فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

جاده های بی پایان را دوست دارم...

جاده های بی پایان را دوست دارم
دوست دارم باغ های بزرگ را
رودخانه های خروشان را
من تمام فیلم هایی که در آنها
زندانیان موفق به فرار می شوند دوست دارم
دلتنگ رهایی ام
دلتنگ نوشیدن خورشید
بوسیدن خاک
لمس آب
در من یک محکوم به حبس ابد
پیر و خمیده
با ذره بینی در دست
نقشه های فرار را مرور می کند.

(رسول یونان)

پ.ن:
بعد از چند هفته، بالاخره رسیدم که پستی بگذارم؛ این روزهای دم عید حس و حال هیچ کاری در تو نمی گذارد، جز آن کارهایی که دوستشان داری!
چند نوشته بر کتاب هایی که اخیرا خوانده ام ، دست نویس همان طور باقی مانده، و من منتظرم که خانه تکانی و کارهای مدرسه ام تمام شود و سراغشان بروم؛ دلم می خواهد برگه های امتحانی تصحیح نشده ای برای تعطیلات عید نداشته باشم!

درباره ی کتاب «دموکراسی یا دموقراضه»، از سیدمهدی شجاعی


  داستان کتاب در کشوری به نام غربستان اتفاق می افتد؛ جایی که پادشاه برای انتخاب جانشین پس از خودش، برای نخستین بار انتخابات را پیش می کشد و نخستین دموکراسی جهان را پایه گزاری می کند. بیست و چهار پسرش (بیست و چهار دمو)، یکی پس از دیگری به تخت پادشاهی می رسند، اما بیست و پنجمین پسر که مردم به او «دموقراضه» می گویند، به کلی متفاوت تر از بقیه عمل می کند....

....

  در «دموکراسی یا دموقراضه»، دغدغه ی نویسنده فرم نیست و پرداختن به مضامین ذهنی خویش است؛ نویسنده توجهی به توصیف و شخصیت پردازی ندارد، و اولویت را به روایت داستانش داده است.

  داستان البته که تازه نیست، اما برای ما که تاکنون چنین متن هایی را به فارسی نخوانده ایم تازگی دارد، و انگار از حرف های «مگو» می گوید، و همین به تنهایی، خواندنش را لذتبخش کرده است.

  داستان را راوی اول دانای کل تعریف می کند، اما راوی ای که نقش پر رنگی دارد، در جاهایی انگار خودش مورد پرسش قرار می گیرد (مانند ص ۲۳)، و بسیار به پرسش و پاسخ با مخاطبش می پردازد، برایش استدلال می کند، و در واقع خودش را پیش می کشد.

  به دلایلی که در ادامه می آید، می توان گفت که نویسنده از «تکنیک فاصله گزاری برشتی» برای روایت داستان اش بهره برده است؛ مهم ترین ویژگی شیوه ی «برشت»، برانگیختن تفکر به جای احساس است، و نویسنده برای پیش گیری از همذات پنداری مخاطب با شخصیت ها، و توجه او به روایت، از جمله از «بیگانه سازی» استفاده می کند، که تمثیل و تشبیه از فنون آن است. در این متد، روایت برتری دارد بر تجسم، و موضوعات برگرفته از واقعیات اجتماعی، سیاسی، و اقتصادی حاکم اند. از طنز برای طرح و توضیح اخلاقیات بهره برده می شود، و نویسنده در جاهایی با مخاطب وارد گفت و گو می شود...؛ در نهایت، هدف برشت این بود که مخاطب با اثر برخورد عقلانی کند، تفکر و تجزیه و تحلیل و انتقاد کند، و بر آگاهی اش افزوده شود.

  و در یک مقایسه، مواردی که برشمرده شد، در این رمان نیز دیده می شود؛ نویسنده از حداقل توصیفات استفاده می کند، از تمثیل بهره می برد، با مخاطب گفت و گو می کند، از طنز برای بیان مفاهیم مورد نظرش استفاده می کند، و در مجموع مخاطب را به خوانش انتقادی از اثر، و تجزیه و تحلیل آن وا می دارد.

  بدیهی ست که استفاده از طنز لاجرم پیش می آید، چرا که ناخودآگاه راه را بر هرگونه تشبیه بیرونی بسته، و به قول معروف گزک دست کسی نمی دهد! این چنین است که زمان روایت «بسیار بسیار قدیم، که سال هاست به کلی از حافظه ی تقویم ها پاک شده، در سرزمینی بسیار بسیار دور به اسم غربستان که امروزه بعید است بر روی کره زمین، نام و نشانی از آن باقی مانده باشد» (ص۹) اتفاق می افتد و حتی نویسنده بعضا از توضیحاتی در پاورقی هم نمی گذرد تا مبادا سوء تفاهمی پیش بیاید!

  نویسنده همچنین از فلاش فوروارد نیز به کرات استفاده می کند.

  بعد از فصل نخست کتاب که آغاز ماجراست، تا فصل دوازدهم، اصول و مبانی حکومت دموقراضه بیان می شود؛ اصولی کثیف که بر پایه ی منافع شخصی پادشاه شکل گرفته است ( و البته در فصل سیزدهم مشخص می شود که بسیاری شان هم سو با منافع کشور همسایه شان بوده که در نهایت غربستان را فتح می کند.)

  دموقراضه تعابیر تازه ای از مفاهیم را برای مردم پیش می کشد، و هر بار طرحی نو درمی اندازد که توطئه یا شیطنتی در پس آن نهفته است! تا جایی که پادشاه حتی از بازی های مورد علاقه ی مردم نیز نمی گذرد، و از آن برای رسیدن به مقاصدش، بهره برداری می کند. از جمله او اخلاق را مورد هدف قرار می دهد؛ مثلا دزدی را زشت نمی داند،اگر برای اهداف متعالی صورت گیرد! (صص ۸۱ و ۸۲)، یا دروغ گفتن را هنر می داند! (ص۱۳۸). در غربستان مردم به گوسفندانی تعبیر می شوند که پادشاه هر بار برنامه ی تازه ای رویشان پیاده می کند و یک اصل ابتدایی و مهم را همان ابتدا به زیر دستانش یادآور می شود که در همه حال «مردم عادت می کنند!» (ص۴۶) مردمی که خود او را انتخاب کرده اند، اما به شدت منفعل اند، و تنها کارمهم شان در فصل سیزدهم اتفاق می افتد که در حمله ی بیگانگان، بدون هیچ مقاومتی، کشور را به آن ها می سپارند!

