فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

مثل ساعتی که کوکش بریده باشد...

عمومامه که چند وقت پیش حالش دوباره بد شده بود و برده بودنش بیمارستان، امروز مرخص شد.

عفونت از ریه و گلوهاش به بزاق ها هم رسیده بود؛ نه چیزی می خورد و نه کلامی حرف می زد. عمه طاووس که دیده بودش، در تمام مکالمه ی تلفنی گریه کرد. گفت پوست و استخوان شده است. چشم ها و دهانش به هم ریخته است. صورتش باد کرده است.

عموحسن به پدرم گفت خودتان را آماده کنید...

این چند روز عموحسن و بچه ها یک در میان پیشش بودند؛ می گفتند پرستارها آن طور که باید، رسیدگی نمی کنند.

اما عمو مامه زنده است؛ جسم بی جانش هنوز به خاک نه گفته است.

دلم برای دیدنش تنگ شده است.

"دیگر آواز پرندگان را نمی‌شنود

سیبی که نرسیده به پاییز

بر شاخه‌ای شکسته  ناتمام مانده است

و جز سایه‌ای کز کرده و کال

سهمی از آفتاب نمی‌برد

به پاییز

به ایمان کامل که می‌رسید

خود به خود افتاده می‌شد از درخت

مثل نور

که تا نشکند نمی‌رسد به آب.


بر شاخه‌ای شکسته به خواب رفته‌ای

مثل ساعتی که کوکش بریده باشد

زیر باران زنگ می‌زنی

و هیچ کس را بیدار نمی‌کنی"


"بهزاد زرین‌پور"

خدا را بگویید...

شب را بگویید

پنجره‌ی امید را بر روی هیچ پدر کُردی نبندد


و خدا را بگویید

فرود آید و برای چند لحظه هم که شده

کُرد باشد..

"شیرکو بیکس"


باغِ بی برگی...

درخت

شعرش را روی پاییز می‌نویسد،

پاییز

شعرش را روی درخت.

من بر پاییز نوشته‌ام،

بر درختان افتاده:

دریغا من...

دریغا پاییز...

دریغا درخت...


"بیژن نجدی"

پ.ن:

تصویر، از تمرین های کلاس طراحی، پاییز ۷۹.

بشنوید:

http://s5.picofile.com/file/8374326284/

_Damien_Rice_The_Greatest_Bastard.mp3.html

کیستم؟...، یک تکه تنهایی

دیروز  رفتم و عمومامه را دیدم.

دیدن، چه دیدنی؟...

صحبت از بردنش به آسایشگاه سالمندان کرمانشاه است. قرار شده کمیسون پزشکی او را ببیند و نظر بدهد.

چیزهایی هست که نمی توان به زبان آورد

چرا که واژه ای برای بیان آنها وجود ندارد

اگر هم وجود داشته باشد

کسی معنای آن را درک نمی کند

اگر من از تو نان و آب بخواهم

 تو درخواست مرا درک می کنی

اما هرگز این دستهای تیره ای را که

قلب مرا در تنهایی 

گاه می سوزاند و گاه منجمد می کند

درک نخواهی کرد...


"فدریکو گارسیا لورکا"


پ.ن:

عنوان از علی رضا رجبعلی زاده

گودالی تاریک...


ساده زندگی کردم

                   اما مرگم مشکوک به نظر خواهد رسید

پیدایم می‌کنید

با ناخن‌هایم،

             با موهایم و استخوان دلم

که گودالی تاریک را روشن کرده است . 


"غلامرضا بروسان"

آه را من به دریا آموختم...


 اولین دستی که خوشه اولین انگور را چید دستِ من بود!

کفش، ابتکار پرسه‌های من بود

و چتر، ابداع بی‌سامانی‌هایم!

هندسه! شطرنج سکوت من بود

و رنگ، تعبیر دل‌تنگی‌هایم!

من اولین کسی هستم که،

در دایره صدای پرنده‌یی بر سرگردانی خود خندیده است!

من اولین سیاه مستِ زمینم!

هر چرخی که می‌بینید،

بر محور ِ شراره‌های شور عشق من می‌چرخد!

آه را من به دریا آموختم!

