شنیدن تعدادی از ترانه های قدیمی سیاوش قمیشی مرا برد به دهه ی هفتاد و جمع چند نفره ای که با دوستانم داشتیم و انبوهی خاطره ی ریز و درشت؛ رضا، مهدی، سجاد و سعید.
رفاقتمان از دوره ی راهنمایی شروع شد و به دوره ی دبیرستان کشید و پس از آن، تا حالا که مدت هاست از همه شان بی خبرم!
شب و روزمان با هم می گذشت؛ خانواده هایمان کمابیش در یک سطح بودند. با هم مدرسه می رفتیم. یک تیم فوتبال داشتیم و در دوره ای هر روز با توپ پلاستیکی تمرین می کردیم و هفته ای حداقل یک مسابقه می دادیم. رضا بچه ی اطراف صومعه سرا بود؛ انگار زاده شده بود تا فوتبال بازی کند. در هر پستی عالی بازی می کرد. با شاهرخ بیانی صحبت کرده بود و رایگان در تمرینات آکادمی استقلال شرکت می کرد. اما شرایط مالی اجازه ی ادامه دادن را ازش گرفت.
سعید بچه تهران بود و مرگ پدر و مشکلات مالی او را به خانه ای کوچک در حاشیه ی شهر کشانده بود. تند صحبت می کرد. مادرش با این که آن چنان سن و سالی نداشت، به پیری می زد. فوتبال که تمام می شد می رفتیم لب موتورخانه ای و سر و رویمان را می شستیم. سعید حسابی لب آب مسخره بازی در می آورد. خیلی دوست داشت با دختری رفیق شود و تو نخِ دختر همسایه ی مهدی اینا بود که همچین، سر و گوشش می جنبید.
مهدی قیافه ای جدی اما طبعی شوخ داشت و اخلاق و رفتارهای خاص خودش را داشت؛ عشق هیپنوتیزم کردن و ورزش های رزمی بود. خانه شان تنها جایی بود که هر پنج نفرمان در آن راحت بودیم. مادرش آرایشگاه داشت، آرایشگاهش مغازه ی همان خانه شان بود. وقتی نبود می رفتیم و عکس های روی دیوارش را نگاه می کردیم که عمدتا عکس خواننده های قدیمی ای مثل گوگوش بود.
کنار خانه شان پس٘ کوچه ای بود که در آن دور هم می نشستیم و گپ می زدیم و سعید دختر همسایه را دید می زد!
سجاد اصالتا زنجانی بود؛ بچه ای کاری و مهربان بود. یک بار تابستان با او و مهدی رفتیم کار پیدا کنیم، از کارگاه های پرتِِ جاده ساوه تا جوادیه را رفتیم و دست خالی برگشتیم.
سال اول دبیرستان که بودیم، تیم فوتبالمان در محل اسم و رسمی پیدا کرده بود و چندتایمان به تیم های محلی بزرگ تر دعوت شدیم. گاهی مسیر طولانی محله تا مدرسه را با توپ پلاستیکی پاسکاری می کردیم و می رفتیم. وقتی به مدرسه می رسیدیم، صورت هایمان از سرما سرخ شده بود.
یک بار هم که برای تمرین به یکی از همین جاده های اطراف شهر رفته بودیم، پای درخت های شاه توتِ لب جاده با چندتا محلی یک زد و خورد اساسی کردیم؛ زدیم و خوردیم و با سر و کله ی خاکی رفتیم لب موتور آب.
معمولا یک پیراهن قهوه ای دو جیبِ جذب و یک شلوار راسته ی مشکی می پوشیدم و کفش هایم پوما بود؛ از کارخانه ی کفشی که برادر و پسرعموها در آن کار می کردند.
با هم می زدیم به دل بیابان های اطراف و ابی می خواندیم.
و وقتی در یک پارک کوچک و قدیمی دور هم جمع می شدیم، ازسیاوش قمیشی می گفتیم و می خواندیم...