  اما آیا این کتاب در نقد دموکراسی ست؟

  می دانیم که دموکراسی یا مردم سالاری ، از دولتشهر های یونان باستان پدید آمد و  منظور از آن، حکومت عامه ی مردم است. (دموکراسی مستقیم)، که در  دنیای امروز به دموکراسی غیر مستقیم یا «نمایندگی» موسوم است؛ یعنی انتخاب نمایندگانی که در مجلس های قانون گزاری در پی برآوردن خواست های اکثریت مردم اند، و انتخابات آزاد از مؤلفه های اصلی آن است؛ انتخاباتی که در خدمت حق تعیین سرنوشت مردم به دست خودشان قرار می گیرد. اساس دموکراسی، باور به ارزش فرد انسانی، و تصمیم گیری او در مورد امور عمومی و خصوصی می باشد.

  در این داستان و در همان فصل نخست، ممول پادشاه غربستان، انتخاب جانشین پس از خود را به انتخابات می سپرد. دیدگاه او این است که:«مردم باید حق انتخاب داشته باشند، باید در تعیین سرنوشت و اداره ی امور خود مشارکت کنند.» (ص۱۶) که اشاره ی مستقیمی ست به مفهوم دموکراسی، که در داستان به عنوان نخستین دموکراسی تاریخ از آن نام برده شده است.

  مردمی که برای نخستین بار حق انتخاب پیدا کرده اند، شادمان از این حکم پادشاه، با حضور حداکثری در انتخابات شرکت می کنند... پادشاهان یکی پس از دیگری بر مسند حکومت می نشینند.

  اما این شیوه ی حکومتی به ظاهر دموکراتیک، زندگی را برای مردم هر روز تلخ تر می کند، تا آن جا که حتی در برابر حمله ی بیگانگان به خاکشان، کم ترین مقاومتی نمی کنند. دموکراسی ای که برای آن ها اتفاق می افتد، نه تنها یک دموکراسی صوری ست، که بدر نهایت به فاشیسم  منتهی می شود. دموکراسی ای که در آن با مسائل مهم، برخوردی ساده لوحانه و عامیانه صورت گرفته، و راه حل های مشکلات واقعی نیستند، و نه تنها گرهی از مسائل اقتصادی مردم حل نمی شود، بلکه گرفتاری های تازه ای نیز سراغشان می آید. عنوان کتاب نیز تاکیدی ست بر این مضمون که، کدام دموکراسی؟! این دموقراضه ای بیش نیست! در جایی که استبداد ریشه ای ست و عوام انتخاب می کنند، دموکراسی به معنای واقعی اش تحقق ناپذیر است. هرچند نویسنده در فصل پایانی، و از زبان پادشاه جدید، فضا را اندکی تلطیف می کند.

  و این که به نظرم نویسنده می توانست در دو فصل پایانی از پرگویی اش کم کند، و ایجاز را در نظر بگیرد، تا لذت خواندن کتاب تا انتها در ذایقه ی مخاطب بماند.


مشخصات کتاب:

دموکراسی یا دموقراضه، سیدمهدی شجاعی، نشر نیستان، چاپ دوم: ۱۳۸۸.


پ.ن:

  این نوشته را هفته ی پیش، سه شنبه بیستم بهمن ماه، در جلسه ی کانون کتابخوانان فرهنگسرای گلستان خواندم؛ تجربه ی دلچسبی بود!


بعدا نوشت:

سه شنبه ای که گذشت (۲۷ بهمن)، جلسه ی نقد کتاب با حضور نویسنده و دو تن از اساتید برگزار شد؛ استاد خوبم آقای محمدرضا گودرزی، و آقای ابوالفضل زرویی نصر آباد عزیز و دوست داشتنی. جلسه ی خیلی خوبی بود.

چشم نرگس

تصنیف *چشم نرگس*، از استاد شجریان

خواهم که بر زلفت،

هر دم زنم شانه،

ترسم پریشان کند بسی

حال هر کسی

چشم نرگست

مستانه مستانه!


خواهم بر ابرویت، رویت،

هر دم کشم وسمه،

ترسم که مجنون کند بسی

مثل من کسی

چشم نرگست

دیوانه دیوانه!


یک شب بیا منزل ما

حل کن دو صد مشکل ما

ای دلبر خوشگل ما

دردت به جان ما شد،

روح و روان ما شد


خواهم که بر چشمت،

هر دم کشم سرمه،

ترسم پریشان کند بسی

حال هر کسی

چشم نرگست

مستانه مستانه!


بشنوید:

https://s20.picofile.com/file/8441450668/

part_GT_102_Shajarian_MousighiGolha.mp3.html

پ.ن. ها:

  *شعر منسوب به شوریده شیرازی، آهنگ منسوب به علی اکبرخان شیدا، تنظیم از فرامرز پایور، آواز دشتی، از آلبوم «خزان».

* شعر را عبدالله دوامی، علیرضا افتخاری، معین و سیما بینا هم خوانده اند.

* آقای سام خانیان یکی از همکارانمان که دبیر ادبیات هست، این تصنیف را در جلسه های مدرسه می خواند و الحق که چه زیبا می خواند. یادش بخیر! ایشان با نام هنری سام، تِرَک هایی را خوانده است که در فضای مجازی هم پخش شده است.

یادی از خالق "همسایه ها"

دستم به نوشتن نمی‌رود / احمد محمود

دستم به نوشتن نمی‌رود. بدجوری کسل و دلزده شده‌ام. دلزده از همه چیز، به خصوص نوشتن. و حتی این یادداشت را که می‌نویسم با کمال دل‌زدگی است. گاهی فکر می‌کنم که اصلاً چرا باید بنویسم. چه کسی گفته است که این چند روز عمر را باید صرف نوشتن کنم. کمابیش همیشه همین‌طور بوده است. همیشه موردی یا مواردی وجود داشته است تا شوق نوشتن را از من بگیرد و حتی باید اعتراف کنم آنچه که تا امروز نوشته‌ام با اشتیاق کامل نبوده است.

گاهی شور نوشتن دست می‌داد، کاری را آغاز می‌کردم، دل‌مردگی می‌آمد، طوری که شاید باید در نیمه‌ی راه می‌ماندم؛ اما تلاش را (و گاهی تلاش مکانیکی را) جانشین شور و اشتیاق می‌کردم تا کار تمام شود. شاید اگر امکان بالیدن بود، وضع طور دیگری بود. مثلاً تا آنجا که یادم هست نسخه‌ی اول رمان "همسایه‌ها"، سال ۱۳۴۵ به پایان رسید. نسخه‌ی خطی آن هنوز در چند دفتر دویست برگی قطع خشتی موجود است. اهواز بودم که نسخه‌ی اول "همسایه‌ها" تمام شد. طبیعتاً دسترسی به جایی نداشتم تا چاپش کنم. زمستان سال ۴۵ آمدم تهران و ساکن شدم. قبل از اینکه اهواز را ترک کنم، چند صفحه از رمان "همسایه‌ها" به عنوان یک قصه کوتاه و به نام "دو سر پنج" در "جُنگ جنوب" چاپ شد.