"حسین پناهی"


 با هیراد نشستیم پای "دور افتاده" (رابرت زمه کیس؛ ۲۰۰۰)؛ تا نجات پیدا کردن چاک (تام هنکس)،هیراد با هیجان تماشا می کرد، بعدش رفت سراغ اسباب بازی هاش. دو سکانس مانده به آخر، وقت بازیِ چاک و کِلی (هلن هانت) است؛ و چه سکانس درخشانی ست و چه دیالوگ های به جایی و چه بازی فوق العاده ای از تام هنکس دارد. وقت خداحافظی این دو، انگار کِلی قالب تهی کرده باشد، در زیر باران، آرام راندن چاک را نظاره می کند.

و این هم دیالوگ هاش به دوستش پس از آن:


"قرار نبود من از اون جزیره زنده برگردم. قرار بود اونجا بمیرم. تنهای تنها. باید یه‌جوری زخمی و یا مریض می‌شدم. تنها انتخابی که داشتم، تنها چیزی که دست خودم بود، زمان و مکان و نحوه‌ی مرگم بود. پس یه طناب درست کردم و رفتم بالای کوه که خودم رو دار بزنم. اما اول باید امتحانش می‌کردم. اما وزنِ کنده‌ی درخت، درختی رو که طناب به اش وصل بود از جا کند. پس یعنی من حتی نمی‌تونستم اون‌جوری که می‌خوام خودم رو بکشم. من قدرت هیچ کاری رو نداشتم. همون موقع بود که احساس کردم یه پتوی گرم من رو تو خودش گرفت. دونستم که یه‌جوری باید زنده بمونم. حتی اگه امیدی هم وجود نداشته باشه، هر جوری شده باید به نفس کشیدن ادامه می‌دادم. منطق به ام می‌گفت امکان نداره دیگه خونه رو ببینم. من زنده موندم. به نفس کشیدن ادامه دادم و یک روز، اون منطق اشتباه از آب دراومد. جزر و مد کار خودش رو کرد... و حالا من اینجام. برگشتم به خونه و دارم با تو حرف می‌زنم. توی لیوانم یخ دارم. و حالا می‌دونم باید چی کار کنم.

باید به نفس کشیدن ادامه داد، چون فردا باز خورشید طلوع می‌کنه. و کی می‌دونه جزر و مد فردا با خودش چی می آره...؟"

سیراب کردن لب تشنه یی


 ای کاش آب بودم

نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را

یا نشای سست کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن

یا به سیراب کردن لب تشنه یی

رضایت خاطری احساس کردن


"احمد شاملو"


 با همه ی رنج هایی که در معلمی می کشم اما خوشحالم که حداقل گامی هرچند کوچک در راه آگاهی فرزندان سرزمینم برمی دارم؛ که شاید جرقه ای در ذهنشان بزند، که به تاریکی نروند.

 خوشحالم که با حقوق اندکم، حداقل نان مردم را نمی بُرم، که از آخور این و آن نمی خورم، که برای رسیدن به فلان میز، مجیز هر پست فطرتی را نمی گویم...

 خوشحالم که دم خور بچه هایی هستم که خیلی هاشان شبیه بچگی های خودم هستند.

 با هم از چیزهایی که دوست داریم حرف می زنیم. بچه ها بی ترس از همه چیز می گویند و می پرسند و من اگر بدانم پاسخ می دهم.

 دلم می خواهد همه شان لذت آزاد زیستن را حتی شده برای لحظه ای، بچشند.

 در کنار هم لذت هایی را از موسیقی، شعر، فیلم و خاطره هامان می چشیم که ناب و خالص اند. پاک و دوست داشتی اند.


پ.ن:

گَشن به معنای به مرحله ی باروری رساندن است.

دره های نیم خفته


 تنها در حیاط مدرسه، توی ماشین نشسته ام؛ هنوز از بچه ها خبری نیست. داشتم مسخ فرهاد را گوش می کردم که رسیدم و پیشتر، در اتوبان، آداجیوی آلبینونی را. در تمام راه باد می آمد و این آهنگ عجیب به دل جاده می نشست.

 حیاط مدرسه را باد برداشته است...

 آرام می راندم امروز. به در مدرسه که رسیدم و آن سوی پرچین، کشتزار را دیدم، انگار که بر ساحل دریایی طوفانی بودم. یاد کدام فیلم افتاده بودم؟...


صبح شسته رفته بود و جاده

دره های نیم خفته را

روی دوش می کشید

تا بلند آبی افق


"سیاوش کسرایی"

کشف بی پایان دریا...


