فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

سفر پیچکِ این خانه به آن خانه...

از دیروز آمده ایم شهرستان.

بعد از ظهرش رفتیم سر خاک و بعدش رفتم خانه ی پریوش. روزه، صورتش را لاغر کرده بود، اما مثل همیشه پر انرژی بود و با صدای بلند صحبت می کرد.

خانه ی پریوش در همان محله ای ست که ما در آن زندگی می کردیم. درست کمی پایین تر از کوچه مان که نامش "کوی آزادی" بود. 

از خانه شان که درآمدم، رفتم کوی آزادی. پس از این همه سال، تقریبا به همان شکل باقی مانده است. فقط یکی از خانه ها را داشتند نمای سنگی می زدند، که با آن سنگ های خاکی رنگ و سرستون هایی در دو طرف یک دروازه ی باریک، اصلا به بافت کوچه نمی خورد.

انبوهی خاطره و تصویر پیش چشمم زنده شد.

مثل دیدن کامی(کامران) در یک بعد از ظهر خلوت تابستانی که روی پله ای در کوچه مان نشسته بود و نانی را که در پیراهنش قایم کرده بود می خورد. از ترس نامادری اش این کار را می کرد.

یا همسایه ی رو به رویی مان که اهل حق بودند و اسم تنها پسرشان علی بود و در آن روزهای سختِ پس از جنگ، مادرِ خانه ساعت ها صف می ایستاد و نوبتش را به مادرم می داد. صف نان، صف کره، صف...

همسایه ی بغل دستی مان که خانواده ای ثروتمند بودند و هروقت توپ فوتبال بچه ها تو حیاطشان می افتاد، پیرزنِ خانه آن را پاره می کرد و پرت می کرد بیرون. بچه ها هم به اش می گفتند قورباغه!

همسایه ی پشت سری مان پسری به نام وحید داشت که جودوکار بود و یک بار کتفش شکسته بود.

و همسایه های خوبی مثل ننه پوروزه که خانه اش  بر بلندای کوچه ی رو به رویی بود؛ پیرزنی مهربان بود و هر وقت آش می پخت برایمان می آورد.

یا همسایه ای که بلوچ بودند و من نمی دانم چه طور راهشان به آن جا افتاده بود.

و کمی آن طرف تر، خانه ی علی، دوست و همکلاسی ام که پدرش روزهای خاص، شبیه خوانی می کرد و حالا خودش نظامی شده است.

در چند ثانیه همه ی این خاطره ها در ذهنم مرور شد.

گاهی از همان کوچه ی رو به رویی که شیب تندی داشت به خیابان اصلی می رفتم. در همین کوچه ی شیب دار، کوچه ای بود که یکی از خانه هایش را دوست داشتم. خانه ای قدیمی بود که  چند پله می خورد و دیوارهای کاهگلی بلندی داشت. بنای خانه بین درخت های کهن و گل ها و پیچک های رنگارنگی که از بالای دیوار پیدا بودند، گم شده بود. چند بار ساکنانش را دیده بودم؛ پیرمرد و پیرزنی که به نظر می رسید تنها هستند.


پ.ن:

عنوان از سپهری

زمستان ۷۹

روی تخت فیزیوتراپی ام و کابل های برق، انگار نوک می زنند به پام!

نمی دانم چرا یکهو یاد فیلم "محرمانه لس آنجلس" افتادم.

یادش بخیر...

زمستان ۷۹ در کلاس تحلیل فیلم در دفتر نشریه ی مهر، وابسته به حوزه ی هنری ثبت نام کردم. آن روزها مشتریِ  پرو پا قرص هفته نامه ی مهر بودم.

شهریه ی کلاس بیست هزارتومان بود برای دوازده جلسه که هفت هزار و پانصد تومانش را مسئولین فرهنگی دانشگاه پرداخت کردند!

کلاس در دفتر نشریه، واقع در خیابان زرتشت غربی بود.

از شهر ری با اتوبوس می آمدم راه آهن و از آن جا دوباره با اتوبوس می رفتم تا میدان ولیعصر و بعدش پیاده می رفتم تا دفتر نشریه. دو ساعتی توی راه بودم. کلاس ها دم عصر برگزار می شد.

اما ..

چه روزهایی بود!

آقای معززی نیا که برای نشریاتی چون دنیای تصویر، نق د سینما و همین هفته نامه ی مهر می نوشت، استادمان بود.