"جُنگ جنوب" نشریه‌ی محقری بود که تصمیم داشتیم و یا آرزو داشتیم توسعه‌اش بدهیم. اما با آمدن به تهران در همان شماره‌ی اول رحلت کرد و تمام شد. چند صفحه‌ی دیگر "همسایه‌ها" را در زمستان ۱۳۴۵ دادم مجله "پیام نوین" چاپ کرد به عنوان بخشی از رمان "همسایه‌ها". بعد سال ۱۳۴۶ یکی – دو تکه‌اش را دادم مجله‌ی فردوسی چاپ کرد که اسم یک تکه‌اش یادم است، "راز کوچک جمیله".

به هر جهت همسایه‌ها را بار دیگر نوشتم. از نظر خودم قابل چاپ بود. اما چشمم آب نمی‌خورد کسی چاپش کند. یکی دو مجموعه داستان دادم انتشارات "بابک" چاپ کرد. فروش خوب بود و ناشر هم راضی. همسایه‌ها را پیشنهاد کردم و حتی نسخه‌ی خطی را برداشتم و بردم و دادم به انتشارت بابک با این شرط که چهار هزار تومان احتیاج دارم و باید به هنگام امضای قرارداد بپردازد. بابک سرسنگین بود؛ نسخه‌ی خطی را گرفتم و بردم خانه. روزی "ابراهیم یونسی" سرافرازم کردم و آمد خانه‌ام. نشستیم و گپ زدیم. یونسی را در بازداشتگاه لشگر دو زرهی یکی – دو بار دورادور دیده بودم. بازداشت بود و محکوم به اعدام شده بود. قبل از اعدام گروهی که یونسی باید همراه آن‌ها اعدام می‌شد، از لشگر دو زرهی تبعید شدم به بندر لنگه و دیگر از یونسی خبر نداشتم. از همه‌ی جهان بی‌خبر بودم. بندر لنگه هم در سال ۱۳۳۳ جایی نبود که کسی به آنجا سفر کند. یونسی را قریب به ۱۷ – ۱۸ سال بعد بود که دیدم و از گذشته‌ها گفتیم. آن هم تصادفی او را دیدم. "عبدالعلی دستغیب"، یونسی و "اسماعیل شاهرودی" را برداشته بود و آمده بود خانه‌ام. من و یونسی نشستیم به گپ زدن. تصادفاً مجموعه‌‍‌ی "پسرک بومی" داشت تجدید چاپ می‌شد.

نمونه‌های چاپی بغل دستم بود. یونسی پرسید که نمونه‌های چی هست؟... گفتم که چه هست... نمونه‌ها را نگاه کرد. قصه "شهر کوچک ما" را خواند، بعد دیدم که در تجدید چاپ "هنر داستان‌نویسی" آن را چاپ کرد. آن شب حرف رمان همسایه‌ها هم شد. اظهار علاقه کرد که آن را بخواند. نسخه‌ی خطی را که توی پنج دفتر نوشته بودم؛ زد زیر بغلش و برد خانه. یکی دو هفته بعد یونسی پیدا شد. همسایه‌ها را پسندیده بود. گفت که برای چاپش با امیرکبیر حرف می‌زند. گفت که نظریاتی هم درباره‌ی همسایه‌ها دارد. گفتم چی هست؟... شرح داد. پاره‌ای را قبول کردم و در متن اصلاح کردم و بنا کردم به پاکنویس کردنش. با رضا جعفری (انتشارات امیرکبیر) حرف زد. با هم همسایه‌ها را بردیم و دادیم به رضا جعفری. خواند و پسندید، اما جرئت نکرد که تعداد زیادی چاپ کند. یک هزار نسخه چاپ کرد.

تیراژ کتاب سه هزار نسخه بیشتر نبود؛ آن هم دو سال طول کشید تا فروش رود. چه کتابی باید می‌بود که این تیراژ را بشکند. کتاب همسایه‌ها چاپ شد (سال ۱۳۵۳) اما در اداره‌ی سانسور شاهنشاهی خوابید. صد تا واسطه تراشیده شد، اما نشد. بالاخره با راهنمایی ابراهیم یونسی یک روز همراه مرحوم سروش رفتیم فرهنگ و هنر. رئیس اداره‌ی نگارش با سروش دوست بود. قول داد کاری بکند و کرد. کتاب از سانسور در آمد. خیلی زود فروش رفت و صدا هم کرد. دست به کار چاپ دوم شدیم با تیراژی بالاتر که سازمان امنیت به امیرکبیر تلفن کرد و گفت که حق ندارد این کتاب را تجدید چاپ کند. مامورین امنیت توی کتابفروشی‌ها به دنبال نسخه‌های او گشتند که نبود. کتاب به محاق توقیف افتاد. اوایل سال ۱۳۵۷ که اوضاع مملکت رو به حرکت انقلاب می‌رفت و دستگاه دستپاچه شده بود. کتاب همسایه‌ها در ۱۱ هزار نسخه چاپ و توزیع گردید. 

در همین زمان معلوم نیست کدام شیر پاک خورده‌ای،  همسایه‌ها را به تعداد وسیع افست و توزیع کرد. ۱۱ هزار نسخه‌ی امیرکبیر تمام شده بود. افست امکان فروش پیدا کرد. امیرکبیر ۲۲ هزار نسخه دیگر چاپ کرد و کوشید که ناشر قاچاق را پیدا کند، اما پیدا نشد. چاپ امیرکبیر (۲۲ هزار نسخه) فروش رفت. یک چاپ افست دیگر درآمد. بی انصاف‌ها مهلت نفس کشیدن نمی‌دادند. تا حالا دو چاپ افست حدود رقمی بیش از ۴۰ هزار نسخه چاپ شده است. جعفری مدیر امیرکبیر گفت می‌خواهد ۲۳ هزار جلد "جیب پالتویی" چاپ کند با قیمتی ارزان‌تر از چاپ قبلی تا شاید با نسخه‌ی افست مبارزه کرده باشد. قبول کردم. من‌ من کرد و گفت اما حق‌التألیف را باید نصف کنی، گفتم چرا؟ گفت برای اینکه زیاد چاپ می‌کنم. گفتم آخر زیاد که چاپ می‌کنی زیاد هم می‌فروشی. استدلال کرد؛ گفتم اصلاً ۵ هزار نسخه چاپ کن. فرصتی آن هم به حق برایم پیش آمده بود. دلیل نداشت از حق‌التألیفم برای ناشر صرف‌نظر کنم. قبول کرد. با همان ۲۰ درصد ۳۳ هزار نسخه چاپ کند و چاپ کرد...

