«در کوچه باغ های نشابور» را خواندم، از دکتر شفیعی کدکنی، که از دوستی امانت گرفته ام. اشعار زیبایی دارد. چاپ اول کتاب سال 1350 بوده و کتاب حاضر چاپ هفتم آن و مربوط به سال57 است. اغلب اشعار، رنگ و بوی سیاسی دارند و از روحی متعهد برآمده اند؛
"تو در نماز عشق چه خواندی؟ -
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند."
(از شعر حلّاج، ص47)
یا:
"تبار نامه ی خونین این قبیله کجاست
که بر کرانه شهیدی دگر بیفزایند؟
کسی به کاهن این معبدِ شگفت نگفت:
بخور آتش و قربانبان پی در پی
هنوز خشم خدا را فرو نیاورده ست؟
(مرثیه، ص 45)
یک نکته جالب هم تیراژ کتاب است؛ چاپ پنجم(سال 56) پنج هزار و پانصد نسخه، چاپ ششم(فروردین 57) ده هزار نسخه و چاپ هفتم( تیر 57) پنجاه هزار نسخه. مقایسه کنید با تیراژ کتاب در زمان حال...! قیمت کتاب هم 70 ریال است.
استاد در ابتدای کتاب، از «نامه ها»ی عین القضات همدانی، چنین آورده است:
" ... نبینی که دست را و قلم را تهمت کاتبی هست، و از مقصود خبر نه. و کاغذ را تهمت «مکتوب فیهی و علیهی»، نصیب باشد؛ ولیکن هیهات! هیهات! هر کاتب که نه دل بود، بی خبر است و هر مکتوب الیه که نه دل است؛ همچنین!"
مشخصات کتاب:
در کوچه باغ های نشابور، شفیعی کدکنی، انتشارات توس، چاپ هفتم: 1/4/57،
پ.ن: خیلی درگیرم این روزها...؛ هم با خودم و هم با روزمرّگی هایم. کتاب خواندنم به اول صبح افتاده که بچه خواب است. او که بیدار شود، بیش تر موسیقی ست؛ نمی گذارد پای کامپیوتر بنشینم، مگر این که لا به لای کارهایم، یک موسیقی کودکانه برایش پخش کنم. کنجکاوی و شیطنت اش هر روز بیش تر می شود!
۹۳
سرگشته چو باد کو به کویم
آشفته چو حلقه های مویم
ای بغض کهن مرا رها کن
خشکیده ترانه در گلویم...
(رضا رضی پور)
۹۳
جز تو دستان کسی شور در این ساز نزد
هیچ کس پنجه بر این ساز خوش آواز نزد
نیست نزدیکتر از تو به من اما باید
چای نوشید و زبان بست و دم از راز نزد
او که لب بست و دم از راز نزد می شکند
هیچ کس سنگ بر آن پنجره ی باز نزد
قسمت از اولِ خط ساز مخالف می زد
درد این است به میل دل من ساز نزد
سیب ممنوعه ترین میوه ی دنیای شماست
سیب سرخم که کسی بر تن من گاز نزد
(شیما شاهسواران احمدی)
پ.ن: شعر، اندکی خلاصه شده است.
آنکه می گوید دوستت دارم
خنیاگر غمگینی است
که آوازش را از دست داده است.
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در نگاه من.
عشق را ای کاش زبان سخن بود
آنکه می گوید دوستت دارم
دل اندوهگین شبی ست
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را زبان سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره گریان
در تمنای من.
عشق را ای کاش زبان سخن بود
(احمد شاملو)
۱۹ خرداد ۹۳
" حرف های ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آن که باخبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر
می شود!"
(قیصر امین پور)
نمی افتیم...
"و هنوز
ایستاده ایم مثل درخت
گاهی نیز مثل چوپانی
خمیده خوابمان می برد
اما در خواب هم می ایستیم
می ایستیم
نمی افتیم..."