برنامه اش را روی تحلیل فیلم محرمانه لس آنجلس گذاشت؛ فیلمنامه اش را خریدیم و تک تک پلان ها و سکانس هایش را تحلیل کردیم.

این کلاس، نگاهم را به سینما خیلی گشوده کرد.

بعد هم معرفی نامه ای از آقای معززی نیا گرفتم که با آن می توانستم فیلم های سینما کوچک را ببینم؛ فیلم های طراز اول سینما، با کیفیتی که آن روزها در کشور  بهترین بود. 

زمستان ۷۹، وقتی برف آمده بود، پیاده از میدان ولیعصر تا خیابان زرتشت را آرام رفتم؛ نور مغازه ها روی برف پیاده رو پاشیده بود. 

چه قدر حالم خوب بود آن روزها...

وقتی از کلاس برمی گشتم، بچه های خوابگاه دورم جمع می شدند و برایشان از کلاس می گفتم.

همین کلاس ختم شد به برنامه ی هفتگی نمایش فیلم در فضای بسته ی دانشگاه، و نمایش فیلم هایی چون ناصرالدین شاه آکتور سینما، شجاع دل، بایکوت، هفت،  درخت گلابی، و...

اولی را در راهروی خوابگاه تماشا کردیم و بچه ها تا مدت ها ادای گلنارِ دختر لُر را در می آوردند که:"جعفر!.. جعفر!"

دومی را هم بدون سانسور، در سالن غذاخوری نمایش دادیم.

دو تا پله ی فلزی

پای راستم، از ماهیچه های بالای زانو تا ساعد و مچ راست، درد می کند.

الان، جلسه ی ششم فیزیوتراپی ست.

همان پایی ست که چندسال پیش در تصادف، از ناحیه ی کشکک زانو، رفت تو دل دنده و داشبورد. بعد با همان پا رفتم پی دادگاه و پاسگاه و پزشکی قانونی و بیمه و پارکینگ و اداره ی ترخیص، تا ماشین را آزاد کردم و انداختیمش گوشه ی تعمیرگاه تا درستش کنند. در برف و سرما پا را دنبال خودم کشاندم و به دردهای گاه و بیگاهش محل ندادم...، تا این که وقتی در آستاته ی عید همان سال، از چهارپایه بالا رفتم تا شیشه ای را پاک کنم، دردی تیر کشید و از چهارپایه پایینم آورد.

دکتر اولی گفت رباط صلیبی ات پاره شده است و دومی پس از دیدن عکس های ام.آر.آی، گفت که نه؛ فقط آسیب دیده است.

زمان گذشت و درد از پا رفت، طوری که تابستان بعدش هر روز صبح یک و نیم تا دو ساعت پیاده روی می کردم.

حالا و درمیانه ی کرونا، دوباره دکتر و ام.آر.آی و این بار پارگی خفیف رباط صلیبی و دیسک کمر.

وقتی عکس ام. آر. آی را پیش دکتر بردم، فاصله ی حدود ۱۰۰ متری را در یک ربع طی کردم؛ درد شدیدی بالا و پایین زانوی راستم می پیچید. دلم می خواست یکی از آن همه موتوری، مرا برساند تا دم مطب!

یک شب از درد به خودم می پیچیدم؛ هیراد که توی پذیرایی با گوشی بازی می کرد، آمد توی اتاق. گفتم چرا این جا آمدی؟ گفت این جا بهتر است!

وقتی هم درباره ی اسباب بازی دلخواهش که در یک پاساژی که دو پله ی فلزی داشت حرف می زد، پرسید که می توانم از دو پله ی فلزی بالا بروم؟ 

 فیزیوتراپیست گفته است که پیاده روی نکنم؛ پنچ دقیقه بیش تر هم سرپا نایستم. از جلسه ی چهارم، ورزش هم تجویز کرده است.

بیش تر از دغدغه ی پایم، فکرم درگیر درس های عقب افتاده ی بچه های مدرسه است. چند روز پیش برای ضبط ویدئویی، حدود پانزده دقیقه سرپا بودم؛ بعدش درد امانم را برید.

شب ها اما به لطف قرص های آقای دکتر، به سرعت خوابم می برد.

بچه ها مرتب از درس ها می پرسند و من هر بار حواله شان می دهم به روزهای بعد. آخرین بار ویدئو را نشسته ضبط کردم.

دیروز با هیراد رفتیم پاساژ و اسباب بازی دلخواهش را برایش خریدم.

