دشت آرام بود؛ تنها گاهی صدای دسته ای کبک می آمد.
بر کناره ی گاماسیاب ایستاده بودم و به آب خیره شده بودم. دوبیتی های خیام در سرم می چرخید. هوا سرد بود.
دلم ماندن در آنجا را می خواست؛ بر کناره ی گاماسیاب. در جوار برف.
"این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه ی خاک ما تماشاگه کیست..."
گاماسیاب
بیا ای دوست اینجا در وطن باش
شریک رنج و شادی های من باش
زنان اینجا چو شیر شرزه کوشند
اگر مردی بیا این جا و زن باش
"شفیعی کدکنی"
"شاملو"
بنویس اکنون کجاست رؤیامان کجاست؟
کجاست بندبند استخوانهامان کجاست؟
کجاست حرفهای گمشده که میخواست گوش دنیا را کر کند؟
" محمّد مختاری"
چند وقتی ست که با تعدادی از همکلاسی های دانشگاه، در اینستاگرام صفحه ای را راه اندازی کرده ایم به نام "میرانا"؛ میرانا به معنای میراث مانا، قرار است به میراث ملموس و ناملموس ایران زمین بپردازد.
با خودم می اندیشم که در بحبوحه ی رنج های جورواجور مردمان سرزمینمان، اصلا چند نفر حال و حوصله ی توجه کردن به چنین پست هایی را دارند؟...
آدرس صفحه: mirana.gp@
٭ عنوان از شاملو
٭بشنوید:
ارمغان تاریکی، از محمد اصفهانی
هر حکایت دارد آغازی و انجامی
جز حدیث رنج انسان
غربت انسان
آه!
گویی
هرگز این غمگین حکایت را
هر چه باشد، نهایت نیست...
"مهدی اخوان ثالث"
در اتاقی خالی، در انتهای راهروی زیرزمینِ مدرسه، تنها پای لپ تاپم. استاد، بی آن که اطلاع دهد، کلاس را نیامده است.
از وقتی مدارس حضوری شدند، با هماهنگی مدرسه، کلاس ها را جا به جا کردم و کلاس های غیرحضوری دانشگاه را از مدرسه شرکت کردم؛ در همین اتاق. روزهای اول خیلی سخت بود و مدام دوندگی بود، اما با تعطیل شدن بچه های دوازدهم، کمی از فشارها کم شد.
اینجا در تنهایی خودم، به آرین فکر می کنم که همین چندوقت پیش خودکشی کرد. دانش آموز سال دوازدهم انسانی بود. از چند جلسه ی حضوریِ پس از عید، به گمانم فقط یکیش را آمده بود؛ قیافه ها را خوب نمی شناختم، اما از لباس گل و گشاد و خاصش، توجهم به اش جلب شد.
بچه ها می گفتند بیشتر وقت ها تنها بوده؛ مادرش پس از طلاق به شهرستان رفته است و میانه اش هم با پدرش خوب نبوده است.
آن روز، پس از مشاجره با پدرش، وقتی که تنها شده بود، خودش را دار زده بود.
گر بمانیم زنده، بَردوزیم
جامهای کز فراق چاک شده
ور بمردیم، عذر ما بپذیر
ای بسا آرزو که خاک شده
"فخرالدین دهراجی"
چه کنم تا که دلافسردگیات
از میان برخیزد؟
نَفَسِ گرمِ گوزنِ کوهی
چه تواند کردن
سردی برفِ شبانگاهان را
که پَرافشانده به دشت و دامن؟
"شفیعیکدکنی"
٭عنوان از شاملو
گاه وقتی، پنجره باز می شود
اما هوای تازه ای داخل نمی شود
پنجره از کار افتاده
بیرون از کار افتاده
" شهرام شیدایی"
داشتم کتاب هنر در گذر زمان هلن گاردنر را ورق می زدم، هیراد هم داشت نگاه می کرد. تا اینکه رسیدم به تصویر مجسمه ی داوود اثر میکل آنژ؛ درباره ی میکل آنژ پیش تر برای هیراد صحبت کرده بودم. تصویر را که دید، که بخشی از آن با نواری سپید حذف شده است، قدری درباره اش پرسید و در نهایت گفت:"به نظرم با این کارِشون به میکل آنژ بی احترامی کردن!"
من بسیار گریسته ام
هنگامی که آسمان ابری است
مرا نیت آن است
که از خانه بدون چتر بیرون باشم
من بسیار زیسته ام
اما اکنون مراد من است
که از این پنجره برای باری
جهان را آغشته به شکوفه های گیلاس بی هراس،
بی محابا ببینم "
احمد رضا احمدی"
پشت پنجره ی باز، رو به زمین های کشاورزی پشت مدرسه ایستاده ام. هوا پاکیزه است. باد خنکی از بیرون تو می زند و هوای کلاس را عوض می کند.
