-
ساز خاموش
جمعه 29 شهریور 1398 23:26
من محمدرضا شجریان فرزند ایران! صدای من بخشی از فرهنگ کهن ایران است که می خواهد یادآور بشود به مردم جهان که ما دارای چه فرهنگی بودیم. فرهنگ انسانی , فرهنگ عشق , صلح و صفا و پیامی جز دوستی , عشق و زندگی و خوشحالی در زندگی برای مردم نداریم. اگر هم گله ای می کنیم برای این است که نارسایی ها برطرف بشود و زندگی به مردم برسد....
-
فراموشی
پنجشنبه 21 شهریور 1398 05:45
عمومامه به نظرم حتی دیگر حافظه ی کوتاه مدتش هم از کار افتاده باشد، چون مطلبی را که به اش می گویی در فاصله ی کوتاهی فراموش می کند. با این که می گویند تغذیه اش بد نیست، اما لاغر شده است و بدتر این که صدایش خوب شنیده نمی شود و گاهی متوجه نمی شدم چه می گوید. شاید البته به خاطر فریادهایی باشد که هر از گاهی می کشد، مثلا...
-
دختر آبی
چهارشنبه 20 شهریور 1398 21:20
واقعا چه طور اسم ورزشگاه را آزادی گذاشته اید وقتی حداقل نیمی از مردمان این سرزمین نمی توانند مسابقه ای در آن ببینند؟!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 شهریور 1398 07:22
عکس از روز عاشورا.
-
ماه در باغ
سهشنبه 19 شهریور 1398 23:18
با محمد و سجاد در باغ هستیم؛ آفتاب که نشست محمد رفت آبیاری و سجاد رفت تا از باغ خالویش گردکان بچیند. نشسته ام روی جاجیم، کنار آتش. چای تازه دم می چسبد. در دامنه ی تپه ی بالایی چادرنشینان گوسفندهایشان را از صحرا آوردند و صدایشان دشت را پر کرد. یاد غروب های روستا افتادم... قدری بی به ر چیدیم و ریحان و بادمجان. چراغ های...
-
کیستم؟...، یک تکه تنهایی
سهشنبه 19 شهریور 1398 02:55
دیروز رفتم و عمومامه را دیدم. دیدن، چه دیدنی؟... صحبت از بردنش به آسایشگاه سالمندان کرمانشاه است. قرار شده کمیسون پزشکی او را ببیند و نظر بدهد. چیزهایی هست که نمی توان به زبان آورد چرا که واژه ای برای بیان آنها وجود ندارد اگر هم وجود داشته باشد کسی معنای آن را درک نمی کند اگر من از تو نان و آب بخواهم تو درخواست مرا...
-
تا باد ز دنیای شما، قسمتم این باد...
یکشنبه 17 شهریور 1398 09:15
این تابستان در فرهنگسرای نزدیک خانه مان چند کلاس از دانش آموزان ابتدایی دارم. پیش تر جسته و گریخته دانش آموز ابتدایی به پستم خورده بود اما تا حالا پیش نیامده بود که ریاضی ابتدایی را به این شکل و حجم تدریس کنم. دنیا و حال و هوای خودشان را دارند. اغلب با تی شرت و اِسلش سر کلاس می آیند. یکی شان که بنیامین نام دارد، امسال...
-
حسرتِ بی پایانِ یک اتفاقِ ساده...
یکشنبه 10 شهریور 1398 09:09
صبح ها حدود ۵ که هیراد را دستشویی می برم، بعدش خوابم نمی برد. سر جام غلت می زنم تا شاید دوباره چشم ها سنگین شوند. کلاس های درگیرکننده ی فرهنگسرا یک طرف، کلاس کنکور یک طرف و جا به جایی خانه هم طرف دیگر. معلوم نیست کِی، اما باید جا به جا شویم. این وسط، هیراد بیش از ما اذیت می شود؛ از این بنگاه به آن بنگاه. بار آخر روی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 شهریور 1398 15:43
یا ربّ، نظر تو برنگردد...
