آن چه در ادامه می آید، ارزیابی های شتابزده ی من درباره ی فیلم هایی ست که در چند وقت اخیر دیده ام. عنوان را که از آل احمد وام گرفته ام به این خاطر است که این خط خطی ها را فقط با تماشای یک بارِ هر فیلم نوشته ام. بدیهی ست که پس از تماشای چندباره ی هر فیلمی، بهتر می توان درباره ی آن صحبت کرد.
توصیح این که در امتیازدهی به فیلم ها، فیلم های خارجی با هم و فیلم های داخلی نیز با هم مقایسه شده ند.
٭جان دار - حسین امیری دوماری، پدرام پورامیری، ۱۳۹۸.
امتیاز: ۴ از ۵
متمرکز روی موضوع، یکدست، بازی، طراحی صحنه و ... خوب.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
٭ماجرای نیمروز: ردّ خون - محمدحسین مهدویان، ۱۳۹۷.
امتیاز: ۲/۷۵ از ۵
فیلمنامه حفره های زیادی دارد و نقطه ضعف اصلی آن است.
شخصیت جواد عزتی به عنوان کسی که در کارش حل شده است، جالب توجه است!
فیلمساز همچون نسخه ی پیشین، در فضاسازی ها موفق بوده است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
٭ شبی که ماه کامل شد - نرگس آبیار، ۱۳۹۷.
امتیاز: ۲/۷۵ از ۵
سعی کارگردان در چرخش داستانی واقعی از خشونت و ترور به داستانی عاشقانه ناکام مانده است و این بزرگ ترین ضعف فیلم است.
فیلم به لحاظ فضاسازی و بازی ها خوب و به لحاظ فیلمنامه ضعیف است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
٭ آپارتمان - بیلی وایلدر، ۱۹۶۰.
امتیاز: ۴/۵ از ۵
فیلمنامه ای منسجم با بازی های درخشان.
مفرّح.
فیلم را از هر بُعدی ببینیم یک اثر درخور و شایسته است.
یک کمدی خوب، که هنرمندانه، جدی ترین حرف ها را در قالب این ژانر بیان می کند.
" لازم نیست بگم اوضاع چقدر خرابه. همه میدونن که اوضاع خرابه. توی رکود اقتصادی هستیم. مردم یا شغلشون رو از دست دادن و یا نگران هستن که شغلشون رو از دست بدن. ارزش دلار رسیده به ۵ سنت. بانکها دارن ورشکسته میشن. مغازهدارها یه اسلحه زیر پیشخونشون نگه میدارن. لاتولوتها توی خیابونها وِلو هستن. و هیچکس نمیدونه که چی کار باید بکنه و چه تصمیمی باید بگیره. ما میدونیم که دیگه هوا قابل تنفس نیست و همینطور غذای ما قابل خوردن نیست. و میشینیم و تلویزیون نگاه میکنیم و گویندهی خبر بهمون میگه که امروز ۱۵ تا قتل داشتیم و ۶۳ جرم سنگین. انگار قراره همیشه همینطور باشه. مثل اینکه همهچیز در همهجا از تعادل خارج شده. همه دیوانه شدن. سررشتهی کارها از دستمون در رفته. حتی نمیتونیم از خونههامون خارج بشیم. باید توی خونههامون بشینیم و آروم آروم دنیایی که در اون زندگی میکنیم، کوچیکتر میشه و فقط باید بگیم: «خواهش میکنم، لااقل بذارید توی خونه راحت باشیم. فقط به تُستِر، تلویزیون و مشروبم کاری نداشته باشید و من هم هیچ حرفی نمیزنم، فقط بذارید راحت باشم.»
خب، ولی من خیال ندارم دست از سرتون بردارم. میخوام عصبانیتون کنم. ازتون نمیخوام که اعتراض کنید. ازتون نمیخوام که شورش کنید. من نمیخوام به نمایندهتون نامه بنویسید، چون نمیدونم چی باید به اتون بگم که بنویسید. من نمیدونم باید با رکود و تورم و روسها و جرم در خیابون چه کار باید کرد. تنها چیزی که میدونم اینه که اول باید عصبانی بشین! باید بگین: «من یک انسانم. لعنت به شما. زندگی من ارزش داره!»
