در روستای پدری، انگور جایگاه ویژه ای داشت و میوه ی غالب باغ های روستا بود. از وقتی انگور می رسید، هر روز انگور می خوردیم. به روشی سنتی که به آن اوینگ ناخته ن می گفتند، برای شب چله هم انگور نگه می داشتند؛ انگورها را به بندهای محکم و بلند می بستند و بندها را در اتاقی که معمولا خنک تر از بقیه ی اتاق ها بود، از سقف آویزان می کردند.
انگور میوه ای در دسترس و ارزان بود؛ آن ها که باغ نداشتند، باغی را اجاره می کردند یا از همسایه ها انگور می خریدند.
اواسط دهه ی شصت، ما هم صاحب باغ شدیم. پدرم در جایی که به آن جوونام حه د می گفتند و باغ های انگورش معروف بود، باغی را به مبلغ هشتاد و دو هزار تومان خرید که برای آن زمان پول زیادی بود. جوونام حد آب فراوانی داشت و اصطلاحا به ر ئه فتو یا آفتاب خور بود. باغ سیزده کرت انگور داشت؛ مرز شمالی اش جوی پر آبی جریان داشت که کنار راه باغی بود و درخت های سپیدار قشنگی داشت و در مرز غربی هم به ردیف، درختان شلیل شمس قطار شده بودند.
پدرم بوته های اولین کرت را کند و آنجا را صاف کرد و کپری برای باغ ساخت و چند نهال مرغوب سیب کنار سپیدارها کاشت.
انگورهای باغ همه از نوع فخری بودند، به جز یکی دو بوته که به آن ها سیر گه زنه می گفتند؛ انگورهای بنفش تیره ای که نامرغوب تر به حساب می آمدند و معمولا برای شیره ی انگور استفاده می شدند.
فخری ها درشت و بسیار شیرین بودند. همین طور شلیل ها که درخت هایشان آن قدر بار می گرفت که پدرم از آن ها در دکانش هم به قرار کیلویی هفت، هشت تومان می فروخت. هروقت هم می رفتیم خانه ی پریوش در شهر، با خودمان برای او و اقوام انگور و شلیل می بردیم.
داداش ایرج با خوشه ای فخری در دستش، جلوی کپر
باغ ما یک ساعت آب داشت که از همان جوی بالاسرش تامین می شد که نیم ساعتش برای باغ کافی بود، طوری که پدرم مدتی بعد نیم ساعت دیگر را به رایگان به باغ یکی از دوستانش که آن موقع شرایط مالی خوبی نداشتند بخشید.
تقریبا هر روز می رفتیم باغ؛ پدرم بسیار به باغ می رسید. من و برادرم مسعود در کپر مجسمه های کوچک گلی می ساختیم و جلوی آفتاب خشکشان می کردیم. گاهی هم که با مادرم می رفتیم باغ، فرغونی را پر از انگور و شلیل می کرد و تا به روستا برسیم، به هرکسی می رسید از آنها می بخشید. یادم می آید که یک بار پسر خاله اش را بین راه دیدیم که گفت جامه ات را پیش بیار؛ دو طرف لباسم را گرفتم و بالا آوردم و تقریبا تا نزدیک گردنم گردکان به ام داد!
باغ را تا وقتی که کوچ کردیم شهر داشتیم. آخرین بار در مراسم ختم عمومامه، پدرم از پسر همسایه باغمان احوال باغ را گرفت و او گفت آب ها که کم شده اند، اما درخت های سیبش کهن شده اند و شاخه هایشان به زمین رسیده است.
پ.ن:
شب در قُرُق سگهاست
با این همه
تاک های ماه
در تاریکی نیز
رو به انگور می خزند .
«حسین منزوی»
«افشین یداللهی»
پ.ن:
عنوان از شاملو
ای واژه خجسته آزادی!
با این همه خطا
با این همه شکست که ماراست
آیا به عمر من تو تولد خواهی یافت؟
خواهی شکفت ای گل پنهان
خواهی نشست آیا روزی به شعر من؟
آیا تو پا به پای فرزندانم
رشد خواهی داشت؟
ای دانهی نهفته ، آیا درخت تو
روزی در این کویر به ما چتر می زند؟
«سیاوش کسرایی»
پ.ن:
بشنوید؛
https://s31.picofile.com/file/8467816184/
Daal_Band_Fasle_Akhar_320.mp3.html
ترانه فصل آخر از دال بند
*افسانه های گمشده، با مگان فاکس [مستند]، جافری دنیلز، ۲۰۱۸
امتیاز: ۳/۵ از ۵
در این سری مستند، هر بار مخاطب با مگان فاکس همراه می شود تا درباره ی موضوعی تاریخی به جست و جوی تازه ای بپردازد... .
