در دوران دانشجویی دوستی داشتم به نام حشمت. اولین بار توی راهروی خوابگاه با هم برخورد داشتیم و بعد رفت و آمدمان به خوابگاه هایمان شروع شد و کم کم رفاقتی بینمان شکل گرفت. حشمت بچه ی خونگرمی بود. سر به زیر و کم حرف. سبیل داشت. همیشه سر به سرش می گذاشتم که وقت خندیدن، سبیل هایش بالا و پایین می رود! و او هم می خندید...
روزهای آخر، حسابی گریه کردیم. خیلی دوستش داشتم. یک نوار کُردی هم برایش یادگاری زدم که از گروهی بود به نام "ریژاو"، و ترانه ی طنزی هم داشت درباره ی جوانی که تازه خدمت سربازی اش را تمام کرده و حالا به خانه آمده و بعد از چند روز، تازه گرفتاری هایش شروع شده...! به نظرم نخستین ترانه ی رپ کردی بود.
من برایش این ترانه را می خواندم و او هم می خندید و دوباره سبیل هایش بالا و پایین می رفت!
بعد از یکی دو سال از آن دوران، برایش نامه نوشتم. نامه ای که هنوز کپی اش را دارم و هربار می خوانمش، ناخودآگاه گریه ام می گیرد. گریه ای از سر دلتنگی! مدتی بعد جواب نامه ام را داد. نوشته بود که آن را بارها و بارها خوانده است...
دومین نامه را هم مدتی بعد برایش نوشتم. بعد از، آن هیچ خبری از او نشد که نشد...
اما چه طور یادش کردم؟... چون آقای دهباشی سردبیر «مجله ی بخارا» مدتی پیش به دره شهر (سیمره) رفته بود. جایی که حشمت از آن جا برایمان تعریف کرده بود. به آن ها نزدیک بود. آقای دهباشی آن قدر تحت تاثیر طبیعت زیبای آن جا قرار گرفته بود که از آن با عنوان "سوئیس ایران" یاد کرده بود... الحق هم که یکی از زیباترین نقاط ایران است.
دره شهر، شهری با قدمت چندهزارساله در دامنه ی رشته کوه های زاگرس، در استان ایلام قرار گرفته است. استانی محروم اما زیبا و تا حد زیادی بکر.
در ادامه، تصاویری از این نقطه ی زیبای میهنمان را می آورم.
حشمت عزیزم!
امیدوارم هر کجا که هستی، شاد و سرزنده باشی!
دلم برای لبخندهایت خیلی تنگ شده است رفیق...
امیدوارم دوباره ببینمت، شاید این بار در سوئیس ایران!
از طبیعت زیبای دره شهر. عکس از: رضا محمدی
بان سره. حوالی دره شهر.
دریاچه ی سیمره. عکس از: علی رضا حاصلی
عکس از: روح الله گیلانی
گوشه ای و اشکی
خلوتی و فریادی
آه...
همه ی خواستنم این است...
"اسماعیل بابایی"
بشنوید:
آهای خبر دار!" با صدای همایون شجریان
http://opload.ir/downloadf-fe73f0f1d5781-mp3.html
عکس:
سراب کبوتر لانه - کنگاور
خسته ام!
خیلی خسته ام...
دلم یک خواب طولانی و عمیق می خواهد...
بشنوید.delale از Aynur خواننده ی کُرد اهل ترکیه.
سیزده به در را به خاطر بارش شدید باران نیمه تمام رها کردیم و به خانه برگشتیم.
بعد از ظهر رفتم توی حیاط و سوار ماشین شدم. روشن کردم. آهنگ ها را رد کردم تا به ترانه ی "خالی" ابی رسیدم. ترانه ای که مرا به دوران نوجوانی ام برد که نخستین بار شنیدمش. با ضبط سونی برادرم. بارها و بارها...
سال ها بعد این ترانه را در متن فیلم "خاکستری" شنیدم - مجید صفار. ۱۳۵۶. فیلمی که اگرچه خالی از عیب نیست اما متفاوت است. داستان مردی با عقده های روانی عمدتا جنسی که سعید راد نقش آن را بازی کرده است و نقش مقابلش را نوش آفرین بازی کرده است. مایه های روان شناسی فیلم قوی ست و تا جایی که یادم می آید برداشتی ست از یک داستان خارجی.
ترانه ی ابی به جان فیلم نشسته است...
"مولانا"
با صدای همایون شجریان بشنوید.
بیرون ز تو نیست آنچه می خواسته ام
فهرست تمام آرزوهای منی
"شفیعی کدکنی"
بشنوید؛ تصنیف «اشتیاق» با صدای علیرضا قربانی.
هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وانکه در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
چون دل از دست به درشد مثل کره توسن
نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش
به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و ثنانش
خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش
شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبودست چنین سرو روانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری به در آیم
باز می بینم و دریا نه پدید است کرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانی است که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشاند
عاقبت پرده بر افتد ز سر راز نهانش
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند که ز سر دردی ست فغانش
"سعدی"
بشنوید، با صدای «استاد شجریان»
پ.ن:
همدم امروزم بود این تصنیف دلنشین؛ روز خوبی نبود!
عشق است این که یک نفر آغاز می کند
هر روز صبح را به هوای سلام تو...
"امید نقوی"
پ.ن:
بشنوید، قطعه ی when the love falls، از Yiruma
آخرین باری که اتوبوس دوطبقه سوار شدم، سال هفتاد و پنج بود. دانش آموز بودم و تابستان، دو ماه کار کردم. محل کارمان نازی آباد بود و من هر روز با اتوبوس دو طبقه سر کار می رفتم؛ یادش بخیر! همیشه دوست داشتم طبقه ی بالا بنشینم و از آن بالا آدم ها را تماشا کنم!
.....
کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت؟
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایت
به قصه ی تو هم امشب درون بستر سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت
"حسین منزوی"
بشنوید؛ تصنیف «عاشقانه»٬ با صدای «همایون شجریان»
ساعت ۱:۲۰ بامداد:
هیراد نگذاشت فیلم «فروشنده» را ببینیم که همین امروز دی.وی.دی اش را خریدم؛ آمد و «گارفیلد» را توی دستگاه گذاشت!
دارم برگه تصحیح می کنم؛ یکی از بچه ها پایین برگه اش نوشته: "من یه بازیگرم و یه روز همه من رو می شناسن."
حوصله ی برگه تصحیح کردن را ندارم، بی خیالش!
........
ساعت ۲:۳۰ بامداد:
همچنان بیدارم...، عنوان پست را از «بی خوابی» به Insomnia تغییر می دهم؛ نسخه ی آمریکایی فیلمی به همین نام از سینمای نروژ. در نسخه ی آمریکایی، آل پاچینو کارآگاهی معروف است که دچار بی خوابی شده است. یادم می آید که نخستین بار فیلم را در سینما کوچک حوزه ی هنری دیدم و چه لذتی بردم از تماشایش. زنده باد کریستوفر نولان!
........
ساعت ۳:۲۵ بامداد:
در یکی از کانال های تلگرام که مربوط به روستای کودکی ام هست، پستی خواندم درباره ی «چشمه کوره»؛ نام کوهی بر بلندای روستا که چشمه ای در کمرکش اش دارد. در این پست نوشته بود احتمال آن وجود دارد که این کوه جایگاهی بوده باشد برای آرامگاه های زرتشتیان...
به خاطر نزدیکی «چشمه کوره» به روستا، زیاد می رفتیم آن جا؛ در اطرافش چند چاه بود که در آن زغال عمل می آوردند. پای کوه گندمزار بود و یادم می آید که بارها با بچه های دیگر، روباه ها را در آن دنبال می کردیم و بچه های بزرگتر، با سگ های معروف به "تازی" شان با چه سرعتی آن ها را تعقیب می کردند و اغلب هم برای به چنگ آوردن دم شان بود!
نمی دانم چرا هر بار به چشمه ی کوه می رفتم، ترسی عمیق مرا در بر می گرفت. شاید از تالاب کوچک پای چشمه بود که سایه های درختان آن را به رنگ سیاه درمی آورد و من هربار حس می کردم که می افتم داخلش و غرق می شوم، یا از صدای باد که در دامنه ی کوه می پیچید و روی آب خط می انداخت...
........
ساعت ۴:۳۵ بامداد:
ای دوست
درازنای شب اندوهان را
از من بپرس
که در کوچه ی عاشقان تا سحرگاه
رقصیده ام
و طول راه جدایی را
از شیون عبث گام های من
بر سنگفرش حوصله ی راه
که همپای بادها
در شهر و کوه و دشت
به دنبال بوی تو
گردیده ام
و ساعت خود را
با کهنه ساعت متروک برج شهر
میزان نموده ام
ای نازنین
اندوه اگر که پنجه به قلبت زد
تاری ز موی سپیدم
در عود سوز بیفکن
تا عشق را بر آستانه درگاه بنگری
"نصرت رحمانی"
.......
ساعت ۵:۵۰ بامداد:
در انتظار سپیده دم، بشنوید موسیقی بی کلام The Field را از "کیتارو".
