی با بار فیروزه

که دریا را در خود غرقه می سازند

بی آنکه خود غرق شوند.


در بندر آبی چشمانت

بر صخره های پراکنده می دوم چون کودکی

عطر دریا را به درون می کشم

و خسته باز می گردم چون پرنده ای.


در بندر آبی چشمانت

سنگ ها آواز شبانه می خوانند


در کتاب بسته ی چشمانت

چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟


ای کاش ، ای کاش دریانوردی بودم

ای کاش قایقی داشتم

تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت

بادبان بر افرازم.


"نزار قبانی"


 

 «نزار قبانی»، شاعر عاشقانه هاست و این شعر اش را خیلی دوست دارم.  او از نخستین مجموعه ی شعری اش (آن زن سبزه رو به من گفت)٬ بانوع نگا ه اش به"عشق" و "زن"، انقلابی در شعر عرب پدید آورد که از جمله ی آن ها، توجه به جسمانیت زن و البته سادگی شعر بود. چیزی که تا مدت ها او را مورد لعن به اصطلاح ادبای عرب آن دوران قرار داد. اما گذشت زمان ثابت کرد که سخن از عشق، کهنگی نمی شناسد. «نزار» معشوقه اش «بلقیس» را در بمب گذاری سفارت عراق در بیروت از دست داد و خودش هفده سال بعد در غربت از دنیا رفت. سرزمین مادری اش سوریه، امروز جز خرابه ای بیش نیست. خرابه ای که در پس ویرانه هایش دیگر زمزمه ی مردی شنیده نمی شود که برای بندر آبی چشمان معشوقه اش شعر بگوید.


شکوفه های گیلاس

باد با خود خواهد برد

شکوفه های گیلاس را

تا سپیدی ابرها.

"عباس کیارستمی"

  خدای بزرگ!

هنوز در شوک از دست رفتن عباس کیارستمی هستم. هنوز باورم نشده است!

  هر پنجشنبه که گذرم به خانه ی هنرمندان می افتد «درخت ها»یش را می بینم که در میانه ی ساختمان قد کشیده اند، آخ که چه قدر این درخت ها را دوست دارم. ناخودآگاه مرا یاد چنارهای کهن «کمربسته» در تویسرکان می اندازند که هفت هشت سال پیش از نزدیک دیدمشان. چنارهایی که اصل شان در خاک است و آن چه می بینیم گویا شاخه های آن ها هستند که خاک را تاب نیاورده اند و سرکشانه به سوی نور آمده اند.

چنارهای «کمربسته»، تویسرکان

درخت لیمو

"با این همه

ما به این جهان نیامده ایم که بمیریم

آن هم در سپیده دمی

که بوی لیمو می آید..."


(یانیس ریتسوس)

به ساعت هفت عصر


می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم
خیال گونه 
در نسیمی کوتاه 
که به تردید می گذرد 
خواب اقاقیاها را بمیرم.
 
می خواهم نفس سنگین اطلسی ها را پرواز گیرم.
در باغچه های تابستان
خیس و گرم 
به نخستین ساعات عصر 
نفس اطلسی ها را پرواز گیرم.

حتا اگر
زنبقِ کبود کارد
بر سینه ام گل دهد-
می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم

در آخرین فرصت گل،

و عبور سنگین اطلسی ها باشم 
بر تالار ارسی
به ساعت هفت عصر.

 

"احمد شاملو"

از «ابراهیم در آتش»


پ.ن:

تصویر، یک نقاشی ژاپنی ست.

دلی دارم و حسرت درناها..

پرپرواز ندارم

اما

دلی دارم و حسرت درناها

و به هنگامی که مرغان مهاجر

در دریاچه ی ماهتاب

پارو می کشند

خوشا رها کردن و رفتن

خوابی دیگر

به مردابی دیگر

خوشا ماندابی دیگر

به ساحلی دیگر

به دریایی دیگر

خوشا پر کشیدن

خوشا رهایی

خوشا اگر نه رها زیستن

مردن به رهایی!

آه!

این پرنده

در این قفس تنگ

نمی خواند.

 

"احمد شاملو"

از «آیدا، درخت، خنجر و خاطره». شعر: شبانه


پ.ن:

عکس را در روز بیست و نهم اسفند سال پیش در ساحل عباس آباد انداختم.