سینما بولوار

با اسنپ به سمت کلینیک نور می روم. 

از بُلوار کشاورز که می گذرم، چشم هام دنبال سینما بولوار می گردد و همزمان یاد عمومامه می افتم. چرا که از معدود سینماهایی بود که پیش از انقلاب رفته بود.

یادم افتاد که چه دیر متوجه این شدم که چه قدر می توانم از حافظه ی عمومامه کمک بگیرم برای تکمیل کردن یادداشت هام درباره ی برخی نقاط تهرانِ دهه های پیش...

عمومامه حافظه ی فوق العاده ای داشت؛ از یادآوری اسامی آدم ها و محل ها و خیابان ها بگیر تا جزئیات مربوط به آن ها. اما خیلی زود دیر شد و آلزایمر به مرور آن حافظه را خالی کرد...

.

سینما بولوار(بُلوار) نامی ست که پس از انقلاب برای سینمایی با نام های پیشینِ الیزابت دوم (نام قدیمِ بُلوار کشاورز) و مدائن، انتخاب شد. این سینما که در سال ۱۳۴۵ تاسیس شده بود، حول و حوش انقلاب، با نمایش های ویژه اش با مایه های سیاسی، یکی از پاتوق های دانشجویان و جوانان آن دوران بود که این جوّ تا سال های اولیه ی پس از انقلاب هم دوام داشت.

همچنین، دیدِ ویژه ای که به بلوار زیبای کشاورز داشت، آن را در زمره ی سینماهای محبوب پایتخت قرار داده بود.

پس از فراز و فرودهای بسیار، سینما بولوار همچنان از دستبرد بساز و بفروش ها در امان مانده است و گویا گروهی جوان و با انگیزه، در حال بازسازی آن هستند.

سینما بولوار، تیرماه ۸۷- عکس از روزنامه ی جام جم

این راه بی پایان...

"در پی واقعه ای نامعلوم، آمریکا نابود شده است...؛ پدر و پسری که از جمله ی بازماندگان هستند، برای فرار از سیطره ی سرمای روزافزون، جاده را به سوی جنوب طی می کنند..."

 جاده، رمانی آخرالزمانی و مدرن است. در پس زمینه ی طبیعتی که گَرد خاکستر بر آن نشسته است، پدر و پسر خردسالش در نبردی تمام ناشدنی برای بقا، با همه چیز می ستیزند و پیش می روند. انواع تقابل ها شکل می گیرد؛ خیر و شر، ترس و شجاعت، ایمان و بی ایمانی و ...

رمان شخصیت هایش را در موقعیت هایی قرار می دهد که باید تصمیم بگیرند و آموزه هایشان را بیازمایند. ترس به عنوان مولفه ای قدرتمند، از ابتدا تا انتها حضور دارد.

رمان، متنی پرسشی ست. گفت و گوها پر از پرسش اند. مرد، دائما در معرض پرسش های پسرش قرار می گیرد، پرسش هایی که رفتارهای او را در ترازوی اخلاقیات می سنجد. انسانیت یا زنده ماندن؟... کدام یک؟

راوی، سوم شخص مفرد است و محدود به ذهن پدر. اما در انتها به ذهن پسر می رسد. 

توصیف هایی مبتنی بر توجه به جزئیات و پرداخت درست آن ها، فراز و فرودهای به جا، استفاده ی مناسب از جغرافیا، خلق شخصیت های پویا، و فلاش بک ها و فلاش فوروادهایی که با دقت چیده شده اند، از ویژگی های آن است. همه ی این ها البته در رمانی فشرده و کم حجم گنجانده شده اند.

  داستان در سطح نمی ماند که صرفا روایت یک ماجرا باشد؛ چند لایه است و می تواند تقریبا هر طیفی از خوانندگان را با خود همراه کند. چند بُعدی ست؛ می توان آن را فلسفی دید، یا روان شناسانه یا جامعه شناسانه. با همه ی تلخی هایی که دارد اما ایمان در آن پر رنگ است.

رمان به انتها نمی رسد، چرا که داستان در ذهن مخاطب ادامه می یابد.


٭مشخصات کتاب:

جادّه، کورمک مک کارتی، ترجمه ی حسین نوش آذر، انتشارات نیلوفر، چاپ نخست: ۱۳۸۸.


