هیراد بالا سر لانه ی مورچه ها نشسته است؛ مورچه ها مثل همیشه در تکاپو هستند. تقریبا هر روز بهشان سر می زند. لانه زیر کپه ای سیمانی قرار گرفته است، نزدیک خانه ی پدربزرگ، خانه در دامنه ی کوه ، یا بهتر است بگویم در کمرکش کوه. همین که از دروازه بیایی بیرون، روی کوه هستی!
صبح ها مرد همسایه کبوتران ش را پرواز می دهد؛ دسته ای کبوتر آسمان را درمی نوردند. اوج می گیرند و صدای بال زدن شان می آید. هوا خنک است.
چند وقتی هست که هیراد را ختنه کرده ایم؛ می پرسد:« مورچه ها هم ج... دارن؟!»
یک لباس پلنگی پوشیده است٬ به قول خودش لباس پلیسی. دل نمی کند از این لباس ش. "لاک پشت های نینجا" هم روی آن نقش بسته اند.
گاهی سوالات سختی می پرسد و آن قدر اصرار می کند تا پاسخ بگیرد. گاهی هم حرف هایی می زند که مرا حسابی سر ذوق می آورد. مثلا پرواز کبوتران را که دید، گفت:«دوست دارم پرواز کنم، با هواپیما. از اون بالا نمی افتم؟!»
و من برایش توضیح می دهم؛ فرودگاه، کمربند نجات، ...
دیروز با پدربزرگ بردیم ش سرپل. رودخانه ای که پارسال هم برده بودیم ش. هنوز در خاطرش مانده بود. با موتور رفتیم. باد بهمان می خورد و بوی علف و گاهی هم صدای جیرجیرکی. حال خوشی بود.
رودخانه پر از ماهی های ریز بود که در دسته هایی به این طرف و آن طرف شنا می کردند. دو تا بچه ی روستایی هم آمدند پیش ما، من که دمپای شلوارم را بالا زده بودم و توی آب بودم. کف رودخانه قلوه سنگ های ریز و درشت داشت. ماهی ها دور و بر پاهایم می پلکیدند و حرکت شان را روی پاهایم حس می کردم. یاد «بچه های آسمان» افتادم!
بچه ها، یک پسر و یک دختر، که کوچک تر بود، ازم خواستند که با سطلی پلاستیکی برایشان ماهی بگیرم؛ جز چند ماهی ریز، چیزی نصیبمان نشد و البته خوب می دانستیم که در هر حال، ماهی ها را رها خواهیم کرد. کاری که هیراد پیش تر با صدای بلندی ازم خواسته بود!
پ.ن:
عکس مربوط به تابستان سال پیش است که هیراد با گردوهایی که مادربزرگ بر پشت بام پهن کرده بود، بازی می کرد.
پنجشنبه بیست و سوم اردی بهشت گذشته، به همت کانون ادبیات ایران، خانه ی هنرمندان میزبان نشستی بود با عنوان:" بررسی وضعیت نقد ادبی در ایران " که سخنرانان آن آقایان «عنایت سمیعی»، «حسین پاینده» و «محمدرضاگودرزی» بودند.
نقد، به ویژه ازنوع ادبی اش، از نیازهای مهم جامعه ی فرهنگی امروز ماست. برهیچ کسی پوشیده نیست که نقد آثار ادبی چه اندازه دشوارست و یک کار کاملا تخصصی است و این که منتقد به آن معنا در فضاهای هنری و ادبی این روزها چه قدر کم داریم.
آن چه که درواقع در رسانه های کشورمان اعم از مجلات و روزنامه ها و اینترنت وتلویزیون در برنامه های به اصطلاح تحلیلی شان می بینیم، نقد به معنای واقعی نیستند ودر بهترین حالت، حاشیه نویسی ای بر اثر مورد نظر محسوب می شوند.
اما در جلسه ی گفته شده، هر سه ی این اساتید درباره ی موضوع مورد نظر هم عقیده بودند و البته که نگاهشان همان چیزی بود که باید باشد. چرا که نقد نو تعاریف مشخصی دارد که حداقل این سه نفر فعالیت هایی مرتبط با آن را انجام می دهند.
آقای سمیعی همزمان با بیان سیری تاریخی از نقد ادبی در کشورمان، سه مقوله ی مهم را مورد توجه قرار داد؛ نخست آن که "ریشه ی نقد ادبی در فلسفه است" چرا که می دانیم نقد ادبی از یونان باستان وفلاسفه ی بزرگ اش آغاز می شود(البته با تعاریف خاص دوره خودش).
دوم این که نقد ادبی در جامعه ای امکان پذیر است که درآن جامعه "دیالوگ" برقرار باشد، "چند صدایی از دل گفت و گو می آید." ،که این نکته بسیار مهمی است.اساساً درجامعه ای که به جای گفت وگو از مناظره استفاده می شود، چه جایی برای نقد ادبی باقی می ماند؟!
سوم این که نقد ادبی اساساً پدیده ای است غربی و وارداتی و ما تا حدود دوره ی مشروطیت چیزی به نام نقد ادبی نداریم. در این بین خانم "فاطمه سیاح" در رواج نقد ادبی نقش مهمی داشته است که خانم سیمین دانشور هم از شاگردان ایشان بوده است.
آقای پاینده هم در ابتدا از "تعریف نقد ادبی" آغاز کرد؛ که به جای تعاریف واقعی، از آن تعاریف غلطی می شود. تعاریفی مانند این که منتقد باید پیام یک اثر را بیابد، یا نقد یک اثر یعنی تعریف و تمجیدهای اغراق آمیز درباره ی آن!
اما نقد ادبی یک جور گفتمان کاوشگرانه است. راهی برای ایجاد پرسش و به تبع آن، فهم زندگی است.ادبیات باید شناختی ژرف از واقعیات زندگی ما ایجاد کند.
نقد ادبی باید به پنج پرسش اساسی پاسخ دهد:
-ویژگی یک متن ادبی چیست؟
-نسبت بین مولف و متن چیست؟
-نقش خواننده چیست؟
-چه رابطه ای بین متن و واقعیت وجود دارد؟
-نقش زبان درمتن چیست؟
"منتقد ادبی به یک نظریه استناد می کند و از منظر آن نظریه به پرسش های متن پاسخ می دهد."
حقیقت غایی در متن ادبی وجود ندارد.