در قسمت نخست از فصل اول، به این موضوع پرداخته می شود که آیا در بین جنگجویان وایکینگ، جنگجویان زن هم بوده اند؟ در قسمت دوم درباره ی ماهیت «استون هنج»، در قسمت سوم به پیشینه ی قاره ی آمریکا و در قسمت چهارم به اینکه آیا جنگ تروا واقعا اتفاق افتاده است یا نه پرداخته می شود. این ها موضوعات تازه و جذابی هستند و این از نکات مثبت این سری مستند است. مثلا با گذشت سال ها، هنوز ما به درستی نمی دانیم که بنای استون هنج، چگونه بنایی ست؟ در کتاب های تاریخ هنر، بعضی آن را محل عبادت و بعضی مکانی مرتبط با ستاره شناسی گفته اند. اما به طور قطع علت بنای آن روشن نیست.
همراهی مگان فاکس به عنوان هنرپیشه ای هالیوودی، حداقل این مزیت را دارد که او می تواند به جاهایی سرک بکشد که برای هرکسی امکان پذیر نیست!
مستند همچنین در ردیابی هایش، علاوه بر علوم شناخته شده، گاه از علوم غریبه هم بهره می برد. مثلا مگان فاکس در مراسم کولی ها یا سرخپوست های محلی شرکت می کند؛ با اینکه ما طبیعتا برای باور کردن چیزی، به استدلال های منطقی رجوع می کنیم، اما باید بپذیریم که شناخت ما از هستی بسیار ناچیز است و توجه به متافیزیک، حداقل می تواند مسیرهای تازه ای را برای شناخت ناشناخته ها به روی ما باز کند.
اما ضعف اصلی این سری مستند، دقیقا از شیوه ی استدلال کردن های آن است. برای یقین پیدا کردن، استدلال ها باید از نوع استنتاجی باشند؛ یعنی درک یک مفهوم کلی بر اساس مفاهیمی باشد که درستی آن ها را پیش تر پذیرفته باشیم. اما حتی گاه از استدلال استقرایی هم بهره نمی برد که در آن، براساس مجموعه ای از یافته ها، یک نتیجه گیری به دست آید. مثلا صرفا از دلایلی که یک کارشناس درباره ی موضوعی بیان می کند، نمی توانیم یک نتیجه ی کلی بگیریم، به ویژه آن که موضوع انتخابی، یک موضوع چالشی باشد. این ضعف به ویژه در قسمت چهارم که درباره ی جنگ ترواست دیده می شود؛ آیا به خاطر پیدا کردن چند تکه سرنیزه، می توان استدلال کرد که در ناحیه ای، جنگ رخ داده است؟!
با این حال، مستند موفق می شود درهای تازه ای به افق هایی پنهان بگشاید و از آنجا که محصول یک شبکه ی تلویزیونی آمریکایی ست (شبکه ی تراول)، پس شیوه ی پرداختن به موضوعات، هم به لحاظ کارگردانی و هم مونتاژ و موسیقی، به اندازه ای جذابیت دارد که هر مخاطبی را با هر سن و سالی، با خودش همراه کند.
ای کاش میشد بدانیم
ناگه غروب کدامین ستاره
ژرفای شب را چنین بیش کرده ست؟«مهدی اخوان ثالث»
پ.ن:
تصویر، نمایی از فیلم «زیر آسمان برلین»؛ ویم وندرس، ۱۹۸۷
اوایل دهه ی هشتاد بود و دوره ی دانشجویی؛ برای تدریس راهم به خانه ای حوالی پل سید خندان افتاد. خانه ی سه بر بزرگی بود که دو طبقه و حیاط بزرگی داشت. در طبقه ی اولش پیرمرد و پیرزنی زندگی می کردند و در طبقه ی دوم دامادشان که در همان گفت و گوی کوتاهی که با او داشتم، فهمیدم که فقط به خاطر مال و اموال با دختر این خانواده وصلت کرده است.