پ.ن. ها:

+ کتاب حاوی مقدمه ای ست درباره ی نویسنده که به شرح زندگی او و سبک کارش می پردازد، که خواندنش پس از اتمام رمان، برای شما روشن می کند که چرا نویسنده این قدر در پرداخت جزئیات موفق بوده است.

+ بر اساس رمان های مک کارتی چند فیلم ساخته شده است؛ از جمله براساس همین رمان؛ جاده، جان هیلکات، ۲۰۰۹.

+ رمان برنده ی جایزه ی ادبی پولیتزر ۲۰۰۷ می باشد.

+ پس از مدت ها، رمانی را به انتها رساندم. مطالعه ی آن را به همه ی علاقمندان پیشنهاد می کنم؛ از آن دست رمان هاست که مدت ها به اش فکر خواهید کرد.

من غصه را شادی کنم...

از چهار بیدار شده ام و مشغول بار گذاشتن آبگوشت هستم؛ کمی متفاوت تر از همیشه البته.

یادم می آید که مادرم، یا زن عمو شهربانو، از شبِ پیش، یا  صبح خیلی زود آبگوشت را بار می گذاشتند، آن هم در تنور، و تقریبا خوراک هر روزه مان بود! گلایه می کردیم که چه قدر آبگوشت؟...

الان اما دلم برای آن آبگوشت ها جور دیگری تنگ شده است.

پدرم دکان قصابی داشت؛ دکان با در باریکی به حیاط بزرگمان راه داشت. وقتی گوسفند تازه ای سر می برید، از در باریک سرش را بیرون می آورد و مادرم را صدا می زد و گوشت و استخوان زیادی به او می داد که سهم آبگوشت بود. سهم عمومامه و زن عموشهربانو، به همان اندازه، محفوظ بود.

پدرم خوب می دانست که چه بخشی از گوشت و استخوان گوسفند برای آبگوشت مناسب تر است؛ بچه بودم. گویا از گوشت گردن می داد و استخوان های دنده و البته کمی دنبه.

تقریبا همه ی مردم روستا هر روز آبگوشت می خوردند.

 آبگوشت در تنورِ توی ایوان جا می افتاد و با "شاته" می خوردیمش؛ نان نازک دایره ای شکل بزرگی که به تنهایی عطر و طعمی عجیب خوش مزه داشت؛ زن ها، صبح ها پیش از طلوع آفتاب آن را می پختند  و عطر نان هاشان حیاط به حیاط می پیچید.

حالا آن آبگوشت کجا و این که ما بار گذاشته ایم کجا؟...


پ.ن:

عنوان از مولوی

که زرتشت با سرود این سرزمین را کاشت...

‍ کولیان آمدند

سبدها پر از گلابی و

روسری‌ها مملوِّ سکه‌ها

سنگی به هوا انداختیم

رقص آغاز شد و

از کپه‌های آتش پریدیم

کره اسب‌ها رم کردند

و ساعت دلتنگی

آسمان را شخم زد و

رد شد

پاهایم را شبدرها پوشاندند

سرت را گل‌های شاه‌پسند


"کلارا خانس "


نوشتن در این هنگامه از شب...

سرم درد می کند؛ دلم برای نوشتن تنگ شده، باید بنویسم اگرچه حس و حال نوشتنم نیست.

دهم فروردین است.

این نخستین یادداشت من در سال نو است.

چه خوب که دکترها و پرستارها در میانه ی این همه تلخی، با ویدئوهای رقص هاشان، فارغ از مردمان خودخواهی که بار سفر بستند و یک بار دیگر یادآوری کردند که چرا این خاک سامان نمی گیرد، در میانه ی کرونا رقصیدند.

آری...!

همین است راهِ بی خواب کردن دژخیمان و شب پرستانِ سیاه پوش. راه رهایی از شب از دل شادی می گذرد. 

پس باید جامه ی نو به تن کنیم، با هر نژاد و زبان و رنگ و جنسیتی، دست ها را در هم گره کنیم و دور هیمه ی آتش بچرخیم و برقصیم.

خانه تکانی را با کودکانمان انجام دهیم، هفت سین بچینیم، موسیقی را به جریان بیندازیم و از حزن و مویه دوری کنیم، اگرچه ما را احاطه کرده باشند.

کودکانمان باید بدانند معانی تک تک سین ها را.

این خاک همین گونه از پس سال ها آتش و رنج به ما رسیده است؛ با لالایی های مادرانمان پشت دار قالی و حکایت رشادت مردانمان وقتی هیچ کمکی به سنگرهاشان نمی رسید.