سومین سخنران جلسه، آقای محمدرضاگودرزی عمدتاً به تعریف نقد و ویژگی های آن پرداخت؛ هدف از نقد پیداکردن نظمی روشن در متن است. نقد باید مستدل باشد، با متن همدل باشد(از پیش درباره اش موضع گیری نکند)، با ارزشهای خودش بررسی شود.
و از جمله این که "نقد ادبی وابسته به تاریخ است"
در بندر آبی چشمانت
باران رنگ های آهنگین دارد
خورشید و بادبان های خیره کننده
سفر خود را در بی نهایت تصویر می کنند.
در بندر آبی چشمانت
پنجره ای گشوده به دریا
و پرنده هایی در دوردست
به جستجوی سرزمین های به دنیا نیامده.
در بندر آبی چشمانت
برف در تابستان می آید.
کشتی هایی با بار فیروزه
که دریا را در خود غرقه می سازند
بی آنکه خود غرق شوند.
در بندر آبی چشمانت
بر صخره های پراکنده می دوم چون کودکی
عطر دریا را به درون می کشم
و خسته باز می گردم چون پرنده ای.
در بندر آبی چشمانت
سنگ ها آواز شبانه می خوانند
در کتاب بسته ی چشمانت
چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟
ای کاش ، ای کاش دریانوردی بودم
ای کاش قایقی داشتم
تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت
بادبان بر افرازم.
"نزار قبانی"
«نزار قبانی»، شاعر عاشقانه هاست و این شعر اش را خیلی دوست دارم. او از نخستین مجموعه ی شعری اش (آن زن سبزه رو به من گفت)٬ بانوع نگا ه اش به"عشق" و "زن"، انقلابی در شعر عرب پدید آورد که از جمله ی آن ها، توجه به جسمانیت زن و البته سادگی شعر بود. چیزی که تا مدت ها او را مورد لعن به اصطلاح ادبای عرب آن دوران قرار داد. اما گذشت زمان ثابت کرد که سخن از عشق، کهنگی نمی شناسد. «نزار» معشوقه اش «بلقیس» را در بمب گذاری سفارت عراق در بیروت از دست داد و خودش هفده سال بعد در غربت از دنیا رفت. سرزمین مادری اش سوریه، امروز جز خرابه ای بیش نیست. خرابه ای که در پس ویرانه هایش دیگر زمزمه ی مردی شنیده نمی شود که برای بندر آبی چشمان معشوقه اش شعر بگوید.
دلم برای تماشای خیلی فیلم ها تنگ شده است؛ خیلی فیلم هایی که در دوره ی کودکی یا نوجوانی ام دیده ام.
بیشتر دوران کودکی ام را در شهرستان گذراندم؛ آن روزها جمعه ها شبکه ی استانی فیلم سینمایی پخش می کرد، هر هفته یک فیلم. وجه مشترک بیش تر آن ها در سرگرم کنندگی شان بود! انبوهی از فیلم های وسترن و پارتیزانی و گنگستری را در آن دوران دیدم که به نظرم متناسب با سن ام بود! فیلم های "آلن دلون"، "لینو ونتورا"، "توشیرو میفونه"، ""چارلز برانسون" و ...؛ مثل فیلم «آفتاب سرخ». الحق که فیلم های با کیفیتی هم بودند. "همفری بوگارت" را در همین دوران شناختم و نخستین بار با تراژدی «هملت» در همین دوران آشنا شدم که تا مدت ها ذهنم را به خودش مشغول کرده بود؛ نسخه ی معروف "کوزینتسف"، که حظ عجیبی از آن بردم! یادم می آید که تنها به تماشایش نشستم، پای تلویزیون سیاه و سپید قاب چوبی شاوب لورنس مان!
دوران راهنمایی اما فیلم ها جدی تر شدند؛ با یکی از برادرانم پای تلویزیون می نشستیم و فیلم می دیدیم. این برادرم که می گویم، تاثیر زیادی در علاقه ی من به سینما داشت. یک پا عشق فیلم بود؛ پوستر فیلم جمع می کرد - که تعدادی شان را من هنوز دارم. زیاد سینما می رفت. تئاتر می دید. مجلات سینمایی می خرید. پروژکتور، و بعدها ویدئو، به خانه می آورد. چند سالی را در مغازه ی یکی از هنرپیشه های معروف سینما کار کرد. تجربه ی بازی در تئاتر را هم داشت.
با او پای برنامه های سینمایی ای چون «هنر هفتم» می نشستیم؛ یادش بخیر! چه قدر فیلم دیدیم. از همان ها که می گویم دلم برای تماشای شان تنگ شده. مثلا «ایثار» تارکوفسکی، که چه قدر پایان فیلم برایم متفاوت بود، یا «رم، شهر بی دفاع» ، یا «جاده»...؛ با تک تک این فیلم ها زندگی می کردیم. چه قدر بازی "آنا مانیانی"، و بازی "آنتونی کوئین" را در این دوتای آخر دوست داشتم. یا «نبرد الجزیره»، «عمرمختار»، «ریش قرمز»، «یوجیمبو»، «داستان توکیو»، «اینک آخرالزمان»، «فرار بزرگ». «پاپیون» و آن موسیقی فوق العاده اش... یا مثلا فیلم غریبی به نام «سودای پرواز» که از آن فیلم هایی ست که دلم لک زده برای تماشای دوباره اش. یا فیلم های «پاراجانف»، یا «آندره وایدا».
یادم می آید که یک شب «تودو، مودو» را تماشا کردیم؛ فیلم خیلی برایم گنگ بود، بعد با برادرم درباره اش صحبت کردیم و او خیلی کمک کرد تا فیلم را بفهمم. وقتی یکی از اقوام در یک مهمانی به طعنه از یکی از بچه خرخوان های فامیل پیش من تعریف کرد و به اصطلاح می خواست دل مرا که معدلم یک و نیم نمره پایین تر از او شده بود بسوزاند، برادرم که ناراحتی مرا فهمیده بود، بعد از مهمانی به ام گفت:« اصلا خودت رو ناراحت نکن، شاید اون معدلش از تو بیشتر شده باشه، اما چه می دونه «تودو، مودو» چیه؟!»