پیرمرد گوشش سنگین بود و پیرزن ابتدای آلزایمرش بود. دم ظهر که دور و برم خلوت شد، کمی در سالن پذیرایی قدم زدم و نگاه دقیق تری به خانه انداختم؛ وسایل زیبایی داشت و یک تابلو، که توجهم را جلب کرد. تابلو امضای «سهراب سپهری» را داشت. آن روزها که درباره ی سپهری مطالعه داشتم، امضایش را خوب می شناختم. دیدن آن تابلو در آنجا برایم شعفی همراه با شگفتی داشت. اصلا انتظار چنین چیزی را نداشتم و تقریبا تمام زمان استراحتم به تماشای تابلو گذشت.
پ.ن.ها:
* عنوان از سپهری
*طی سال های اخیر، تابلوهای سپهری در حراجی ها چه در داخل و چه در خارج از ایران با استقبال خوبی رو به رو شده اند و قیمت هایشان روند رو به رشدی را تجربه کرده اند؛ تابلویی که می بینید در حراجی تهران به تاریخ ۳۰ تیر امسال به قیمت ۲۱٫۳۰۰٫۰۰۰٫۰۰۰ تومان چکش خورد که بالاترین قیمت برای یک تابلوی او و البته بالاترین قیمت فروش در حراجی تهران بوده است.
* چند سال پیش که گذرم به سیدخندان افتاد، جای آن خانه یک برج بزرگ ساخته شده بود.
امروز در جلسه ی آنلاینی با عنوان «هستی شناسی سینما» که از طرف انجمن علمی فلسفه دانشگاه برگزار شده بود شرکت کردم؛ مدرس آقای فرنام مرادی نژاد بودند.
اوایل جلسه مباحث خیلی تخصصی بود و کمتر ارتباط گرفتم، اما بخش پایانی که به پدیدارشناسی می پرداخت، جذابیت تازه ای برایم پیدا کرد و آن آشنایی با یک نام بود؛ موریس مرلو پونتی.
این نام را حدود سیزده سال پیش در کتاب «تئوری های اساسی فیلم» دادلی اندرو دیده بودم، اما از آنجا که کتاب را برای کنکور ارشد سینما می خواندم و جزو مباحث پایانی کتاب بود که بهش نرسیدم، همان طور ناخوانده ماند تا امروز...
حداقل مزیت این جلسه، آشنایی با مرلوپونتی و همفکرانش همچون اژل و ایفره بود که درهای تازه ای به روی مباحث سینما گشودند. «ایشان عقیده داشتند که غالب مطالعات هنری، قوانینی از زبان شناسی، نشانه شناسی، روان شناسی و جامعه شناسی را بر کار هنری تحمیل کرده اند و می خواهند موارد استفاده ی آن ها را در زندگی کشف کنند، در حالی که از مطالعه ی خود زندگی غفلت کرده اند. اثر هنری چیزی اثیری ست که تنها برای تجربه شدن آفریده شده است.»
«مرلوپونتی هنر را فعالیتی اولیه و گونه ای شناخت طبیعی، بی واسطه و حسی از زندگی می داند.»
شنیدن این واژگان، حال مرا عوض کرد و جسم و روح خسته ام را طراوت بخشید.
«در فرهنگ امروز، تمایل بر این است که آگاهی از عمل، جایگزین اصل عمل شود.»
«بشر از طریق هنر به جهان دعوت می شود»...
پ.ن.:
* بخش های نقل قول شده، از بخش پایانی کتاب «تئوری های اساسی» فیلم است که مشخصات آن به صورت زیر است:
تئوری های اساسی فیلم، دادلی اندرو، ترجمه مسعود مدنی، انتشارات رهروان پویش، چاپ نخست: ۱۳۸۷.
* تصویر، پوستر ،«از نفس افتاده»؛ ژان لوک گدار، ۱۹۶۰.
خانه ی داداش سیروس هستیم؛ نذری دارند.
این نذری باعث شده که دور هم جمع شویم و آن هایی را ببینیم که مدت هاست ندیده ایم؛ یکی مثل پسرعمه ام قدرت.
با اینکه تاریخ تولدهای من و قدرت در شناسنامه مثل هم نیست، اما در یک شب به دنیا آمده ایم! او سر شب و من دم صبح.
وقتی تکاور ارتش شد، سرحال و قبراق بود. ازدواج کرد. با برادرش در تهران شرکتی خدماتی راه انداخته بودند. با لباس تکاوری و پیکان سپیدی که تازه خریده بود رفته بود روستا به مادرش سر بزند. من دانشجو بودم. مدتی بعد خبردار شدیم که در بیمارستان ارتش بستری شده است. دکترها گفته بودند تومور مغزی دارد. مادرم گفت نباید می رفت روستا...