-
تنها صداست که می ماند...
پنجشنبه 31 مرداد 1398 10:25
"بیبی راننده ی تبهکارانی ست که هر بار با نقشه ای از جانب دکتر، دست به سرقت می زنند..." فیلم با یک شروع خیره کننده از تعقیب و گریز پلیس ها و سارقان، بیبی را به عنوان جوانی با دست فرمان عالی، به ما معرفی می کند. جزئیات داستانی اما به مرور و به کمک فلاش بک ها کاراکتر او را در ذهن مخاطب شکل می دهند، با ویژگی های...
-
یه روز همه ی پرنده ها رو آزاد می کنم!
یکشنبه 27 مرداد 1398 11:07
پس از مدت ها فرصتی پیش آمد و هیراد را آوردم پارک. پارک، سر کوچه مان است؛ کوچک و زیباست و البته عصرها پر از سروصدای بچه ها می شود. درخت های کهن اش، رنگ پاییزی گرفته اند. حالا هم آورده ام موهاش را کوتاه کنم. به اش یک آدامس بادکنکی سکه ای می دهم، از آن ها که روکش طلایی دارند. این آدامس ها را خیلی دوست دارد. می...
-
گودالی تاریک...
پنجشنبه 24 مرداد 1398 18:02
ساده زندگی کردم اما مرگم مشکوک به نظر خواهد رسید پیدایم میکنید با ناخنهایم، با موهایم و استخوان دلم که گودالی تاریک را روشن کرده است . "غلامرضا بروسان"
-
گاو!
چهارشنبه 23 مرداد 1398 16:31
جری و جو که نوازنده های تهی دستی هستند، پس از آن که شاهد قتل عامی به دست گنگسترها بوده اند، مجبور می شوند در لباسی زنانه از دستشان فرار کنند... جری: عجب پیر سگ منحرفی! جو: چی شده؟ جری: تو آسانسور نیشگونم گرفت! جو: خب حالا دستگیرت شد نصف دیگهی مردم چهجوری زندگی میکنن؟ جری: نگاه کن! من حتی خوشگل هم نیستم! جو: اهمیت...
-
آه را من به دریا آموختم...
شنبه 19 مرداد 1398 09:38
اولین دستی که خوشه اولین انگور را چید دستِ من بود! کفش، ابتکار پرسههای من بود و چتر، ابداع بیسامانیهایم! هندسه! شطرنج سکوت من بود و رنگ، تعبیر دلتنگیهایم! من اولین کسی هستم که، در دایره صدای پرندهیی بر سرگردانی خود خندیده است! من اولین سیاه مستِ زمینم! هر چرخی که میبینید، بر محور ِ شرارههای شور عشق من میچرخد!...
-
سرگشتگی
چهارشنبه 16 مرداد 1398 07:10
دوباره من و این باد صبحگاهی دم مدرسه! رفتم توی کشتزار؛ یونجه کاشته اند. بگی نگی هوای سردی ست. چه خوب که موسیقی هست! صبح زود، هیراد را که می خواستم ببرم خانه ی مادرم، بیدار بود. پرسید:"چرا آدم های ماقبل تاریخ از تاریکی می ترسیدن؟" گفتم:"چون دنیاشون خیلی محدود بود." بعد در تمام راه تا مدرسه به این...
-
کیف صورتی کوچک
یکشنبه 13 مرداد 1398 09:09
یک مرد افغان هست که هر یکشنبه می آید و آپارتمانمان را نظافت می کند. بیش از یک ماه بود که خبری ازش نبود تا هفته ی پیش که آمد. در مدتی که نبود از همسایه ی طبقه ی اول احوالش را گرفتم که گفت بچه اش بیمارستان است و او باید مراقبش باشد. به گمانم منظورش همان دخترکی ست که باهاش می آید، با موهای بلند و چشمانی قشنگ و نگاهی...