بنابراین از شما میخوام همه بهپا خیزید. من از همهی شما میخوام از روی صندلیهاتون بلند شین. من از شما میخوام که همین الان بلند شین و برید به طرف پنجره، بازش کنید و سرتون رو ببرید بیرون و فریاد بزنید: «من خیلی عصبانی هستم و دیگه حاضر نیستم این وضعیت رو تحمل کنم!» بعدش میتونیم بفهمیم که درباره رکود و تورم و بحران نفت و بقیه چه کار باید بکنیم. اما اول از روی صندلیتون بلند شین، پنجره رو باز کنید، سرتون رو ببرید بیرون و فریاد بزنید: «من خیلی عصبانی هستم و دیگه حاضر نیستم این وضعیت رو تحمل کنم!»
از دیالوگ های هاوارد بیل (پیتر فینچ) به نقش مجری تلویزیونی در فیلم"شبکه (Network)" سیدنی لومت، ۱۹۷۶.
"درخونگاه" را دیدم...
چه قدر تنهایی رضا سنگین بود؛ چه بغض تلخی به گلویم نشست...
رضا: امین حیایی
اولین شاعر جهان
حتماً بسیار رنج برده است
آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت
و کوشید برای یارانش
آنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده
توصیف کند
و کاملاً محتمل است که این یاران
آنچه را که گفته است
به سخره گرفته باشند
"جبران خلیل جبران"
.
امروز یکی از همکارها گریزی زد به سال های ۸۶، ۸۷ و خاطراتی از مدرسه ای که من هم یک روز در آن تدریس داشتم...
مدرسه در حاشیه ی یک زمین خشک، در انتهای روستایی در حاشیه ی شهر بود. برای نخستین بار بود که در آن مدرسه تدریس گرفته بودم که از جمله ی بهترین مدرسه های منطقه بود. تابستان ابلاغم را بردم و قرار شد از پاییز دو روز در آن جا تدریس کنم. اما در تابستان شنیدم که مدیرش را برکنار کرده اند و مدیر دیگری جایگزینش کرده اند. گویا از حراست اداره رفته بودند و به مدیر پیشین گفته بودند اسامی کسانی را که در تحصن مدرسه شرکت کرده اند بنویسد، او هم گفته بود اول نام خودم را بنویسید!
جدا از تغییر مدیریت، مدرسه ی شیفت مخالف را که بچه هایش به بی انضباطی مشهور بودند با این مدرسه ادغام کرده بودند.
روز نخست که رفتم، صف کلاس ها تا دم در حیاط کشیده شده بودند.
مدیر جدید از ابلاغم خبر نداشت! خوشبختانه کپی اش را همراه داشتم. باهاش جر و بحثم شد و در نهایت قرار شد یک روز آن جا درس بدهم و روز دیگر را در مدرسه ای دیگر.
اما همان یک روز به سختی می گذشت...
بچه های شرّ و شور کم نداشت؛ حرف و تیکه های زشت و بی پرده رایج بود و دعواهای زنگ آخری در بیابان نزدیک مدرسه تقریبا هر روز برقرار بود. پای چشمِ یکی از معاون ها بادمجانی کاشته بودند و او هر روز با عینک آفتابی بد شکلی به مدرسه می آمد. معاون دیگر که اصلا عرضه نداشت با بچه ها رو به رو شود و ازشان می ترسید.
فقط همان یک سال و همان یک روز آن جا بودم؛ شنیدم که سال بعد وضعیت بدتر شده بود. یادم می آید که یکی از همکارهای ریاضی مان مدام دنبال غیبت کردن بود که آن جا را بپیچاند! می گفت این بچه های سوم انسانی پدرم را درآورده اند.
از همان بچه های کلاس سوم انسانی، یکی شان خودکشی کرد. دختری را می خواست و وقتی از او جواب رد شنیده بود، با قرص برنج خودش را خلاص کرده بود.
"محل پاک شدن گناه کلیسا نیست...،
تو خیابونهای پایین شهره!"
"خیابانهای پایین شهر (Mean Streets) / مارتین اسکورسیزی"
"بیبی راننده ی تبهکارانی ست که هر بار با نقشه ای از جانب دکتر، دست به سرقت می زنند..."