در ازدحام این همه ظلمت بی عصا

چراغ را هم از من گرفته اند

اما من

دیوار به دیوار

از لمس معطر ماه

به سایه روشن خانه باز خواهم گشت

پس زنده باد امید


در تکلم کورباش کلمات

چشم های خسته مرا از من گرفته اند

اما من

اشاره به اشاره

از حیرت بی باور شب

به تشخیص روشن روز خواهم رسید

پس زنده باد امید


در تحمل بی تاب تشنگی

میل به طعم باران را از من گرفته اند

اما من

شبنم به شبنم

از دعای عجیب آب

به کشف بی پایان دریا رسیده ام

پس زنده باد امید


در چه کنم های بی رفتن سفر

صبوری سندباد را از من گرفته اند

اما من

گرداب به گرداب

از شوق رسیدن به کرانه موعود

توفان های هزار هیولا را طی خواهم کرد

پس زنده باد امید


چراغ ها ، چشم ها ، کلمات

باران و کرانه را از من گرفته اند

همه چیز

همه چیز را از من گرفته اند

حتی نومیدی را

پس زنده باد امید


"سید علی صالحی"


 

ادامه مطلب ...

فراز


سنگ از سنگ 

جرقه از جرقه 

آتش از آتش 

فراز می‌آید 

انسان 

از فروافتادن پیاپی.

 

"محمدعلی سپانلو"


این تابستان با بچه های تجربی و انسانی کلاس کنکور دارم. اتفاقی که برای نخستین بار در این مدرسه می افتد. تعدادشان زیاد نیست و تجربی ها بیشترند. تقریبا نصفشان سر کار می روند و به همین خاطر کلاس از هفت صبح شروع می شود که گاهی با غر غر خانم سرایدار رو به رو می شویم.

 هفت صبح که می رسم، باد خنکی می آید و خبری از گرما نیست. بچه هایی که زودتر آمده اند می دانند که باید پنجره های سالن را باز کنند!

 پنجره های کلاس که باز می شوند، باد کلاس را برمی دارد. بوی علف تو می آید و در سکوت بقیه ی کلاس ها درس شروع می شود.

 یکی از بچه های انسانی خیلی سئوال می کند، شکل سئوال هاش جور خاصی ست، انگار که در فضای کلاس نباشد یا از بحث چیز زیادی نفهمیده باشد. حوصله می کنم و این حوصله کردنم باعث شده تا از حساسیت بچه ها و بعضا نگاه ها و خنده های بی صدای تمسخرآمیزشان نسبت به اش کم شود.

 همین دانش آموز اما به سینما و موسیقی علاقمند است و هر بار باید پرسش هاش در این باره را کوتاه پاسخ دهم یا ارجاعش دهم به بیرون.


پ.ن:

بشنوید:http://s9.picofile.com

/file/8366349384/Gary_Moore

_Empty_Rooms_Live_in_Stockholm.mp3.html

موسیقی بی کلام "Empty Rooms"، از گری مور.

آه، ای صدای زندانی...


آه، ای صدای زندانی

آیا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی به سوی نور نخواهد زد؟

آه، ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صداها...


"فروغ فرخ زاد"


پ.ن:

بشنوید:

http://s8.picofile.com/file

/8365893318/07_Karen_Homayoun_Far_Hich.mp3.html

هیچ؛ موسیقی بی کلام از کارن همایون فر

انعکاس بی دریغ آفتاب...



آهوان ، ای آهوان دشتها

گاه اگر در معبر گلگشت ها

جویباری یافتید آوازخوان

رو به آبی‌رنگ دریاها روان

خفته بر گردونه ی طغیان خویش

جاری از ابریشم جریان خویش

یال اسب باد در چنگال او

روح سرخ ماه در دنبال او

ران سبز ساقه‌ها را می گشود

عطر بکر بوته‌ها را می ربود

بر فرازش، در نگاه هر حباب

انعکاس بی دریغ آفتاب

خواب آن بی خواب را یاد آورید

مرگ در مرداب را یاد آورید


"فروغ فرخ زاد"


پ.ن:

تصویر: برکه ی "گه می"، باینگان، پاوه. عکس از عامر امینی

مرگ را پروای آن نیست که به انگیزه ای اندیشد...


گاهی که صبح از تخت بیرون می‌آیی، 

با خودت فکر می‌کنی که دیگر طاقتش را نداری.