به جای گریستن، لبخند زدن را به کودکانمان بیاموزیم. احترام و قدرشناسی را بیاموزیم.

شادی را برای همه بخواهیم که هرکدام از ما قطعه ای منحصر به فرد در این هستی هستیم که دلیلی برای وجودمان بوده است.

برای همه ی دوستان و همراهان، دل خوش و تن سالم، روزیِ گشاده و خاطر جمع آرزومندم!


پ.ن:

عکس از آرمان صالحی، نوروز ۹۶، روستای تنگی سر.


شب های کرونا...

 بی خوابم...

 هیراد هم بی خواب بود؛ مثل وقتی نوزاد بود، بغلش کردم و کمی تکان تکانش دادم شاید خوابش ببرد. خوابش نبرد و حالا توی تختش از این شانه به آن شانه می غلتد. خانم معلمشان در گروه واتساپ آن قدر تکلیف می گوید که حسابی خسته اش کرده است.

 دست و دلم به نوشتن نمی رود.

  هیچ گاه مثل این روزها دلتنگ مدرسه نشده بودم.

 درست وقتی که رسیدیم به مباحث مهم، خورد به تعطیلی. حالا کانال راه انداختن و ویدئو ضبط کردن و نمونه سئوال گذاشتن، چه قدر می تواند موثر باشد؟..

  یک روز پیش از تعطیلی، سر یکی از کلاس های پایه ی دهم درباره ی جدی بودن کرونا صحبت کردم، دو تا از بچه ها مسخره بازی درآوردند و من هم به تندی باهاشان برخورد کردم!

یارب، نظر تو برنگردد...

به راه این امیدِ پیچ در پیچ 

مرا لطف تو می باید دگر هیچ...


" وحشی بافقی"

من یک انسانم...

‍" لازم نیست بگم اوضاع چقدر خرابه. همه می‌دونن که اوضاع خرابه. توی رکود اقتصادی هستیم. مردم یا شغل‌شون رو از دست دادن و یا نگران هستن که شغل‌شون رو از دست بدن. ارزش دلار رسیده به ۵ سنت. بانک‌ها دارن ورشکسته می‌شن. مغازه‌دارها یه اسلحه زیر پیشخون‌شون نگه می‌دارن. لات‌و‌لوت‌ها توی خیابون‌ها وِلو هستن. و هیچ‌کس نمی‌دونه که چی کار باید بکنه و چه تصمیمی باید بگیره. ما می‌دونیم که دیگه هوا قابل تنفس نیست و همین‌طور غذای ما قابل خوردن نیست. و می‌شینیم و تلویزیون نگاه می‌کنیم و گوینده‌ی خبر بهمون می‌گه که امروز ۱۵ تا قتل داشتیم و ۶۳ جرم سنگین. انگار قراره همیشه همین‌طور باشه. مثل این‌که همه‌چیز در همه‌جا از تعادل خارج شده. همه دیوانه شدن. سررشته‌ی کارها از دستمون در رفته. حتی نمی‌تونیم از خونه‌هامون خارج بشیم. باید توی خونه‌هامون بشینیم و آروم آروم دنیایی که در اون زندگی می‌کنیم، کوچیک‌تر می‌شه و فقط باید بگیم: «خواهش می‌کنم، لااقل بذارید توی خونه‌ راحت باشیم. فقط به تُستِر، تلویزیون و مشروبم کاری نداشته باشید و من هم هیچ حرفی نمی‌زنم، فقط بذارید راحت باشم.»

خب، ولی من خیال ندارم دست از سرتون بردارم. می‌خوام عصبانی‌تون کنم‌. ازتون نمی‌خوام که اعتراض کنید. ازتون نمی‌خوام که شورش کنید. من نمی‌خوام به نماینده‌تون نامه بنویسید، چون نمی‌دونم چی باید به اتون بگم که بنویسید. من نمی‌دونم باید با رکود و تورم و روس‌ها و جرم در خیابون چه کار باید کرد. تنها چیزی که می‌دونم اینه که اول باید عصبانی بشین! باید بگین: «من یک انسانم. لعنت به شما. زندگی من ارزش داره!»