نمی دانم برادرم فهمید که این گفت و گوی کوتاه چه قدر روی من تاثیر داشت یا نه؟
اصلا به نظرم یکی از دلایل مهم این که هنوز کلی از مجلات سینمایی قدیمی ام را از این اثاث کشی به آن اثاث کشی نگه داشته ام، شاید همین خاطرات است؛ مثلا آن مجلات «فیلم» دهه ی شصت را. هر بار که آن ها را ورق می زنم، انبوهی از خاطرات شیرین را در من زنده می کنند. خاطراتی که یک بار دیگر به من ثابت می کنند که سینما نه بخشی از زندگی که خود زندگی ست، که من دوست دارم همچون کودک فیلم «سینماپارادیزو»، غرق شوم در رویا و کنده شوم از زمین و زمان...
آخ که چه قدر دلم برای آن روزها تنگ شده است؛ برای "زامپانو" و "جلسومینا" که جاده را در پیش گرفته بودند و می رفتند و می رفتند.
روزهایی که می دانم دیگر هیچ گاه تکرار نخواهند شد...
پ.ن:
تصویر: آنتونی کوئین و جولیتا ماسینا در «جاده»، فدریکو فللینی، ۱۹۵۴.
باد با خود خواهد برد
شکوفه های گیلاس را
تا سپیدی ابرها.
خدای بزرگ!
هنوز در شوک از دست رفتن عباس کیارستمی هستم. هنوز باورم نشده است!
هر پنجشنبه که گذرم به خانه ی هنرمندان می افتد «درخت ها»یش را می بینم که در میانه ی ساختمان قد کشیده اند، آخ که چه قدر این درخت ها را دوست دارم. ناخودآگاه مرا یاد چنارهای کهن «کمربسته» در تویسرکان می اندازند که هفت هشت سال پیش از نزدیک دیدمشان. چنارهایی که اصل شان در خاک است و آن چه می بینیم گویا شاخه های آن ها هستند که خاک را تاب نیاورده اند و سرکشانه به سوی نور آمده اند.
چنارهای «کمربسته»، تویسرکان
رمضان ۸۲ بود به گمانم؛ من بودم و داوود و شهرام، در طبقه ی دوم خانه ی پدری داوود. جایی که بخشی از بهترین خاطراتمان در آغوش آن شکل گرفته است. یک واحد جمع و جور در محله ی سیزده آبان شهر ری که عملا دست داوود بود؛ کتاب بود و نوار و سی دی و مجله و پوستر. طبقه ی اول را پدر و مادرش می نشستند و طبقه ی سوم را هم مستاجرشان.
روی نمایش «سقراط» کار می کردند و من هم در کنارشان بودم و اگر کاری از دستم برمی آمد، کمک می کردم. قرار بود فردایش نمایش برای بازبینی جشنواره ای در حوزه ی هنری آماده شود. به نظرم جشنواره ی تئاتر کوتاه بود. نمایش در قالب طنزی گزنده، به مقوله ی اعتیاد می پرداخت؛ کار خوبی بود. داوود نقش سقراط را بازی می کرد؛ خرمگس آتن که سرانجام به مرگ محکوم می شود.
تا دیروقت روی نمایش کار کردیم؛ زمان کم بود و بچه ها باید دیالوگ ها را تمرین می کردند. برای بخشی از کار هم که این دو با هم می رقصیدند، از موسیقی موتسارت استفاده کردیم که خیلی به جان کار نشست! بچه ها با جدیت کار می کردند.
تا نزدیک سحر مشغول بودیم. داوود سحری را گرم کرد. خورشت قیمه ای بود که مادرش از پیش آماده کرده بود. از خستگی نفهمیدیم اصلا چه خوردیم! بعدش هم همان جا وسط پذیرایی خوابیدیم.
صبح، من به دانشگاه رفتم. اجرا بعد از ظهر بود. کلاس بعد از ظهر را نصفه و نیمه رها کردم و خودم را به سرعت به حوزه ی هنری رساندم. بچه ها آن جا بودند. چند کار را با هم دیدیم و بعد نمایش خودمان را اجرا کردیم. من، پشت پرده یک تک گویی شروع نمایش را می گفتم و در ادامه پخش موسیقی بخش های مختلف کار به عهده ام بود که با یک ضبط صوت انجام می شد. اجرای خوبی بود. هم تماشاگران و هم داوران، پسندیدند. بچه ها از بداهه پردازی به خوبی بهره گرفتند. بعد از نمایش های اغلب ضعیف و بی رمق پیش از آن، حال و هوای سالن را عوض کرد. تماشاگران طنز زیبا و لحن انتقادی اش را گرفته بودند. بازی ها و دیالوگ ها و موسیقی انتخابی اش، همه خوب بودند. آن صحنه ی رقص با موسیقی موتسارت هم سالن را ترکاند! به نظرم همه چیزش خوب بود. با این که هرسه تایی مان حسابی خسته بودیم، اما از اجرا احساس رضایت می کردیم...
غروب که شد نتایج بازبینی نمایش ها را اعلام کردند؛ نمایش «سقراط» در بازبینی رد شد!
تا دو روز پس از آن، در بستر بیماری بودم...
....
سال بعد، این نمایش به همراه دو نمایش کوتاه دیگر، به مدت ده شب در سالنی در دولت آباد شهر ری اجرا رفت.
پ.ن:
تصویر، تابلوی "مرگ سقراط" از «ژاک لویی داوید»، ۱۷۸۷.
"این داستان واقعیت دارد" ، مجموعه ای است از ۱۳ داستان کوتاه، نوشته ی «جفری آرچر». عنوان کتاب که طبق مقدمه برگرفته از یکی از نمایشنامه های شکسپیر است،به طور غیرمستقیم به مخاطب این را می گوید که داستان ها آن طور که گمان می کنید، پیش نخواهند رفت.
داستان ها روان و خطی نوشته شده اند و وجه سرگرم کنندگی شان قوی ست. رد پای ناسیونالیسم اشرافی در جابه جای داستان ها دیده می شود و در داستان های" تلگراف ملکه" و "سیاست مدار بی سیاست " این وجه، غالب است.
همچنین است توجه به مفهوم طبقه که در چندین داستان به وضوح دیده می شود؛ به عنوان نمونه در نخستین داستان این مجموعه با عنوان "مسحور"، دریک مسابقه اسب دوانی، زنی از طبقه اشراف رابطه ای را آغاز می کند با مردی از طبقه ی فرودست. در این جا مرد وسیله ای می شود تا زن از طریق سرقت، به جواهری با ارزش دست یابد. درنهایت مرد که مبهوت طبقه بالادست خود شده است، رودست می خورد؛ طبقه طبقه است و به راحتی نمی توان از طبقه ی خود به طبقه ی بالاتر صعودکرد.