-
سیراب کردن لب تشنه یی
چهارشنبه 9 مرداد 1398 09:18
ای کاش آب بودم نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را یا نشای سست کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن یا به سیراب کردن لب تشنه یی رضایت خاطری احساس کردن "احمد شاملو" با همه ی رنج هایی که در معلمی می کشم اما خوشحالم که حداقل گامی هرچند کوچک در راه آگاهی فرزندان سرزمینم برمی دارم؛ که شاید جرقه ای در ذهنشان بزند، که به...
-
دره های نیم خفته
دوشنبه 7 مرداد 1398 06:55
تنها در حیاط مدرسه، توی ماشین نشسته ام؛ هنوز از بچه ها خبری نیست. داشتم مسخ فرهاد را گوش می کردم که رسیدم و پیشتر، در اتوبان، آداجیوی آلبینونی را. در تمام راه باد می آمد و این آهنگ عجیب به دل جاده می نشست. حیاط مدرسه را باد برداشته است... آرام می راندم امروز. به در مدرسه که رسیدم و آن سوی پرچین، کشتزار را دیدم، انگار...
-
احتضار
سهشنبه 1 مرداد 1398 10:33
پدرم پنجشنبه شب گذشته آمد به دیدن عمومامه. روز جمعه با پدرم، عموحسن، عمه طاووس و خیلی های دیگر جمع شدیم خانه ی عمومامه. بی صدا، سر جایش دراز کشیده بود. تشکچه و لباسش را عوض کرده بودند. انگار دهانش قدری کج شده بود. عمه دستش را گرفته بود و هر از گاهی آرام گریه می کرد. من طرف دیگرش نشسته بودم و به صورتش نگاه می کردم. مثل...
-
ساعت دیواری...
جمعه 28 تیر 1398 01:27
پیش از ظهر رفتم دیدن عمومامه. اصغر، پسر زن عمو کوکب کلید را آورد و با چندتا از بچه ها رفتیم داخل. روی تشکچه ای، به بغل دراز کشیده بود. وسط تشکچه را خیس کرده بود. هیچ واکنشی از آمدنمان ازش ندیدم. اصغر به اش گفت که من آمده ام؛ شروع کرد به گریستن. خودم را کنترل کردم. چندتا پتو که معلوم بود تازه شسته شده اند در حیاط خلوت...
-
میراث دار تنبور...
پنجشنبه 27 تیر 1398 10:34
استاد طاهر یارویسی از موسیقی دانان برجسته ی مقامی و از بزرگان نوازندگی تنبور، درگذشت. استاد از یارسان های منطقه ی دالاهو بود؛ منطقه ای که تنبور برایشان از تقدس خاصی برخوردار است و تا حد زیادی توانسته اند مقام های کهن موسیقایی را به همان شکل گذشته، در خود نگه دارند. از ده سالگی تنبور می نواخت و نزد استادان برجسته ی آن...
-
کشف بی پایان دریا...
سهشنبه 25 تیر 1398 17:52
در ازدحام این همه ظلمت بی عصا چراغ را هم از من گرفته اند اما من دیوار به دیوار از لمس معطر ماه به سایه روشن خانه باز خواهم گشت پس زنده باد امید در تکلم کورباش کلمات چشم های خسته مرا از من گرفته اند اما من اشاره به اشاره از حیرت بی باور شب به تشخیص روشن روز خواهم رسید پس زنده باد امید در تحمل بی تاب تشنگی میل به طعم...
-
فراز
پنجشنبه 20 تیر 1398 18:00
سنگ از سنگ جرقه از جرقه آتش از آتش فراز میآید انسان از فروافتادن پیاپی. "محمدعلی سپانلو" این تابستان با بچه های تجربی و انسانی کلاس کنکور دارم. اتفاقی که برای نخستین بار در این مدرسه می افتد. تعدادشان زیاد نیست و تجربی ها بیشترند. تقریبا نصفشان سر کار می روند و به همین خاطر کلاس از هفت صبح شروع می شود که...
-
آه، ای صدای زندانی...