 اما از درون خنده‌ات می‌گیرد 

زیرا تمام دفعات دیگری که این حس را داشته‌ای 

به یاد می‌آوری.


"چارلز بوکوفسکی"



  عمو مامه با این که تقریبا همیشه گوشی موبایل کنار دستش و حتی در دستش هست، اما این روزها کم تر آن را پاسخ می دهد. باید چندبار تماس گرفت تا بالاخره گوشی را بردارد.

 پرسیدم کجایی الان؟ و گفت در حیاطِ کارخانه ام.

 کارخانه، اصطلاح رایجی ست بین ما برای کارخانه ی کفشی که نزدیک چهل سال پیش در آن کار می کرد. ساختمانی چند طبقه در کوچه ی البرز بود. یک سر کوچه به پارک شهر تهران می رسید. خیلی از نزدیکان من در آن کار کرده اند و به نوعی پاتوق همگی شان بوده است و حالا سال هاست که تغییر کاربری داده است.- محسن مخملباف یکی از اپیزودهای فیلم دستفروش را در خانه ای نبش همین کوچه ساخته است.

 عمومامه چند سال نگهبان آن جا بود و چشمش که دچار مشکل شد نتوانست بماند و عمو آشیخ جایگزین او شد.

 وقت هایی که حالش خوب نیست خیلی پیش آمده که از مرگ و خودکشی دم بزند و ما هم بحث را عوض کرده ایم یا سعی کرده ایم توی ذهنش از بدی شرایط کم کنیم و کلا این صحبت ها را برای جلب توجه بیشتر فرض کرده ایم.

 در دو تماس اخیرم، وقتی از شرایط سختش گفت، دوباره از این حرف ها زد. پرسید کی می روم شهرستان و گفت می ترسم وقتی بیایی دیدنم که نباشم.

 حس کردم خیلی دلتنگ است. حق دارد. همچون یک زندانی ست. البته که باید به بقیه هم حق داد، چرا که نیمه شب ها با داد و هوار آن ها را بیدار می کند. کثیف کاری می کند...

 وقتی از تلخی شرایطش گفت، با خودم فکر کردم که مبادا جدی جدی کاری دست خودش بدهد. لحن ناامیدش متفاوت تر از همیشه بود....


پ.ن.ها:

٭ عنوان از شاملو، عکس از بیل برانت


٭بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8361858350/

Charlotte_Church_Ave_Maria_2809900.mp3.html

"آوه ماریا"، با صدای شارلوت چرچ. این آهنگ از ساخته  های معروف شوبرت آهنگساز سده ی نوزدهم است که توسط خوانندگان زیادی خوانده شده است.


٭ صد برگه ی سفید پسش داده ام ، بس است 

کی خسته می شود فلک از امتحان من؟

"حسین جنتى"

آزادی

 در سکانس ماقبل آخرِ شجاع دل (مل گیبسون، ۱۹۹۵)، وقتی ویلیام والاس پای چوبه ی دار، گردنش در آستانه ی قطع شدن است، به جای التماس و خواهش بخشش، تنها یک واژه را فریاد می زند:"آزادی!"



"می توان در خیابان آزادی قدم زد

درمیدان آزادی گرد هم آمد

با مجسمه آزادی عکس سلفی گرفت

شعرو ترانه آزادی را زمزمه کرد

وبازهم آزاد نبود. 


آزادی تنها یک واژه نیست

نام خیابان ومیدان و مجسمه وشعروترانه نیست. 


آزادی یک حس است

یک باور

باور به اینکه من حق و امکان انتخاب دارم

مجبور نیستم

تحمیلم نمی کنند

مانع انتخابم نمی شوند. 


آزادی حس خوشایندیست که

گاهی زندانی درسلول انفرادی لمسش می کند

اما زندانبانش نه. 


حس خوبی که با دستبند وزنجیر و دیوار و دار ازبین نمی رود. 


اما حس نامطلوب اسارت

گاهی با دیوارها ومیله هایی که نامرئیست هم درک می شود. 


با باورها

باورهای ذهنی 

باورهای عینی. 


وقتی حق وامکان انتخاب نداشته باشی

با تنفس وتردد درفضایی به وسعت یک کشورهم 

 احساس اسارت خواهی کرد."


