فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

 دم مدرسه توی ماشین نشسته ام؛ هنوز بچه ها نیامده اند، به جز یکی شان که توی مسیر سوارش کردم. شارل آزناوور دارد می خواند. بیرون هوا سرد است. چنار های دور دست رنگ پاییزی گرفته اند. پیرمردی هر روز صبح با وسایل ورزشی ای که در پیاده روی خیابان درختی مدرسه کار گذاشته اند ورزش می کند. امروز خبری ازش نیست.

تمبر

 یکی از بچه های دوازدهم انسانی که علاقمند به سکه و اسکناس است، مجموعه اش را آورد مدرسه. رفتیم اتاق آقای صمدی که از معاون های مدرسه است.

سکه های خوبی داشت. یکی یکی درباره شان صحبت کردیم. آخر سر یک نقشه ی قشنگ از شهرشان سراب به ام داد که شامل دیدنی هایش هم بود.

اتاق آقای صمدی انگار شده محلی برای این کارهامان! چند وقت پیش هم با آقای غلامی قرار گذاشتیم و آلبوم تمبرهایمان را آوردیم و چند تایی با هم رد و بدل کردیم. بعدش که رفتم کلاس یازدهم تجربی، یکی از آلبوم ها را که تمبرهایی از قاجار تا پهلوی دارد نشانشان دادم؛ اصلا نمی دانستند تمبر چیست! نشستم به توضیح دادن برایشان؛ گفتم حق دارید و  بیتی از زنده یاد ابوالفضل زرویی نصرآباد را برایشان خواندم که:"نامه ی مجنون به حضور لیلی/ می رسه اینترنتی و ایمیلی!"

عاشق آن لحظه ای هستم که هیراد از خواب بیدار می شود و بی هیچ کلامی می آید کنارم دراز می کشد و من موهاش را نوازش می کنم. تازگی ها یک عادت جدید  هم پیدا کرده است. گوشم را می بوسد!:)

 کوهنوردی را دوست دارد.


پ.ن:

بشنوید:

http://s6.picofile.com/file/8377474292/01

_Ludovico_Einaudi_Alexandria.mp3.html

موسیقی بی کلام Alexandria از لودویکو اناودی.


اَرس

"بعضی از آدم ها به‌دنیا می آن تا خوشبخت بشن، بعضی هم به‌دنیا می آن تا شب رو ادامه بدن..."
از دیالوگ های "مرد مُرده" ؛جیم جارموش، ۱۹۹۵.

دیروز عصر عمومامه را دیدم.
پس از عفونت های سختی که پشت سر گذاشت، دندان های مصنوعی اش را درآورده اند. همین باعث شده لب پایینش به سمت داخل دهانش کشیده شود و حرف زدنش را سخت تر کند.
خودم را که معرفی کردم، عموحسن ازش پرسید می دانی کی آمده؟ و عمو مامه به سختی اسمم را گفت...
(چرا باهاش تنها نیستم؟... چرا هر بار که می بینمش، باید بقیه هم باشند؟...)
به نظرم هوشیار می آمد.
 دور تا دور بخاری گازی را با میز تلفن و وسایل دیگر حصار بسته بودند که مبادا عمومامه به اش دست بزند. همین چند روز پیش همه ی آن ها را جدا کرده بود و دستش را به لوله ی گاز رسانده بود. کم مانده بود شلنگ گاز را جدا کند که عمو حسن سررسیده بود. حالا یک طرفش را به گنجه ی چوبی قدیمی اش بسته اند. تقریبا همه ی اهالی روستای پدری از این گنجه ها داشتند. متوجه نشدم که آیا نقاشی ای که سال ها پیش با مداد شمعی سبز بر یکی از درها کشیده بودم، باقی مانده است یا نه. زن عموشهربانو که موقع گردگیری خانه پاکش نکرده بود.
عمومامه لاغرتر شده است. پوست ساعدش چروک شده است و زیر دست می لغزد. عموحسن گفت به این پوست و استخوانش نگاه نکن، همه ی وسایل خانه را به هم می ریزد.
گفت یک بار پا زده و رفته بود روی اُپن آشپزخانه نشسته بود. از وقتی هم که رفته بود توی یخچال نشسته بود، یخچال را از برق کشیده اند.
عمومامه فقط وقتی چیزی پرسیدم، در حد نه یا بله پاسخ داد. صدایش به سختی شنیده می شد.
لا به لای حرف های عمو حسن، دیدم که قطره اشکی از گوشه ی چشم عمومامه سُر خورد و از کنار استخوان برآمده ی گونه اش، به گوش بزرگش رسید.
پاکش کردم.
وقت خداحافظی گفتم دوباره به ات سر می زنم، گفت:"سُوِی بیا."
گفتم باشد، فردا می آیم.
از خانه که بیرون آمدیم، کوچه ی شیبدارشان به نظرم بیش از حد لُخت و ساکت آمد. دروازه ها بسته بودند. انگار همه چیز به رنگ خاکستری بود.