یادش بخیر،
چه رفیق هایی بودیم، چه روزهایی بود...
پ.ن:
بشنوید:
http://s15.picofile.com/file/8409210968
/Siavash_Ghomayshi_Tolou_1_.mp3.html
ترانه ی "طلوع" از سیاوش قمیشی
دو ساعتی هست که بی خوابم. از این پهلو به آن پهلو شدن بی فایده بود وبی خوابی سرانجام مرا به این جا کشاند.
و من می مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها،
پرستوها...
"مهدی اخوان ثالث"
شنبه، پیش از ساعت هشت مدرسه بودم؛ خبر خاصی در کانال مدرسه نبود که برویم یا نه، بیش تر کنجکاو بودم که ببینم وضع چه طور است؟
دلم خیلی برای مدرسه تنگ شده بود.
بیش تر بچه هایی که دم در مدرسه یا حیاط دیدم ماسک نزده بودند که از بچه های دوره ی اول متوسطه بودند. بچه های پایه های بالاتر تک و توک آمده بودند.
توی راهروها بچه ها مشغول جا به جا کردن میز و نیمکت ها بودند. از معاون پ که کنار مشمّای پیش از ورودی اتاق معاونت ایستاده بود پرسیدم چه خبر؟ گفت نپرس که شلم شوربایی ست!
راهرو و کلاس ها را گرد و خاک برداشته بود. آبدارچی تازه داشت پنجره ی راهرو را باز می کرد. یکی از معاون ها مستخدم را دعوا کرد که: "این چه وضع اتاق منه؟!"
از بچه ها سراغ عباس آقا، مدیر مدرسه را گرفتم...؛ معاون الف راهنمایی ام کرد. عباس آقا را در آزمایشگاه پیدا کردم که با چندتا از بچه ها میز جا به جا می کرد. با خنده گفت:"بابایی رکورد زده ای؛ اولین معلمی هستی که اومده ای. کرونا رو شکست داده ای!"
گفت فعلا مدرسه خبری نیست.
دیروز کلاس بندی مدرسه ی هیراد انجام شد و از امروز رفتند سر کلاس؛ فعلا قرار است دو روز در هفته بروند و یک روز را هم مشخص کرده اند برای رفع اشکال و دیدار اولیا با معلم ها. کلاسشان را به دو گروه تقسیم کرده اند، زنگ های سی و پنج دقیقه ای، با زنگ تفریح های ده دقیقه ای.
امروز ساعتی را مدرسه شان بودم؛تا حالا که رعایت پروتکل ها خوب بوده.
چه زیباست برای دنیایی دعا کنیم که قرار است فرزندانمان چنان زیبا سازنده اش باشند که نسل ها در آرامش و آسایش قرار بگیرند...همه ی بچه های دنیا در پناه امن ایزد باشند. آمین!
روی پشت بام دراز کشیده ام که بخوابم.
باد خنکی می وزد و برگ های درخت توتِ داخل حیاط را تکان می دهد. ماه تقریبا کامل است و آسمان زیباست.
امروز با محمد رفتیم طرف های کوه خان گرمز؛ منطقه ی حفاظت شده ای در غرب تویسرکان که قله اش تا دوردست ها دیده می شود.
از جاده ی تویسرکان پیچیدیم ولاشجرد (ولاشگرد)، پیش رفتیم تا رسیدیم به روستای شأن آباد (شه نووه) که امامزاده ای هم دارد به نام امامزاده محمد. ساختمان امامزاده اش را بازسازی کرده بودند و نسبت به آن چه که بیش از ده سال پیش دیده بودم، خیلی تغییر کرده بود.- یک مسیر دیگرش هم از جاده ی اسدآباد و با گذشتن از پل تاریخی "پل شکسته" است.