محمود بهشتی لنگرودی - زندان اوین


پ.ن:

 محمود بهشتی لنگرودی، آن که در تصویر دستبند زده شده است، از اعضای کانون صنفی معلمان ایران است که مدت هاست زندانی ست.

شب تیره...


چنان فشرده شب تیره،پا

که پنداری،

هزار سال،

بدین حال،باز می ماند!

به هیچ گوشه ای از چار سویِ این مرداب،

خروس آیه ی آرامشی نمی خواند!

چه انتظار سیاهی،

سپیده می داند؟


"فریدون مشیری"

کِی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد...


دیریست عابری نگذشته ست ازین کنار

کز شمع او بتابد نوری ز روزن ام.


فکرم به جست و جوی سحر راه می‌کشد

اما سحر کجا!

در خلوتی که هست؛

نه شاخه‌ای زجنبش مرغی خورد تکان

نه باد روی بام و دری آه می‌کشد.


حتی نمی‌کند سگی از دور شیونی

حتی نمی‌کند خسی از باد جنبشی


غول سکوت می‌گزدم با فغان خویش

ومن درانتظار

که خواند خروس صبح!


کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا

وز بندر نجات

چراغ امید صبح

سوسو نمی زند.


"شاملو"


پ.ن:

عنوان از حافظ

همیشه دیوانه بمان...



  پنجره ی باران خورده را رو به گندمزارهای پشت مدرسه باز می کنم. باد سرد و نمناکی توی صورتم می زند و موهایم را به هم می ریزد. باد گندمزار را پیچ و تاب می دهد.

 چه خوب است که باران زده است.

 پرواز پرستوها را می بینم....

بچه ها سردشان است. پنجره را می بندم.

یاد حرف های پدر درباره ی عمومامه می افتم.

 آلزایمر عمو مامه هر روز شدید تر می شود و عموحسن که حالا یکسره به اش رسیدگی می کند، حسابی خسته و کلافه شده است. لباس عمومامه را عوض می کند، ناهارش را می دهد...

 عمومامه جهت ها را دیگر نمی شناسد. اسامی را جا به جا می گوید. انگار برگشته باشد به سال ها پیش، حرف هایی عجیب می زند. یک شب راه کوچه را پیش گرفته بود که می خواهم بروم خانه ی فلانی، کسی که اصلا این جا نیست- یکی از اقوام او را می بیند و برش می گرداند. حالا درِ خانه اش قفل می شود.

 پدرم می گوید آدمِ مریض صاحب می خواهد، که پی اش برود و دردش را درمان کند. بعد گریزی می زند به گذشته؛ پریوش حالش خوب نبود و پدرم بردش دکتر تا خوب شد. خاطرات تلخی از آن روزها برایم زنده شد. پدر بیکار بود و در آن شرایط سخت مالی، پریوش را برد و آورد تا خوب شد....

 حس خوبی ندارم؛ نمی دانم چه بر سر عمومامه خواهد آمد. کاش زن عموشهربانو زنده بود...؛ نمی دانم! شاید هم خدا خیلی دوستش داشت که پیش از آن که منت کش شود، از دنیا رفت.


هرگز عاقل نشو

همیشه دیوانه بمان

مبادا بزرگ شوی

کودک بمان...


"عزیز نسین"

 

عمومامه، روزهایی که هنوز می دید...


پ.ن:

بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/

8358211068/Hiwa_Erfani_Nishtmani_be_kasi.mp3.html 

ترانه ی کُردی  "نیشتمانی بی که سی" که همان "سرای بی کسی" استاد هوشنگ ابتهاج است، با صدای هیوا عرفانی.

موسیقی عجیبی ست مرگ...


 امروز هم با خواب آلودها کلاس داشتم! وقتی چرخی در کلاس زدم، تازه متوجه شدم که فلان نیمکت خالی نیست و یکی شان کاملا روی نیمکت دراز کشیده و کاپشنی روی خودش انداخته است. راحت خوابیده بود. همانی ست که صبح ها درِ مدرسه را برای ماشین ها باز و بسته می کند. ناخودآگاه خنده ام گرفت و بلند خندیدم!

 سر کلاس دیگر، داشتم صفحات تکلیف را از روی  کتاب می خواندم که بنویسند. یکی شان گفت کتاب ندارد. گم شده است. یکی از بچه ها از ته کلاس گفت:"آقا، انداخته است زیر کفترهاش!"