فیلم با یک شروع خیره کننده از تعقیب و گریز پلیس ها و سارقان، بیبی را به عنوان جوانی با دست فرمان عالی، به ما معرفی می کند. جزئیات داستانی اما به مرور و به کمک فلاش بک ها کاراکتر او را در ذهن مخاطب شکل می دهند، با ویژگی های تعریف شده از ظاهر تا رفتارهاش. همیشه عینک آفتابی به چشم می زند و هندزفری در گوش دارد. کم حرف است؛ با پیرمردی ناشنوا زندگی می کند. بیشترین جملات را وقتی ادا می کند که شیفته ی دبورا می شود. با این که با تبهکاران کار می کند (البته با علتی مشخص و ناگزیر)، اهل آدم کشی نیست.
اما مهم ترین ویژگی اش این است که او یک عشقِ موزیک به تمام معناست! ریتم کارهاش را از موزیک هایی که می شنود می گیرد که عمده ترین اش در جریان سرقت هاست. عملیات سرقت از لحظه ای شروع می شود که او موزیک را پِلِی می کند!
سکانس هایی هم مثل سکانس های پیاده روی بیبی از کافه تا محفل دکتر، ادای دینی به نظر می رسد به فیلم های کلاسیک سینمای موزیکال.
سکانس فلاش فوروادی هم که سیاه و سپید است و در آن دبورا کنار ماشینی قدیمی منتطر اوست، به شکل مشابهی، بسیار در فیلم های چند دهه پیش به کار گرفته شده است، اما در این جا نحوه ی روایت کارگردان نه تنها توی ذوق نمی زند، بلکه حسی نوستالژیک و رمانتیک به این سکانس بخشیده است که تماشایش را لذتبخش کرده است.
بیبی با این که یکسره از آی پاد استفاده می کند، اما انبوهی نوار کاست در خانه اش دارد که در واقع صدای آدم هایی ست که ضبط کرده است و با آن ها موزیک ساخته است. در این بین، نواری که صدای مادرش در آن است، با جلدی مشخص، خودنمایی می کند.
به طور کلی فیلم ریتمش را از موزیک هایش می گیرد. موزیک ها از قدیم تا جدید، متناسب با لحظه ها پیش می آیند و ریتمِ پرکشش داستان به خوبی تا به انتها حفظ می شود.
فیلم، یک نمونه ی موفق نئونوار است که نشان می دهد این ژانر کهنگی نمی شناسد.
نقش پررنگ کارگردان که نویسنده ی فیلمنامه هم هست در آن خودنمایی می کند. فقط کاش پایانی هالیوودی برایش در نظر نمی گرفت.
٭مشخصات فیلم:
Baby Driver
نویسنده و کارگردان: ادگار رایت
موسیقی: استیون پرایس
بازیگران: کوین اسپیسی (دکتر)، انسل الگورت (بیبی)، لیلی جیمز (دبورا)
محصول ۲۰۱۷ آمریکا و انگلستان.
جری و جو که نوازنده های تهی دستی هستند، پس از آن که شاهد قتل عامی به دست گنگسترها بوده اند، مجبور می شوند در لباسی زنانه از دستشان فرار کنند...
جری: عجب پیر سگ منحرفی!
جو: چی شده؟
جری: تو آسانسور نیشگونم گرفت!
جو: خب حالا دستگیرت شد نصف دیگهی مردم چهجوری زندگی میکنن؟
جری: نگاه کن! من حتی خوشگل هم نیستم!
جو: اهمیت نمیدن، فقط کافیه دامن پات باشه، مثل تکون دادن پارچهی قرمز جلوی گاوه.
جری: اینطوریه؟ من از پارچهى قرمز بودن خسته شدم، میخوام دوباره گاو باشم!
"بعضیها داغش رو دوست دارن (Some Like It Hot)، بیلى وایلدر،سیاه و سپید، ۱۹۵۹"
٭نقش ها:
جری: جک لمون
جو: تونی کرتیس
اولین دستی که خوشه اولین انگور را چید دستِ من بود!
کفش، ابتکار پرسههای من بود
و چتر، ابداع بیسامانیهایم!
هندسه! شطرنج سکوت من بود
و رنگ، تعبیر دلتنگیهایم!
من اولین کسی هستم که،
در دایره صدای پرندهیی بر سرگردانی خود خندیده است!
من اولین سیاه مستِ زمینم!