روز عمل، با ابوذر رفتیم بیمارستان و بعدا رفتیم ملاقاتش. شوخی می کرد و سر به سر بقیه می گذاشت.
طی سال های بعد قدرت دوباره و دوباره عمل کرد و هربار از حجم شوخی ها و خنده های پیش و پس از عملش کم شد.
امشب که دیدمش، دراز کشیده بود؛ پنجه ی پاهایش را کشیده بود سمت جلو، پاهایی که مدت هاست هیچ حسی ندارند. سرش به سمت یکی از شانه های لاغرش کج شده بود.
کنارش نشستم. دستم را گرفت و سفت فشار داد. خواهرش داشت بهش شام می داد. هربار سر قدرت را با دست بالا می گرفت و قاشقی غذا در دهانش می گذاشت. خواهرش بغض داشت. یک بار که به شوخی بهش گفت تندتر غذا بخورد، قدرت دستش را بالا آورد، خواهرش گفت:« عصبانی که می شود این کار را می کند.»
موهای سرش کم پشت شده بود. گفتم:« بزنم به تخته، موهات هنوز سپید نشده.»
جلوی خودم را گرفته بودم که ناراحتی ام را بیرون نریزم. به چشمانش نگاه کردم و گفتم :«یادت می آید؟»
و بقیه ی حرف هایم را در حالی که به چشم هایش نگاه می کردم در دلم گفتم...
«یادت می آید از درخت های گردکان بالا می رفتیم؟ شاخه ها را یکی در میان بالا می رفتی. یادت می آید پروانه ها را دنبال می کردیم؟...»
برادرش حجت آمد و طرف دیگر نشست. با او و ابوذر خاطرات زیادی دارند. وقتی حجت از خاطراتشان می گفت، می خندید و صدای خفیفی از گلویش خارج می شد.
سه نفری کلی خندیدیم... .
جهان را بنگر سراسر
که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
از خویش بیگانه است
و ما را بنگر
بیدار
که هشیواران غم خویشیم
خشمآگین و پرخاشگر
از اندوه تلخ خویش پاسداری میکنیم
نگهبان عبوس رنج خویشیم
تا از قاب سیاه وظیفهای که بر گرد آن کشیدهایم
خطا نکند
و جهان را بنگر
جهان را
در رخوت معصومانهی خوابش
که از خویش چه بیگانه است!
ماه میگذرد در انتهای مدار سردش
ما ماندهایم و روز نمیآید!
«احمد شاملو»
سربازان یک چشم - مارلون براندو، ۱۹۶۱
امتیاز: ۳/۲۵ از ۵
ریو و داد که پس از سرقت از بانک توسط ماموران تعقیب می شوند، در جایی پناه می گیرند. ریو می ماند تا داد برای فرار، اسب تازه نفس بیاورد...
فیلمی در ژانر وسترن، به کارگردانی و بازی مارلون براندو.
انتخاب بازیگران برای نقش ها به جاست و در مجموع، فیلم بازی های خوبی دارد؛ در این میان بازی کارل مادن در نقش مکمل، عالی ست و با وجود ضعف های فیلم، یک کاراکتر منفی قدرتمند شکل می گیرد.معصومیت پینا پلیسر جوان هم در نقش دختری که به ریو (مارلون براندو) دل می بازد، به جان فیلم نشسته است.
فیلمنامه اگرچه به جزئیات و پرداخت شخصیت ها کم توجه است، اما داستانی جذاب دارد.
پ.ن:
٭ پینا پلیسر وقتی فقط سی سال داشت، پس از مصرف مقدار زیادی قرص خواب آور، در خواب درگذشت.
٭ در کمتر فیلم وسترنی می توان دریا را دید، در این جا اما دریا دیده می شود و این از جذابیت های فیلم است!
٭ من نسخه ی دوبله ی فیلم را تماشا کردم که به نظرم دوبله ای درخشان دارد.
پینوکیو - رابرت زمکیس، ۲۰۲۲
امتیاز: ۲/۷۵ از ۵
پدر ژپتو که یک نجار پیر تنهاست، عروسکی چوبی می سازد و نام آن را پینوکیو می گذارد....
زمکیس زمان داستان را تغییر داده است، دو رگه ها را هم به فضای داستان اضافه کرده است و تغییراتی در داستان و فضاسازی ها داده است؛ طراحی کاراکترها جذاب است؛ همین طور کلبه ی پدر ژپتو که در آن ساعت کوکی ها برگرفته از کاراکترهای کارتون های قدیمی والت دیسنی هستند.