بنابراین از شما می‌خوام همه به‌پا خیزید. من از همه‌ی شما می‌خوام از روی صندلی‌هاتون بلند شین. من از شما می‌خوام که همین الان بلند شین و برید به طرف پنجره، بازش کنید و سرتون رو ببرید بیرون و فریاد بزنید: «من خیلی عصبانی هستم و دیگه حاضر نیستم این وضعیت رو تحمل کنم!» بعدش می‌تونیم بفهمیم که درباره رکود و تورم و بحران نفت و بقیه چه کار باید بکنیم. اما اول از روی صندلی‌تون بلند شین، پنجره رو باز کنید، سرتون رو ببرید بیرون و فریاد بزنید: «من خیلی عصبانی هستم و دیگه حاضر نیستم این وضعیت رو تحمل کنم!»


از دیالوگ های هاوارد بیل (پیتر فینچ) به نقش مجری تلویزیونی در فیلم"شبکه (Network)" سیدنی لومت، ۱۹۷۶.

درخونگاه

"درخونگاه" را دیدم...

چه قدر تنهایی رضا سنگین بود؛ چه بغض تلخی به گلویم نشست...


رضا: امین حیایی

کاش...

کاش چون پاییز بودم، کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه، چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
....

"فروغ فرخ زاد"

لانه

از مدرسه که درآمدم، برف همه ی زمین های دور و بر را پوشانده بود. توژِ برف، روی آسفالت خیابان لُختِ منتهی به مدرسه سر می خورد و پیش می رفت و از زیر چرخ های ماشین رد می شد.صدای باد، داخل ماشین هم می آمد.

همین که نبش خیابان را به سمت راست پیچیدم، در زمین برفیِ بین این خیابان و مدرسه، سگی را دیدم که روی مبل کهنه ای لم داده است. تضاد رنگ روشنش با تیرگی مبل کهنه، ترکیب قشنگی ساخته بود. نگه داشتم و با موبایل عکس گرفتم. وقتی زوم کردم، متوجه شدم که سگ دارد از سرما می لرزد. در صفحه ی موبایل، چشم های قشنگ اما نگرانش را دیدم و سوزی که موهای بدنش را پیچ و تاب می داد. 

انگار از سرما خودش را گاز بگیرد، سر و زبانش را به پهلویش می کشید.

مبل کهنه در وسط سوراخی داشت که سرما از آن به تن سگ می خورد.

- خدا یا چه کنم؟

نمی توانستم همان طور رهایش کنم.

صندوق ماشین را باز کردم شاید تکه پارچه ای، چیزی گرم پیدا کنم...؛نبود.

نگاهم به مبل کهنه ی دیگری افتاد که کوچک تر بود و کمی آن سو تر، روی زمین ولو بود. رفتم طرفش. سگ ترسید و رفت آن طرف تر ایستاد. پای راستش می لنگید.

دو تا از بچه های مدرسه هم سر رسیدند. به کمک یکی شان، مبل کوچک را معکوس روی این یکی قرار دادیم که لانه ای شکل بگیرد. تخته پاره ای هم پیدا کردم و سوراخ مبل را هم پوشاندم.

آمدیم این طرف تر.

سگ رفت توی لانه اش!

همین که خواستم حرکت کنم، دیدم که سگ از لانه درآمد و رفت سمت دیگر.

ماشین حمل زباله داشت می آمد طرف لانه اش. رفتم کنار لانه ایستادم تا ماشین رفت.

سوزِ باد خوابیده بود.

سوار شدم و سگ را دیدم که آرام به طرف لانه می رود.

فردایش، نه اثری از لانه بود و نه از سگ.

باغ...

هر روز در مسیرم به سمت خانه، به خیابانی پهن و چند بانده، اما خلوت و آرام می رسم. در سمت چپ آپارتمان های نوساز و شیکِ سه چهار طبقه، منظم در کنار هم اند و در سمت راست، زمین های کشاورزی به آپارتمان های قدیمی تری می رسند. اما در همین سمت، پیش از آپارتمان ها، باغ انگوری هست که انگار همیشه ی خدا سبز است. ساقه های کوتاهِ مُو را روی میله های چوبی اغلب سپیدرنگی سوار کرده اند و بعضی ساقه ها بالای چوب ها در هم تنیده اند. دروازه ی چوبی اش مستطیلی ست که از وسط نصف شده است و در دو  طرف،  تخته چوب هایی ضربدری به هم می رسند.  فنسِِ در هم ریخته ای که به کمک چوب های قد و نیم قد سرپاست، حصار باغ است و در حاشیه ی خیابان، پای درخت های چند ساله، چمن سبز خوش رنگی روییده است.