هر چرخی که میبینید،
بر محور ِ شرارههای شور عشق من میچرخد!
آه را من به دریا آموختم!
"حسین پناهی"
با هیراد نشستیم پای "دور افتاده" (رابرت زمه کیس؛ ۲۰۰۰)؛ تا نجات پیدا کردن چاک (تام هنکس)،هیراد با هیجان تماشا می کرد، بعدش رفت سراغ اسباب بازی هاش. دو سکانس مانده به آخر، وقت بازیِ چاک و کِلی (هلن هانت) است؛ و چه سکانس درخشانی ست و چه دیالوگ های به جایی و چه بازی فوق العاده ای از تام هنکس دارد. وقت خداحافظی این دو، انگار کِلی قالب تهی کرده باشد، در زیر باران، آرام راندن چاک را نظاره می کند.
و این هم دیالوگ هاش به دوستش پس از آن:
"قرار نبود من از اون جزیره زنده برگردم. قرار بود اونجا بمیرم. تنهای تنها. باید یهجوری زخمی و یا مریض میشدم. تنها انتخابی که داشتم، تنها چیزی که دست خودم بود، زمان و مکان و نحوهی مرگم بود. پس یه طناب درست کردم و رفتم بالای کوه که خودم رو دار بزنم. اما اول باید امتحانش میکردم. اما وزنِ کندهی درخت، درختی رو که طناب به اش وصل بود از جا کند. پس یعنی من حتی نمیتونستم اونجوری که میخوام خودم رو بکشم. من قدرت هیچ کاری رو نداشتم. همون موقع بود که احساس کردم یه پتوی گرم من رو تو خودش گرفت. دونستم که یهجوری باید زنده بمونم. حتی اگه امیدی هم وجود نداشته باشه، هر جوری شده باید به نفس کشیدن ادامه میدادم. منطق به ام میگفت امکان نداره دیگه خونه رو ببینم. من زنده موندم. به نفس کشیدن ادامه دادم و یک روز، اون منطق اشتباه از آب دراومد. جزر و مد کار خودش رو کرد... و حالا من اینجام. برگشتم به خونه و دارم با تو حرف میزنم. توی لیوانم یخ دارم. و حالا میدونم باید چی کار کنم.
باید به نفس کشیدن ادامه داد، چون فردا باز خورشید طلوع میکنه. و کی میدونه جزر و مد فردا با خودش چی می آره...؟"
∆ داخلی - بلوک E- شب
جان کافی آرام در سلولش نشسته، یک شب تاب به تنهایی دور انگشتش می چرخد. پل و افرادش می آیند.حشره ای پرواز می کند و از پنجره ی کوچک سلول کافی خارج می شود.
کافی: سلام رئیس.
پل: سلام جان.
بروتال قفل درِ سلول را باز می کند. پل داخل می شود.
پل: فکر کنم بدونی برای چی اومدیم. دو روز دیگه است. برای شام اون شب چیز خاصی میل داری؟ هرچی بخوای می تونیم برات فراهم کنیم.
کافی به دقت سبک سنگین می کند.
کافی: گوشت کوفته خوبه. پوره ی تاتر با سس گوشت. اگر هم بود، اُکرا. من بد غذا نیستم.
پل: واعظ رو چی؟ یکی که باهاش دعا بخونی؟
کافی: واعظ نمی خوام. اگه دلت خواست تو می تونی دعا بخونی. فکر کنم بتونم پیش تو زانو بزنم.
پل: من؟
کافی به او نگاه می کند... خواهش می کنم.
پل: فکر کنم بشه.
پل می نشیند و خودش را مجبور می کند که سوال را بپرسد.
پل: جان، باید یک سوال خیلی مهم ازت بپرسم.
کافی: می دونم چی می خوای بگی، مجبور نیستی بگی.
پل: هستم.مجبورم بپرسم.جان، بگو که از من می خوای چه کار کنم.می خوای که از اینجا خارجت کنم؟ بذارم فرار کنی؟ می دونی تا کجا می تونی بری؟
کافی: چرا باید چنین کار ابلهانه ای بکنی؟
پل تامل می کند. دست و پا می زند تا کلمات مناسبی برای بیان مطلبش پیدا کند.