این نگاه درداستان " فقط اعضا " هم پررنگ است؛ در جایی که مردی برای پیوستن به باشگاهی سلطنتی باید مرارت های زیادی بکشد وحتی تا پای مرگ هم برود. نویسنده که از قضا سابقه ی حضور در پارلمان انگلیس را هم داشته ، جزئیات و رفتار کاراکترها را به دقت توصیف می کند و نشان می دهد که این طبقه را خوب می شناسد. اگرچه نویسنده در داستان آخر کتاب"سقوط"، برخلاف داستان های پیشین، این مفهوم طبقه را می شکند.
داستان ها پر کشش وهمراه با تعلیق ولذتبخش بوده و از فلاش فورواردها هم بی بهره نیستند و البته ترجمه ی خوبی هم دارند.
اما ویژگی ای که باعث می شود تا کتاب را در زمره ی آثار عامه پسند قلمداد کنیم این است که داستان ها پایان ناگهانی دارند. داستان می تواند فارغ از این که چگونه به پایان می رسد، جذاب بوده وتفکر برانگیز باشد، اما اگر همه ی داستان به پایانش بستگی پیدا کند، یک بار مصرف شده و تنها جنبه ی لذت بخش آنی می یابد که این البته با در نظر گرفتن این که هر داستانی برای مخاطب خودش نوشته می شود، نمی تواند بد باشد اما برای مخاطبین جدی تر، یک مجموعه درجه اول به حساب نمی آید.
مشخصات کتاب:
این داستان واقعیت دارد، جفری آرچر، ترجمه ی علی فامیان، نشر نیستان چاپ نخست: ۱۳۹۳.
"با این همه
ما به این جهان نیامده ایم که بمیریم
آن هم در سپیده دمی
که بوی لیمو می آید..."
(یانیس ریتسوس)
در آخرین فرصت گل،
"احمد شاملو"
از «ابراهیم در آتش»
پ.ن:
تصویر، یک نقاشی ژاپنی ست.
"داستان ها برای آن ساعت های آخر وقت شب هستند که نمی توانی به یاد بیاوری چطور و از کجا به جایی که هستی آمده ای." (ص۴۸)
«آنچه با خود حمل می کردند» رمانی ست در بیست و دو فصل که به شکل داستان -خاطره نوشته شده است؛ مجموعه ای از خرده روایت هایی که بدون ترتیب و در زمان های مختلفی روایت می شوند و درنهایت مکان ها، موقعیت ها یا ماجراهایی آن ها را به هم مربوط می کنند. روان نوشته شده و حسی از روراستی و سرراست بودن را در خود دارد و از آن جا که با تجربه ی زیستی نویسنده هم آمیخته شده، جذابیت فوق العاده ای پیدا کرده است. جنگ ویتنام اگرچه در رمان محوریت دارد، اما رمان درباره ی آدم ها و تاثیرات جنگ بر آن هاست؛ جوخه ای که راوی خود یکی از نفرات آن است، دستاویزی قرار می گیرد تا نویسنده درباره ی عبث بودن جنگ بگوید و از ترس هایش. و واژگانی چون شجاعت و دلیری در جنگ را از نو تعریف کند.
رمان نه تنها به لحاظ مضمون، که به لحاظ فرم هم قابل توجه نوشته شده است؛ نویسنده شیوه ای فاصله گذارانه را برگزیده است که در آن خشونت و خونریزی با خونسردی روایت می شود و چرخه ای از روایت ها ایجاد می شود که بارها و بارها تکرار می شوند. نویسنده بیش از هرچیز به این که شما درحال خواندن یک داستان هستید تاکید می کند، اما داستانی که خیلی خوب روایت اش می کند؛ با توصیفات عالی و نو و به اندازه. او حتی پا را فراتر می نهد و به توضیحاتی درباره ی شیوه ی نوشتن هم می پردازد، کاری که رمان را به پست مدرن نزدیک می کند، اما جنبه های مدرن آن به هرحال قوی تر است. این بخش ها هم اتفاقا جدا از آن که می تواند جنبه ی آموزشی داشته باشد، در راستای رمان عمل کرده و به تنهایی جذابیت کافی دارند، به ویژه آن جا که در فصلی با عنوان «چگونه یک داستان جنگ واقعی روایت کنیم» به داستان هایی از این دست می پردازد، حرف هایش گیرایی خاصی پیدا می کند.
درباره ی این رمان خواندنی می توان بسیار نوشت که از حوصله ی این نوشته خارج است، اما حیف است که به ترجمه ی عالی آن اشاره ای نکرد که آقای معصومی با چیره دستی از عهده ی آن برآمده است.
مشخصات کتاب:
آنچه با خود حمل می کردند، تیم اوبراین، ترجمه ی علی معصومی، انتشارات ققنوس، چاپ اول: ۱۳۹۴.
پرپرواز ندارم
اما
دلی دارم و حسرت درناها
و به هنگامی که مرغان مهاجر
در دریاچه ی ماهتاب
پارو می کشند
خوشا رها کردن و رفتن
خوابی دیگر
به مردابی دیگر
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر
خوشا پر کشیدن
خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن
مردن به رهایی!
آه!
این پرنده
در این قفس تنگ
نمی خواند.
"احمد شاملو"
از «آیدا، درخت، خنجر و خاطره». شعر: شبانه
پ.ن:
عکس را در روز بیست و نهم اسفند سال پیش در ساحل عباس آباد انداختم.
نخستین رمان خالدحسینی،راوی اول شخص دارد.یک راوی گذشته نگر. در جاهایی هم صدایی در متن می آید و راوی را مخاطب قرار می دهد.
داستان واقعگرای مدرن است،با مایه های روان شناسانه ی قوی.
اگرچه فضاها به شیوه ی کلاسیک معرفی می شوند،اما نویسنده از شگردهای روایی جدید استفاده می کند.فلاش فورواردهایی که از همان نخستین صفحه ی رمان،یک پیش آگاهی به مخاطب می دهندکه باعث کشش وتعلیق نزد او می شود.
نویسنده همچنین به سبک پست مدرن ها، هربار به عمد نقاط عطف روایت را به تاخیر می اندازد که این در ایجاد کشش خیلی موثر عمل می کند، یا در صص ۲۲۳ و۲۲۴ درباره ی شیوه ی نگارش وکلیشه های رایج آن می گوید.