دومین امتحانی ست که مراقب هستم. در این دو روز، هوا خوب بوده است و من زیبایی توچال را با برف هایش، از دور دیده ام!
از نیمه ی دوم آبان که اعلام کردند باید یک روز در هفته تدریس حضوری داشته باشیم، یک روز رفتم و تا ظهر پشت سر هم برای چهار رشته، تدریس کردم. ساعت آخر که تعداد بچه های دوازدهم انسانی زیاد بود، کلاس را در سالن اجتماعات برگزار کردیم.
و خب، بعدش درگیر کرونا شدم؛ حالا از مدرسه بود یا قبلش نمی دانم، اما قطعا، درگیری ها، دوندگی ها و کم خوابی هایی که آن روزها داشتم، بدنم را ضعیف کرده بود.
وقتی سیتی اسکن دادم، آقای دکتر گفت ریه ام قدری درگیر شده است و برایم "فاویپیراویر" نوشت و دارو های دیگر و انبوهی داروی تقویتی و مکمل.خوشبختانه کارم به بیمارستان نکشید. اما متاسفانه هیراد و فروغ هم درگیر شدند.
پس از آن کلاس های حضوری من به تعبیر یکی از معاون های مدرسه که در کانال می نوشت "به دلیل مشغله ی کاری و اداری"، تعطیل شد!
حالا، در کلاسی که مراقب هستم، میزها یکی، دو تا در میان، خالی اند. از برگه های پاک بچه ها و پرسش هایی که هرازگاهی می پرسند هم، اوضاع روشن است!
این پنجره و این هوا هم از آن چیزهایی ست که به قول زنده یاد حسین پناهی، ارثیه ی پدری هیچ کسی نیست!
در این وقت شب، یاد عمو مامه افتاده ام که چند روز پیش سالگردش بود...
آخرین باری که آمد تهران، زمستان ۹۷ بود. هنوز سرحال بود. گفتم می خواهم ازت فیلم بگیرم. گفت برای چه؟ گفتم می خواهم ازت به یادگار بماند. حرفی نزد. بی تفاوت بود انگار.
چند روزی خانه مان بود؛ آخرین باری که حمامش کردم. و حدود یک سال بعدش، جسم سرد و بی جانش را در سردخانه شستیم...
چشمانش برای همیشه بسته شده بود. آرام بود.
حتی در آن لحظه هم یاد زن عموشهربانو افتادم، که یک بار در روستا از دور نامم را صدا زد:"اسماعیل...!"
یک بعد از ظهر تابستانی بود. جاده ی روستا. در حاشیه ی گندمزارهای طلایی بودم. زنجره ها می خواندند و او با جامه ی بلند و "سِرکی" به سر، از دور بلند صدایم زد:"اسماعیل...!"
باد از گندمزارها گذشت و به او رسید.
لبخند می زد.
خواب بودم یا بیدار؟
نمی دانم!
راحت شد.
راحت شد.
هیچکس در آسمان نمیخوابد.
هیچکس، هیچکس.
هیچکس نمیخوابد.
چرا که درد و مرگ همراهان جداییناپذیر انسانند…
"لورکا"
پ.ن:
عنوان از سپهری
شب های پاییز
که برگ های معلّق
در ماهتاب
شنا می کردند
من آسمان را
به تماشا می نشستم
دلم می خواست چندان عدد یاد بگیرم
تا همه ی ستاره ها را
شماره کنم...
"کیومرث منشی زاده"
* پس از بهبودی خانواده ی مهوش و رامین، که شنیدن صدایشان پس از سه هفته ی سخت مخصوصا برای رامین، کم از معجزه نداشت، خانواده ی لیلا برای چندمین بار بیمار شدند و خدا را سپاس که حالشان خوب است و این بار برادرزاده ام مسلم بیمار است. بلا از همه کس دور باشد؛ آمین.
٭ نخستین زادروزِ استادشجریان، بدون اوست. روحشان شاد و یادشان گرامی باد!
* دیروز پس از مدت ها رفتم مدرسه. جلسه ی کوتاهی بود که با خداحافظی از آقای جلالی هم همراه بود که امسال بازنشسته شد. از نخستین سال معلمی ام با هم همکار بودیم و جای خالی اش در مدرسه حس خواهد شد. دوست داشتنی و خوش مشرب بود.
٭ مدت ها بود که کتابخانه ام کتاب تازه ای به خودش ندیده بود و در همین هفته، دو تا کتاب به اش اضافه شد؛ یکی اش را یکی از همسایه ها به ام بخشید که "فرهنگ معاصر عربی - فارسی" ست و مطمئنم بعدها خیلی به کارم می آید و دومی هم مجموعه داستان کوتاهی ست که اینترنتی سفارش دادم.