 دیروز هم سر یکی از کلاس ها موش آمد! ایستاده بودم نزدیک در و داشتم درس را  توضیح می دادم که موش خاکستری کوچکی از زیر در وارد کلاس شد و به سرعت به سمت رو به رویش که میز من قرار گرفته است رفت و مثل توپی که به دیوار می خورد و برمی گردد، به سرعت برگشت و از همان جا که آمده بود، در رفت! اما همین چند ثانیه کافی بود تا کلاس را شور و غوغا بردارد. از جیغ و دادهای مسخره تا ادا و اطوار و حتی ترس!

.

 هوریکه، زنی بود همسایه ی عمومامه که چند روز پیش مُرد. همین عید دیدمش. قد بلند بود، با استخوانبندی محکم. جامه ی بلندی می پوشید با جلیقه. موهای بلندش را از دو طرف می بافت که از سربندش آویزان می شد. همیشه دم در شیب دارِ  خانه اش می نشست. صدایش تا سر کوچه می  رسید که به آوازی بلند به کُردی چیزی می گفت، مثلا کسی را صدا می کرد. پیش ترها نخ می ریست. دختری به نام دختربَس دارد که مثل خودش قوی بنیه است. یک بار که می خواست کتف عموحسن را که در رفته بود جا بیاندازد، حسابی عمو را تاب داد و چلاند!

 هوریکه همیشه حال و احوال می کرد. یک بار پیش لیلا گلایه کرده بود که چرا برادرت هیراد را نمی آورد ببوسم، من هم هیراد را نزدیکش بردم. او را بوسید و کلی قربان صدقه اش رفت و برایش دعا کرد.

خدایش بیامرزد؛ اصلا به اش نمی آمد اهل مردن باشد.


موسیقی عجیبی ست مرگ

بلند می‌شوی

و چنان آرام و نرم می رقصی

که دیگر هیچ کس تو را نمی‌بیند.


"گروس عبدالملکیان"


بعدا نوشت:

 گفتند آن دانش آموزی که روی نیمکت خوابش برده بود، سر کار می رود؛ دلیل آن حجم از خستگی اش را فهمیدم.

معنای شادمانی...

 

بچه که بودم

دست چپم آرزو می کرد

که همچون پسرکِ شیک پوش همسایه

ساعتی بر مُچ داشته باشد.

چه گریه ها که نمی کردم و

مادرم فقط جز اینکه مچ دستم را گاز بگیرد

تا شکل ساعت بر آن بیفتد

کار دیگری از دستش بر نمی آمد.

وای که چه ساعت زیبایی بود!

.

بچه که بودم

معنای شادمانی، برایم وقتِ حمام بود

چه حباب ها و فانوسکان سبز و سرخی

که با کف صابون نمی ساختم

.

بچه که بودم

زمستان ها کنار گرمای اجاق می نشستم و

به اخگرهای روشن و آتشین خیره می شدم

دلم می خواست بتوانم

بروم میان زغال های گُر گرفته و

خانه ای میانشان برای خود بسازم.

.

بچه که بودم

عصرها می فرستادنم خانه ی منیژه خانوم

تا کمی ترشی بخرم،

وای که چقدر خوشمزه بود.

بعد هم که سوی خانه باز می گشتم

در پیچ و خم کوچه ها

دزدکی، طوری که کسی نبیند 

کمی از آب ترشی درون بطری شیشه ای را سر می کشیدم.

.

بچه که بودم

عشق برایم یعنی شب پیش از عید.

تا خود صبح

تا وقتی که چشم هایم به زور باز بود

کفش های نواَم  را تنگ در آغوش می گرفتم.

.

بزرگ که شدم

دست چپم، چه ساعت های واقعی و زیبایی

بر خود دید،

اما هیچ کدام مثل آن ساعتی که مادرم

با دندان هایش بر مچم می ساخت نبود.

هیچ یک قد آن دلم را خوش نکرد.

.

بزرگ که شدم

هیچ یک از چلچراغ اتاق های خانه ام

مثل آنهایی که با حباب و کف صابون می ساختم

لبخند بر لبانم نیاورد.

.

بزرگ که شدم

با هیچ اخگر و شعله ای

خانه ای نساختم.

.

بزرگ که شدم

هیچ غذایی، مزه ی آن ترشی هایی که دزدکی از بطری ها سرکشیدم نداد

.