(عبدالله په شیو)
بر گور پسرش خم شد
چادرش
لحظه ای آفتاب را پوشاند
وقتی برخاست
گورستان بوی شیر می داد
و آفتاب هم
پشت کوه ها پنهان شده بود
«به روژ ئاکره ای»
... من چه خواهم گفتن
که چه گفتند دو بیمار به هم؟
گفت: آن آهوی خوش؟ گفت: رمید
گفت: آن نرگس تر؟ گفت: فسرد...
(سطرهای خوانا از میان یک شعر ناتمام از نیما یوشیج)
قلم انداز، نیما یوشیج، انتشارات دنیا، چاپ دوم: 1352
۳۱ شهریور ۹۲
به یادت هست آن شب را که تنها
به بزمی ساده مهمان تو بودم؟
تو می خواندی که «دل دریا کن ای دوست»
من اما غرق چشمان تو بودم؟
تو می گفتی که پروا کن، صد افسوس
مرا پروای نام و ننگ رفته است
من آن ساحل نشین سنگم، چه دانی
چه ها بر سینه ی این سنگ رفته است
«مکش دریا به خون» خواندی و خاموش
تمنّاگر کنار من نشستی
چو ساحل ها گشودم بازوان را
تو چون امواج در ساحل شکستی
(سیاوش کسرائی)
مرگ پایان کبوتر نیست...
به تازگی مطالعه ی کتاب «پیامی در راه» را به اتمام رسانده ام؛ کتابی که مدت ها بود در قفسه ی کتابخانه ام خاک می خورد و من در پی فرصتی برای مطالعه اش بودم؛ اکنون می توانم به جرأت بگویم که جزء بهترین کتاب هایی ست که در مورد زنده یاد «سهراب سپهری» خوانده ام. پیش تر، در مورد کتاب سهراب، مرغ مهاجر (پریدخت سپهری) هم به چنین نتیجه ای رسیده بودم، اما آن کتاب برای شناختن خود ِ شاعر است و روحیات او، و این یکی درباره ی قالب کار و سبک شعر و نقاشی او.
کتاب از سه بخش تشکیل شده است؛ بخش نخست «صیاد لحظه ها: گشتی در هوای شعر سهراب سپهری» نوشته ی داریوش آشوری است که به نثری روان و موجز، اما پر مغز، شناختی کلی از شعر سپهری به ما می دهد.
در بخش دوم «از آواز شقایق تا فراترها؛ نگاهی به شعر و نقاشی سهراب سپهری» زنده یاد کریم امامی مترجم کتاب، و نیز منتقد قدیمی آثار تجسمی، نگاهی دو سویه به سپهری دارد؛ هم از جنبه ی شعر و هم از جنبه ی نقاشی. و البته بخش نقاشی اش مفیدتر است، چه، به بررسی آثار آن شاعر- نقاش در دوره های مختلف کاری اش می پردازد. او در جاهایی، با آوردن نمونه هایی از شعر او، ارتباط تنگاتنگ نقاشی و شعرش را نشان می دهد. البته اشاره ای به اثر پذیری او از نقاشی انتزاعی مکتب پاریس نمی کند -که روئین پاکباز در دایرة المعارفِ هنرش آن را از جمله ویژگی های نقاشی او می داند- و بیشتر به جنبه های دیگر کار او، از جمله تلخیص، و خطوط بیانگر می پردازد. این بخش، نسبت به دو بخش دیگر ِ کتاب لحن خودمانی تری دارد و از جنبه ی پرداختن به روحیات سپهری، نکات جالبی را در بر می گیرد.
اما تخصصی ترین بخش کتاب، بخش سوم آن «از عروج و هبوط: سیری در شعر سهراب سپهری» نوشته ی حسین معصومی همدانی است که علاوه بر پرداختن به اشعار آن شاعر از جنبه ی مضمونی، از نگاهی فرمالیستی هم در بررسی هایش بهره می برد؛ آن چه که او در این زمینه به آن تاکید می کند، اهمیت واژه در اشعار سپهری ست، و نیز آن چه که فرمالیست ها بدان ادبیت اثر می گفتند -آن چه که شعر را از نثر متمایز می کند. استفاده ی درست از واژگان و تسلط شاعر بر آن، چیزی ست که نویسنده بر آن تأکید می کند.