جاده های بی پایان را دوست دارم...

جاده های بی پایان را دوست دارم
دوست دارم باغ های بزرگ را
رودخانه های خروشان را
من تمام فیلم هایی که در آنها
زندانیان موفق به فرار می شوند دوست دارم
دلتنگ رهایی ام
دلتنگ نوشیدن خورشید
بوسیدن خاک
لمس آب
در من یک محکوم به حبس ابد
پیر و خمیده
با ذره بینی در دست
نقشه های فرار را مرور می کند.

(رسول یونان)

پ.ن:
بعد از چند هفته، بالاخره رسیدم که پستی بگذارم؛ این روزهای دم عید حس و حال هیچ کاری در تو نمی گذارد، جز آن کارهایی که دوستشان داری!
چند نوشته بر کتاب هایی که اخیرا خوانده ام ، دست نویس همان طور باقی مانده، و من منتظرم که خانه تکانی و کارهای مدرسه ام تمام شود و سراغشان بروم؛ دلم می خواهد برگه های امتحانی تصحیح نشده ای برای تعطیلات عید نداشته باشم!

من روح بارانم...


آزاد آزادم ببین

چون عشق درگیر من است

دیگر گذشت آن دوره که

تقدیر زنجیر من است

شاید نمی دانی، ولی ، از خود خلاصم کرده ای

آیینه ی خالی فقط ، امروز تصویر من است

از عشق تو بر باد رفت ، آن آبروی مختصر

من روح بارانم ، ببین ، چون عشق تقدیر من است !


افشین یداللهی

پ.ن:

نقاشی از ونسان ون گوگ، با عنوان «شب پر ستاره»

قاصد روزان ابری...

سیزدهم دی ماه؛ خاموشی نیما

وصیّت‌نامه‌ی ِ نیمایوشیج

شب دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۳۵

امشب فکر می‌کردم با این گذران ِ کثیف که من داشته‌ام - بزرگی که فقیر و ذلیل می‌شود - حقیقةً جای ِ تحسّر است . فکر می‌کردم برای ِ دکتر حسین مفتاح چیزی بنویسم که وصیت‌نامه‌ی ِ من باشد ؛ به این نحو که بعد از من هیچ‌کس حقّ ِ دست زدن به آثار ِ مرا ندارد . به‌جز دکتر محمّد معین ، اگر چه او مخالف ِ ذوق ِ من باشد .

دکتر محمّد معین حق دارد در آثار ِ من کنجکاوی کند . ضمناً دکتر ابوالقاسم جنّتی عطائی و آل احمد با او باشند ؛ به شرطی که هر دو با هم باشند .

ولی هیچ‌یک از کسانی که به پیروی از من شعر صادر فرموده‌اند در کار نباشند . دکتر محمّد معین که مَثَل ِ صحیح ِ علم و دانش است ، کاغذ پاره‌های ِ مرا بازدید کند . دکتر محمّد معین که هنوز او را ندیده‌ام مثل ِ کسی است که او را دیده‌ام . اگر شرعاً می‌توانم قیّم برای ِ ولد ِ خود داشته باشم ، دکتر محمّد معین قیّم است ؛ ولو این‌که او شعر ِ مرا دوست نداشته باشد . امّا ما در زمانی هستیم که ممکن است همه‌ی ِ این اشخاص ِ نام‌برده از هم بدشان بیاید ، و چقدر بیچاره است انسان ... !


پ.ن:

قاصد روزان ابری، داروگ!

کی می رسد باران؟

(نیما)

رگبار


هربار به تو فکر می کنم
یکی از دکمه هایم شل می شود
انقراض آغوشم یک نسل به تأخیر می افتد
و چیزی به نبضم اضافه می شود
که در شعرهایم نمی گنجد

کافی ست تو را به نام بخوانم
تا ببینی لکنت عاشقانه ترینِ لهجه هاست
و چگونه لرزش لب های من
دنیا را به حاشیه می برد

دوستت دارم
با تمام واژه هایی که در گلویم گیر کرده اند
و تمام هجاهای غمگینی
که به خاطر تو شعر می شوند

دوستت دارم با صدای بلند
دوستت دارم با صدای آهسته
دوستت دارم . . . .
و خواستن تو جنینی است در من
که نه سقط می شود
نه به دنیا می آید

(لیلا کردبچه)

گنجشک ها...