هر بار که خسته از کنار باغ می گذرم، دلم تازه می شود. انگار سنگینی پلک هایم به سبکی می زند. آرام تر می رانم.

اما باغ این روزها ژولیده به نظر می رسد.

 

شنبه روز بدی بود...

چه روز بدی بود دیروز...

امروز آقای رزاقی گفت بیا امتحان املای بچه های هفتم را برگزار کنیم؛ برگه ی املا را گرفتم و رفتم سر یکی از کلاس های زیر زمین.

جملات برگه ی املا به نظرم حتی در حد بچه های کلاس سوم یا چهارم ابتدایی هم نبود، با این حال بچه ها خوب ننوشتند. کُند بودند و در نوشتن واژه های ساده هم مانده بودند. بعضی از واژگان معمولی را انگار برای نخستین بار است که می شنوند...

این وضعیت البته فقط به همین درس منحصر نمی شود.

واقعا چه امیدی به این آموزش و پرورش هست؟

هر روز دارم از این سیستم آموزشی ناامیدتر می شوم. هیچ کشوری بدون ساختن سیستم آموزشی اش، رشد نخواهد کرد. همه چیز از مدرسه آغاز می شود.

 تک و توک بچه درس خوان هایمان هم که یا بی کار خواهند شد، یا مهاجرت می کنند، یا ...

سال هاست که این ها، دغدغه ی مسئولان ما نیست!


بشنوید:

http://s7.picofile.com/file/8384630918/

11_HAFTEH_YE_KHAKESTARI.MP3.html

هفته ی خاکستری، با صدای فرهاد

خانه ام آتش گرفته ست، آتشی جان سوز...

"خداوند این سرزمین را از خشکسالی و دروغ دور نگه دارد."

داریوش بزرگ


چه بگوییم؟

از چه بگوییم؟

از کدام درد بگوییم؟...


پ.ن. ها:

٭"تفریح ما تمرین آیین های تدفین است

از هفت  اقلیمت  کجا این قدر غمگین است؟!"

"عبدالحمید ضیایی"


٭تصنیف "گریه کن"با صدای استاد شهرام ناظری:

http://download1639.mediafire.com/nlwyef1n2ceg/

fn6l1qdd8k09aha/Shahram+Nazeri+-+Aref+Ghazvini+-+Pejman+Taheri+-+Geryeh+Kon.mp3


٭ تصویر: تعدادی از جان باختگان حادثه ی سقوط هواپیما

بر کدام جنازه زار می زند این ساز..؟

چشمانم را که باز می کنم، انگار جایی را نمی بینم...؛ این غبار است یا دود یا چیز دیگر؟

یک هفته اضطراب از پیش آمدن جنگی دیگر.

مصیبت پشت مصیبت...، در جایی که پوستت کنده می شود تا راست را از ناراست تشخیص بدهی.

در سرزمینی که زرتشت در آن بر راستی تاکید می ورزید.

وقتی تلویزیون را روشن کردم تا خبر کشته شدن هموطنانم در مراسم خاکسپاری در کرمان را بشنوم، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است، در خبری کوتاه و در حاشیه، گوینده ی خبر، سرمست از جوّ حاکم، بی شرمانه گفت"تعدادی" از هموطنانمان...؛ بغضی خفه کننده گلویم را فشرد. بی نام، بی نشان، ... فقط تعدادی..!

واقعا چه بر سر ما آمده است؟!...

و بعد سقوط هواپیما و بعدش اتوبوس...

همه ی دنیا این طوری اند یا ما ظرفیتمان این قدر بالا رفته است؟!

برای کدام دل بسوزانیم؟

هرکدام پدر یا مادر یا برادران و خواهرانی دارند...