بهره گیری ازتوصیف فضا برای بیان حالت روحی و روانی راوی از ویژگی های مهمی است که شیوه ی روایت رمان را مدرن کرده است.
تاثیر سینما بر رمان آشکارا خودنمایی می کند.جدا از نشانه های سینمایی ای همچون اسامی فیلم ها و به ویژه وسترن های معروفی چون ریو براوو، هفت دلاور و خوب،بد،زشت ، سبیل کلارک گیبلی، یا فیلم دیدن درسینما، نویسنده در نوع روایت رمان اش هم از سینما تاثیر گرفته است؛ او همچون عملی که کارگردان برای یک سکانس انجام می دهد، نما ها را دکوپاژ می کند؛ نمونه ی شاخص آن به ویژه درمعرفی آصف اتفاق می افتد.
توصیفات متن عالی است؛ معرفی مکان هاوآدم های آن، حسی ملموس در خواننده ایجاد می کند.اطلاعات مربوط به آنها دقیق، موجز، درست وبه اندازه است؛ مثلاً در توصیف روسها می گوید:" رفیق ها همه جابودند وکابل را به دو گروه تقسیم کرده بودند، کسانی که گوش می ایستادند وکسانی که نمی ایستادند.(ص ۲۸)
یا درتوصیف طالبان در ص ۲۷۹: " با ماشین ول می گردند ونگاه می کنند و از خدایشان است که کسی پاروی دمشان بگذارد.همیشه بالاخره یکی مجبور به این کار می شود.بعد این سگ ها دلی از عزا در می آورند و آن روزشان کسالت بار نمی شود وهمه می گویند اللّه اکبر! آن روزهایی هم که از کسی لغزشی سر نمی زند،خب، همیشه درگیری های اتفاقی پیش می آید دیگر،مگرنه؟ "
نویسنده برای بیشتر ملموس کردن فضای داستانش، جا به جا به آداب ورسوم افغان ها واصطلاحات خاص آنها گریز می زند؛ مسابقات بزکشی، بادبادک بازی، لفظ، چله ،آینه مصحف، رقص اتنی، چوپان کباب، ... و در کنار این ها به خلق وخو و عادات آنها هم می پردازد؛ مثلاً در ص ۶۰ : "افغان ها مردمی مستقل هستند.افغان ها به سنت ها احترام می گذارند،اما از قواعد بیزارند . "
یا در ص ۱۹۶ : "همه باهم و با صدای بلند داد می زدند ، افغانی ها عادتشان است این طوری حرف بزنند."
یا از علاقه ی آنها به غیبت کردن وقصه پردازی می گوید (ص۱۷۵) و مانند این ها، که علاوه بر کمک کردن به نزدیکی هرچه بیشتر مخاطب به فضای داستان ،جنبه ی نقد فرهنگ سنتی افغانستان راهم پیدا می کند.
نویسنده به ویژه درباره شرایط زنان افغانستان به نقد این فرهنگ می پردازد و در ص ۳۰ راوی که بعد از سالها به کشورش بازگشته می گوید: " شاید چیزی که مردم راجع به افعانستان می گویند، درست باشد. شاید آنجا واقعاً جای مایوس کننده ای است. "
همچنین بیان این جزئیات از افغانستان است که ارزش مطالعات اجتماعی و فرهنگی بالایی به متن می دهد؛ یعنی یک مخاطب (به ویژه از نوع غربی اش) پس از مطالعه کتاب به شناختی نسبی از تاریخ ،فرهنگ وخلقیات مردم این سرزمین می رسد.
پیوند عمیق فرهنگ افعانستان با ایران،از همان صفحات نخست رمان خودش را نشان می دهد؛ خیام ،حافظ،مولوی،سفر پدر راوی به اصفهان ، شاهنامه ، اتومبیل پیکان ایرانی، فیلم هایی که در ایران دوبله شده اند و... راوی برای توصیف ثریا، دختری که امیر (کاراکتر اصلی رمان) عاشق اش شده ، بینی او را به بینی قشنگ ونوک تیز زنان ایران باستان تشبیه می کند(ص ۱۶۱) .
ودر نهایت ،توصیفات نویسنده از جغرافیا و فضای کابل در دهه ی هفتاد میلادی ،حسی نوستالژیک را برای مخاطب تداعی می کند.
از همان صفحات نخستین، تنش های مذهبی و قومیتی ای که در رمان آمده خودش را نشان می دهد؛ هزاره ای ها، که قیافه ای مغولی دارند، از طبقه فرودست اجتماع اند و شیعه اند، در بهترین حالت می شوند نوکر اربابان پشتون سنّی شان که آنها را " موش خور ، دماغ پخ و خر حمّال " صدا می زنند ودر طبقه بالاتری قرار دارند واغلب امکانات جامعه در اختیار آنهاست. آصف، نمونه ی تندروی این طبقه است با عقاید نژادپرستانه ای چون این که "افغانستان مال پشتون هاست " (ص۴۸).
از همان ابتدا ساختن پس زمینه ای ازتاریخ کشمکش های آنان، از این تنش ها در جهت بالاتر بردن بار دراماتیک اثر بهره می برد. تنشی که تا انتهای کتاب حضور دارد ونویسنده سعی کرده تا جایی که امکان داشته است، نگاه بی طرفانه ای به آن داشته باشد وبرتری را به وجه انسانی کاراکترهایش بدهد، هرچند عقیده دارد که " غلبه برتاریخ کار آسانی نیست برمذهب هم." (ص) باچنین پس زمینه وکاراکترهایی، تجاوز آصف به حسن، به عنوان مهم ترین کنش متن اتفاق می افتد.کنشی که مخاطب از همان سطر نخستین نسبت به آن پیش آگاهی می یابد و تمام روایت کتاب به نوعی تحت تاثیر آن شکل می گیرد. چیدمان نویسنده برای این رخداد به گونه ای است که از آن، تصویری مرکزی در ذهن مخاطب شکل می گیرد؛ پس از آن پیش آگاهی اولیه در سطر نخست درمورد اتفاقی که همه ی زندگی راوی را تحت تاثیر خودش قرار داده، به پرداخت کاراکترها و از جمله امیر و حسن و رابطه ی گرم و دوستانه ی آنها می پردازد و پیش زمینه ی عاطفی قوی ای می سازد که از جمله درآن، حسن شخصیتی فداکار و بی آزار است که خالصانه در خدمت امیراست؛ در ص ۱۵ می خوانیم: " حسن حتی موقع به دنیا آمدن هم ذات خودش را نشان داد.او قادر نبود کسی را اذیت کند."