با این همه، پینوکیوی زمکیس فاقد آن روحی ست که در داستان کارلو کولودی جاری ست؛ ویژگی های کاراکتری که کولودی برایش تعریف کرده کجاست و به چه کار آمده است؟ حتی از دماغ چوبی اش که از نشانه های برجسته ی اوست و دراز شدن آن نشانه ی دروغگویی ست، به شکل ضعیف و -به نظرم- نادرستی استفاده شده است. این پینوکیو، اساساً بچه ی بدی نیست، پس جایی هم برای تغییر و تحولش باقی نمی ماند!
فیلم شروع ضعیفی دارد و برخلاف داستان اصلی، از کاراکترهایی که دارد، استفاده ی درستی نمی کند. در نهایت، تلاش زمکیس در خلق پینوکیویی نو، تنها به جلوه های بصری جذاب خلاصه می شود.
پ.ن:
کتاب پینوکیو را حدود سال ۶۸ خواندم؛ پدرم که در تهران کار می کرد آن را به همراه چند کتاب دیگر (مثل الماس جنوب ژول ورن) برایم آورد. جلدی سخت داشت و برای تصاویرش از انیمیشن معروف ژاپنی اش استفاده شده بود. یادش بخیر!
دسته دختران - منیر قیدی، ۱۳۹۹
امتیاز: ۲/۷۵ از ۵
خرمشهر، روزهای نخستین جنگ؛ تعدادی از زنان، پا به پای مردان در برابر اشغال خرمشهر مقاومت می کنند...
پرداختن به نقش دسته ای از زنان که نه در پشت جبهه، بلکه در خط نخست نبرد با دشمن قرار می گیرند، به تنهایی در سینمای ما جذاب و تازه است؛ اما متاسفانه فیلم بین نگاه واقعگرایانه و نگاه قهرمانانه به کاراکترها معلق است و تکلیفش با خودش روشن نیست. فیلمنامه چفت و بست ندارد و موقعیت ها به درستی در آن شرح داده نمی شود. ضعف شخصیت پردازی، مهم ترین ضعف فیلمنامه است- به نظرم کاراکتر فرشته حسینی در این بین، پخته تر و بازی او به نقشش نزدیکتر است. ضعف صدابرداری سر صحنه هم باعث شده است در جاهایی دیالوگ ها به سختی شنیده شوند.
با این حال، فیلم موفق می شود به کمک فیلمبرداری، موسیقی و جلوه های ویژه میدانی خوبش، تلخی جنگ را به مذاق مخاطب بنشاند. فیلم هرچه پیش می رود، روان تر می شود.
پ.ن:
فیلم یک ویژگی خاص هم دارد؛ هرچند به شکل جزئی -و نه در بطن داستان- به سهم بزرگ ارتش در دفاع از خرمشهر به عنوان یکی از مهم ترین نیروهای دلاورِ درگیر در جنگ می پردازد؛ ویژگی ای که متاسفانه در بسیاری از فیلم هایی که درباره ی اشغال خرمشهر ساخته شده اند، غایب است.
......
٭٭ در امتیاز دادن به فیلم ها، فیلم های ایرانی در دسته ی فیلم های ایرانی و فیلم های خارجی در دسته ی فیلم های خارجی امتیاز می گیرند.
+ یادش گرامی!
در پناه بلوط [مستند] - مهدی نورمحمدی، ۱۳۹۲
امتیاز: ۴/۵ از ۵.
فیلم به زندگی سنجاب ایرانی در کوه های زاگرس می پردازد...
لوکیشن فیلم جنگل های زاگرس است، جایی که محل زیست سنجاب ایرانی (سنجاب زاگرس) است. فیلم بدون نریشن روایت می شود و تنها گاهی از نوشته های کوتاهی مانند اسامی استفاده می کند. روایتی گرم که همذات پنداری مخاطب را در پی دارد، به همراه یک کارگردانی حرفه ای، هم مخاطب را با این گونه ی زیبا آشنا می کند و هم او را نسبت به حفظ آن آگاه می کند، چرا که سنجاب ایرانی گونه ای در معرض انقراض است. شناخت خوبی که فیلم از سنجاب ایرانی می دهد، نشان دهنده ی کار پژوهشی قوی گروه سازندگان آن است.
در پناه بلوط، مستندی بومی اما در سطح جهانی ست.