بعدا نوشت:

عموحسن می خواست با خانواده برود کرمانشاه خانه ی دخترش. کلید خانه ی عمومامه را به من داد.

پنجشنبه شب برایش شام بردم و جمعه هم ناهار و صبحانه.

 هر بار که کلید می انداختم تا در را وا کنم، نگران این بودم که در آن لحظه در چه وضعیتی ست؟

 پنجشنبه شب با محمد رفتیم پیشش. عموحسن برده بودش حمام و لباس هایش را شسته بود. شامی را که عمه طاووس برایش پخته بود به اش دادم. چای خواست.- خوراکی نمی گذارند دم دستش، مبادا بریز و بپاش کند-  از همسایه برایش چای خشک و قند گرفتیم و برایش چای دم کردیم.

قرص هایش را که خورد، ریش نامرتبش را زدم، با همان ریش تراش موزر ی که داشت.

یک آن محمد را دیدم که گریه می کند...

پرسیدم:" زن عمو شهربانو کجاست؟"

گفت:" نمی دانم!"

هر بار که می خواستم ترکش کنم می گفت مرا هم با خودت ببر.


پ.ن:
اَر٘س: در پهلوی قدیم و در کُردی به معنی" اشک".

بوی زندگی!

روزهای یکشنبه با بچه های دوازدهم کلاس دارم.

زنگ اول، سر یکی از کلاس های انسانی که می روم، همزمان چند نفر دست و کاپشن به دماغ گرفته، با خنده از کلاس خارج می شوند. شیمیایی زده اند!

یکی شان می گوید:"آقا کلاس نرید!"

 توی کلاس صدای خنده ها بلند است؛ یکی پرده ها را رو به پنجره ی باز تکان می دهد و آن یکی کله اش را با سویی شِرتش پوشانده است.

خنده ام با خنده ی بچه ها قاطی می شود. یکی شان می گوید:"آقا! بوی زندگی می آد!"

کلاس می رود هوا!

ساعت دوم بالای تخته "به نام خداوند بخشنده ی مهربان" را می بینم؛ حس خوبی مرا به کودکی ام پرتاب می کند که معلم هامان همین جمله را بالای تخته سیاه می نوشتند.

لبخند می زنم.

و حالا می خواهم سر کلاس دوازدهم تجربی بروم و امتحان بگیرم!

احتمالش هست!

هیراد می گوید:"مدرسه حوصله سَر بَره!"

می گوید:"کاش مدرسه شاد تر بود!"

خانم معلمش می گوید خوب یاد می گیرد، اما خیلی بازیگوش است.

 آدم صبوری نشان می دهد. در حالی که به هیراد لبخند می زند می گوید:"امروز هیراد ادای من رو در آورد!"

 پرسیدم:"واقعا؟!... چطور؟!"

گفت:" هرچی می گفتم بعد از من تکرار می کرد و بچه ها هم می خندیدن!"

نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم!

هیراد یکسره در حال پرسیدن است؛ از زمین و زمان می پرسد. گاهی آن قدر می پرسد که پاک تمرکزم را از دست می دهم و اصلا یادم می رود در حال انجام دادن چه کاری بودم. 

 گاهی هم عصبانی می شوم، اما به خودم یادآوری می کنم که همه ی بچه ها فیلسوفند...؛ و پاسخ می دهم!

 می گویم:هوشِت به من رفته!"

می گوید:"نه! من از تو باهوش ترم!"

بلند می خندم و می گویم:"چی بگم والله!"