"داستان یک شهر" را در سال ۱۳۵۸ تمام کردم و آماده‌ی چاپ شد. انتشاراتی امیرکبیر با مشکلاتی مواجه شد، بعد مصادره شد. نسخه‌ی همسایه‌ها تمام شد. رضا جعفری هنوز توی امیرکبیر کار می‌کرد. "داستان یک شهر" را چاپ کرد (۱۱ هزار نسخه) فروش رفت. اما حالا امیرکبیر به دست دولت افتاده بود. روی خوش با تجدید چاپ کارهایم نشان نمی‌داد. رضا جعفری نشر نو را تأسیس کرد. همسایه‌ها و داستان یک شهر را از امیرکبیر گرفتم. قرارداد را فسخ کردم و کتاب‌ها را در اختیار ناشر نو گذاشتم. داستان یک شهر را چاپ کرد. (۱۱ هزار نسخه). "زمین سوخته" را آماده کردم، چاپش کرد (۱۱ هزار نسخه). یک ماه بعد چاپ دوم را در ۲۲ هزار نسخه چاپ کرد. آمد همسایه‌ها را چاپ کند  که از چاپ و تجدید چاپ کارهایم جلوگیری به عمل آمد. پس از چاپ دوم داستان یک شهر و زمین سوخته دیگر چیزی چاپ نشد. اما همسایه‌ها باز هم به طور قاچاق افست شد. به وزارت ارشاد گفتم که بابا، شما می‌گویید همسایه‌ها نباید چاپ شود. اما بازار پر است از نسخه‌های تقلبی که به عنوان کمیاب  ۴ تا ۵ برابر قیمت روی جلد می‌فروشند. گفت جمعش می‌کنیم اما نکرده‌اند...

خوب، حالا دستی می‌ماند که به نوشتن برود؟... و اما مجموعه‌های "غریبه‌ها"، "پسرک بومی"، "زائری زیر باران"، از همان اول که همسایه‌ها و داستان یک شهر را از امیرکبیر گرفتم و دادم به نشر نو (گویا سال ۶۱) مدیر تولید امیرکبیر گفت که دادستانی انقلاب اعلام کرده است که مجموعه‌های مورد اشاره نه باید چاپ بشود و نه اینکه قراردادشان فسخ و در اختیار نویسنده قرار گیرد!!! می‌دانم دروغ است اما نه حال جنگ و جدال را دارم و نه حوصله‌ی دردسر را. حالا که بقیه چاپ نمی‌شوند و نمی‌گذارند چاپ شوند، فرض می‌کنم که قرارداد مجموعه‌ها هم با امیرکبیر فسخ شده است و در اختیارم هستند. جز اینکه باید بمانند و خاک بخورند راهی دیگر هست؟!

و اما پارسال ساعت ۷ بعدازظهر روز ۱۳ مرداد ماه رادیو مسکو گفت که همسایه‌ها در شوروی در ۵۰ هزار نسخه چاپ و منتشر شده است و در یک هفته نایاب گردیده است. همین خبر را بعدازظهر روز ۱۴ مرداد نیز تکرار کرد.

می‌خواستم یک نسخه از چاپ روسی همسایه‌ها را داشته باشم. با مشورت یکی از دوستان برای بدست آوردن نسخه‌ی کتاب با MEHZHKINGA که گویا نمایندگی کتاب‌های روسی را در لندن دارد مکاتبه کردم. کتاب را نداشت، با ناشر کتاب مکاتبه کرد. بهش جواب دادند که out of print است. کپی این جواب را برایم فرستاد. باز سرم بی‌کلاه ماند. در مورد داستان غریبه‌ها هم با چنین مشکلی مواجه شدم. به روسی، فرانسه و انگلیسی ترجمه شد و در مجله‌ی آسیا آفریقا، شماره‌ی ۴ سال ۱۹۸۰ چاپ شد. نسخه‌ی روسی مجله را با هزار تقلا در تهران پیدا کردم. می‌خواستم نسخه‌ی انگلیسی و یا فرانسه‌اش را به دست بیاورم که آن هم نشد.

باید خیلی پوست کلفت باشم که باز دستم به نوشتن برود. اگر حساب کتابی بود پیدا کردن مجله و به دست آوردن نسخه‌ی روسی همسایه‌ها مثل آب خوردن بود، اما حالا شده است سد سکندر و همیشه همین‌طور بوده است. واقعا که نویسنده توی مملکت ما باید پوستش از پوست کرگدن کلفت‌تر باشد تا بتواند نوشتن را ادامه بدهد.

شانزدهم آذر  ۱۳۶۴


وقایع‌نگاری احمد محمود. نشریه رودکی. شماره بیستم

من روح بارانم...


آزاد آزادم ببین

چون عشق درگیر من است

دیگر گذشت آن دوره که

تقدیر زنجیر من است

شاید نمی دانی، ولی ، از خود خلاصم کرده ای

آیینه ی خالی فقط ، امروز تصویر من است

از عشق تو بر باد رفت ، آن آبروی مختصر

من روح بارانم ، ببین ، چون عشق تقدیر من است !


افشین یداللهی

پ.ن:

نقاشی از ونسان ون گوگ، با عنوان «شب پر ستاره»

هزار دستان

 "از همان زمانی که نوشتن کارهای نمایشی را شروع کردم در جستجوی زبان خاصی بودم که ویژگیهای زبان ما را داشته باشد. در این جستجو پی بردم که ما برای بیان مقاصدمان در بیشتر اوقات صریح حرف نمی زنیم. در حرفهایمان کنایه وجود دارد یا از امثال و حکم استفاده می کنیم و یا حدیثی از کتابهای مقدس و یا قرآن مجید می آوریم. این لحن حرف زدن کمی شباهت به زبان قصه ها دارد. و میدانید که زبان قصه ها- حتی قصه های بین المللی- شباهت زیادی بهم دارند. بارها اتفاق افتاده که برای اثبات نظرمان از اشعار قدما کمک بگیریم و حتی اگر بخواهیم کاسبکارانه به این موضوع نگاه کنیم می بینیم که حتی دوره گردها هم برای عرضه و فروش کالای خود با لحنی ریتمیک و با قافیه مطاع خود را عرضه می کنند مثل: عسلی طالبی ،عسل طالبی ، طلا گرمک و یا آهای باقلای تازه ، خدا وسیله سازه... ما حتی برای اظهار مقاصد اجتماعی و سیاسی هم از ریتم و قافیه استفاده می کردیم فرضا در گذشته این شعر را ساخته بودند که: نون و پنیر و پونه، قوام گشنمونه و یا برای ظل السلطان که آدم ظالمی بود این شعر را می خواندند: کفشات رو گیوه کردی ، خواهرت رو بیوه کردی(چون شایع بود که او شوهر خواهرش را کشته)... بنابراین چنین زبانی خلق و خوی فرهنگ مردم ماست..."

 (از مقاله گذشته و حال در گفتگوئی با علی حاتمی از ایرج صابری. ماهنامه سینما شماره ۶ اسفند ۱۳۵۵) 

  زنده یاد علی حاتمی، پشت صحنه ی سریال هزاردستان.