یکشنبه 16 تیر 1398 12:39
آه، ای صدای زندانی آیا شکوه یأس تو هرگز از هیچ سوی این شب منفور نقبی به سوی نور نخواهد زد؟ آه، ای صدای زندانی ای آخرین صدای صداها... "فروغ فرخ زاد" پ.ن: بشنوید: http://s8.picofile.com/file /8365893318/07 _Karen_Homayoun_Far_ Hich .mp3. html هیچ؛ موسیقی بی کلام از کارن همایون فر
-
عشق، کاغذ و مداد رنگی
پنجشنبه 13 تیر 1398 08:43
دوشنبه ی پیش رفتم به مدرسه ای که در آن برای بچه های محروم کلاس های تابستانی رایگان برگزار کرده اند. مدرسه که نوساز است و یک خیّر آن را ساخته است، در ابتدای روستایی به نام کیکاوَر قرار دارد که محلی ها به آن کیکاوور می گویند. دم ظهر از جاده ی رباط کریم - شهریار به آن رسیدم. داشتند جاده ی باریک روستا را تعمیر می کردند و...
-
لیوانی آبِ خنک...
سهشنبه 11 تیر 1398 17:57
عروسی پیمان هم به خوشی تمام شد. وقتی با ساقدوش هاش وارد سالن شد و یکی یکی با مهمان ها دست داد یا روبوسی کرد، بغضم گرفت. انگار تصویرهایی از گذشته تا حال پیش چشمم به سرعت مرور شد. شب خوبی بود؛ پیمان پرانرژی و شاداب بود و بچه ها از عادل و یوسف و رحمان و رامین و بقیه، سنگ تمام گذاشتند و لحظه های قشنگی شکل گرفت. خانواده ی...
-
عروسی پیمان
یکشنبه 9 تیر 1398 15:26
امشب عروسی پیمان، پسر بزرگ داداش ایرج است. به اش گفتم باورم نمی شود دارد عروسی می کند. گفتم تولدش خیلی خوب یادم هست که در بهمن ماه بود... خه نه بندان (حنابندان) را خانواده ی عروس که از اقوام نزدیک اند، دو شب پیش در شهرستان گرفته بودند؛ البته که آن جا حال و هوای خودش را دارد. دیروز عصر چند ساعت با یوسف و عادل مشغول...
-
یکی از معجزات خداوند
پنجشنبه 6 تیر 1398 08:41
∆ داخلی - بلوک E- شب جان کافی آرام در سلولش نشسته، یک شب تاب به تنهایی دور انگشتش می چرخد. پل و افرادش می آیند.حشره ای پرواز می کند و از پنجره ی کوچک سلول کافی خارج می شود. کافی : سلام رئیس. پل : سلام جان. بروتال قفل درِ سلول را باز می کند. پل داخل می شود. پل : فکر کنم بدونی برای چی اومدیم. دو روز دیگه است. برای شام...
-
Sweet Dreams
دوشنبه 3 تیر 1398 14:40
دوست قدیمی ام داوود تماس گرفت و گفت که به همراه جمعی از معلم ها قرار است در یکی از منطقه های محروم حوالی رباط کریم کلاس تابستانی برگزار کنند. کلاس ها که در ماه های تیر و مرداد و ۸ جلسه برگزار خواهد شد، شامل ریاضی، زبان و عربی و در کنار آن ها فوق برنامه های تئاتر و نقاشی و نمایش فیلم خواهد بود. موسسه ی خیریه ای هم در...
-
برای بهترین ها دعا کن اما برای بدترین ها آماده باش...
جمعه 31 خرداد 1398 03:16
با محمد که از شهرستان آمده است، رفتیم ملاقات دایی محمد کریم اش که در بیمارستان بستری ست. سرطان خون دارد و باید عمل شود، اما پلاکت خونش پایین است و ثبات هم نشان نمی دهد. دکترها گفته اند باید پلاکت خونش بالا برود و حداقل تا مدتی پایین نیاید تا بتوانند عملش کنند. دایی روحیه ی خوبی داشت. نشسته بود و یک بند حرف می زد. جای...