دیشب باران می بارید و این ترانه ی زیبا را امروز صبح پست می کنم که از ترانه های مورد علاقه ام هست.
صدای «علی اصغر شاهزیدی»، شعر از بیژن ترقی، آهنگ از علی تجویدی و تنظیم از فریدون شهبازیان
عکس از «برونو باربی»
بشنوید؛ ترانه ی «خسته»٬ با صدای زنده یاد "فرهاد مهراد"، از فیلم «زنجیری»(خسرو یحیایی، ۱۳۵۱)
ترانه: تورج نگهبان، موسیقی: محمد اوشال
عکس از «پوریا حسینی»
بشنوید؛ تصنیف «زبان نگاه» با صدای "همای"، شعر از "هوشنگ ابتهاج"
بشنوید؛ ترانه ی «قریه من»٬ با صدای گرم زنده یاد "فریدون فروغی"، شعر از "فرهنگ قاسمی"
پ.ن:
عکس را نوروز ۸۶ در روستای پدری گرفتم.
یا رب،
به کجا می بردم این سر سودایی؟...
بشنوید. ترانه ی کردی «ای خدا» با صدای جمشید.
...
ترجمه ی ترانه:
غصه هام رو به کی بگم، وقتی غمخوارم گم شده
بی قرار وبی دلم وقتی دلدارم گم شده
توی غربت سرگردانم
کسی من رو نمی شناسه و از شهرم دورم
-------------------------------------
من کبوتر دست یار بودم و گذشت...
الان آواره ام و گلم رو گم گردم
مات و مبهوت یک دلم، اما همیشه بی صفاست
بلبل بی صدای دور از کاشانه ام (هه وار)
-------------------------------
منم پروانه تیغ بی رحم روزگار
گم شده گلزار من توی فصل بهار
مات و مبهوت یک دلم، اما همیشه بی صفاست
بلبل بی صدای دور از کاشانه ام (هه وار)
---
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتی ست به آرامش...
"فروغ فرخ زاد"
پ.ن:
ترانه ی «آرزوها» ی زنده یاد "محمد نوری"، از ترانه های محبوب من است. در زادروزش، بشنوید.
هفته ی پیش سر جلسه ی امتحان حسابان کلاس سوم ریاضی، صحبت های جالبی پیش آمد؛ می دانم که چندتا از بچه ها کلا از فضای درس دور شده اند؛ درباره ی یکی شان حدس زدم که علاقه ی زیادی به موسیقی دارد و حدسم درست بود. آن هم موسیقی «رپ». متوجه شده ام که خیلی از بچه ها رپ گوش می کنند. دو سال پیش هم چندتا از شاگردهایم آهنگی را ضبط کرده بودند که شعر و ملودی اش هم از خودشان بود و چند نفری خوانده بودنش. آن هم رپ بود و انصافا به عنوان اولین کار، بد نبود.
خلاصه چند دقیقه ی پایانی امتحان به حرف زدن درباره ی موسیقی گذشت. به همان که حدسی درباره اش زدم گفتم:« که لابد با خودت می گویی کاش این امتحان حسابان لعنتی نبود و به جایش درباره ی موسیقی حرف می زدیم!»
این حسی بود که خودم هم در دوره ی دبیرستان و کلا خیلی وقت ها داشته ام...
این بود که وقتی امتحان رو به اتمام بود، صحبت هایمان از ریاضی به موسیقی کشید و این که چرا ما این قدر محدودیم در انتخاب هایمان... از "برایان آدامز" گفتم برایشان و از "لئونارد کوهن" و "لوئیس آرمسترانگ"...
حس می کردم که چه قدر لذت می برند از این که معلم ریاضی شان به جای حسابان و جبر، از موسیقی برایشان حرف می زند؛ هرچند مختصر. یک بار هم یک کتاب عکاسی سر کلاسشان بردم و درباره ی عکس حرف زدیم و چه قدر استقبال کردند. خیلی وقت ها در دلم می گویم که کاش معلم انشایشان بودم!
خیلی وقت ها دوست دارم درباره ی همین چیزها حرف بزنم؛ همان طور که در دوره ی خودم، لذت می بردم از این که معلمی داستان کوتاه برایمان بخواند، یا معلمی ساز بلد باشد. حرف زدن درباره ی عکاسی، موسیقی... و همه ی آن چیزهایی که به درون ما می پردازند؛ همه ی آن چیزهایی که همچون آخرین حباب های اکسیژن در یک مرداب اند٬؛ مردابی که همه مان را در بر گرفته. روزمرگی های ریز و درشتی که همه چیزمان شده. واقعا مرز بین مرگ و زندگی چیست ؟شاید هم تا حالا مرده باشیم! همین است که وقتی کسی از این چیزها برایمان می گوید، انگار که از جایی دور آمده، جایی که تنها در عمق وجودمان حسش می کنیم، البته اگر عمقی مانده باشد!
وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچکس نیست!
"فروغ فرخزاد"
پ.ن:
عکس از «آندره کرتژ»
...
اﺯ ﺗﻮ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻡ
ﻣﺜﻞ ﺍﺑﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎ
ﺍﻣﺎ ﻫﺮﺟﺎ ﺭﻓﺘﻢ
ﺑﺎﺭﯾﺪﻡ ...
"ﺭﺳﻮﻝ ﯾﻮﻧﺎﻥ"
پ.ن:
بشنوید؛ تصنیف «صیاد» با صدای "علیرضا افتخاری"، شعر از "مهدی عابدینی"
...
خرداد هشتاد و سه بود؛ من بودم، داوود عباسی و برادرش اکبر، محمد ایمانخانی، و محمد سلیمانی. عصر باهم از میدان رسالت تاکسی ای کرایه کردیم و رفتیم «چشمه اعلای دماوند». شب را توی درختان نزدیک چشمه به صبح رساندیم. شب سردی که چادرمان را یارای ایستادگی در برابرش نبود. به ناچار پای کُنده ی درختی که آتش زده بودیم، شب را به سپیده رساندیم. سرما تا مغز استخوانمان نفوذ کرده بود.
فردایش تا عصر آن جا بودیم. لای درخت ها می خواندیم. محمد ایمانخانی برای ناهار، سوسیس کباب کرد. محمد سلیمانی «کِرمی» رقصید!.. حال خوشی بود.
مردمان مهربانی داشت چشمه اعلا.
واکمن سونی من همراهمان بود و ترانه ی « درخت » از ابی که ورد زبانمان بود.
یادش بخیر...
توی تنهایی یک دشت بزرگ
که مث غربت شب بی انتهاس
یه درختِ تن سیاهِ سر بلند
آخرین درختِ سبزِ سرِپاس
رو تنش زخمه ولی زخم تبر
نه یه قلب تیرخورده نه یه اسم
شاخه هاش پر از پرِ پرنده هاس
کندویِ پاکِ دخیلِ و طلسم
چه پرنده ها که توو جادهی کوچ
مهمون سفرهی سبز اون شدن
چه مسافرا که زیر چتر اون
به تن خستگیشون تبر زدن
تا یه روز تو اومدی بی خستگی
با یه خورجینِ قدیمیِ قشنگ
با تو نه سبزه نه آینه بود نه آب
یه تبر بود با تو با اهرم سنگ
اون درختِ سر بلند ِ پرغرور
که سرش داره به خورشید می رسه
منم منم
اون درخت تن سپرده به تبر
که واسه پرنده ها دلواپسه
منم منم
من صدای سبز خاک سربی ام
صدایی که خنجرش رو به خداس
صدایی که توی بهت شب دشت
نعره ای نیس ولی اوج یک صداس
رقص نرم دستت ای تبر به دست
با هجومِ تبرِ گشنه و سخت
آخرین تصویرِ تلخِ بودنه
تویِ ذهنِ سبزِ آخرین درخت
حالا توو شمارش ثانیه هام
کوبه های بی امون تبره
تبری که دشمن همیشه ی
این درخت محکم و تناوره
من به فکر خستگی های پرِ پرنده هام
تو بزن تبر بزن
من به فکر غربت مسافرام
آخرین ضربه رو محکم تر بزن
"ایرج جنتی عطایی"
بشنوید. آهنگساز: سیاوش قمیشی
پ.ن:
عکس را داوود ازم گرفت؛ این شلوار کبریتی را خیلی دوست داشتم. دم عید از کوچه برلن خریدمش. این رنگش فقط تن مانکن بود و فروشنده گفت که فقط اگر می خواهی، از تن مانکن درآورمش و من هم گفتم می خواهم!
...
٭٭ بعدا نوشت: (۱۰/۲۳/ ۹۸)
اکبر پیش از داوود زن گرفت.
داوود حالا معلم است.
محمد ایمانخانی پس از ازدواج، مدتی در عسلویه کار و زندگی می کرد، سپس به تهران برگشت.
محمد سلیمانی پس از آزمودن شغل های متفرقه، جذب نیروی انتظامی شد. در یکی از مرا کز اخذ رأی در انتخابات که در مدرسه ای دخترانه برگزار می شد، با خانم مدیر آشنا شد و مدتی بعد با او ازدواج کرد.