می گوید:" الان باید بگی "احتمالش هست"!"

مثل ساعتی که کوکش بریده باشد...

عمومامه که چند وقت پیش حالش دوباره بد شده بود و برده بودنش بیمارستان، امروز مرخص شد.

عفونت از ریه و گلوهاش به بزاق ها هم رسیده بود؛ نه چیزی می خورد و نه کلامی حرف می زد. عمه طاووس که دیده بودش، در تمام مکالمه ی تلفنی گریه کرد. گفت پوست و استخوان شده است. چشم ها و دهانش به هم ریخته است. صورتش باد کرده است.

عموحسن به پدرم گفت خودتان را آماده کنید...

این چند روز عموحسن و بچه ها یک در میان پیشش بودند؛ می گفتند پرستارها آن طور که باید، رسیدگی نمی کنند.

اما عمو مامه زنده است؛ جسم بی جانش هنوز به خاک نه گفته است.

دلم برای دیدنش تنگ شده است.

"دیگر آواز پرندگان را نمی‌شنود

سیبی که نرسیده به پاییز

بر شاخه‌ای شکسته  ناتمام مانده است

و جز سایه‌ای کز کرده و کال

سهمی از آفتاب نمی‌برد

به پاییز

به ایمان کامل که می‌رسید

خود به خود افتاده می‌شد از درخت

مثل نور

که تا نشکند نمی‌رسد به آب.


بر شاخه‌ای شکسته به خواب رفته‌ای

مثل ساعتی که کوکش بریده باشد

زیر باران زنگ می‌زنی

و هیچ کس را بیدار نمی‌کنی"


"بهزاد زرین‌پور"

 تمام راه تا مدرسه را زیر بارش شدید باران راندم. چه بارانی!

ساعت ۷ که کلاس کنکور را شروع کردیم، کشتزارهای پشت مدرسه را رگه های آب خط انداخته بود.

 پیش از ساعت ۸، بلندگوها دوباره با ترانه های بارانی راه افتادند!

خانه مان یک تراس کوچک رو به کوچه دارد که پنجره ای رو به پذیرایی دارد و درش به آشپزخانه باز می شود؛ تماشای باران از آن جا، وقتی کوچه را می شوید و برگ درخت ها را تر می کند، خیلی لذتبخش است. دوست دارم دست دراز کنم و قطره ها را پیش از رسیدن به زمین، بگیرم.

خدا را بگویید...

شب را بگویید

پنجره‌ی امید را بر روی هیچ پدر کُردی نبندد


و خدا را بگویید

فرود آید و برای چند لحظه هم که شده

کُرد باشد..

"شیرکو بیکس"


اتاق آبی

 دیروز اثاث کشی کردیم و دیشب را در خانه ی خودمان خوابیدیم. بالاخره صاحب خانه شدیم.

 رامین و طیبه هم هستند. مهوش هم دیشب زنگ زد و شام خودشان را آورد و با هم خوردیم. پدر و مادر هم با جعبه ای شیرینی، وقت اثاث کشی آمدند.

 وقتی کلید را از فروشنده گرفتیم و آمدیم خانه را تمیز کنیم، به نظرمان قشنگ تر از آنی آمد که دیده بودیم. شاید وقتی خانه را در آن شب دیده بودیم، خسته و نا امید از گشتن هر روزه بوده ایم. البته که حالا نور از پنجره های بلندش تو می زد و قشنگ تر نشانش میداد. هیراد گفت:"بابا این یکی رو برای خودِ خودمون نگه داریم. به هیچ کس نفروشیمش. اگه هم خواستی بفروشی، به قیمت روباتی بذارش که خیلی گرون باشه و کسی نتونه بخره!"

 و من یاد چند سال پیش افتادم که صاحبخانه، خانه ای را که در آن می نشستیم برای فروش گذاشته بود. خانواده ای برای بازدید آمده بودند. پسربچه شان همین که اتاق هیراد را دید، دوید طرفش و با ذوق گفت:"بابا این اتاق مال من می شه."

 و هیراد با ناراحتی پرید بغلم....

 اتاقش را رنگ آبی زده بودیم، تخت و کمدش آبی و سپید بود و درست زیر تختش، سقف را پر از ماه و ستاره کرده بودیم.  اتاقی پر از اسباب بازی بود.