پیش از فاجعه ،حسن خواب می بیند ،که این هم نشانه ی دیگری از وقوع اتفاقی شوم است.
در روز آن اتفاق، فضای شاد و پر انرژی ای که از صبح آغاز شده است، به غروبی تلخ وسرد می انجامد.تضاد تصاویری که در لحظه ی وقوع از پس ذهن امیر می گذرد، اشاره ای است به قربانی شدن حسن، تا امیر به پدرش برسد.بادبادک آبی نماد بزدلی امیراست. شکستی سخت در درون ،در عین پیروزی ظاهری در بیرون. امیر در واقع برای بردن، می بازد واین همان تم نخستین داستان کوتاهی ست که او در کتاب می نویسد. برخلاف پیش زمینه ی طولانی پیش از این اتفاق ،صحنه ی تجاوز موجز روایت می شود وهمین تاثیر آن را بیشتر می کند. تاثیر سینما در شیوه ی روایت این صحنه ،به خوبی دیده می شود.
نویسنده گاهی برای تشدید احساسات خواننده ،رویکردی رمانتیک را برمی گزیند که از جمله ی آن، بخش مربوط به ترک کردن خانه توسط حسن وعلی (پدر حسن) می باشد که در گرمای تابستان، باران می گیرد.
بادبادک باز اثری چندبعدی است؛ از سویی مایه های روان شناسانه ی قوی ای از رابطه یک پدر و پسر شرقی است؛ پسری که سعی می کند در قلب پدر قدرتمندش جایی برای خود دست وپا کند، درحالی که آن نیست که پدر انتظار دارد. از سویی به مسائل ومشکلات مهاجران شرقی در کشورهای غربی می پردازد؛ " سفیرهای سابق وجراح های بیکار واساتید دانشگاه " حالا باید به کارهای دون تن دهند.یکی مثل تیمسار طاهری فقط به حفظ ظاهرش می اندیشد و یکی مثل پدر امیر حتی حاضر به قبول کردن کوپن های تامین اجتماعی نیست.
بادبادک باز داستان گناه و رهایی از آن به سوی رستگاری است.گذشته ای که راهی برای رهایی از آن وجود ندارد، جز رو به رو شدن با آن ورفتن به دل ماجرا و کتک خوردن برای تطهیر شدن، که درآن ، خندیدن درهنگامه ی کتک خوردن نشانه ای از تطهیر است.
سرانجام امیر به اعتماد به نفسی که باید می رسد؛ بیان حقیقت بهترین کار است.
آدم ها به جای فرار کردن از گذشته، آن را می پذیرند.در این سیر، امیر به کشف وشهود دوباره ای می رسد که درآن، حضور خداوند از گنگی خارج شده و معنای تازه و قدرتمندی می یابد.
بادبادک باز همچنین روایت تباهی جنگ است؛ جنگی که خاطرات کودکی را با همه ی جغرافیایش در خود می بلعد و نیست ونابود می کند.
این که چگونه تحجر مذهبی به طالبانیسمی منجر می شود که آصف نژادپرست برای برآوردن نیّات کثیف اش و تخلیه ی عقده های روانی اش، آن را دستاویز قرار می دهد.
اما از خلا ها یا نقاط ضعف داستان یکی این است که در جاهایی به توضیح واضحات می پردازد و در واقع مخاطب را دست کم می گیرد، مثل آن جا که از حمام هر شب سهراب (پسر حسن) می گوید.یا این که مساله ی کمال چرا باید مطرح شود، حال آن که با فضای رمان همخوانی ندارد. همچنین، حسن چرا باید ماجرا را برای رحیم خان شرح دهد؟ به مرگ حسن هم با توجه به اهمیتی که در متن دارد، خیلی ساده اتفاق می افتد.
نکته ی دیگری هم که به ترجمه ی رمان برمی گردد این است که درست بود به جای واژه ی «افغانی»، از «افغان» یا «افغانستانی» استفاده می شد. چرا که افغانی واحد پول افغانستان است که در کشور ما به عنوان نسبت ملیتی جا افتاده است.
پ.ن:
«پیرمرد و دریا» رمانی ست واقعگرای مدرن، با راوی دانای کل. داستان ماهیگیر پیر فقیری به نام "سانتیاگو" که بزرگ ترین ماهی عمرش را شکار می کند. مکان رخدادها خلیجی در کوباست.
رمان شخصیت های محدودی دارد؛ سانتیاگو و پسرکی به نام "مانولین" که ماهیگیری را از از او آموخته و دل سوز اش است.
سانتیاگو ماهیگیری تنهاست که مدت هاست شکار خوبی نکرده است. همه چیز او کهن است، مگر چشم هایش؛ «.. چشم هایش به رنگ دریا بود و شاد و شکست نخورده بود.» (ص۹۸) همینگوی پس از توصیف ظاهر سانتیاگو و شرایط زندگی اش -که بخشی از آن ها در توصیفات راوی و بخش دیگری از خلال گفت و گوهای سانتیاگو و پسرک به مخاطب داده می شود -، به همان چند جمله ی کوتاه درباره ی چشمان شاد و شکست نخورده ی او بسنده می کند و مابقی شناخت مخاطب از او را در سفر ماهیگیری اش ایجاد می کند.
سانتیاگو قهرمانی ست که هیچ ویژگی خاص بیرونی ای ندارد -لاغر و خشکیده، با شیارهای عمیق پشت گردن اش و لکه های قهوه ای روی پوست اش. اما او روح بزرگی دارد. عزت نفس دارد. مقاوم است و خودش را خوار نمی کند. مجموعه ی خصایلی که نویسنده از او در ذهن مخاطب می سازد، شمایل یک قهرمان بزرگ است. یک انسان خستگی ناپذیر.
«دریا» و سفر دریایی، از قدیم و از جمله در اساطیر، محملی بوده برای آزمودن توانایی ها و ویژگی های کاراکتر . او به نبرد با طبیعت می رود، اما نبردی که خود جزئی از طبیعت است؛ تاوان دادن او جزئی از طبیعت است و او به آن پیش آگاهی دارد. او به یگانگی با طبیعت رسیده است؛ احترام آن را نگه می دارد. حریص نیست؛ به قدری که باید، از طبیعت می گیرد و با آن بده بستان می کند.