معصومی همدانی همچنین در بخش هبوط از همین فصل، سعی در پاسخ دادن به پرسشی مشهور درباره ی سپهری دارد، که برخی می گویند چرا شعر او متعهد نیست و از تحولات اجتماع اش جداست – سخن زنده یاد احمد شاملو در این باره معروف است. نویسنده ضمن مخالفت با این نظر، به طرح استدلالاتی در این زمینه می پردازد، از جمله می گوید: " برای سپهری شعر آن جا آغاز می شود که رنج پایان می گیرد" (ص94)، یا "اگر شعر سپهری را خالی از بیان درد و رنج می بینیم، دلیل اش آن نیست که او خود مردِ رنج و اهل درد نیست، به عکس، هر شعر او حاصل غلبه بر رنجی است که برده است" (ص95) و نیز، شعر او را بسیار علمی می داند (ص97)، و شاید مهم ترین استدلالی را که بر می شمارد این است که: " مسأله ی اجتماعی نبودن شعر سپهری در یک مسأله ی بسیار مهم تر حل می شود و آن این که سپهری از لحاظ فکری بیشتر دلبسته ی اندیشه های عرفانی شرق دور است" (ص99)
کتاب همچنین در برگیرنده ی سالشمار نسبتاً کاملی از زندگانی آن زنده یاد است.
مشخصات کتاب:
پیامی در راه (نظری به شعر و نقاشی سهراب سپهری)/ داریوش آشوری، کریم امامی، حسین معصومی همدانی/ انتشارات طهوری/ چاپ اول: 1359
پ.ن ها:
- "... و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست." (س.سپهری)
دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار
دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار
دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار
دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار
دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار دیوار
بیهوده است کلنگ زدن و عشق و اشک های من!
هرچند نمی توان دیوار فاصله را از ریشه کند
پروانه ها را دنبال می کنم و بهشت گمشده را می یابم!
(نوزاد رفعت)
۱۹ امرداد ۹۲
"برای غریبی ام، مرا با ماهیگیر تنهای دریا مقایسه مکن.
ماهی می پرد. دیر یا زود، ماهیگیر دیگری برای میهمانی پیشش می آید، یا او به آبادانی می رسد. اما من برای خود... تنها خود برای خود... جزیره ی کوچک و بزرگم. دریا هر اندازه دست کشید و تور موجش را گسترد، باز به غربت من نرسید...." 1
1.آزادی، این واژه ی بی آبرو/ شیرکو بیکه س/ ترجمه ی محمدرئوف مرادی/ نشر آنا/ چاپ اول: 1381
۱۶ امرداد ۹۲
لطیف محمود برزنجی، مشهور به لطیف هلمت – متولد 1947 کفری ِ کرکوک، کردستان عراق
اعلامیه
طوفان ها
تبر های زنگ زده شان را بر زمین می اندازند!
(نرگسی می خواهد بروید)
تفنگ ها همه خاموش!
(کودکی می خواهد بخوابد)
دیکتاتورها سراپا گوش!
(شاعری می خواهد شعر بخواند)
آنکه نمی تواند
گلی بر گیسوان معشوقش باشد
هرگز نمی تواند
خاری شود در پای ستمکاران[1]
انگشتر
شاید هنوز که هنوز است
نتوانسته ام انگشتری به انگشتانت کنم
اما اگر بخواهی
بازوانم را دور ِ گردنت می اندازم
هرچند می دانم
دوست نداری دست های جوهری ام
به موها و گونه ها و گردن و بناگوشت بخورد
اما حتماً دستان کودکان مظلوم را دیده ای
که چگونه به تکّه نانی چفت می شوند و
می نویسند![2]
1.پاسپورت لبخند و آرزو (گزیده ی شعر معاصر کردی)/ترجمه ی فریاد شیری/ نشر مینا/ چاپ اول: 1380
2. زنی آهسته گفت عشق (عاشقانه های شعر معاصر کردستان عراق)/ ترجمه ی فریاد شیری/ نشر مرکز/ چاپ اول: 1384
دریغا فرهادِ
هنرور را
که در بازار ِ برده فروشان
به چار سکّه ی مسین
سودایش می کنند
و شیرین و شاه
با پوزخندی
که چون دشنه ای در سینه ی عشق می نشیند
از غرفه
تماشایش می کنند
....
