که ما همچنان
می نویسیم
که ما همچنان
در اینجا ماندهایم ؛
مثل درخت که مانده است.
مثل گرسنگی
که اینجا مانده است.
مثل سنگها که ماندهاند.
مثل درد که مانده است..
مثل زخم ،
مثل شعر ،
مثل دوست داشتن ،
مثل پرنده ،
مثل فکر ،
مثل آرزوی آزادی ؛
و مثل هر چیز
که از ما نشانهای دارد..
"محمد مختاری"
پ.ن. ها:
٭بشنوید:https://s19.picofile.com/file/8435239642/
Hooniak_Band_Dasht_Bi_Payan.mp3.html
"دشت بی پایان" از گروه هونیاک، آهنگساز: بوریس فومین (آهنگساز روسی)، ترانه: کریم فکور. این ترانه نخستین بار توسط بانو الهه خوانده شده است.
٭ نقاشی با عنوان "گیتارنواز پیر"، پیکاسو، ۱۹۰۴-۱۹۰۳
اینک چشمهسارِ زمزمه:
زلال
(چرا که از صافیهای اعماق میجوشد)
و خروشان
(چرا که ریشههایش دریاست)
"احمد شاملو"
دیشب خواب شاملو را دیدم؛زنده و سرحال. کنارش نشسته بودم، روی مبلی شیری رنگ. آن قدر نزدیک بودیم که انگار سال هاست آشنای نزدیکیم. کسان دیگری هم بودند که فقط آقای تقوایی را به خاطر دارم که چای می ریخت و لبخندزنان حرف می زد و توی پذیرایی این طرف و آن طرف می رفت. شلوار و پیراهن رنگ روشنی پوشیده بود.
شاید خانم غزاله علیزاده هم بودند.
ذوق عجیبی داشتم. کنار شاملو نشسته بودم. حالش خوب بود. می خندید. از شعرها و واژه هایش می گفت. مات حرف زدنش بودم. صدایش همان طور بود که شنیده بودم!
آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانهای و در خواب شدند
"خیام"
امروز سر جلسه ی امتحان بچه های دوازدهم، مراقبت داشتم.
دیدن بچه ها پس از این مدت، لذتبخش بود. به نظرم خیلی هاشان قد کشیده بودند! مدل موهای متنوع و پوشش غیر رسمی درشان زیاد دیده می شد.
کلاسی که مراقبش بودم، پنج دانش آموز دوازدهم انسانی بودند؛ امتحان نگارش داشتند.
پنجره های کلاس باز بود.رفتم پشت پنجره و زمین های کشاورزی و دیوار بینشان را دیدم. پرستوها پر سر و صدا پر می کشیدند.
بعد از امتحان، رفتم کلاس بچه های دوازدهم تجربی. یکی از بچه ها به نام مجتبی، برایمان آواز خواند؛ "بهار دلکش رسید و ..." صدای گرمی دارد.
سراغ حسین را هم گرفتم. نیامده بود امتحان بدهد. چند وقت پیش البته باهاش تماس گرفته بودم، گفت داروهایش را قطع کرده و حالش بهتر است.
ﺩﺭ ﻏﺮﯾﻮ ِ ﺳﻨﮕﯿﻦ ِ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺎ
ﻭ ﺍﺧﺘﻼﻁ ِ ﺍﺫﺍﻥ ﻭ ﺟﺎﺯ
ﺁﻭﺍﺯ ِ ﻗُﻤﺮﯼ ِ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ
ﺷﻨﯿﺪﻡ ،
ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ
ﺍﺯ ﭘﺲ ِ ﭘﺮﺩﻩای ﺁﻣﯿﺰﻩاﯼ ﺍﺑﺮ ﻭ ﺩﻭﺩ
ﺗﺎﺑﺶ ِ ﺗﮏ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﯾﯽ ....
«شاملو»
از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانهیی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکهیی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگینکمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از ایندست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمانشدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.
انسان
دشواری وظیفه است.