پل: روز قیامت، وقتی که جلوی خدا بایستم و اون از من بپرسه که چرا یکی از معجزات راستینش رو کشتم،چه جوابی دارم؟ بگم چون شغلم ایجاب می کرد؟ شغلم؟
کافی: به خداوند، به پدر آسمانی بگو که محبت کردی.(دستش را می گیرد) می دونم که ناراحت و نگرانی، می تونم این رو حس کنم، ولی باید این حس رو از خودت دور کنی، چون من می خوام این ماجرا تموم بشه و به انجام برسه. واقعاً.
کافی مکث می کند... حالا او دنبال کلمات مناسب می گردد، سعی می کند پل را قانع کند.
کافی: من خسته شده ام، رئیس. از تنها رفتن تو جاده ها، تنها، مثل گنجشک های زیر باران خسته شده ام. از این که هیچ وقت کسی رو نداشتم که مونسم باشه، یا ازم بپرسه کجا می ری یا از کجا می آی خسته شده ام.بیش تر، از دست مردمی که با هم دیگه بدند، خسته شده ام. از همه ی درد و رنج های جهان که هر روز دارم می بینم و می شنوم، خسته شده ام خیلی از این چیزها هست. این چیزها مثل شیشه خرده توی سَرمه، می تونی بفهمی؟
حالا دیگر پل پلک می زند که بتواند از میان اشک هایش ببیند. به آرامی می گوید:
پل: آره، جان. فکر کنم می فهمم.
بروتال: باید یه جوری یک کاری برات بکنیم جان. باید یه چیزی باشه که بخوای.
کافی طولانی و جدی راجع به این مسئله فکر می کند، و بالاخره سرش را بلند می کند.
کافی: من هیچ وقت یه نمایش شاد ندیدم.
کات به:
∆ چهره ی کافی
چشم ها و دهانش از تعجب باز مانده. نور پروژکتور نمایش فیلم روی پوستش منعکس می شود.
از فیلمنامه ی"دالان سبز"، فرانک دارابونت، ترجمه ی سیمون سیمونیان،نشر ساقی، چاپ اول: ۱۳۸۰، صص ۱۲۱ تا ۱۲۳.
٭ شخصیت ها در این جا:
پل: تام هنکس
جان کافی: مایکل کلرک دونکن
بروتال: دیوید مورس
٭ فیلم به نویسندگی و کارگردانی فرانک دارابونت، براساس داستانی با همین نام از استیون کینگِ بزرگ، محصول ۱۹۹۹ است.
٭ این پست را پیش تر در بلاگفا منتشر کرده بودم.
"راهبه به ما گفته بود که در زندگی دو راه پیش رو دارید: راه «فطرت» و راه «رحمت». شما باید راهتون رو انتخاب کنید. «رحمت» سعی نمی کنه خودش رو راضی نگهداره. می پذیره، اگه تحقیر بشه، فراموش بشه. توهین و آسیب ها رو می پذیره. «فطرت» فقط می خواد خودش رو راضی نگهداره. دیگران رو هم مجبور می کنه که راضی باشن. دوست داره بر دیگران فرمانروایی کنه. اون دلایلی برای خوشحال نبودن پیدا می کنه. وقتی هم که تمام دنیای اطرافش داره می درخشه و حتی وقتی عشق در تمام ذرات دنیا داره لبخند می زنه.... راهبه به ما یاد داد که هیچ کس نبوده که قدم در راه «رحمت» گذاشته باشه و به فرجام بدی رسیده باشه...."
اگر میخواهید تلخترین فیلم تاریخ را بسازید یک دوربین به دست بگیرید و در کوچه و خیابانهای شهر راه بروید و هر چه میبینید ضبط کنید زیرا حقیقت است. تلخترین فیلم تاریخ یک مستند از زندگیست، تلخترین تابلوی نقاشی آینه و تلخترین نگاه، نگاه به خودمان است.
"فدریکو فللینی"
جولیتا ماسینا در "جاده"؛ فللینی، ۱۹۵۴.
در سکانس ماقبل آخرِ شجاع دل (مل گیبسون، ۱۹۹۵)، وقتی ویلیام والاس پای چوبه ی دار، گردنش در آستانه ی قطع شدن است، به جای التماس و خواهش بخشش، تنها یک واژه را فریاد می زند:"آزادی!"