شأن آباد را رد کردیم و رفتیم تا به روستای ترمیانک رسیدیم که یکی از شانزده روستای پای کوه خان گرمز است. سیلِ سال گذشته پل ورودی روستا را خراب کرده بود. این پل روی خرّم رود ساخته شده است که از کنار خان گرمز می گذرد و به واسطه ی آن، دره ای سرسبز و آباد را تا الوند پی می ریزد.
در حاشیه ی رود که حالا کم آب بود، و زیر درختان گردو استراحتی کردیم و چای و نان خرمایی و میوه خوردیم.
بعد جاده ی اصلی را پی گرفتیم و خان گرمز را دور زدیم و از روستاها و جنگل های گردویش گذشتیم و دوباره به جاده ی تویسرکان رسیدیم.
مسیری کوهستانی و جذاب بود.
اغلب ساکنان این روستاها اهل حق هستند و گردو و در برخی جاها سیب، عمده ی محصولاتشان است.
هیچ گاه خان گرمز را از این فاصله ی نزدیک ندیده بودم؛ نزدیک به قله، صفحه های صخره ای زیبایی دارد. امیدوارم بتوانم روزی به قله اش صعود کنم یا حداقل امکانش پیش بیاید تا بتوانم مدت زمانی را در این منطقه اتراق کنم.
دیروز با محمد و سجاد رفتیم روستای پدریِ سجاد.
از چشمه ی روستا که آب خوردیم، رفتیم مزرعه ی گل آفتابگردان که سجاد به آن ها "گول به ر ئه فتو" می گوید؛ نزدیک چیدنشان بود. دسته های بزرگ گنجشک خوش می گذراندند. سجاد با کلوخ آن ها را می تاراند. گفت از مترسک نمی ترسند.
رفتیم باغ؛ انجیر و گردکان خوردیم و چنجه ی تازه و چای آتیشی! توتون محلی در کاغذ سیگار پیچیدیم و کشیدیم و تهِ گلویمان تلخیِ دلچسبی گرفت.
پدر سجاد هم آمد و قدری پیشمان بود.
ایلیاتی های زوله بالاتر سیاه چادرهایشان را برپا کرده بودند. گوسفندها را به تناوب لب چشمه می آوردند و می بردند. صدای زنگوله هایشان را دوست داشتم. دو تا بچه ی بامزه با مادرشان آمدند لب چشمه؛ بچه ها می خندیدند و شاد بودند. سجاد گفت یکی شان را عقرب بزرگی نیش زده بود، پدرش او را دکتر نبرده بود؛ جای نیش را با چاقو بُرش زده بود و زهر را بیرون کشیده بود، بچه را آورده بود روستا و از روستاییان لیوانی آبلیمو گرفته بود و به بچه خورانده بود.
بی به ر، گوجه و بادمجان چیدیم و راه برگشت را از جاده ای روستایی آمدیم.
سجاد را که پیاده کردیم، رفتیم خانه ی دایی محمد کریم که قیمه نذر کرده بودند؛ دایی محمد کریم، همان داییِ محمد است که پارسال رفتیم ملاقاتش. خانه در کوچه ای شیب دار و شلوغ بود. محمد گفت صاحبخانه اجاره خانه شان را خیلی بالا برده است.
برخورد اهل خانه خیلی مهربانانه بود.
با پسر دایی اش نذری ها را پخش کردیم. او را از روز ملاقات در بیمارستان به خاطر داشتم. سرطان اما چند وقت بعد از آن ملاقات امان پدرش را برید.
پ.ن.ها:
٭عنوان از شعری از شاملو
٭واژگان:
چنجه: تخمه ی آفتابگردان
[ایل] زوله: از ایلات قدیم و معروف کرماشان است.
مردم هر روز میمیرن...؛ میدونی قبل از مُردن آخرین فکری که از ذهنشون میگذره، چیه؟
"هیچوقت فرصت رسیدن به اون چیزی رو که میخواستم نداشتم."