" احمد شاملو"
پ.ن:
تصویرِ دماوند، از مجید بهزاد
آی مَمَدو
نگاه کن و ببیین
چه قدر حوصله نداریم
چه قدر همه چیز به هم ریخته است
چه قدر از هم بیزار، مانده ایم.
آی مَمَدو
کناره ها را نگاه
و کشتیهای پهلو گرفته در امتداد داغ و سوزاناش
در غروبی زرد و نارنجی و آبی
خسته و اما ُپر امید.
پس کشتیهای ما کجاست مَمَدو
کشتی ما...
که قرار بود تا برایمان بیاوریاش
و شاد و خوشحال و سبکبال
به ماهیگیری خلیج برویم
در آفتابی داغ و سوزان
و آنگاه کرانهها را به نظاره بنشینیم
و خیال ببافیم
و عصر هنگامان
خوشحال و خندان
با توری پر از ماهی جنوبگان
به ساحل بازگردیم
.
پس کشتیهای ما کجاست مَمَدو...
کشتی ما.
"صادق الهه"
پ.ن:
بشنوید: https://s18.picofile.com/file/
8432990492/Maziar_Mahigir.mp3.html
ماهیگیر با صدای مازیار
هنوز در سفرم.
خیال میکنم
در آبهای جهان قایقی است
و من-مسافر قایق-هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنههای فصول میخوانم
و پیش میرانم.
"سهراب سپهری"
دلم می خواهد بروم جایی دور. دور از این دود و دم و بیماری و شلوغی.
کاش می توانستم بروم باغی، جایی.
کلاس های مجازی خسته ام کرده است. خیلی وقتم را گرفت و از برنامه هایم عقبم انداخت. بچه ها بی انگیزه اند. نیستند. "شاد" اذیت می کند.
صبح ها بی حوصله بیدار می شوم.
گاهی تاریخ هنر می خوانم؛ خیلی برایم جذاب است. مطالعه ی تاریخ هنر، مرا با ریشه ها آشنا می کند.
ما چنگیم: هر تار از ما دردی، سودایی
زخمه کن از آرامش نامیرا، ما را بنواز
باشد که تهی گردیم، آکنده شویم از والا "نت" خاموشی.
"سهراب سپهری"
بشنوید: امون از دل مو، نوید اربابیان
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد
گل را نگاه کرد، ابهام را شنید
باید دوید تا ته بودن
باید نشست
نزدیک انبساط
جایی میان بیخودی و کشف
"سهراب سپهری"
بشنوید:
https://uupload.ir/view/apod_ahmad_shamloo_-_03_-_man_bi_mey_e_nab_zistan.mp3/
قطعه ی "من بی می ناب زیستن نتوانم"، از آلبوم رباعیات خیام؛ احمد شاملو، استاد شجریان
یادش بخیر! وقتی آلبوم را شنیدم، با واکمن سونی ام بارها و بارها، در اتوبوس، در مترو، و به هنگام پیاده روی گوشش کردم.
هرگاه نقش کبوتری را کشیدی
درختی برایش مهیّا کن
تا لانهاش را روی آن بسازد
نقش کوهی را که کشیدی
برفی نیز روی آن بباران و بباران
تا تنها نباشد
نقش رودی را که کشیدی
دو ماهی نیز در آن رها کن
تا حوصلهاش سر نرود
نقش کودکی را که کشیدی
کیفی پر از کتاب بر شانههایش بیاویز
تا تفنگ به دوش گرفتن را یاد نگیرد
درخت خشکی را نیز که بریدی
از آن قلمی بساز
نه قنداق تفنگ و
قفس
تا پرندهها
آزرده نشوند و کوچ نکنند.
"لطیف هلمت"
بشنوید: نیمه ی ما از پالت
ﺳﺮ ﯾﮏ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻭﺳﯿﻊ ﻣﻨﺘﻈﺮ تکه ﻧﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ که ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ
ﺧﺪﺍ ﺳﺮﻣﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،
ﻃﻮﻓﺎﻥ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،
ﮔﺮﺩﺑﺎﺩ ﻭ ﮔﺮﺩﻭﺧﺎﮎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،
ﻣﺮﮒ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ...
ﺷﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﭼﻨﺪ مأﻣﻮﺭ ﻭ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﭼﻨﺪ ﭘﻠﯿﺲ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،
ﺍﻣﺎ آنچه ﻫﺮﮔﺰ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﯿﺎﻣﺪ ﻧﺎﻥ ﺑﻮﺩ.
"شیرکو بیکس"
باد سرد و تندی می وزد و برف را به در و دیوارهای شهر می کوبد و من به کولبرهایی می اندیشم که پیش از ورود به روستاهای ارومیه، در ترکیه گرفتار بهمن شدند و عده ای جان باختند و عده ای زیر آوار برف مفقود شدند. ۵ نفراز جانباخته ها از روستای کوران بودند.
انسان هایی انگار بی هویت و شناسنامه اند؛ وقتی می رفتند، بیم تیرخوردنشان بود و وقتی زیر بهمن ماندند، مرزداران ترکیه مانع امدادرسانی به آن ها شدند؛ از همان قماش ارتشی هایی که نُه سال پیش، ۳۴ تایشان را که بیشترشان نوجوان بودند، با هواپیما در روبوسکی به خاک و خون کشیدند و هنوز که هنوز است کسی به مادران و پدران داغدیده شان پاسخی نداده است که آخر به کدامین گناه؟...
در جایی که از کار و تولید و حداقل امکانات زیستن تهی ست، صدهزار تومان دستمزد به بهای گلوله خوردن، رفتن روی مین، سرمازدگی انگشتان و سقوط از ارتفاع و بی پناه ماندن کودکانشان را چه خوب می بینیم، وقتی کمی آن سوتر، دانه درشت ها راست راست راه می روند و کسی کاری به کارشان ندارد.
اگرچه به قول پروین اعتصامی: "دور است کاروان سحر زین جا..."
اما به قول خیام:
"این یک نفسِ عزیز را خوش میدار،
کَز حاصلِ عمرِ ما همین یک نفس است."
شب چله ی دوستان مبارک!
سکانس آمدن اقدس (شهره آغداشلو) به خانه ی مجید (بهروز وثوقی)
تصنیف با صدای بانو پریسا، شعر حافظ
.
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
ز تو دارم این غمِ خوش، به جهان از این چه خوشتر
تو چه دادی ام که گویم که از آن بِه ام ندادی؟
چه خیال می توان بست و کدام خواب نوشین
به از این درِ تماشا که به روی من گشادی
تویی آنکه خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟
همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری، مگر از بهار زادی؟
ز کدام ره رسیده، ز کدام در گذشتی؟
که ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی؟
به سرِ بلندت ای سرو که در شبِ زمین کَن
نفس سپیده داند که چه راست ایستادی
به کرانه های معنی نرسد سخن چه گویم
که نهفته با دل سایه چه درمیان نهادی.
" سایه"
اگر نبودم
مرا در چیزهایی پیدا کنید
که دوستشان داشتم
در ماه، در شکل انار ...
"غلامرضا بروسان"
هرسال پس از برداشت انار، برای شکرگزاری از خداوند، مراسمی برگزار می شود که با پایکوبی، پذیرایی از مهمانان با غذاهای محلی، و بازی و شادمانی همراه است.
جنگ پایان خواهد یافت
و رهبران با هم گرم خواهند گرفت
و باقى میماند آن مادر پیرى که چشم به راه فرزند شهیدش است
و آن دختر جوانى که منتظر معشوق خویش است
و فرزندانى که به انتظار پدر قهرمانشان نشستهاند
نمیدانم چه کسی وطن را فروخت
اما دیدم چه کسی
بهاى آن را پرداخت.
"محمود درویش"
منتظریم ببینیم بایدن می آید یا ترامپ می ماند؟...