"می توان در خیابان آزادی قدم زد
درمیدان آزادی گرد هم آمد
با مجسمه آزادی عکس سلفی گرفت
شعرو ترانه آزادی را زمزمه کرد
وبازهم آزاد نبود.
آزادی تنها یک واژه نیست
نام خیابان ومیدان و مجسمه وشعروترانه نیست.
آزادی یک حس است
یک باور
باور به اینکه من حق و امکان انتخاب دارم
مجبور نیستم
تحمیلم نمی کنند
مانع انتخابم نمی شوند.
آزادی حس خوشایندیست که
گاهی زندانی درسلول انفرادی لمسش می کند
اما زندانبانش نه.
حس خوبی که با دستبند وزنجیر و دیوار و دار ازبین نمی رود.
اما حس نامطلوب اسارت
گاهی با دیوارها ومیله هایی که نامرئیست هم درک می شود.
با باورها
باورهای ذهنی
باورهای عینی.
وقتی حق وامکان انتخاب نداشته باشی
با تنفس وتردد درفضایی به وسعت یک کشورهم
احساس اسارت خواهی کرد."
محمود بهشتی لنگرودی - زندان اوین
پ.ن:
محمود بهشتی لنگرودی، آن که در تصویر دستبند زده شده است، از اعضای کانون صنفی معلمان ایران است که مدت هاست زندانی ست.
سیزده بدر در حالی گذشت که هم میهنانمان در لرستان ساعت های سخت و تلخی را از سر گذرانده و می گذرانند و البته در جاهای دیگر. سیل ویرانگر در پلدختر و معمولان و خرم آباد تلخی را به کام همه ی ما ریخت. شاید از مویه ی مادران لُر تلخ تر نداشته باشیم، وای به وقتی که در عزای عزیز از دست رفته ای باشد.
خدا به همه شان صبر دهد؛ آمین!
پلدختر، ۲۴ ساعت پس از سیل
سیزده بدر با مرگ جمشید مشایخیِ عزیز گره خورد که از نسل خاک صحنه خورهای قدیم تئاتر و سینمای ما بود. از او نقش های "خان دایی" در قیصر مسعود کیمیایی، "پدربزرگ" مجید قاری زاده، "کمال الملک" علی حاتمی و البته "رضا تفنگچی" هزاردستان حاتمی بیشتر در خاطرم مانده است. علاوه بر کیمیایی و حاتمی، او با ناصر تقوایی (نفرین) و داریوش مهرجویی (گاو) هم کار کرده است.
نقش رفتگری که پدر فرزان دلجو بود در "ماهی ها در خاک می میرند" با ترانه ی "سقف" فرهاد هم البته مرا به دوران نوجوانی ام می بَرد که این فیلم را با ویدئو دیدیم و با آن گریه کردیم و ترانه اش را تا مدت ها زمزمه کردیم.
فرزان دلجو، جمشید مشایخی و شهرام شب پره؛ ماهی ها در خاک می میرند، امیر مجاهد - فرزان دلجو، ۱۳۵۶.
روحش شاد و یادش گرامی باد!
دیروز عصر از رادیو متن مونولوگ زنده یاد مهدی فتحی در فیلم اعتراض را شنیدم...؛ محسن دربندی(مهدی فتحی) برای آزادی امیرعلی (داریوش ارجمند) از زندان گلریزان گرفته است...
"صلوات برای سلامتی امیر علی…./ ما کاری به حکم نداریم./حکمِ رو کاغذ مال محکمه س./اصلیت حکم مال خداست، که ما و منش ریخته و گلریزون می کنیم واسه کسی که آزاد می شه از این چاردیواری...، که کل دنیا چاردیواریه./ کَرم مرتضی علی یه مرد که واسه شرف و ناموسش دوازده سال رو کشیده وجدانش بالاتر از این پولاس، که کاغذه./سلامتی سه تن، ناموس و رفیق و وطن./سلامتی سه کس، زندونی و سرباز و بی کس./سلامتی باغبونی که زمستونش رو از بهار بیشتر دوست داره./ سلامتی آزادی، سلامتی زندونی های بی ملاقاتی…"
اعتراض، مسعود کیمیایی، ۱۳۷۸، با موسیقی مجید انتظامی.
پ.ن:
ساعت اول آقای معاون همه ی بچه های پایه ی دهم را جمع کرد کلاس من؛ هفت تا کلاس به سی نفر نمی رسیدند!