پ.ن. ها:
٭مهمترین عاملی که سنجاب ایرانی را در معرض انقراض قرار داده است، انسان ها هستند؛ شکار بی رویه، بریدن درختان و آتش سوزی های گسترده و پی در پیِ جنگل های زاگرس، هر روز از تعداد آن ها می کاهد. این در حالی ست که وجود آن ها برای دوام این جنگل ها ضروری ست؛ جنگل هایی که سرچشمه ی پر آب ترین رودخانه های ایران هستند و تامین کننده ی نزدیک به نیمی از آب ایران.
٭در منطقه ی بلوچستان هم سنجابی زندگی می کند به نام سنجاب بلوچی یا نخلی که اتفاقا محلی ها برخورد خیلی خوبی با آن دارند، چرا که عقیده دارند در دفع آفات کشاورزی به آن ها کمک می کند.
کتاب سبز - پیتر فارلی، ۲۰۱۸
امتیاز: ۴/۲۵ از ۵
تونی که به تازگی کارش را به عنوان دربان یک بار از دست داده است، به استخدام یک نوازنده ی سیاهپوست در می آید تا راننده ی او در تور کنسرت جنوب آمریکایش باشد...
داستان در دهه ی پر آشوب ۶۰ میلادی می گذرد و مسائل نژادپرستی در آن دوره را برجسته می کند. فیلم در این راه از طنز ظریفی هم بهره می گیرد که باعث قوّت آن شده است. بازی ویگو مورتنسن برای درآوردن لحن فیلم، تعیین کننده است. هنر( و در اینجا موسیقی)، محملی می شود برای شکستن مرزها و رنگ ها.
در سکانس پایانی و در خانه ی تونی، می بینیم که او به حداقلی -و شاید بیشتر- تشرّف رسیده است.
فیلم ارزش مطالعات اجتماعی دارد.
جنگل تخته سیاه - ریچارد بروکس، ۱۹۵۵
امتیاز: ۳/۷۵ از ۵
ریچارد دَدیِر در نخستین تجربه ی معلمی اش، وارد مدرسه ای با دانش آموزان بزهکار می شود...
تصویری از خشونت و ناهنجاری در مدرسه ای آمریکایی و ناتوانی سیستم آموزشی در بازدهی مطلوب. همزمان، فیلم به معلم های مدرسه هم می پردازد. گلن فورد در نقش معلم عالی ست و سیدنی پواتیه ی جوان در نخستین نقش آفرینی سینمایی اش می درخشد و کاراکترش به عنوان نخستین ستاره ی سیاه پوست سینما را پی می ریزد.
فیلم ارزش مطالعات اجتماعی دارد.
پ.ن. ها:
٭ گفته می شود که این، نخستین فیلمی ست که در موسیقی متنش از موسیقی راک استفاده شده است.
٭ این فیلم به نام "جنگل مدرسه" هم شناخته می شود.
چند وقت پیش برادرم ابراهیم کتابی با عنوان "خاستگاه اجتماعی هنرها" به ام هدیه داد؛ چاپ پیش از انقلاب، نو و کمیاب. کتابی با ارزش که خوب می دانست بسیار به کارم خواهد آمد. پیش تر هم کتابی درباره ی صنایع دستی گیلان به ام هدیه داد، که آن هم کتاب خوبی ست.
علاوه بر این، در ایام نمایشگاه کتاب هم، پس از مدت ها توانستم تعدادی کتاب به کتابخانه ام اضافه کنم که عمدتا در موضوع هنر هستند. حالا کتاب های خوبم به مراتب بیش از پیش اند و من لحظه شماری می کنم برای خواندنشان.
البته همین خریدها باعث شد جابه جایی هایی در قفسه ها داشته باشم. مجبور شدم کتاب هایی را پشت قرار دهم تا کتاب های نو، جا شوند.
پ.ن:
کتاب "خاستگاه اجتماعی هنرها"، چاپ فرهنگسرای نیاوران است؛ الان فرهنگسراهای ما دقیقا چه می کنند؟
در آخرین روز مراقبتم در مدرسه، بچه ها امتحان نگارش داشتند. من مراقب بچه های پایه های هفتم و هشتم بودم؛ آخرین امتحانشان بود.