   این عکس را به طور اتفاقی دیدم و این جا آوردمش؛ در روز پنجم ژوئن سال ۱۹۸۹ ، در میدان تیان آن من چین و توسط عکاسی به نام Liu Heung Shing گرفته شده است. البته اصل آن رنگی ست، اما به نظرم آمد که سیاه و سپیدش زیباتر است. یک پا شعر است این عکس.

چ...

چه بی پروا؛

روی سیم های لخت فشار قوی،

عشق بازی می کنند؛

گنجشک ها...

(جلیل صفربیگی)

در دنیای تو ساعت چند است؟


پرنده گفت: کوچ

درخت گفت: آه

پرنده کوچ کرد و رفت تا بهار

درخت ماند و انتظار


(افسانه شعبان نژاد)


پ.ن:

  فیلم را علی رغم ضعف هایش دوست داشتم، چرا که از «عشق» می گفت در زمانه ای که نایاب است!

 گیلان و رشت و بندرانزلی اش را شاعرانه به تصویر کشیده بود؛  دوربین سیال، و موسیقی کریستف رضاعی به جان پلان ها نشسته بود، با آن ترانه ی دل نشین...

پنجره

ماریا!

اگه صاحبخونه ها بدونن

پنجره ها چه قدر ارزش دارن،

شاید اجاره هاشون رو چند برابر بکنند!

(زنده یاد حسین پناهی)


پ.ن.ها:

 صبح داشتم برای رفتن به سر کار آماده می شدم که پیامکی از همکارانم رسید که امروز مدرسه تعطیل است. بی خبر از همه جا پا شدم و پنجره را رو به کوچه باز کردم...؛ همه جا سفید سفید. چه قدر خوشحال شدم!

  هیراد هنوز خواب است. دلم می خواهد ببرمش برف بازی، اما قدری سرما خورده و تازه رو به بهبودی ست...

* نقاشی  از رابرت استرانگ وودوارد


بعدا نوشت:


تنهاست

پلنگی که از خواب من

به ماه رفت 

دلتنگ کوه بلند است 

و مهتاب نیمه شب 

ماه ان نبود 

که در قصه دیده بود

(امیر برغشی)

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر می کردند

به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه می آورند

به مادرم که در آینه زندگی می کرد

و شکل پیری من بود

و به زمین ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را

از تخمه های سبز می انباشت - سلامی ، دوباره خواهم داد

 

می آیم ، می آیم ، می آیم

با گیسویم : ادامه ی بوهای زیر خاک

با چشمهام : تجربه های غلیظ تاریکی

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار

می آیم ، می آیم ، می آیم

و آستانه پر از عشق می شود

و من در آستانه به آنها که دوست می دارند

و دختری که هنوز آنجا ،

در آستانه ی پر عشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم داد...


(فروغ فرخ زاد)


  تصاویر زیر مربوط به خانه ی پدری فروغ است، در محله ی امیریه ی تهران، کوی خادم آزاد:

(عکس ها از خانم برنا قاسمی، ایسنا)


«کوچه ای هست که قلب من آن را از محله های کودکی ام دزدیده است...» (ف.ف/تولدی دیگر)


این آشپزخانه، زمانی اتاق فروغ بوده.


و تصاویر دیگر:



این عکس را که می بینم، دختری تنها در خاطرم می آید که پشت پنجره، به خزان باغچه اش می نگرد...



آذر؛ طلوع «بامداد»


تنهایی ِ یک درختم

و جز این‌ام هنری نیست
که آشیان تو باشم!


احمد شاملو

ما را تاب نیست!


.

.

گر تو را،

با ما،

تعلق نیست،

ما را،

شوق 

هست...


ور تو را،

بی ما، 

صبوری هست، 

ما را، 

تاب 

نیست!


● رهی معیری


پ.ن:

نقاشی از پیکاسو

پنجره ی خوابت را باز بگذار عشق من!

 

پنجره ی خوابت را باز بگذار عشق من!

امشب هم می آیم.