در پاسخ هدیه ی همسایه، گلدان کاکتوسی برایش خریدم!
*پاییز را دوست دارم، انارش را خیلی! اگرچه از کوه ها دورم. از رودخانه دورم. از سپیدارهای رنگ رنگ دورم...؛ کاش می شد بروم روستای پدری. الان فصل تاک است. جنگل امامزاده بار گرفته است. چند سال است تاک نخورده ام؟
عنوان از بابک زمانی، عکس از آزاد قادری.
٭ بشنوید:
https://s19.picofile.com/file/8441175934
/SYMYN_GHDYRY_PAYYZ_Music_Pars_.mp3.html
پاییز، با صدای سیمین قدیری، شعر از ژیلا مساعد و آهنگ از فریبرز لاچینی.
پ.ن:
تاک، میوه ی ریز گِردی ست که بیشتر آن را هسته اش تشکیل داده است؛ خوشه مانند است و از اواخر شهریور در جنگل های حاشیه ی امامزاده ی روستای پدری می رسد؛ هسته اش را هم می شود آرد کرد و خورد.
"مارگوت بیکل"
٭عنوان از "شهریار"
آدمی چگونه در این مرکز همیشگی انفجار
میزید و ساده و خاموش میماند ؟
" محمد مختاری "
مراسم چهلم عمو آشیخ، سر خاکش برگزار شد. به خاطر شرایط بیماری، کسی را دعوت نکرده بودند. با این حال، نزدیکان و تعدادی هم از راه دور آمده بودند. پدر خیلی گریه کرد و حتی در مسیر برگشت هم ناراحت بود.
داداش هوشنگ، پسر بزرگ عموآشیخ و مهوش و رحمان و رامین کرونا گرفته اند و سرخاک نیامده بودند. رامین چند شبِ بد را پشت سر گذاشته است.
رفتیم کوچه شان. خانم رامین را دیدیم. در بیمارستان مشغول است و حالا پرستار شوهرش شده است. نگران رامین بود.
دم خانه ی مهوش هم رفتیم و از دور یکدیگر را دیدیم. لای در را باز کرده بود. آن قدر بی حال بود که حتی نمی توانست سرپا بایستد. اشاره کرد که فاصله بگیرید. داداش هوشنگ را هم دیدیم.
خدایا! همه را از گزند این بیماری مصون بدار...
آن صداها به کجا رفت
صداهای بلند
گریه ها قهقهه ها
آن امانت ها را
آسمان آیا پس خواهد داد ؟
پس چرا حافظ گفت؟
آسمان بار امانت نتوانست کشید
...
به کجا می رود آه
چهچهه گنجشک بر ساقه ی باد
آسمان آیا
این امانت ها را
باز پس خواهد داد ؟
"شفیعی کدکنی"
عمو آشیخ از پنج شنبه در کُماست.
عصرجمعه تا شب بچه هایش به روال همیشه پیشش بوده اند، مثل همیشه بوده؛ از روستا تعریف می کرده، شامش را خورده. مهمان ها که می روند حالش بد می شود. بعد با سعید پسر کوچکش و هوشنگ پسر بزرگش تماس می گیرد.
آمبولانس اورژانس او را به نزدیک ترین بیمارستان در رباط کریم می رساند. زبان می بندد. دکترها می گویند سکته ی مغزی کرده است.
پیش از ظهر جمعه که پدر تماس گرفت و گفت، حسی از ناباوری همه ی وجودم را فرا گرفت. اگرچه عمو آشیخ از وقتی پارسال کمرش را عمل کرده بود خانه نشین شده بود. در کُما بودن پسر کوچکش محسن را هم از سر گذرانده بود، که خدا به اشان برگرداندش، و دو سال قبل تر هم مرگ همسرش زن عمو فرخ را. اما اینکه از دست برود، باورکردنی نبود.
اتوبان ساوه را که طی می کردیم، انبوهی از خاطرات ریز و درشت از پیش چشمانم عبور می کرد؛ مثل عیدهای کودکی که همه، از پدر و مادرها و پسرعموها و بقیه، سرزنده و شاداب بودیم. انگار همه، صورت هایمان گل می انداخت. عمو آشیخ و عموحسن و برادرها و پسرعموها از تهران برگشته بودند. تقریبا منزل همه شان توی تهران، کارخانه ی کفشی بود که عموآشیخ نگهبانش بود. پدرم برادر بزرگتر است و روز اول عید همه در بالاخانه ی خانه مان جمع می شدیم. خدابیامرز زن عموشهربانو که خودش بچه ای نداشت، قربان صدقه ی بچه ها می رفت. هوشنگ می گفت بچه ها بخوانید:"فصل گل صنوبره، عیدی ما یادت نره..."