انشا، درس محبوب من در دوران مدرسه بود و انشا نوشتن را بسیار دوست داشتم و خوشبختانه به جز یک سال، همیشه معلم های ادبیات خوبی داشتم. در دوران دانشجویی هم که تک درسی به نام ادبیات عمومی داشتیم، استادمان به جای پرداختن به قواعد و دستورها، توجهش را معطوف به نوشتن کرده بود و طی یک ترم، کلی نوشتیم و خواندیم. مثلا می گفت خودتان را جای حیوانی بگذارید و از زبان او بنویسید، یا درباره ی موضوعی گزارش تهیه کنید و از این دست نوشتن ها. بسیار کلاس خوبی بود و باعث آشنا شدنمان با دوستان خوبی هم شد.
اما در واقع هم برای بچه ها و هم معلم ها، نگارش، درسی آسان شمرده می شود که کسی سر جلسه ی امتحانش پرسشی ندارد و امتحان زود تمام می شود و همه می توانند زودتر از باقی امتحان ها سالن امتحان را ترک کنند. معلم ها یا معاونین هم اغلب بچه ها را تشویق می کنند که سالن را زودتر ترک کنند.
امروز یکی از پرسش ها این بود که"آقا، چند خط بنویسیم؟"
و یکی از معلم ها پاسخ داد:" هرچقدر خواستی بنویس، مگه کسی هم می خونه؟"
این طوری بود که وقتی به بچه ها گفتم: "من تا آخر وقت امتحان هستم، نگران نباشید." تعجب را می شد در قیافه های تعدادی شان دید!
بچه های هفتم به خصوص، انگار بار اولشان بود که امتحان نگارش می دهند؛ پیدا بود که آشنایی ای ندارند. قدری که از امتحان گذشت، شروع کردم به صحبت کردن درباره ی نوشتن و پیشنهادهایی دادم.
گفتم:"موضوعی را انتخاب کنید که دوستش دارید. به نمره فکر نکنید؛ از نوشتن لذت ببرید."
بچه ها پرسش هایی کردند و پاسخ دادم.
لا به لای حرف هایم این را هم گفتم که:" شاید از بین شما در آینده نویسنده هایی هم داشته باشیم."
تاثیر این جمله را به سرعت دیدم؛ جنس پرسش بچه ها تغییر کرد و به چگونه نوشتن معطوف شد.
گفتم:"از احساساتتان بنویسید؛ خودتان نسبت به موضوع چه حسی دارید؟... خودسانسوری نکنید. حرفتان را راحت بزنید."
این ها را که گفتم، یکی از همکارانمان که دکترای ادبیات دارد، پیش آمد و وسط راهرو ایستاد و درباره ی ویژگی های یک نوشته صحبت کرد؛ خیلی خوب بود. همه انرژی گرفتیم.
بعد از امتحان که باهاش هم صحبت شدم، به نکته ی درستی اشاره کرد:"دایره ی واژگان این بچه ها کوچک است."
بله، و برای گسترش آن، باید کتاب بخوانند.
مدت هاست این فکر به سرم زده که کتابخانه ای برای مدرسه راه اندازی کنیم؛ کتابخانه ای با کتاب های خوب و امور برنامه ریزی شده. کار ساده ای نیست، اما انجامش خواهیم داد.
پ.ن.ها:
٭عنوان، یکی از موضوعات انشای امروز.
٭ تصویر از نسخه ی خطی گلستان سعدی، با موضوع "شب نشینی سعدی با دوستان" آنجا که سعدی از نگارش گلستان می گوید. (محصول کارگاه بایسنقر میرزا در هرات با آبرنگ و گواش، زر و سیم، بر روی کاغذ، به تاریخ ۸۰۶ ه.خ. کتابخانه چستر بیتی، دوبلین ایرلند.)
قصیده گاو سفید - بهتاش صناعی ها، مریم مقدم، ۱۳۹۸
امتیاز: ۴/۲۵ از ۵
به مینا که شوهرش به خاطر قتل عمد قصاص شده است، خبر می دهند که شوهرش بی گناه بوده است...
فیلم با داستانی نو و گیرا، بازی های خوب و ریتم مناسب، فضاهای تازه ای در سینمای ما خلق می کند. سکونِ فیلم، دوست داشتنی و متناسب با روایت آن است.
پ.ن:
اگرچه فیلم درجشنواره ی فیلم فجر سال ۹۸ نمایش داده شده بود، اما اجازه ی اکران نیافت و در نهایت در فضای مجازی پخش شد.
تی تی - آیدا پناهنده، ۱۳۹۹
امتیاز: ۴/۲۵ از ۵
تی تی زنی روستایی، با فیزیکدانی آشنا می شود که روی فرضیه ای درباره ی پایان جهان کار می کند...