بر کدام جنازه زار بزند این ساز...؟


پ.ن:
٭ عنوان از شاملو
٭ بشنوید:
 ترانه ی "شادی ناپدید شد"، با صدای فیروز.
ترجمه ی ترانه:

"خیلی وقت پیش 
وقتی که من بچه بودم ، 
یک پسر بچه ای بود 
از پشت جنگل  می آمد 
باهمدیگر بازی می کردیم
اسم او شادی بود
                                    
من وشادی باهم ترانه خواندیم
برف بازی کردیم
و با باد مسابقه ی دو گذاشتیم
روی سنگ داستان های بچه گانه نوشتیم
و دستهایمان را در هوا تکان دادیم 

و روزی از روزها، دنیا آتش گرفت
گروهی از مردم به جنگ گروه دیگری برخاستند
جنگ به محل ما نزدیک شد
روی تپه ها رسید و دنیا، دنیایی شد

جنگ به اطراف دره رسید
شادی رفت تماشا کند
نگران شدم و او را صدا کردم
کجا می روی شادی؟
صدایش می کردم ولی 
صدای مرا نمی شنید
و درون دره دور ودورتر می شد 
از آن روز دیگر شادی را ندیدم
شادی ناپدید شد... 

و برف آمد و برف رفت 
بیست بار  برف آمد و رفت
من بزرگ شدم
ولی شادی همچنان کوچک است
با برف بازی می کند ..."

اعماق...

زندگی در اعماق امن است

اما زیبا نیست

ماهی هایی که در اعماق زندگی می‌کنند

صید نمی‌شوند

اما طلوع آفتاب را هم نمی‌بینند

کشتی‌ها را نمی‌بینند

حالا اسبی زیبا

پا به دریامی‌گذارد

او را نیز نخواهند دید

بله، زندگی در اعماق غم‌انگیز است.


"رسول یونان"

خفگی...

شنیدن، دیدن و نگفتن
همه ی آنچه را
که مترسک از ماه آموخته بود...

"سیدعلی صالحی"

مدرسه ای که می رفتیم...

اولین شاعر جهان

حتماً بسیار رنج برده است

آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت

و کوشید برای یارانش

آنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده

توصیف کند 


و کاملاً محتمل است که این یاران

آنچه را که گفته است

به سخره گرفته باشند


"جبران خلیل جبران"

.

امروز یکی از همکارها گریزی زد به سال های ۸۶، ۸۷ و  خاطراتی از مدرسه ای که من هم یک روز در آن تدریس داشتم...

مدرسه در حاشیه ی یک زمین خشک، در انتهای روستایی در حاشیه ی شهر بود. برای نخستین بار بود که در آن مدرسه تدریس گرفته بودم که از جمله ی بهترین مدرسه های منطقه بود. تابستان ابلاغم را بردم و قرار شد از پاییز دو روز در آن جا تدریس کنم. اما در تابستان شنیدم که مدیرش را برکنار کرده اند و مدیر دیگری جایگزینش کرده اند. گویا از حراست اداره رفته بودند و به مدیر پیشین گفته بودند اسامی کسانی را که در تحصن مدرسه شرکت کرده اند بنویسد، او هم گفته بود اول نام خودم را بنویسید!

جدا از تغییر مدیریت، مدرسه ی شیفت مخالف را که بچه هایش به بی انضباطی مشهور بودند با این مدرسه ادغام کرده بودند.

روز نخست که رفتم، صف کلاس ها تا دم در حیاط کشیده شده بودند.

مدیر جدید از ابلاغم خبر نداشت! خوشبختانه کپی اش را همراه داشتم. باهاش جر و بحثم شد و در نهایت قرار شد یک روز آن جا درس بدهم و روز دیگر را در مدرسه ای دیگر.

اما همان یک روز به سختی می گذشت...

بچه های شرّ و شور کم نداشت؛ حرف و تیکه های زشت و بی پرده رایج بود و دعواهای زنگ آخری در بیابان نزدیک مدرسه تقریبا هر روز برقرار بود. پای چشمِ یکی از معاون ها بادمجانی کاشته بودند و او هر روز با عینک آفتابی بد شکلی به مدرسه می آمد. معاون دیگر که اصلا عرضه نداشت با بچه ها رو به رو شود و ازشان می ترسید.

فقط همان یک سال و همان یک روز آن جا بودم؛ شنیدم که سال بعد وضعیت بدتر شده بود. یادم می آید که یکی از همکارهای ریاضی مان مدام دنبال غیبت کردن بود که آن جا را بپیچاند! می گفت این بچه های سوم انسانی پدرم را درآورده اند.

از همان بچه های کلاس سوم انسانی، یکی شان خودکشی کرد. دختری را می خواست و وقتی از او جواب رد شنیده بود، با قرص برنج خودش را خلاص کرده بود.

"محل پاک شدن گناه کلیسا نیست...،

تو خیابون‌های پایین شهره!"


"خیابان‌های پایین شهر (Mean Streets) / مارتین اسکورسیزی"