از دیالوگ های اِدی (مورگان فریمن) در فیلم Million Dollar Baby- کلینت ایستوود، ۲۰۰۴.
پ.ن:
نقاشی با عنوان "بهار در ژیورنی"، کلود مونه، ۱۸۹۰.
چرنوبیل - کریگ مازن، ۲۰۱۹
مینی سریال چرنوبیل، بر اساس جریان انفجار یکی از رآکتورهای نیروگاه هسته ای چرنوبیل در بخش اکراین از شوروی سابق، به سال ۱۹۸۶ ساخته شده است. سازندگان اثر سعی کرده اند همزمان به ابعاد مختلف ماجرا بپردازند؛ کاری که در یک سریال پنج قسمتی حدودا یک ساعته اصلا ساده نیست!
استفاده ی درست از رنگ -اغلب کدر- و طراحی جزئیات صحنه، با لوکیشن هایی که به شدت به محل اصلی واقعه شباهت دارند، خروجی درخشانی داشته است. سریال در عین این که نمونه ی موفقی از توضیح مباحث علمی برای مخاطب است، یک بار دیگر به این می پردازد که خارج شدن کنترل تکنولوژی از دست انسان، می تواند چه فجایعی به بار آورد.
تقابل اهل علم با اهل سیاست، و پرداختن به قهرمانان گمنام در مواقعی اینچنینی، از کلیدی ترین بخش های فیلمنامه است.
موسیقی فوق العاده اش، هر بار دوربین به نیروگاه وارد یا به آن نزدیک می شود، با صدای وهم انگیز پس زمینه -که در اصل با صدای واقعی نیروگاه ساخته شده است- ترسی زیرپوستی را به جان مخاطب می اندازد و یکی از مولفه های مهم در تاثیرگزاری قاب بندی ها و سکانس های درخشان سریال است.
در این باغِ کوچک چرا
چرا صدای تبر قطع نمیشود؟
چرا صدای افتادن؟
تا کی به سوگِ سروها بنشینیم؟
تا کی به سوگِ صنوبرها؟
در این باغِ کوچک
مگر چند سروِ صنوبر هست
که دندانِ برندهی تبر
از شکستنشان سیر نمیشود؟
"منوچهر آتشی"
پ.ن:
طرح از کته کل ویتس
بشنوید: If These Walls could speak از Clouds
در محله ی قبلی مان،
یک تعمیرگاه ماشین بود که اگرچه در و دیوارش سیاه بود و پر از آچار و وسایل مکانیکی، اما پشت شیشه های رو به خیابانش پر از گلدان های کاکتوس قشنگ قد و نیم قد بود.
کوچه ی رو به رویی مان پیرمردی بود که یک کیسه ی پلاستیکی برمی داشت و زباله های کوچه و خیابان را در آن جمع می کرد.
در خیابان اصلی، یک عکاسی هست که پنج شنبه ها تصویر درگذشتگان را رایگان چاپ می کند.
آن طرف تر از چهار راه، مغازه ای هست که کانال کولر و لوله ی بخاری و مانند این ها درست می کند؛ روی درِ ورودی اش کاغذی چسبانده است با این عنوان:"با عشق وارد شوید."
و این جا، در محله مان،
یک پیرمرد افغان هست که بساط کفاشی پهن می کند. ظهرها همان جا کنار بند کفش ها و واکس و فرچه ها دراز می کشد و می خوابد و وقت نماز که بشود فارغ از عبور رهگذران، در پیاده رو قامت می بندد.
یک آپارتمان قدیمی در کوچه مان هست که دقیقا نمی دانم چرا، اما مرا یاد فیلم "دزدان دوچرخه"(ویتوریو دسیکا،۱۹۴۸) می اندازد؛ شاید به خاطر سیمان سپید رنگ و رو رفته اش یا نرده های جلوی ساختمان باشد!