پ.ن.ها:

* مقوله ی زبان هم از آن چیزهایی ست که مثل فلسفه، دریایی عمیق است و پر از سووال!

* ربطی به این نوشته شاید نداشته باشد؛

  چند روز پیش یکی از دانش آموزان در دفتر دبیران برایمان سنتور زد؛ حس و حالمان را حسابی عوض کرد.... یکی از همکاران، از بغل دستی اش پرسید:«اسم این چیه؟!»

* از همه ی دوستانی که سر می زنند سپاسگزارم؛ می خوانمتان، هرچند دیر به دیر کامنت بگذارم.

وقتی بارون می آد، باس بارونی بپوشی!

  همه چیز از «داستان اسباب بازی ۳» شروع شد؛ پسرم هیراد قدری از آن را دید و از آن به بعد تماشای فیلم را به طور جدی آغاز کرد! پیش تر فقط سی دی های کودکانه را می دید. 


  اول ش سخت می گرفت برای تماشاکردن، اما بعد کار به جایی کشید که روزی چند بار باید فیلم را تماشا می کرد.

  بعد فیلم های دیگر آمد:« ابری با احتمال بارش کوفته قلقلی»، «ماشین ها»، «آرتور و مینی موی ها»، «بالا (up)، «شازده کوچولو»، و این روزها «شهر موشها»...

  انیمیشن ها را گاهی به اسمی که خودش می پسندد می خواند؛ مثلا به «داستان اسباب بازی ۳» می گوید «باز»، که نام یکی از کاراکترهای اصلی آن است، یا «بالا» را به اسم «آقای فردریکسن» می شناسد! البته زمانی به آن آقای فردوسی می گفت، به خاطر یاد گرفتن این نام از مجسمه ی کوچک فردوسی کتابخانه مان!

  دیالوگ هایی از فیلم ها را هم یاد گرفته است، مثلا  از «وودی» گاوچران در «داستان اسباب بازی ۳» که می گوید:«تو چکمه م یه ماره!»

یا نصیحت پدر «فلینت» در «ابری ...» که به او می گوید:«وقتی بارون می آد، باس بارونی بپوشی!»

 من هم که از قدیم مختصر دستی در تقلید صدا داشته ام، چنین دیالوگ هایی یا صدای کاراکترها را برایش درمی آورم و او چه لذتی می برد!!

حالا این کاراکترها را قاطی بازی های کودکانه اش هم کرده...

  اما گذشته از این ها، تماشای چندباره ی این انیمیشن ها که اغلب شان به پیش از تولد او برمی گردند، نکات تازه ای را درباره شان برایم روشن کرده است، که «داستان اسباب بازی ۳» واقعا یک شاهکار سینمایی، به ویژه به لحاظ فرم است؛ فیلم، نمونه ای از یک ایجاز فوق العاده است؛ این ایجاز در همه چیز به چشم می خورد، فیلمنامه، مونتاژ، دکوپاژ؛ و داستان در حداقل زمان ممکن روایت می شود.

  و چه طنزی دارد «ابری..»، که هنوز هم جذاب است؛ فیلم نشان می دهد که تکنولوژی یی که صرفا برای راحتی آدم ها به کار گرفته شود، تا چه اندازه می تواند دنیای ما را تهدید کند.

«ماشین ها»، کارکرد جغرافیا را در داستان به خوبی نشان می دهد؛ دوستی، حرف نخست فیلم است. موسیقی فیلم عالی ست.

  در «up»، قدرت عشق به تصویرکشیده می شود، و من چه قدر آن سکانس های نخستین فیلم را دوست دارم... و آن سکانسی که خانه به پرواز درمی آید! این جاست  که انیمیشن کارکرد خود را به درستی نشان می دهد؛ رویاها دست یافتنی می شوند.

  و البته که باید از دوبله های عالی این ها هم گفت که لذت تماشایشان را چند برابر کرده است.

  هیراد به تماشای این فیلم ها می نشیند، و ما هم لا به لای روزمرگی هایمان از تماشای دوباره شان لذت می بریم. هنوز فیلم های خوبی مانده که داریم و او تماشایشان نکرده است، اما آرام آرام....

  دوست دارم هیراد را به سینما ببرم، تا لذت تماشای فیلم را بیش تر حس کند!

بینوایان


  دیشب یکی از شبکه ها نسخه ای قدیمی از «بینوایان» را نمایش داد؛ همان که «ژان گابن» معروف در آن بازی کرده است. جالب بود که اسامی کاراکترها از پیش در خاطرم زنده شد. شاید از این بود که در بچگی کارتون اش را دیده بودم، یا این که کتاب ش را داشتم. آن روزهای کودکی، حسابی دلم برای «کوزت» می سوخت و از «تناردیه» ها متنفر بودم! از «ژاور» هم همین طور. شیفته ی کاراکتر مردانه ی «ژان والژان» بودم، و چند تا از سکانس های به یادماندنی اش؛ مثل آن سکانس دزدیدن شمعدانی های نقره از خانه ی کشیش ، یا آن جا که برای کوزت عروسک هدیه می برد...

خیلی دوست داشتم کارتون اش را.

گمانم کلاس پنجم ابتدایی بودم که کتاب ش را هم خریدم، و متوجه شدم که داستان ژان والژان ادامه دارد و به جریانات انقلاب فرانسه می کشد. یادم می آید که کتاب از انتشارات سپیده بود که من خیلی از کتاب هایی را که درمی آورد، می خواندم. متاسفانه نمی دانم کتاب را به چه کسی امانت دادم، و او هم هیچ گاه پس ش نیاورد...

  به نظرم رمان بینوایان حالا حالاها زنده خواهد ماند.

قاصد روزان ابری...

سیزدهم دی ماه؛ خاموشی نیما

وصیّت‌نامه‌ی ِ نیمایوشیج

شب دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۳۵

امشب فکر می‌کردم با این گذران ِ کثیف که من داشته‌ام - بزرگی که فقیر و ذلیل می‌شود - حقیقةً جای ِ تحسّر است . فکر می‌کردم برای ِ دکتر حسین مفتاح چیزی بنویسم که وصیت‌نامه‌ی ِ من باشد ؛ به این نحو که بعد از من هیچ‌کس حقّ ِ دست زدن به آثار ِ مرا ندارد . به‌جز دکتر محمّد معین ، اگر چه او مخالف ِ ذوق ِ من باشد .

دکتر محمّد معین حق دارد در آثار ِ من کنجکاوی کند . ضمناً دکتر ابوالقاسم جنّتی عطائی و آل احمد با او باشند ؛ به شرطی که هر دو با هم باشند .