 یک بار که از گشتن های بی امان از این بنگاه به آن بنگاه، هیراد آمد بغلم، گفتم بابا، خستگی ها را تحمل کن تا با مدرسه رفتنت، برویم خانه ی خودمان.

 الهی شکر.


با سینه های برهنه، در برابر چاقو...

 تاریخ دوباره و دوباره تکرار می شود...؛ منطقه ی شمال سوریه معروف به روژآوا، که حدود یک سوم از خاک این کشور را تشکیل می دهد، سرزمین کهنی که سالیان سال است که نیشتمان کُردهاست، از جانب ارتش اردوغان از زمین و هوا مورد حمله قرار گرفته است. 

 کنترل این منطقه در دست نیروهای دمکراتیک خلق است که در نبردهای خونینی، پیش از این داعش و شبه نظامیان وابسته به آن را شکست داده بودند و حدود دوازده هزار نفر از آن ها را به اسارت گرفته بودند. پس از توافق آمریکا با این نیروها مبنی بر این که این منطقه هرگز مورد حمله ی ترکیه قرار نخواهد گرفت، استحکامات دفاعی خود را خراب کردند و اسلحه های سنگینشان را از مرزها دور کردند. درست پس از آن بود که آمریکا خود را کنار کشید و چراغ سبز را به اردوغان نشان داد. 

 اردوغان در این حمله، مثل حمله به عفرین، از شبه نظامیان تروریست هم بهره می بَرَد، از جمله از گروه النصره. آن هایی که پیش تر، به محض وارد شدن به عفرین، نخست مجسمه ی کاوه ی آهنگر را در میدان شهر به رگبار بستند. از شمار همان هایی که وقتی به شنگال رسیدند، نخست سراغ زن ها و دخترانشان رفتند.

 همان ها که این روزها مردم بی دفاع را در حاشیه ی جاده ها به تیر می بندند.

 ترامپ و پوتین هر قطعنامه ای را در این باره وتو می کنند، اروپایی ها دغدغه شان سیل مهاجران است،  ایران نگران نفوذ آمریکاست، بشار اسد که زمانی قامیشلو را به خاک و خون کشید دم بسته است و هواپیماهای ترکیه بر مردم بمب های فسفری می اندازند.

اردوغان نام عملیات را "چشمه ی صلح" گذاشته است و هدف از آن را پاکسازی منطقه از تروریست ها و ایجاد صلح عنوان کرده است! - دیکتاتورها گاه دروغ های بزرگشان را کادو پیچ می کنند.

 یکی از روزنامه های نزدیک به او، سربازان ترکیه را لشکر محمد (ص) و کُردها را کافر می خوانَد و مُفتی دیگری فرمان می دهد که اسیر نگیرید؛ بکشید. حتی یک نفرشان هم نباید زنده بماند!

تاریخ دوباره و دوباره تکرار می شود؛ درسیم، انفال، حلبچه...

 همه چیز برای یک ژینوساید دیگر مهیاست...

اما خورشید روژآوا هرگز غروب نخواهد کرد.


پ.ن. ها:

*عنوان از مقاله ی "مظلوم عبدی"، فرمانده ی نیروهای دمکراتیک سوریه، که در نشریه ی فارین پالیسی چاپ شده بود.

٭ بشنوید:

http://s7.picofile.com/file/8375517842/Geryanek.mp3.html

"Geryanek"، به کُردی کرمانجی، با صدای بلند ابراهیم و ملک روژهات.

٭ عکس از CNN.

چند آگهی فروش در سایت دیوار گذاشته بودم؛ کتاب و مجله ی قدیمی و از این دست. از جمله نقشه ای قدیمی از یکی از محله های تهران. 

چند نفری برای نقشه تماس گرفتند. یکی شان آقای شیرازیان بود. گفت که کارش پژوهش روی نقشه های قدیمی تهران و ایران است و از اهمیت نگه داری این نقشه ها گفت. یکی دو بار دیگر تماس گرفت و در نهایت قرار شد نقشه را بخرد و آن را به موزه ای اهدا کند، البته به نام من و کوشش خودشان.

 قراری گذاشتیم.

پیش از قرار درباره اش تحقیق کردم و باور کردم که درست می گوید.