سکوتِ آب
میتواند خشکی باشد و فریادِ عطش؛
سکوتِ گندم
میتواند گرسنگی باشد و غریوِ پیروزمندِ قحط؛
همچنان که سکوتِ آفتاب
ظلمات است ــ
اما سکوتِ آدمی فقدانِ جهان و خداست
غریو را
تصویر کن!
"احمد شاملو"
"شما ده نفر شورشی دارید.
دوتا رو میکشید؛ حالا چند تا شورشی باقی میمونه؟
هشت؟
اشتباهه!
دو نفری که کشتید، هرکدوم شش تا برادر یا دوست داشتن که مردّد بودن برای پیوستن به شورش،... ولی وقتی شما دوستشون رو میکشید، براشون تصمیم گرفته اید."
از دیالوگ های فیلم "ماشین جنگی"، دیوید مشید،۲۰۱۷.
٭ طلا - پرویز شهبازی، ۱۳۹۷.
امتیاز: ۲ از ۵.
یک فیلمنامه ی ضعیف که در آن هم داستان می لنگد و هم شخصیت ها تعریف شده نیستند؛ پس اعمالشان برای مخاطب باورپذیر نمی نماید!
واقعا حذف کردن برخی از سکانس ها یا حتی نقش ها، چه تاثیری روی داستان می گذاشت؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
٭مطرب - مصطفی کیایی، ۱۳۹۸.
امتیاز: ۱/۷۵ از ۵.
پرداختن به زندگی خواننده ای که عشقش خواندن برای مردم بوده است و با آمدن انقلاب ممنوع الکار شده است می تواند دستمایه ی خوبی برای فیلمی در هر ژانری باشد؛ اما نه در سینمای ما امکان پرداختنِ جدی به چنین موضوعی هست و نه کارگردان آن را جدی گرفته است!
مطرب اساسا برای گیشه ساخته شده است و همه ی مولفه های لازم را هم برای لذت بردن مخاطب عام دارد، اشکالی در این نیست، مشکل اما این جاست که این کار را به سطحی ترین شکلش انجام داده است. فیلمنامه ای دم دستی که در اجرا هم بسیار ضعیف از کار درآمده است.
فیلم، بی شباهت به "مکس" (سامان مقدم،۱۳۸۴) هم نیست؛ اما آن کجا و این کجا!
٭مرد عنکبوتی: سفر به دنیای عنکبوتی [انیمیشن] - باب پرسیچتی، پیتر رمزی، رودنی روسمن، ۲۰۱۸.
امتیاز: ۴ از ۵.
سازندگان فیلم یک بار دیگر نشان می دهند که چه طور می توان از دل داستانی قدیمی، داستانی نو و جذاب را بیرون کشید.
فیلم با حفظ داستان اصلی با محوریت پیتر پارکر به عنوان مردعنکبوتی، شخصیت های پویا و جذابی را به آن اضافه می کند و داستان را وارد دنیاهای موازی می کند.
فیلم یک کمیک بوک زنده است!
طراحی و گرافیک عالی، قاب بندی های درخشان، موسیقی و ترانه های خوب، از ویژگی های آن است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
٭ خانه پدری - کیانوش عیاری، ۱۳۹۱.
امتیاز: ۲/۵ از ۵.
موضوع فیلم پتانسیل بالایی برای پرداختن به مسئله ی اجتماعی مهمی دارد، اما با این که فیلم خوب شروع می شود، در ادامه در دام شکلی یکنواخت و تکراری می افتد. فیلمساز به ساده ترین شکل و بدون هیچ خلاقیتی گذر زمان و کنش آدم هایش را نشان می دهد.
البته که شاید اگر فیلم توقیف نمی شد و در زمانه ای که باید نمایش داده می شد، به مراتب تاثیرگذارتر می نمود.
٭ ۱۹۱۷ - سم مندز، ۲۰۱۹.