پیرهن نارنجی تنت کن 

چکمه قهوه ای بپوش

موهات را بریز دور شانه ات 

و راه بیفت

امشب می خواهم در بارسلونا قدم بزنیم 

یا در فلورانس

شاید بخواهی کنار برج ایفل 

یا شهری دیگر

هر جا تو خواستی 

هر جا که شد 

با سرنوشت نمی توان در افتاد 

پنجره ی خوابت را باز بگذار... 

 

"عباس معروفی"

 



۱۲ اردیبهشت ۹۴

یک روز...

یک روز،
بلکه پنجاه سال دیگر
موهای نوه ات را نوازش می کنی
در ایوان پاییز
و به شعرهای شاعری می اندیشی
که در جوانی ات
عاشق تو بود
شاعری که اگر زنده بود
هنوز هم می توانست
موهای سپیدت را
به نخستین برف زمستان تشبیه کند
و در چین دور چشمانت
حروف مقدس نقش شده بر کتیبه های کهن را بیابد...
یک روز
بلکه پنجاه سال دیگر
ترانه ی من را از رادیو خواهی شنید
در برنامه ی "مروری بر ترانه های کهن" شاید
و بار دیگر به یاد خواهی آورد
سطر هایی را
که به صله ی یک لبخند تو نوشته شدند
تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک
و این شعر در آن روز
تازه ترین شعرم برای تو خواهد بود...

"یغما گلرویی"

حرمت نگه دار...

حرمت نگه دار

 دلم

 گلم

که این اشک ، خون بهای عمر رفته من است

میراث من!

نه به قید قرعه

نه به حکم عرف

یک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت

به نام تو

مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون!

کتیبه خوان خطوط قبایل دور

این ؟ این سرگذشت کودکی است

که به سرانگشت پا

هرگز دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسیده است

هرشب گرسنه می خوابید

چند و چرا نمی شناخت دلش

گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش

پس گریه کن مرا به طراوت

به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش

و آواز می خواند ریاضیات را

در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها

دودوتا چارتا چارچارتا...

در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد

با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش می گذشت

با بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه

آری دلم

گلم

این اشکها خون بهای عمر رفته من است

دلم گلم

این اشکها خون بهای عمر رفته من است

میراث من

حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است

تا بدانم و بدانم و بدانم

به وار

وانهادم مهر مادری ام را

گهواره ام را به تمامی

و سیاه شد در فراموشی ؟ سگ سفید امنیتم

و کبوترانم را از یاد بردم

و می رفتم و می رفتم و می رفتم

تا بدانم تا بدانم تا بدانم

از صفحه ای به صفحه ای

از چهره ای به چهره ای

از روزی به روزی

از شهری به شهری

زیر آسمان وطنی که در آن فقط

مرگ را به مساوات تقسیم میکردند

سند زده ام یک جا

همه را به حرمت چشمان تو

مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون

که می ترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را

تا شمارش معکوس آغاز شده باشد

بر این مقصود بی مقصد

از کلامی به کلامی

و یکی یکی مردم

بر این مقصود بی مقصد

کفایت می کرد مرا حرمت آویشن

مرا مهتاب

مرا لبخند

 و آویشن حرمت چشمان تو بود ؟ نبود؟


(زنده یاد حسین پناهی)


پ.ن. ها:

* دلم نمی خواست نوشته ای طولانی توی وب بگذارم؛ در این زمانه ی اس. ام. اس و داستان کوتاه و استیکر، دل و دماغی برای حرف های بلند نیست. خیلی وقت ها این «کوتاه»ی ها، نفس دل را می گیرد و بغضی می شود در حنجره ای.

* نخستین بار این شعر زیبا را در کاست «سلام، خداحافظ» شنیدم و تا مدت ها همدم شب و روزم بود. هنوز آن کاست رادارم. صدای گرم پرویز پرستویی هم در جایی به یاری آمده است.

۹۳

نیشتر

برای مرگ جوانم، برای ماندن پیر

بگو چگونه کنم این شگفت را تفسیر

زمین به دام گل و سبزه گیردم که بمان

زمانه ام به گلو نیشتر زند که: بمیر

                                                              (منوچهر آتشی)


۹۳