 دفترش، کوچک و جمع و جور، در طبقه ی ششم ساختمانی در مرکز شهر بود، پر از کتاب و نقشه. یک نقشه ی قدیمی بزرگ ایران هم بر دیوار بود.

آقای شیرازیان عمران خوانده است و بعدش مرمت بناهای تاریخی، و بعد کارش به نقشه های قدیمی کشیده است.

 نقشه را نشانش دادم و کمی روی آن صحبت کردیم. وقتی فهمید دوره ی مدرسه آن را لا به لای کاغذ باطله هایی پیدا کرده ام که هر چند روز یک بار، کامیونی می آمد و آن ها را برای خمیر شدن می برد، کلی افسوس خورد.

 نشستیم به گپ و گفت. علاقمندی ام را دید، صحبت هایمان گل انداخت و روی نقشه ی اطلس هایی که چاپ کرده بود کلی حرف زدیم.

 من دنبال نقشه های خیابان لاله زار بودم.

 نقشه ها خیلی جالب بودند؛ از جمله نقشه ای از تهران که انگلیسی ها در دوره ی جنبش های نفت در اوایل دهه ی سی به آمریکایی ها داده بودند که در آن مراکز مهم تهران با رنگ مشکی مشخص شده بود.

 کلا هم صحبتی با ایشان خیلی لذتبخش بود. از سختی ها و تجربیاتش در این کار گفت و مثل اغلب پژوهشگران، از کم توجهی به کارهایش در این خاک گله کرد. گفت که برای چاپ اطلس آخر، وام گرفته است!

 با هم چای خوردیم.

وقت خداحافظی، نقشه ی قدیمی کوچکی که در کیفم بود را به اش هدیه دادم؛ آن را از ته مجله ای از دوره ی رضاشاه کنده بودم، لا به لای همان کاغذ باطله ها. نقشه ی راه های شوسه و راه آهن در آن دوره بود.

 آقای شیرازیان هم اطلس تهران قدیم را به ام هدیه دادند؛ هدیه ای ارزشمند از آشنایی با پژوهشگری زحمتکش.

باغِ بی برگی...

درخت

شعرش را روی پاییز می‌نویسد،

پاییز

شعرش را روی درخت.

من بر پاییز نوشته‌ام،

بر درختان افتاده:

دریغا من...

دریغا پاییز...

دریغا درخت...


"بیژن نجدی"

پ.ن:

تصویر، از تمرین های کلاس طراحی، پاییز ۷۹.

بشنوید:

http://s5.picofile.com/file/8374326284/

_Damien_Rice_The_Greatest_Bastard.mp3.html

صد سال تنهایی

 بار آخری که رفتیم شهرستان، سر راه به روستای تاجی آباد هم سر زدیم.

دورنمای روستا، ۲۸ اسفند ۸۷

 روستای تاجی آباد، با نام رسمی رسول آباد، روستایی در ابتدای گردنه ی اسدآباد همدان - به طرف کرمانشاه- است. نام همه ی کوچه ها و محله های این روستا با ادبیات پیوند خورده است؛ مثلا نام محله ای "صد سال تنهایی" ست که وقتی تابلو را دیدم کلی ذوق کردم؛ چه انتخابی!

 نام کوچه ای "شازده کوچولو" بود. کوچه ی دیگری "مثنوی معنوی" نام داشت.

خیابان "دن آرام"، کوچه ی "بوستان"، خیابان "بهشت گمشده"، کوچه ی "دیوان شمس"،...

اسامی تابلوها به سه زبان فارسی، انگلیسی و کُردی ست؛ کار پسندیده ای که به همت دهیاری روستا انجام شده است.

 دو سه سال پیش در محله مان یک کبابی بود که کباب های خوبی می زد؛ یک بار در ماه رمضان به رایگان به ام حلیم داد. درست مثل حلیمی که مادرم می پزد و ما به آن هِلیسه می گوییم، چسبناک و خوشمزه بود. هم صحبت که شدیم، گفت که از اهالی تاجی آباد است. گفت سیزده بدرها مردم در دامنه ی کوه جمع می شوند و آتش روشن می کنند و چوپی می کشند.

ساز خاموش


من  محمدرضا شجریان فرزند  ایران!