امتیاز: ۳/۷۵ از ۵.
فیلم به لحاظ فنی قوی ست؛از نظر بازی، فیلمبرداری به ویژه، و جلوه های ویژه ی صوتی و تصویری، خوب است. فیلمنامه اما می لنگد.
یکی از ویژگی های مهم فیلم، فیلمبرداری پیوسته و بدون قطع آن است. اما صرف فیلمبرداری پیوسته، امتیازی برای فیلم محسوب نمی شود، اگرچه زحمات زیادی برای آن کشیده شده باشد. هیچکاک سال ها پیش پس از ساختن طناب (۱۹۴۸) که آن هم به شکل پیوسته فیلمبرداری شده بود، در این مورد می گوید:" وقتی به گذشته فکر می کنم می بینم کار مهملی بود. چون من از نظرات خودم درباره ی اهمیت تقطیع و مونتاژ در بیان عینی یک داستان عدول می کردم..."[سینما به روایت هیچکاک، فرانسوا تروفو، ترجمه ی پرویز دوایی، سروش، چاپ دوم:۱۳۶۹، ص۱۴۶]
٭ انگل (Parasite) - بونگ جون - هو، ۲۰۱۹.
امتیاز: ۴/۵ از ۵.
داستانی گیرا و موجز، شخصیت های تعریف شده و پویا، فضاسازی های درخشان، بازی های خوب، کارگردانی عالی، مونتاژ و ریتم درست از ویژگی های آن است.
نمونه ای از فیلم هایی که به درستی از معماری در سینما بهره می برند.
یک اثر جامعه شناسانه و روان شناسانه ی قابل تامل.
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد
به کوه خواهد زد
به غار خواهد رفت
بیا به حال بشر های های گریه کنیم
که با برادر خود هم نمی تواند زیست...
"فریدون مشیری"
به یاد همه ی جان باختگان طبیعت ایران و از جمله جان باختگان اخیر در جنگل های پاوه که با دست خالی، در مرزهای مین گذاری شده، به یاری طبیعت شتافتند و جانشان را در این راه دادند.
روح ایشان و همه ی جان باختگان پیشینِ زاگرس شاد و یادشان گرامی باد!
.روستای بیاره در مرز اقلیم کوردستان عراق و روستای هانگرمله در پاوه کرمانشاه
.جاده ی پاوه به نودشه
.باینگان، پاوه
.روستای دشه، پاوه
.روستای شرکان، پاوه
آن چه در ادامه می آید، ارزیابی های شتابزده ی من درباره ی فیلم هایی ست که در چند وقت اخیر دیده ام. عنوان را که از آل احمد وام گرفته ام به این خاطر است که این خط خطی ها را فقط با تماشای یک بارِ هر فیلم نوشته ام. بدیهی ست که پس از تماشای چندباره ی هر فیلمی، بهتر می توان درباره ی آن صحبت کرد.
توصیح این که در امتیازدهی به فیلم ها، فیلم های خارجی با هم و فیلم های داخلی نیز با هم مقایسه شده ند.
٭جان دار - حسین امیری دوماری، پدرام پورامیری، ۱۳۹۸.
امتیاز: ۴ از ۵
متمرکز روی موضوع، یکدست، بازی، طراحی صحنه و ... خوب.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
٭ماجرای نیمروز: ردّ خون - محمدحسین مهدویان، ۱۳۹۷.
امتیاز: ۲/۷۵ از ۵
فیلمنامه حفره های زیادی دارد و نقطه ضعف اصلی آن است.
شخصیت جواد عزتی به عنوان کسی که در کارش حل شده است، جالب توجه است!
فیلمساز همچون نسخه ی پیشین، در فضاسازی ها موفق بوده است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
٭ شبی که ماه کامل شد - نرگس آبیار، ۱۳۹۷.