سال ها پیش، منتظر بودیم ببینیم کِی جنگ تمام می شود..؛ جنگ که تمام شد، صف های طویل نان بود و اجناس کوپنی. شهر پر از آواره هایی بود که خیلی هاشان وسایل خانه شان را ارزان، کنار خیابان می فروختند. کلاس اول بودم؛ گاهی از ۳ صبح با مادرم می رفتیم نانواییِ اردشیر صف می گرفتیم؛ بعضی ها شب همان جا خوابیده بودند. حدود ۹ صبح تازه نوبتمان می شد. باید تعادل خودم را لای مردهای قد و نیم قد، با هیکل های ریز و درشت حفظ می کردم تا دستم به نرده ها برسد و کسی صفم را نگیرد. آن جلو، صدای داد و بیداد بود و صورت های چسبِ هم و چادرها و روسری های عقب رفته ی خانم ها و پول های مچاله شده کف دست های عرق کرده.
نان که می گرفتم، خودم را به زور از لای جمعیت می کشیدم بیرون. یقه و لباسم را مرتب می کردم. عرق کرده بودم. مادرم انگار خجالت می کشید که مرا آن طور می دید. نان را به تعداد می دادند و مجبور بودیم دو نفری صف بایستیم.
همیشه انتظار بوده و انتظار...
ما مردمان انتظاریم، از پسِ روزهای بد، به روزهای بد و بدتر...
همیشه همان،
اندوه همان:
تیری به جگر در نشسته تا سوفار.
تسلایِ خاطر همان :
مرثیهیی سازکردن
غم همان و غمواژه همان
نامِ صاحبِ مرثیه دیگر.
همیشه همان
شگرد همان
شب همان و ظلمت همان
تا «چراغ» همچنان نمادِ امید بماند.
راه
همان و
از راه ماندن همان،
تا چون به لفظِ «سوار» رسی
مخاطب پندارد نجات دهندهیی در راه است.
و چنین است و بود
که کتابِ لغت نیز به بازجویان سپردهشد
تا هر واژه را که معنایی داشت
به بند کشند
و واژهگانِ بیآرِش را
به شاعران بگذارند.
و واژهها به گنهکار و بیگناه تقسیمشد،
به آزاده و بیمعنی
سیاسی و بیمعنی
نمادین و بیمعنی
ناروا و
بیمعنی...
و شاعران
از بیآرِشترینِ الفاظ چندان
گناه واژه تراشیدند
که بازجویانِ بهتنگ آمده
شیوه دیگر کردند،
و از آن پس
سخنگفتن
نفسِ جنایت شد
«احمد شاملو»
به حال هیچکس
غبطه نمیخورم
وقتی باد را
در سپیدار
به تماشا ایستادهام
"عباس کیارستمی"
شش هفت ساله که بودم باغی خریدیم؛ در بهترین نقطه از باغ های روستا به نام "جونام حه د"، باغی مستطیل شکل که کنار راه باغی باریک بود و جوی آبی روان بر بالایش. پدرم کپر بزرگی ابتدای باغ ساخته بود.
خیلی به باغ می رسید. با بازوان قدرتمندش کرت های انگور را اِسپار می کرد؛ خاک ها را بیل می زد و بالا و پایین می کرد تا نفس کشیدن برای بوته ها راحت تر شود.
کرت ها پربار و پربرکت بودند. خوشه های بزرگ فخری، طبیعی و خوشرنگ و فوق العاده شیرین، لا به لای برگ ها تا زمین می رسیدند.
بالای بیش تر باغ ها سپیدار می کاشتند.
دم عصر که می رفتیم باغ، مادرم انگور می چید و من به تماشای سپیدارها می نشستم که باد برگ هایشان را آرام تکان می داد. صدای جیرجیرک ها و جوی آب هم می آمد، اما شهریورها به خصوص، صدای برگ سپیدارها غالب بود. تماشایشان از تفریحات من بود.
مادر فرغونی را پر ازجعبه های انگور و شلیل می کرد و با هم کوچه باغ پهن و شیبدار جونام حه د را به سمت روستا می رفتیم. در راه به هرکسی که می رسیدیم، تعارف می کرد.
در دل من چیزیست
مثل یک بیشه نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم
که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر کوه
دور ها آوایی است
که مرا می خواند...
"سهراب سپهری"