صدای من بخشی از فرهنگ کهن ایران است که می خواهد یادآور بشود به مردم جهان که ما دارای چه فرهنگی بودیم. فرهنگ انسانی , فرهنگ عشق , صلح و صفا و پیامی جز دوستی , عشق و زندگی و خوشحالی در زندگی برای مردم نداریم. اگر هم  گله ای می کنیم برای این است که نارسایی ها برطرف بشود و زندگی به مردم برسد.


پ.ن.ها:

٭ عنوان، نام آلبومی از استاد.

٭ عکس از همشهری آنلاین.

فراموشی

 عمومامه به نظرم حتی دیگر حافظه ی کوتاه مدتش هم از کار افتاده باشد، چون مطلبی را که به اش می گویی در فاصله ی کوتاهی فراموش می کند.

 با این که می گویند تغذیه اش بد نیست، اما لاغر شده است و بدتر این که صدایش خوب شنیده نمی شود و گاهی متوجه نمی شدم چه می گوید. شاید البته به خاطر فریادهایی باشد که هر از گاهی می کشد، مثلا مادرش را صدا می زند.

 می گفت می دانی که شش نفر مرده اند؟

 گفتم چه کسانی؟

و اول، نام مادرش را گفت که ما به اش ننه جیران می گفتیم. دهه ی هفتاد مرد.

گفتم بله، می دانم که ننه جیران مرده است.

و بعد از مردن پدرش خبر داد که او هم در دهه ی پنجاه مرده است.

ننه جیران را بلند صدا زد و برایش گریست...

...

 سعی کردم شرایطش را برایش توضیح دهم، شاید آرام تر شود. به اش گفتم فراموشی گرفته است. گفت چرا؟...

 در دلم گفتم از دلتنگی؛ از بی هم صحبتی. از این که رادیوی جی وی سی قدیمی اش مدت هاست که خاموش است.

از روزگار گله داشت؛ از خدا گله داشت. از تنهایی و این که کسی به اش سر نمی زند گله داشت.

راست می گفت. مدت هاست که انگار وجود ندارد. انگار منتظرند تا مرگش برسد.

دلش می خواهد برود سرخاک و فاتحه بخواند. دلش می خواهد برود امامزاده.

...

دختر آبی

 واقعا چه طور اسم ورزشگاه را آزادی گذاشته اید وقتی حداقل نیمی از مردمان این سرزمین نمی توانند مسابقه ای در آن ببینند؟!



عکس از روز عاشورا.


ماه در باغ

با محمد و سجاد در باغ هستیم؛ آفتاب که نشست محمد رفت آبیاری و سجاد رفت تا از باغ خالویش گردکان بچیند.

 نشسته ام روی جاجیم، کنار آتش. چای تازه دم می چسبد.

در دامنه ی تپه ی بالایی چادرنشینان گوسفندهایشان را از صحرا آوردند و صدایشان دشت را پر کرد. یاد غروب های روستا افتادم...

قدری بی به ر چیدیم و ریحان و بادمجان.

چراغ های آبادی در دوردست می درخشند. ماه بالاسرمان است. هوا خنک است و نیمچه بادی، برگ های درختان میوه را تکان می دهد.

جیرجیرک ها سازشان را کوک کرده اند. آب پای درخت ها و سبزی ها می پیچد و صدایش با باد دلپذیرتر می شود.


پ.ن:

بی به ر: نوعی فلفل

کیستم؟...، یک تکه تنهایی

دیروز  رفتم و عمومامه را دیدم.

دیدن، چه دیدنی؟...

صحبت از بردنش به آسایشگاه سالمندان کرمانشاه است. قرار شده کمیسون پزشکی او را ببیند و نظر بدهد.

چیزهایی هست که نمی توان به زبان آورد

چرا که واژه ای برای بیان آنها وجود ندارد

اگر هم وجود داشته باشد

کسی معنای آن را درک نمی کند

اگر من از تو نان و آب بخواهم

 تو درخواست مرا درک می کنی

اما هرگز این دستهای تیره ای را که

قلب مرا در تنهایی 

گاه می سوزاند و گاه منجمد می کند

درک نخواهی کرد...


"فدریکو گارسیا لورکا"


پ.ن:

عنوان از علی رضا رجبعلی زاده