دوباره یکی یکی درباره ی خودشان سوال پرسیدم؛ چی می بینند؟.. چی گوش می کنند؟.. سینما رفته اند؟ و.... یکی از پرسش ها این بود که "کجا دوست دارید بروید که تا حالا نرفته اید؟"
پاسخ یکی از بچه ها "بهشت" بود.
یکی شان هم که اصرار داشت حتما از او بپرسم پاسخ داد"افغانستان"، معلوم شد که افغان است و این جا به دنیا آمده و بزرگ شده.- یاد شعر "ای کاش آدمی وطنش را..." افتادم.
گفتم:"من هم دوست دارم کابل را از نزدیک ببینم، یا شاید دره ی فرخار را، یا هرات...."
گفتند یکی از بچه ها هم صدای خوبی دارد؛ برایمان خواند و چه خوب خواند.
زنگ که خورد و با بچه ها از کلاس آمدیم بیرون، یکی شان دم دفتر ایستاد. بچه ای درسخوان اما فوق العاده استرسی ست. گفتم:"کاری داری؟"
گفت:"آقا از من هم بپرسید."
گفتم:"توی کلاس می پرسم."
گفت:"آقا لطفا همین جا بپرسید."
و من هم یک یک پرسش ها را ازش پرسیدم و در نهایت باهاش دست دادم و گفتم:"سال خوبی داشته باشید!"
تماشای اختتامیه ی جشنواره ی فیلم فجر جذاب بود!
در این که آقای نصیریان با آن سابقه ی کهن در تئاتر و سینما گله مند باشند حرفی نیست، اما چرا بقیه هم گله مند بودند؟
اصلا متوجه نشدم چرا خانم آبیار ناراحتند؟... با کمال احترامی که به ایشان دارم و معتقدم نیروی تازه ای به سینماگران زن ما اضافه شده است، اما دقیقا از چی گله مند بودند؟!... همسرشان که تهیه کننده ی سینما هستند و خودشان هم که در حوزه ی جنگ کار می کنند که می دانیم در این حوزه تقریبا هر امکاناتی که بخواهید در اختیارتان قرار می گیرد...، پس گله مندی چرا؟
ناخودآگاه یاد ابراهیم حاتمی کیا افتادم!
آقای همایون غنی نژاد چرا آن قدر عصبی بودند؟!
این که کسی را بفرستید بالا که پشت تریبون درباره ی چیز دیگری صحبت کند و جایزه را نپذیرید، برای چیست؟ - یادآور حرکت مارلون براندو که در مراسم اسکار دختر سرخپوستی را به جای خودش به مراسم و پشت تریبون فرستاده بود!
به نظرم این ها و همین طور جملات سعید روستایی خطاب به آقای وزیر، نخست نشان از عصبانیت این نسل جوان و با استعداد سینمای ما دارد. عصبانیت از شرایط سختی که برای کار کردن در این خاک هست...، اما...
اما صبور بودن و سخت کار کردن و در برابر بزرگان هنر سر به زیر بودن است که باعث ماندگاری هنرمند می شود و نه خودنمایی و استفاده از تریبون برای ابراز عقاید شخصی!
یاد استادشجریان افتادم که وقتی دستگاه سخت راست پنجگاه را با موفقیت اجرا می کند، نزد استادش نورعلی خان برومند می رود که :"استاد چه طور بود؟"
و نورعلی خان می گوید:"بد نبود!"
اصلا هنرمند جز در موارد ضروری، حق اظهار نظر درباره ی کارش را ندارد؛ چرا که آن را برای مخاطب ساخته و پرداخته است و این مخاطب است که در نهایت جذب اثری می شود یا آن را را طرد می کند. واقعا درک نمی کنم که چرا یک کارگردان باید درباره ی فیلمش توضیح بدهد -مگر این که جنبه ی فنی یا آموزشی مورد نظر باشد، مثل مصاحبه ی تروفو با هیچکاک- وگرنه اگر اثر درخور باشد که مخاطب خودش با آن ارتباط می گیرد.
چه هنر و چه هنرمند در گذر زمان است که عیار خودشان را نشان می دهند.