امتیاز: ۲/۷۵ از ۵
سعی کارگردان در چرخش داستانی واقعی از خشونت و ترور به داستانی عاشقانه ناکام مانده است و این بزرگ ترین ضعف فیلم است.
فیلم به لحاظ فضاسازی و بازی ها خوب و به لحاظ فیلمنامه ضعیف است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
٭ آپارتمان - بیلی وایلدر، ۱۹۶۰.
امتیاز: ۴/۵ از ۵
فیلمنامه ای منسجم با بازی های درخشان.
مفرّح.
فیلم را از هر بُعدی ببینیم یک اثر درخور و شایسته است.
یک کمدی خوب، که هنرمندانه، جدی ترین حرف ها را در قالب این ژانر بیان می کند.
شهرستان که بودیم برای خرید ماهی رفتیم یک استخر پرورش ماهی . استخر در حاشیه ی رودخانه ای پُر آب بود که از کوه های بلند دوردست سرچشمه می گرفت و زمین های روستاهای سر راهش را در مسیری طولانی آب می داد.
مدت هاست که روی سدّی کار می کنند که آبش را همین رودخانه تامین خواهد کرد.
از پل گذشتیم و به جنگل های سپیدار رفتیم. منطقه ای خوش آب و هواست و محل اتراق مردمان.
هیراد و کیان دل نمی کندند از آن جا.
محمد می گفت وقتی سد آبگیری شود، همه ی این منطقه و از جمله چند روستایش زیر آب می روند.
به نوری که از لا به لای سپیدارها می تابید فکر می کردم که روزی خاموش خواهد شد. همه ی این درخت ها، گل ها و سبزه ها زیر آب خواهند رفت.
پ.ن:
عنوان از سپهری
دراین زمانهی بیهایوهوی لالپرست
خوشا به حال کلاغان قیلوقالپرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظهی خود را
برای این همه ناباور خیالپرست
به شبنشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلالپرست
رسیدهها چه غریب و نچیده میافتند
به پای هرزهعلفهای باغ کالپرست
رسیدهام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمالِ دار برای من کمال پرست
هنوز زندهام و زنده بودنم خاریست
به تنگچشمی نامردم زوالپرست
"محمد علی بهمنی"
از مدرسه که برگشتم، هیراد را از خانه ی مادرم برداشتم و بردمش پارک. توی راه ترانه ی جورچینِ چاووشی را می خواند. گفت این ترانه را دوست دارد.
نگه داشتم و برایش دانلود کردم و با هم گوش کردیم.
به پارک که رسیدیم روی چمن ها دراز کشیدیم و ترانه را زدیم روی تکرار!
پ.ن:
بشنوید:
http://s13.picofile.com/file/8399332818/Shajaryan_mix.mp3.html
میکسی از آواز سوم از آلبوم آستان جانانِ استاد شجریان، شعر از حافظ، اصل آهنگ از زنده یاد پرویز مشکاتیان
با سجاد و محمد آمده ایم سر زمین های کشاورزی؛ در حاشیه ی جاده ای خاکی آتش به پا کرده ایم.
سمت راستمان جوی آب است و سمت چپمان پیکان پدر سجاد. صدای آب می آید. آب به تک درختی در تاریکی می رسد. آن سوی جوی آب، گشنیزها گل کرده اند.
حال خوبی ست!
آسمان پر ستاره است.
.
ساعت از سه گذشته است.
هوا سردتر شده است.
سجاد مشغول آبیاری ست. گوشی محمد می خواند.این قلیان نیم وجبی اش عجب کام می دهد!
.
ساعت پنج صبح است و داریم برمی گردیم.
وقت دور زدن تک درخت را دیدم که در واقع دو تا درخت در یک امتداد بود.
محمد تمام شب را با یک تا پیراهن و یک شلوار جافی به صبح رساند!
به سمت روستا برمی گردیم.
مدت ها بود که آسمان را به این زیبایی ندیده بودم.