بزرگ که شدم

هیچ کفش و پیراهنی

هیچ شلوار و کراواتی را با خودم

به رختخواب نیاوردم.

هیچ کدام شان را

مثل آن کفش های عیدی کودکی ام 

مثل همان ها که چشم هایم را تا صبح باز می گذاشتند

مثل همان ها که تنگ در آغوشم می خوابیدند.

نه

هیچکدامشان را

هیچکدامشان را 


"شیرکو بیکس"


 شهرستان که بودیم، عکس و فیلم های پل کوچه را می دیدم که آب دهانه های پل را پر کرده بود؛ پلی آجری  قدیمی یی به  سبک پل های دوره ی صفویه. این پل نزدیک کوره ی آجرپزی یی بود که من و برادر بزرگترم و پدرم در آن کار می کردیم، و البته کوره های آجرپزی دیگری که خیلی ها در آن ها مشغول بودند؛ کار دیگری نبود. حقوق هم بستگی به تعداد آجرهایی داشت که هرکسی می زد.

 کلاس سوم ابتدایی را تازه تمام کرده بودم. پنج صبح بیدار می شدیم و پیاده می رفتیم به میدانی که به آن میدان سکه می گویند. کارگرهای دیگر هم بودند، بزرگ و کوچک. از آن جا با مینی بوس می رفتیم سر کار. کوره های آجرپزی در چاله های وسیع کنار یکدیگر قرار گرفته بودند.

 گِل را از روز قبل آماده کرده بودیم و روی آن مشمای پلاستیکی بزرگی کشیده بودیم. آن را در قالب های چوبی یی می ریختیم که از قبل قدری خاکستر در آن پاشیده بودیم، به نظرم قالب هایی چهارتایی بودند. با کاردک رویش را برش می زدیم و می بردیم جای آفتابگیری قالب را چَپه می کردیم.

 ناهار با خودمان بود. 

 غروبِ هر روز تعداد آجرها را می شمردند و هفتگی یا ماهانه حساب را تسویه می کردند که معمولا پول زیادی نمی شد.

 پدرم خیلی به من سخت نمی گرفت و گاهی می توانستم تا حوض موتور آب یا کنار رودخانه ی پل کوچه بروم. یادم می آید که یک روز انبوهی ماهی ریز مرده در حاشیه ی رود افتاده بودند.

پل کوچه، با دورنمایی از کوه خان گُرمز

بە بۆنەی هاتنی نەورۆز


 در روز پدر و در آستانه ی سال نو، به پدران و مادرانی می اندیشم که برای برآوردن مهم ترین نیازهای بچه هاشان درمانده اند. به لبخندهای زورکی که "به هرحال عید آمده است!"

 عید آمده است، اگرچه معلمانی در زندان اند و پیش خانواده هایشان نیستند.

 عید آمده است، اگرچه کولبری با پای مصنوعی مجبور باشد تعادل باری چند برابر وزنش را در مال روهای برفی حفظ کند تا مبادا دست خالی پیش مادر و خواهرش بازگردد.

 اگرچه مردمان خاک چندهزارساله، از صبح همچون جنگ زده ها در صف گوشت یخ زده باشند.

 اگرچه دختربچه ای به عقد پیرمردی درآمده باشد.


بهاری دیگر آمده است

 آری

اما برای آن زمستان ها که گذشت

نامی نیست

نامی نیست...


"شاملو"


 عید برای خیلی ها عید نیست، اگرچه آمده باشد.


 یکی به پهلویم می زند...


باشد؛ کامتان را تلخ نمی کنم!

 دلم می خواست الان در هورامان بودم و در کنار آتشی بزرگ، فارغ از سوز سرما، چوپی می کشیدم...!

 صدای مرد آرایشگر مرا به خودم می آورد؛ می گوید که شما آخرین مشتری هستید؛ در دلم می خندم! لحظه ای نگذشته که مشتری پشت مشتری می آید. می گویم پایم سبک است؛ تا دوازده مغازه هستید!

 و یاد مادرم و البته زن عموشهربانو می افتم که پیش از شروع قالی بافی هر روزه، به من می گفتند از در تو بیا، پایت سبک است!

 امید که سال نو، برایتان پر از لحظه های خوب باشد.


پ.ن:

عنوان به کُردی: به بهانه ی آمدن نوروز