تی تی یکی از بهترین عاشقانه های چندسال اخیر سینمای ماست که اگرچه برای عشق فیلم ها، جاده (فدریکو فللینی، ۱۹۵۴) را به ذهن متبادر می کند، اما به شدت بومی ست و فیلمنامه روی شخصیت نخست فیلم، خیلی خوب کار کرده است. فیلم در عین حال تقابل دیدگاه های مختلف است و تی تی با ایمان و روح طبیعت گرایش، برنده ی نهایی این تقابل هاست.
ما با اثری روان و دلپذیر، با بازی ها و موسیقی خوب و از جمله فیلمنامه ای درخشان رو به رو هستیم، اگرچه که در بخش هایی و از جمله پایانش، دچار اُفت می شود.
خط فرضی - فرنوش صمدی، ۱۳۹۸
امتیاز: ۴ از ۵
سارا، در غیاب شوهرش و بدون اطلاع او، با دختربچه اش به عروسی خواهرش در شمال می رود ...
فیلمی یکدست، مدرن و خوش ساخت که بیش از هرچیز درباره ی راستی است، اگرچه می توان آن را در دسته بندی های مختلفی همچون واقعگرای اجتماعی، قرار داد.
از همان روز اولی که به عنوان راهنمای افتخاری در کاخ گلستان مشغول شدم، بازدیدکننده ها درباره ی سریال "جیران" می پرسیدند؛ سریالی که کاخ گلستان از لوکیشن های اصلی آن بود. من که اصلا سریال را ندیده بودم، از آن موقع نشستم به تماشایش که حداقل بتوانم پاسخگوی پرسش های بازدیدکننده ها باشم!
هفته ی پیش سریال به پایان رسید؛ خط اصلی آن، روایت دلدادگی ناصرالدین شاه به جیران است؛ شاه که در حین شکار در شمیرانات با او برخورد کرده است، از او خواستگاری می کند و بدین سان جیران به ارگ همایونی که همان کاخ گلستان باشد راه می یابد.
بهرام رادان و پری ناز ایزدیار در "جیران"؛ این سکانس در شمس العماره ضبط شده است.
مهم ترین لوکیشن سریال در کاخ گلستان، عمارت بادگیر است و پس از آن شمس العماره؛ بخش هایی هم در حیاط ضبط شده است. لوکیشن های دیگرِ سریال، عمارت مسعودیه و باغ گیاه شناسی تهران، خانه طباطبایی های کاشان، کاروانسرای سعدالسلطنه قزوین و ... است.
پرداختن به اندرونی و حرمسرای ناصرالدین شاه، با زنانی با لباس های قاجاری و رنگارنگ، برای مخاطب تازگی دارد و به تجربه دریافتم که این سریال، تاثیر زیادی در جذب مخاطب برای بازدید از کاخ گلستان داشته است. کم نبودند بازدیدکننده هایی که خود می گفتند که این سریال آن ها را به تماشای اینجا کشانده است؛ مولفه ای که البته در کشورهای دیگر و در بحث موزه، آشناتر است. در نوروز به خصوص، پرسش از جیران و اندرونی ناصرالدین شاه، پرسشی پر تکرار بود.
من اما به هنگام تماشای سریال، وقتی بازیگران گاهی درها را به هم می کوبیدند یا در و دیوار را لمس می کردند، در دلم از آسیب های احتمالی به این بنای ارزشمند غصه دار می شدم و دعا می کردم که لوازم استفاده شده در صحنه، اصل نباشد!
پ.ن.ها:
٭بحث درباره ی خودِ سریال، فرصتی دیگر می طلبد؛ هنوز هم معتقدم که ضعف فیلمنامه، بزرگ ترین مشکل سریال های ایرانی ست که در این سریال به شدت به چشم می خورد.
٭مشخصات سریال:
کارگردان: حسن فتحی
بازیگران: بهرام رادان(ناصرالدین شاه)، پری ناز ایزدیار(جیران)، امیرحسین فتحی(سیاووش)، مریلا زارعی(مهد علیا) و ...
٭بشنوید:
https://s28.picofile.com/file/8461630392/
Homayoun_Shajarian_Fardin_Khalatbari_Gerye_Kon.mp3.html
"گریه کن"، با صدای همایون شجریان، از تصنیف های سریال جیران.
شرحِ سوختن درون آب
شرحِ حلشدن درون خواب
شرحِ یخزدن در آفتاب
شرحِ کیفکردن از عذاب
شرحِ شرحهشرحهبودن است
آنچه بر بشر گذشته است