دریغا فرهاد
ساده دلا
که تیشه و کوهش را
به فریبی
ستاندند
و نامه و خامه اش
به کف نهادند
ورنه در شرمساری این کار و بار
هیچ اگرنه
دیگربار
فرقش را به تیشه ای می شکافت
"حسین منزوی" - با تلخیص
1.از طلا نیست گوشواره ی من نخ ابریشمی ست در گوشم
از طلا نیست گوشواره ی من نخ ابریشمی ست در گوشم
مادرم ناله ای ست قاجاری که به یادش شلیته می پوشم
عشق مردان ما پلنگی بود دل شان صخره های سنگی بود
من به یاد زنان طایفه ام چای تلخ غزال می نوشم
شهر من زیر ریل ها له شد اختراع قطار تاوان داشت
آن قدر بی نشان شدم که شده ست شجره...نامه ام فراموشم
چشم بگذار زندگی بازی ست مردها را بلندتر بشمار
یک...دو...پیدایشان نخواهی کرد بغض هر حجله مانده بر دوشم
استکانم که نیم من اشک است نیمه ی خالی مرا پر کن
زور تاریخ می رسد به زنان مادرم گریه کن در آغوشم[1]
2.از زبان «بامداد» درباره ی «آیدا»:
«من خوشبختم، من خیلی خوشبختم که آیدا را دارم، چون از آن دسته مردهای تنهایی پذیر نیستم وهمیشه کودکانه احتیاج به کسی دارم که نگران من باشد و مرا جمع و جور کند.
من با تجربه های تلخ گذشته ام، اعتقاد دارم که دو آدمیزاد در یک خانه، در حکم این است که دو خرس را در یک جوال کرده باشند و به عقیده من این دو موجود، تنها دو موجودی هستند که هرگز نمیتوانند با هم قاطی شوند و هرچه بیشتر از تاریخ همجواری آنها میگذرد، جبهه گیری آنها در برابر هم و جدائیشان از یکدیگر حالت جدی تری به خود میگیرد.
تشبیه دیگر من از این دو موجود، آب گل آلودی است که در ظرفی بریزیم و بنشینیم و نگاه کنیم که چگونه با گذشت زمان گل رسوب می کند و از آب جدا میشود و آب تنها میماند.
همه این توضیحات را دادم که بگویم زندگیم با آیدا چنین نیست و این همه از نبوغی است که در این زن وجود دارد.
...
خانه من همیشه حالتی دارد که باید داشته باشد، یا ساکت، یا سرشار از غوغا. آیدا نیازهای مرا به خلوت و تنهایی می شناسد و درست در چنین لحظاتی است که غیب می شود. نمی دانم از کجا می فهمد، دقیقاً پیگیری هم می کند. این به عقیده من هنر زنی است که در مورد همزیست خود به گذشتی عاشقانه و پیامبرانه رسیده باشد و این را با اطمینان به شما می گویم که آیدا از داشتن چنین حالت ایثار آمیزی، فکر نمیکند چیزی را از دست می دهد. او احساس خوشبختی هم می کند.»[2]
-درود بر همه ی زنان ایران زمین!
[1]. شعر از: شیما شاهسواران احمدی ، به نقل از "دختری مینیاتوری بودم!"؛ نشر پنجم؛ چاپ اول:1389
[2].برگرفته از مجله ی فردوسی، شماره ی ؟
۱۰ اردیبهشت ۹۲
چیزهای بسیاری هستند
که می پوسند،
فراموش می شوند و
می میرند
مثل: تاج، عصای مرصّع و تخت سلطنت
چیزهایی هم هستند
که نه می پوسند
نه فراموش می شوند
و نه می میرند
مثل: کلاه و عصا و کفش های «چارلی چاپلین»
"شیرکو بیکس"
۱۹ فروردین ۹۲
گوشه ای و اشکی
خلوتی و فریادی...
آه
همه ی خواستنم اینست...
" اسماعیل بابایی "