و گاهی وقت ها عموآشیخ با صدای جوان و گرمش آواز می خواند و چهچهه می زد.
چه روزهای خوشی بود...
به بیمارستان که رسیدیم، بچه ها آنجا بودند.
عمو را در بخش اورژانس بستری کرده بودند که شلوغ بود. تخت ها فاصله ی کمی از هم داشتند.
عمو آشیخ، با ماسک اکسیژنی روی صورتش، بیهوش بود. در نگاه اول، مرا یاد روزهای آخر عمو مامه انداخت(نامشان از هم دور باد.) دندان های مصنوعی اش را که درآورده بودند، این شباهت بیشتر شده بود. کنار تختش گریستیم...؛ از همه سخت تر برایم، دیدن گریه های پدرم بود. نمی دانم چه حسی داشت. وقتی عمومامه مُرد، گفت:"که ل افتا نامِمان." که یعنی کم شدیم...
تا عصر بیمارستان بودیم. عمه سروناز و بقیه هم آمدند. هرکدام با چشم های قرمز، از ملاقات به حیاط بیمارستان برمی گشتند. پدر، بیشترش را زیر آفتاب گذراند. می گفت درد پاهاش کمتر می شود.
وقتی برمی گشتیم، یاد نوار کاستی افتادم که اوایل دهه ی شصت، عموآشیخ و بقیه در آن، یک به یک آواز خوانده بودند. نوار را توی کارخانه ی کفش پُر کرده بودند و آخرین بار آن را در خانه ی عمومامه گوش کرده بودم و بعد نمی دانم کجا گم و گور شد.
حالا، عمو در بخش مراقبت های ویژه بستری ست. هربار که گوشی ام زنگ می خورد می گویم:"یا الله"...
سلام ای شبِ معصوم!
سلام ای شبی که چشمهای گرگهای بیابان را
به حفرههای استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را میبویند
من از جهان بیتفاوتی فکرها و حرفها و صداها میآیم
و این جهان به لانهی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را میبوسند
در ذهن خود طناب دار تو را میبافند
سلام ای شب معصوم!
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصلهایست
چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد
چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمهی من بود، به درون نطفهی من بازگشته بود
و من در آینه میدیدمش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشههای اقاقی شدم
انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهودهای در این دریچهی مسدود سرکشید
چرا نگاه نکردم؟
تمام بوسهها و نوازشها میدانستند
که دستهای تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم...
تا آن زمان که پنجرهی ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشمهایش، مانند لانههای خالی سیمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهایش میرفت
گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا
با خود به سوی بستر شب میبرد.
آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچهها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعدانیها را در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟
آیا دوباره روی لیوانها خواهم رقصید؟
آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟
به مادرم گفتم: دیگر تمام شد
گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم...
"فروغ فرخزاد"
(بخشی از شعرِ بلندِ "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد")
نمایش "رقص روی لیوان ها" را سال ها پیش در جشنواره ی تئاتر فجر تماشا کردم و عجیب است که هنوز که هنوز است، برخی دیالوگ ها و بخش هایش در ذهنم زنده است. با داوود کلی صف ایستادیم و در ازدحام سالن اصلی تئاتر شهر، بالاخره نشستیم. نمایش با تاخیر شروع شد. امیررضا کوهستانی، کارگردانِ کار روی صحنه آمد و بابت تاخیر و ازدحام عذرخواهی کرد... و بعد که دیالوگ ها در تاریکی شروع شد، میخکوب شدیم...
پ.ن:
بشنوید:
https://s18.picofile.com/file/8438466692/
Sigar_Posht_Sigar_Reza_Yazdani.mp3.html
ترانه ی "سیگار پشت سیگار" با صدای رضا یزدانی، ترانه از اندیشه فولادوند.
درخت
شعرش را روی پاییز می نویسد
پاییز
شعرش را روی درخت
من بر پاییز نوشته ام
بر درختان افتاده
دریغا من...
دریغا پاییز...
دریغا درخت...
"بیژن نجدی"
بشنوید:
https://s18.picofile.com/file/8438010984/
Fereydoun_Foroughi_Ghoozake_Pa.mp3.html
ترانه ی "قوزک پا" از فریدون فروغی
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گل های تر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
"مولوی"
ابیاتی از غزلیات شمس(غزل شماره ی ۵۶۳). استاد شهرام ناظری هم در آلبوم "گل صدبرگ"، با تلفیق این غزل و بیت هایی از حافظ، اثری جاودانه خلق کرده است.
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و نه آفتاب
ما بیرون زمان ایستاده ایم
با دشنه ی تلخی در گرده هایمان
" شاملو "