ولی هیچ‌یک از کسانی که به پیروی از من شعر صادر فرموده‌اند در کار نباشند . دکتر محمّد معین که مَثَل ِ صحیح ِ علم و دانش است ، کاغذ پاره‌های ِ مرا بازدید کند . دکتر محمّد معین که هنوز او را ندیده‌ام مثل ِ کسی است که او را دیده‌ام . اگر شرعاً می‌توانم قیّم برای ِ ولد ِ خود داشته باشم ، دکتر محمّد معین قیّم است ؛ ولو این‌که او شعر ِ مرا دوست نداشته باشد . امّا ما در زمانی هستیم که ممکن است همه‌ی ِ این اشخاص ِ نام‌برده از هم بدشان بیاید ، و چقدر بیچاره است انسان ... !


پ.ن:

قاصد روزان ابری، داروگ!

کی می رسد باران؟

(نیما)

ترانه ی مرد تنها...

با صدای بی صدا
مث یه کوه بلند

مث یه خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد

با دستهای فقیر
با چشمهای محروم

با پاهای خسته
یه مرد بود یه مرد

شب، با تابوت سیاه
نشست توی چشمهاش

خاموش شد ستاره
افتاد روی خاک

سایه اش هم نمی‌موند
هرگز پشت سرش

غمگین بود و خسته
تنهای تنها

با لبهای تشنه
به عکس یه چشمه

نرسید تا ببینه
قطره، قطره

قطرهٔ آب، قطرهٔ آب
در شب بی تپش

این طرف، اون طرف
می‌افتاد تا بشنفه

صدا؛ صدا …
صدای پا، صدای پا …


ترانه: شهیارقنبری، موسیقی: اسفندیارمنفرد زاده، صدا: فرهاد مهراد.

فیلم رضا موتوری، ۱۳۴۹، مسعود کیمیایی


از دیالوگ های فیلم:

ﺭﺿﺎ ﻣﻮﺗﻮﺭﯼ (بهروز وثوقی):

 "ﻧﯿﮕﺎ ﮐﻦ ! ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻦ ﺭﺿﺎ. ﻣﻦ ﻋﯿﻦ اﻭﻟﻤﻢ . ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ رﯾﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩﻡ . ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻦ ﺭﺿﺎ ﻣﻮﺗﻮﺭﯼ! ﻣﯽﻓﻬﻤﯽ ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﻥ؟ ﺍﻭﻥ ﻓﺮﺥ ﺧﺎﻥ ﺍﻵﻥ ﮐﺖﺑﺴﺘﻪ ﺗﻮ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪﺧﻮﻧﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻨﻪ. ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻦ ﺭﺿﺎ موﺗﻮﺭﯼ! ﺭﺿﺎ ﺩﺯﺩﻩ! ﻣﻦ ﻧﻤﯽﺗﻮﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﯾﺨﺘﯽ ﻣﺆﺩﺏ ﺑﺎﺷﻢ. ﻣﻦ ﯾﻪ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﻪﺍﻡ. ﺍﮔﻪ ﻣﯽﺷِﺴﺘﻢ ﭘﺎﮎ ﺁﺑﺮﻭﻡ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽﺭﻓﺖ . ﺑﻪ ﺩﺭﮎ ﮐﻪ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﺭﻓﺖ! ﻣﻦ ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﻋﻮﺍ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩﻡ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺷﺐ ﻧﻤﯽﺷﺪ! ﻗﺎﻟﯽﺭﻭ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻧﻬﺎﺭﺧﻮﺭﯼ ﺑﻌﺪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻣﯽﺯﺩﻡ که ﺑﺮﻧﺞ ﺩﺍﻍﺩﺍﻍ ﺭﻭوﺵ ﺑﻮﺩ! ﺑﻌﺪ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻓﯿﻠﻢﺑﺮﯼ ﮐﺮﺩﻥ. ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ۱۰ ﺗﺎ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﯾﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﻣﯽﺫﺍﺷﺘﻦ. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ دﻭ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﺯﺩﯼ ﮐﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎﻫﺎ ﻫﺮ ﮐﺪﻭﻣﺸﻮﻥ تنهاﯾﯽ ﻓﯿﻠﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩﻥ ."


رگبار


هربار به تو فکر می کنم
یکی از دکمه هایم شل می شود
انقراض آغوشم یک نسل به تأخیر می افتد
و چیزی به نبضم اضافه می شود
که در شعرهایم نمی گنجد

کافی ست تو را به نام بخوانم
تا ببینی لکنت عاشقانه ترینِ لهجه هاست
و چگونه لرزش لب های من
دنیا را به حاشیه می برد

دوستت دارم
با تمام واژه هایی که در گلویم گیر کرده اند
و تمام هجاهای غمگینی
که به خاطر تو شعر می شوند

دوستت دارم با صدای بلند
دوستت دارم با صدای آهسته
دوستت دارم . . . .
و خواستن تو جنینی است در من
که نه سقط می شود
نه به دنیا می آید

(لیلا کردبچه)

گنجشک ها...


   این عکس را به طور اتفاقی دیدم و این جا آوردمش؛ در روز پنجم ژوئن سال ۱۹۸۹ ، در میدان تیان آن من چین و توسط عکاسی به نام Liu Heung Shing گرفته شده است. البته اصل آن رنگی ست، اما به نظرم آمد که سیاه و سپیدش زیباتر است. یک پا شعر است این عکس.

چ...

چه بی پروا؛

روی سیم های لخت فشار قوی،

عشق بازی می کنند؛

گنجشک ها...

(جلیل صفربیگی)

در دنیای تو ساعت چند است؟


پرنده گفت: کوچ

درخت گفت: آه

پرنده کوچ کرد و رفت تا بهار

درخت ماند و انتظار


(افسانه شعبان نژاد)


پ.ن:

  فیلم را علی رغم ضعف هایش دوست داشتم، چرا که از «عشق» می گفت در زمانه ای که نایاب است!

 گیلان و رشت و بندرانزلی اش را شاعرانه به تصویر کشیده بود؛  دوربین سیال، و موسیقی کریستف رضاعی به جان پلان ها نشسته بود، با آن ترانه ی دل نشین...

فصل چیدن گردوها...

  شهریورماه گذشته شهرستان که بودیم، قرار شد به بهانه ی عکاسی، با محمد به جاده بزنیم. کجایش معلوم نبود. من نظرم جایی بود که قبلا نرفته باشیم. صبح زود حرکت کردیم و سرانجام سر از «ملحمدره» درآوردیم؛ روستایی در نزدیکی اسدآباد همدان، با معماری سنگی و طبیعت زیبا. 