روح طبیعت گرای او آن جا که با پرندگان و ماهیان سخن می گوید، یادآور زندگی و طرز تفکر سرخپوست هاست. البته که بخشی از این گفت و گو ها را هم باید به حساب طراحی اثر گذاشت و ابزارهای محدود نویسنده برای پیشبرد داستان.
نثر همینگوی و گفت و گو نویسی اش، دو ویژگی مهم آثار اوست. نثری که در این جا به شدت منضبط و حساب شده است؛ توصیف ها تصویری، موجز و با جزییات دقیق است. نویسنده کوشیده تا رمان اش را با حداقل واژه ها روایت کند.
تکرار آن جمله که «کاش پسرک این جا بود.» در جای جای متن، تاکید دوباره ای ست بر تنهایی ناگزیر او و البته یادآور جمله ی معروف پایان رمان «داشتن و نداشتن» اش، آن جا که "هری مورگان" می گوید :«یک دست تنها نمی تواند.» اما امید ویژگی مهم شخصیت سانتیاگو ست. او تا آخرین لحظه از پا نمی نشیند. این مبارزه و ناامید نشدن، یک جنبه ی مهم دیگر را هم نشان می دهد؛ پیرمرد می خواهد خودش را نشان دهد. او می خواهد خودش را اثبات کند. اما پسرک هم به او امید می دهد و به ویژه در پایان رمان، آن جا که پیرمرد می گوید:« ..من دیگه بختم برگشته.»، این پسرک است که با جملات اش امید را در دل پیرمرد زنده نگه می دارد تا او دوباره خواب شیرهای آفریقایی را ببیند؛ دوران شور و نشاط جوانی اش را.
مشخصات کتاب:
پیرمرد و دریا، ارنست همینگوی، ترجمه ی نجف دریابندری، انتشارات خوارزمی، چاپ سوم: شهریور هشتاد و پنج.
پ.ن.ها:
* متاسفانه درگیری های کاری من هنوز تمام نشده و آن طور که باید نمی توانم به دوستانم سر بزنم. امیدوارم هرچه زودتر به زمان آزاد تری برسم.
* این نوشته را برای جلسه ی کانون کتابخوانان فرهنگ سرای گلستان نوشته ام؛ هر دو هفته یک بار درباره ی کتابی صحبت می کنیم. همین شاید باعث شده که من حداقل نوشته ی تازه ای برای وبلاگم داشته باشم!
* نسخه ی مورد نظری که مشخصات اش را در این جا آورده ام، یک مقدمه ی نود صفحه ای هم درباره ی نویسنده دارد که اگرچه اطناب دارد، اما خواندنی ست.
سه شنبه ۲۸ اردی بهشت ماه به دیدار نمایشگاه نقاشی های خانم «پردیس شفیعیون»، تحت عنوان «دوران حیرانی» در گالری والی رفتم.
«زن ها»، دغدغه ی اصلی آثار این نقاش اند؛ زن هایی که یا در پیش زمینه ی تابلوها قرار گرفته و به مخاطب خیره شده اند، یا به گونه ای فیگور گرفته اند که تمام بوم را تحت تاثیر خودشان قرار داده اند. در برخی از تابلوها این زن ها چهره هایی آشنایند، همچون فروغ فرخ زاد، یا در پس زمینه شان چهره ی آشنایی دیده می شود - در یکی «علی دهباشی»، در دیگری مونالیزا.
نقاش، زن های امروزی تابلوهایش را در موقعیت هایی از دوره های مختلف تاریخ نقاشی قرار می دهد؛ گاه زن در تابلوی "بار فلی برژر" ادوار مانه قرارگرفته است، گاه در پس زمینه اش "مونالیزا" و "بانویی با قاقم" داوینچی دیده می شوند، گاه بر صندلی "پاپ اینوسنت دهم" فرانسیس بیکن- که خود تغییر یافته ی تابلویی به همین نام از ولاسکوئز است-تکیه داده، گاه در جای ونوس، در تابلوی "تولد ونوس" بوتیچلی و گاه سوژه به سبک نقاشی های کلیساهای قدیم بر لته ها نقش می بندد. اما در هرحال سوژه خودش را پیش کشیده و رخ می نمایاند. به ویژه نگاه خیره ی سوژه به مخاطب که در چند تابلو دیده می شود، بر خلاف نگاه های مردانه ای که فمینیست ها در تحلیل هایشان در مورد تابلوها از قدیم تا جدید به آن ها استناد می کنند، و آن را دستاویزی برای نشان دادن برتری مرد به زن می شمارند، در این جا نگاهی زنانه است و می توان آن را در معنای مخالف در نظر گرفت. این بار زن ها هستند که نگاه شان بر مردها برتری می یابد. تاثیر این نگاه از آن جا که سوژه بی واسطه با مخاطب رو به رو می شود، دوچندان می نماید. نقاش به جای دل سپردن به شعارهای فمنیستی، به سوژه های زن تابلوهایش ارج و قرب داده و بدین گونه از جنس خود سخن می گوید. ترکیب این نگاه در تابلویی که در پس زمینه اش بخشی از تابلوی تولد ونوس بوتیچلی دیده می شود، جالب است. چرا که زن عینک دودی به چشم زده و ظاهری امروزین دارد، حال آن که در جایگاه ونوس قرار گرفته است، که معادل آفرودیته ی یونانی، و الهه ی عشق و زیبایی ست.
در چند تابلوی برگرفته از "پاپ اینوسنت دهم" بیکن نیز تغییر جالبی رخ داده است؛ در اثر بیکن، پاپ در فضایی تنگ، چهره اش از هم گسیخته و فریاد کشیده است، حال آن که در این جا، پس زمینه همان فضای تنگ و خفقان آور است اما سوژه از هم نپاشیده و آرام به نظر می رسد و سکون ایجاد کرده است.
در تابلویی، سوژه در کنار تصویر کهنه ی دو زن قجری سلفی می گیرد. در تابلویی دیگر، زن در برابر بارش چاقوهایی که بر سرش می بارند، ایستاده است، یا «فروغ» که مجله می خواند، یا زنی که فارغ از تصاویر کهنه ی زنان پس زمینه اش، تبلت به دست گرفته است. این سوژه ها می خواهند دیده شوند، در هر شرایطی، حتی همچون یکی از تابلوها، در میان خارزار.