پ.ن:
عنوان از سپهری
غرب وحشی. رنگو به دیدار شهردار می رود تا درباره ی خشکسالی شهر با او سخن بگوید. شهردار کنترل آب را در دست دارد و در این برهوت، آب یعنی همه چیز!
شهردار: اون ها رو میبینی آقای رنگو؟
اون ها دوست ها و همسایههام هستن. زندگی اینجا سخته، خیلی سخت.
میدونی اون ها چهجوری تا الان دووم آوردن؟
اون ها باور دارن! باور دارن که اوضاع بالاخره بهتر میشه، اونا باور دارن که برخلاف همهی شواهد و قرائن فردا بهتر از امروز میشه؛ مردم باید به یه چیزی باور داشته باشن!
از دیالوگ های "رنگو (Rango)، گور وربینسکی، ۲۰۱۱"
پ.ن.ها:
٭ فوق العاده ست این انیمیشن! ترکیبی از فلسفه، تاریخ، اسطوره، کمدی و فانتزی در قالب وسترن، که مخاطب را کیفور می کند.
٭ بشنوید:
http://s8.picofile.com/file/8349754718/
Anathema_Lost_Control.mp3.html
ترانه ی Lost Control از Anathema.
بکا: من آسیب دیدهام و دارم درد میکشم، هیچ تمایلی هم برای پنهان کردنش ندارم.
هاوی: همیشه زنها حق دارن تا درد کشیدنشون رو نشون بدن، حتی بیشتر از حد واقعیش. اما بزرگترین درد برای یک مرد اینه که حتی درد کشیدنش رو هم باید پنهون کنه.
از دیالوگ های فیلم"لانه خرگوش (Rabbit Hole)"، جان کامرون میتچل، ۲۰۱۰.
بکا: نیکول کیدمن
هاوی: آرون اکهارت
پ.ن.ها:
٭ تصویر: مجسمه ای از مجموعه ی "تخفیف درد"، اثر Paolo Grassino
٭ عنوان از شعر زیر:
گاهی چرک
گاهی شعر.
همیشه چیزی بیرون میریزد
و همیشه درد.
" یهودا امیخای"
٭ بشنوید:
http://s8.picofile.com/file/8347444242/Draconian
_%E2%80%93_Death_Come_Near_Me.mp3.html
ترانه ی Death, Come Near Me (مرگ، به من نزدیک شو)، از گروه راک Draconian.
یلدای دوستان مبارک!
امید که تاریکی ها جایشان را به نور دهند.
بعدا نوشت:
شب چله برای من یعنی انار.
انار خریدیم و رفتیم منزل پدر که دو تا از برادرها هم بودند. بعد از شام، مادر طبق معمول سفره ای انداخت و میوه ها و خوراکی ها را روی آن چیدند.
مادر گفت:"چرا حافظ نیاورده اید فال بگیریم؟"
به اش قول دادم که دیوان حافظی برایش بخرم.
پ.ن:
"به رنگ انار" فیلمی ست از سرگئی پاراجانف، درباره ی سایات نُوا، موسیقیدان و شاعر ارمنی تبار سده ی هجدهم که در قالب روایت داستان عشق او به خواهر پادشاه گرجستان، فرهنگ و آداب و رسوم ارمنی ها را به شکلی غیر متعارف به لحاظ فرم، به نمایش می گذارد. (محصول ۱۹۶۸، شوروی سابق) فیلم را سال ها پیش از تلویزیون سیاه و سپید دیدم، اما هنوز تصاویری از آن در خاطرم مانده است.
توی درام زندگی بگو که نقش ما چیه؟
کی آخرین کات رو می ده؟ سناریو دست کیه؟
"حسن علی شیری"
از ترانه ی "سینما" که رضا یزدانی آن را در آلبوم "ساعت فراموشی" خوانده است.
پ.ن. ها:
٭ تصویر: "درباره ی الی"، اصغر فرهادی،۱۳۸۷.
٭بشنوید:
http://s3.picofile.com/d/8232092534/6a0e0f99-e6db-4119-ba5a-d8c8f60b8403/Mohsen_namjoo_toranj.mp3
ترانه ی "ترنج" با صدای محسن نامجو. شعر ترکیبی از اشعار خواجوی کرمانی و حافظ است.
٭ عنوان از قیصر امین پور
٭و...،
کسی که زخم می زند، خود بیشتر رنج می کشد....