ملحمدره

سربالایی تند روستا را پشت سر گذاشتیم و جاده ی سنگلاخ کوهستانی را در پیش گرفتیم.جاده در امتداد یک دره کشیده شده بود. جا به جا پر از درختان گردو بود. از پسرکی در راه پرسیدیم که این جاده به کجا می رسد و او گفت:«چهل چشمه.» در نهایت با طی کردن یک سرازیری، به جای سرسبزی رسیدیم که محل تلاقی دو دره بود. مردی در حال بیل زدن و هدایت آب بود. آب خنک چشمه ای به این سو می آمد. محمد سر صحبت را با او باز کرد که کجا برای عکاسی خوب ست و آیا این جاده به جایی می رسد؟ مرد هم گفت که از این جا به بعد فقط باغ است، بعد باغ خودش را نشانمان داد که کنار تقاطع و در دامنه ی دره بود و گفت از هرکجا که دوست داشتید عکس بگیرید.  چاق بود و درشت اندام. موتوری هم کنارش پارک شده بود. او را سر راه به این جا دیده بودیم. با محمد چند کلمه ای کردی صحبت کرد، و بعد ترکی، و بعد سوالاتی به انگلیسی پرسید. بعد به انگلیسی پرسید که ژاپنی هم بلدیم یا نه؟!..  و شروع کرد به ژاپنی صحبت کردن!

  انتهای این جاده ی روستایی انتظار هرچیزی را داشتم الا این یکی را! بعد حرف هایی فلسفی زد در باب هستی، که خیلی به جان دلم نشست... حرف هایش که تمام شد، رفت پیش خانواده اش که از گوشه ی باغ دیده می شدند؛ داشتند گردوهای چیده شده را با گونی به خانه باغی می آوردند. نام اش آقای الف. بود.

  ماشین را همان جا پارک کردیم و در حالی که فکرم درگیر این دیدار بود، مسیر دره را پیاده در پیش گرفتیم؛ آب چشمه ته دره روان بود و صدایش به ما که بالاتر حرکت می کردیم می رسید. دره پر از درختان میوه بود، و از همه بیش تر، گردو. گردوهایی که روی همان درخت، پوست انداخته بودند. سیب، به، آلو بخارا، ازگیل.


گردوهایی که بر درخت پوست انداخته بودند...

  قدری از پای درختان میوه جمع کردیم. عکس گرفتیم و برگشتیم به همان تقاطع. رفتم تا به آقای الف. جمع کردن میوه ها را اطلاع دهم. کنار باغش صدایش زدم؛ به داخل دعوتم کردند. یک خانه باغ کوچک، با اتاقی بی در در کنارش، پر از گردو. آقای الف. داشت با تکه چوبی، گردو پوست می کرد. گفت که میوه ی پای درختان مال کسی نیست! گوشه ای نشستم. گردوها با ضربه ای پوست می انداختند. فصل جمع کردن گردوها بود. نشستیم به گپ زدن. از همه چیز صحبت کردیم... خانم خوش روی اش برایم چای آورد، با پنیر و نان محلی که با چند گردو در کنارش، صبحانه ای خوشمزه را تداعی می کرد.


جای دوستان سبز...

  خیلی حرف زدیم. زبان ها را به واسطه ی شغل اش یاد گرفته بود، در سفرهای خارجی زیادی که رفته بود. حالا بازنشسته شده بود. وقتی فهمید معلم هستم، لبخند زد و احساس کردم نوعی احترام به لحن اش اضافه شد. ازم پرسید:« حدس می زنی شغلم چی باشه؟»

و من حدس واقعی ام را پنهان کردم و چیز دیگری گفتم. خندید و گفت:«روت نشد بگی؟!... من آشپز بودم.»

  خودش و خانم مهربان اش، هرچه داشتند برایمان می آوردند و آخرش هم اصرار که باید از این گردوها با خودتان ببرید، که ما نگرفتیم. خیلی بیش تر از سهممان برده بودیم.

  وقتی با محمد برمی گشتیم، ذهن ام را انگار آن جا جا گذاشته بودم؛ دیده ها و شنیده هایمان، و عطر نان محلی و پنیر و گردو...

پنجره

ماریا!

اگه صاحبخونه ها بدونن

پنجره ها چه قدر ارزش دارن،

شاید اجاره هاشون رو چند برابر بکنند!

(زنده یاد حسین پناهی)


پ.ن.ها:

 صبح داشتم برای رفتن به سر کار آماده می شدم که پیامکی از همکارانم رسید که امروز مدرسه تعطیل است. بی خبر از همه جا پا شدم و پنجره را رو به کوچه باز کردم...؛ همه جا سفید سفید. چه قدر خوشحال شدم!

  هیراد هنوز خواب است. دلم می خواهد ببرمش برف بازی، اما قدری سرما خورده و تازه رو به بهبودی ست...

* نقاشی  از رابرت استرانگ وودوارد


بعدا نوشت:


تنهاست

پلنگی که از خواب من

به ماه رفت 

دلتنگ کوه بلند است 

و مهتاب نیمه شب 

ماه ان نبود 

که در قصه دیده بود

(امیر برغشی)

درباره ی کتاب «نگهبان تاریکی»، نوشته ی مجید قیصری

 


"از بچگی باید یاد گرفت هیچ چیز ماندنی نیست، هیچ چیز. آدم باید یاد بگیرد چطور در مقابل از دست دادن چیزها مقاومت کند، تاب بیاورد، وگرنه زندگی را می بازد."

(از داستان «کی اولین شوت رو می زنه؟»، ص۶۷)


  «نگهبان تاریکی» مجموعه ای ست از نه داستان کوتاه با موضوع جنگ و تبعات آن. نگاه نویسنده به جنگ، نگاهی با اولویت دادن به انسان و ارزش های انسانی ، فارغ از ملیت و نژاد است. تمرکز بر حالات روحی و روانی انسان هایی که درگیر جنگ شده اند، و تاکید بر طبیعت و درونیات جنگ.

  مجید قیصری، داستان هایش را روان تعریف می کند، با جملاتی اغلب بلند، و جا به جا از اساطیر، باورها، و نمادها بهره می گیرد. از نه داستان، شش تای آن راوی اول شخص مفرد دارد و یکی ش راوی اول شخص جمع، که این خود تاکیدی ست بر وجه روان شناختی داستان ها. داستان هایی که اغلب واقعگرا هستند.

  «آب» نخستین داستان این مجموعه، که راوی اول شخص جمع دارد، روایت دو گروه از سربازان ایرانی و عراقی، و چشمه ای ست که بین این دو قرار گرفته است. داستانی از عهد و قرار. «سیاوش» داستان، همچون سیاوش شاهنامه، برای پای بندی به عهد، و پیش گیری از جنگی دوباره، خود را تسلیم دشمن می کند و «خون بس» را می پذیرد. دشمنانی که «یک بار تاوان بستن آب را داده بودند، دیگر تکرار نمی کردند. (ص۸)، که اشاره ی مستقیمی به واقعه ی کربلاست.