اما در کنار همه ی این ها، این آثار واجد یک ویژگی مهم اند و آن این است که همزمان قادر به برقراری ارتباط هم با مخاطب عام و هم با مخاطب خاص اند و این ویژگی ساده ای نیست، چرا که جامعه ی ما به شدت نیازمند آثاری ست که هرچه بیش تر قشر فرهیخته را به بدنه ی اجتماع نزدیک تر کرده و از شکاف بین این دو بکاهد.
«ابد و یک روز» ، داستان خانواده ای از هم پاشیده است؛ فرو ریختنی که بیش از هرچیز، معلول شرایط اجتماعی زمانه ی خود است. ناتورالیسمی خشن که بی تعارف، به صورت مخاطب اش سیلی می زند. خانواده ای که در یک بافت سیاه محله ای قرار گرفته و از زاده شدن و به تبع آن، زیستن در این شرایط، ناراضی ست. بافتی که در فیلم شکل می گیرد در توجیه رئالیسم خشن آن، خیلی موثر عمل می کند.
بازی درخشان گروه بازیگران فیلم، از شاخص های مهم آن است؛ بازی برونگرای نوید محمدزاده در برابر بازی درونگرای پری ناز ایزدیار، تضادی ایجاد می کند که آشوب را از درون قاب به قلب مخاطب می کشاند. نوید محمدزاده عصیانگر ی ست که انگار گوش شنوایی برای حرف هایش نیست. عصیانگری که می خواهد همچنان برادری کند، اما نمی تواند. او از کارهای برادر بزرگ تر اش خبر دارد، از خواهران اش و از جمله سمیه (پری ناز ایزدیار) خبر دارد. بازیگری که بعد از سال ها که سینمای ما تحت تاثیر بهروز وثوقی گوزن ها بود، شمایل تازه ای از یک معتاد را در ذهن مخاطب حک می کند. فریاد های دلخراش او وقتی با اسلوموشن در قابی بزرگ همراه می شود، تاثیر اش چند برابر می شود. کارگردان به عمد در جاهایی که بازی او گرفته، مثل سکانس های دستگیری اش، دوربین را عقب نگه می دارد تا او دست و پا بیندازد و فریاد بکشد.
پیمان معادی نیز سعی کرده بازی متفاوتی ارائه دهد و آن تصویری را که به واسطه ی فیلم هایی چون «درباره ی الی» و به ویژه «جدایی...» در ذهن مخاطب ایجاد کرده تغییر دهد و به نظرم تا حدود زیادی موفق به انجام آن شده است.
زن های فیلم، هریک به دردی دچار اند؛ مادر که رند تر است، درد جسمانی می کشد. خواهرها یا طلاق گرفته یا بیکار، و یا گرفتار فرزندان نااهل اند. سمیه اما مرکز ثقل خانواده و پناه و همدم همه ی آن هاست؛ برای نجات خانواده اش حتی حاضر به ازدواج با غریبه ای افغان، و ترک وطن می شود. فیلم اما داستان تشرف او نیز هست؛ در جایی که بقیه به شرایط تن داده اند، او نمی تواند زیر قولی که به برادر کوچک تر اش داده بزند، و این بار این بقیه هستند که باید سهم خودشان را به این زندگی بپردازند.
فیلم سعی کرده «کاراکتر» داشته باشد و هریک از شخصیت هایش تعریف شده باشند و به نظرم این کار را خوب انجام داده است. این شناخت با ظرافت در طول فیلمنامه ایجاد می شود، و همین، از دلایل اصلی کشش داستان تا به انتهاست. گفت و گو ها خوب، و لحن شان در خدمت بافت داستان است.
کارگردانی، فیلمبرداری، تدوین و موسیقی، همگی دست به دست هم داده اند تا یکدستی اثر، بیش از پیش شود.
دیروز تولد زنده یاد ، استاد «حمید سمندریان» عزیز بود؛ کسی که خیلی به گردن هنر نمایش این سرزمین حق دارد.
روحش شاد و یادش گرامی باد!
پ.ن. ها:
* عنوان، نام نمایشنامه ی معروفی ست از برتولت برشت که استاد سمندریان بسیار دوست داشت آن را به صحنه ببرد و هربار به نوعی امکان پذیر نشد...
* عکس برگرفته از سایت آموزشگاه سمندریان می باشد.
* این روزها به شدت درگیر کار و مدرسه ام، از دوستانی که می خوانند سپاسگزارم. به همه تان سر خواهم زد.
چند شب پیش بعد از سال ها «شین» را دیدم؛ وسترن معروف «جرج استیونز»، محصول سال ۱۹۵۳. از کودکی شیفته ی فیلم های وسترن بودم و نخستین باری که این فیلم را دیدم، در فهرست فیلم های محبوبم قرار گرفت، و حالا می خواستم ببینم آیا تماشای دوباره اش همان لذت تماشای سال ها پیش را در من زنده می کند یا نه؟!
شیوه ی روایت فیلم به سیاق همه ی وسترن های سینمای کلاسیک است؛ گاوچران غریبه ای وارد جامعه ای می شود که تحت ستم فردی یا افرادی هستند. به کمک ضعفا می آید و به واسطه ی مهارت اش در هفت تیرکشی ضد قهرمان داستان را از میان برمی دارد و پس از آن به سوی مقصد نامعلومی، از آن اجتماع خارج می شود.
فیلم با پسربچه ای به نام «جویی» آغاز می شود؛ در واقع داستان ، داستان اوست. اویی که «شین» را در قالب قهرمان اش می پذیرد. قهرمانی که آرام آرام ویژگی های قهرمانانه اش را هویدا می کند. در جایی از فیلم جویی به شین می گوید:« من دوست دارم وقتی که بزرگ شدم، مثل تو بشم»، و شین در پاسخ می گوید:«آرزوی خوبی نیست، جویی!».
شین قهرمان دنیای هفت تیرکش ها بودن را دوست ندارد؛ تاکید فیلم بر خانواده و کمک شین به خانواده هایی که گرفتار بدمن داستان (رایکر) اند، گوشه ی مهمی از دنیای او را نشان می دهد. او تا جایی که مجبورش نمی کنند دست به اسلحه نمی برد، و اغلب بدون اسلحه است. او از کشتار و خون ریزی بیزار است. با این که به دفاع معتقد است.
سکانس زد و خورد در بار، هنوز هم دیدنی ست و طراحی خوبی دارد.
شین دوباره من را به کودکی هایم برد...