   در داستان های دیگر، تبعات جنگ به تصویر کشیده می شود؛ «آصف خروس نداره!» که با نثر محاوره ای نگاشته شده، ترکیبی از رویا و واقعیت با هم آمده است؛ بازماندگان جنگ که حالا باید با مصائب آن بسازند... در «کی اولین شوت رو می زنه؟»، امید به زیستن در میانه ی جنگ، موج می زند. در «ساقه ی پلاتین»، جنگ تمام شده و آدم ها از ابزار جنگ ارتزاق می کنند؛ جنگی که  پس از آن پلاتین ارزش پیدا کرده، و در نگاهی دیگر، روایت دنیایی ویران و تباه شده است.

  در داستان «نگهبان تاریکی»، سال ها از جنگ گذشته و سرباز سابق برای زیارت کربلا به خاک دشمن پیشین اش می رود؛ خشم و نفرت از دشمن، در بوته ی گذشت زمان به آزمایش گذاشته می شود، تا شاید چشم هایی که در جنگ نگهبان تاریکی بوده اند، حالا کورسوی نوری برای رهایی از خاطرات آن بیابند.


مشخصات کتاب:

نگهبان تاریکی، نشر افق، چاپ اول: ۱۳۹۳

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر می کردند

به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه می آورند

به مادرم که در آینه زندگی می کرد

و شکل پیری من بود

و به زمین ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را

از تخمه های سبز می انباشت - سلامی ، دوباره خواهم داد

 

می آیم ، می آیم ، می آیم

با گیسویم : ادامه ی بوهای زیر خاک

با چشمهام : تجربه های غلیظ تاریکی

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار

می آیم ، می آیم ، می آیم

و آستانه پر از عشق می شود

و من در آستانه به آنها که دوست می دارند

و دختری که هنوز آنجا ،

در آستانه ی پر عشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم داد...


(فروغ فرخ زاد)


  تصاویر زیر مربوط به خانه ی پدری فروغ است، در محله ی امیریه ی تهران، کوی خادم آزاد:

(عکس ها از خانم برنا قاسمی، ایسنا)


«کوچه ای هست که قلب من آن را از محله های کودکی ام دزدیده است...» (ف.ف/تولدی دیگر)


این آشپزخانه، زمانی اتاق فروغ بوده.


و تصاویر دیگر:



این عکس را که می بینم، دختری تنها در خاطرم می آید که پشت پنجره، به خزان باغچه اش می نگرد...



خواب تلخ


  فیلم را دوازده سال پیش و درجشنواره ی  فیلم فجر دیدم؛ اگر اشتباه نکنم در سینما عصر جدید، که سینمای دوست داشتنی ام بود. متاسفانه فیلم بعد از جشنواره به محاق توقیف رفت و حالا دوباره به سینماها برگشته است. هنوز که هنوز است، لحظات  زیادی از آن در خاطرم مانده . فضایی بومی با نابازیگرها، با داستانی تازه و طنزی جذاب.

  تماشای این فیلم را از دست ندهید. فیلمی که دیر دیده شد.

با کوچه آواز رفتن نیست...

   «من آن موقع با «ایرج» سر کوچه آنها می‌رفتیم بلال می‌خرید‌یم و یک منقل می‌گذاشتیم و می‌فروختیم. وقتی کسی می‌آمد‌ که ایرج د‌وستش د‌اشت، من می‌نشستم و باد‌ می‌زد‌م و او می‌ایستاد‌ و د‌اد‌ می‌زد‌ که یعنی ارباب است و مهم‌تر است و «ایرج» به آنکه د‌وستش د‌اشت، سلام می‌کرد‌. برعکس‌اش هم بود‌. «ایرج» باد‌ می‌زد‌ و من می‌ایستاد‌م و سلام می‌کرد‌م. خیلی بچه بود‌یم. سلام می‌کرد‌یم برای ابراز عشق. روزگار را این‌طور گذراند‌یم تا وقتی که شاید‌ کلاس هفتم بود‌یم و «ایرج» پد‌ربزرگ‌اش را از د‌ست د‌اد‌ و آنجا اولین شعرش را گفت. گفته بود‌: «خد‌اوند‌ا پد‌ر را از پد‌رجانم گرفتی/ و او را د‌ر د‌ل خاک نهاد‌ی...» پد‌ر «ایرج» تار می‌زد‌. خیلی هم قشنگ تار می‌زد‌ و می‌خواند‌. د‌ستگاه‌ها را هم خوب می‌شناخت. آن موقع همیشه یا ایرج خانه ما بود‌ و یا من خانه آنها بود‌م. مثل یک خانواد‌ه بود‌یم. پد‌ر من یک ارتشی بود‌. وقتی پد‌ر ایرج به پد‌ر من گفت که پسرت استعد‌اد‌ موسیقی د‌ارد‌، بگذار برود‌ موسیقی بخواند‌، پد‌ر من به او گفت پسر من باید‌ برود‌ کشتی‌گیر یا افسر ارتش شود‌. من بچه‌ام را این‌طوری د‌وست د‌ارم. نمی‌خواهم بچه‌ام برود‌ و مطرب بشود‌. من به خانه «ایرج» می‌رفتم و پد‌رش مرا تشویق می‌کرد‌. حافظ می‌خواند‌یم و پد‌رش تار می‌زد‌...»

  از مصاحبه ی  بابک صحرایی با زنده یاد «بابک بیات»


   نام بابک بیات عزیز را با موسیقی فیلم و سریال شناختم و بعدش فهمیدم که او سازنده ی برخی از ترانه های دوست داشتنی من بوده است. سریال «سلطان و شبان» که مرا به کودکی ام می برد و یاد آن گریم مهدی هاشمی، و مادرم که چقدر این سریال را دوست داشت. موسیقی متن «شاید وقتی دیگر» بهرام بیضایی و آن دلهره آوری اش. «ریشه در خون» سیروس الوند، با موسیقی دلنشینش در بطن جنگل های شمال. فرامرز قریبیان زخمی، و اکبرزنجانپور بومی...

  ترانه ی «بن بست» که مرا یاد کوچه ی باریک بن بست مان می اندازد، وقتی مادرم با کمک زن همسایه، بشکه ی نفت را تا دم خانه مان آورد؛ خانه ای با درخت انگور بزرگی که آبستن عصرهای تنهایی ام بود...

  ترانه ی «دلم گرفت» حامی، از «سام و نرگس» ایرج قادری.

  و «مرسدس» و ترانه ی تلخش از ایرج جنتی عطایی، یار دیرین بابک، آن جا که مانی رهنما می خواند :

 با کوچه آواز رفتن نیست

فانوس رفاقت روشن نیست

نترس از هجوم حضورم

چیزی جز تنهایی با من نیست...


روحش شاد و یادش گرامی باد!


پ.ن:

عکس از همشهری آنلاین

آذر؛ طلوع «بامداد»


تنهایی ِ یک درختم

و جز این‌ام هنری نیست
که آشیان تو باشم!


احمد شاملو