ساعت از هشت و نیم شب گذشته است و قرار است که من تا نُه در کاخ گلستان باشم.
در طرح نوروزی مجموعه کاخ گلستان، به عنوان راهنما حضور دارم. امشب در کاخ شام خوردم!:)
امیدوارم حال همه ی دوستان خوب باشد و سالِ پیش رو، سالی پر از لحظه های شاد برایتان باشد.
در مترو، سرباز جوان جایش را به پیرمردی داد و خودش بقچه ی بزرگ و وسایل همراهش را در فضای پشتِ در گذاشت و نشست روی بقچه. سرباز نیروی هوایی بود؛ کمی بعد با فرچه ی سپیدی، پوتینش را برق انداخت، کتابی از کوله اش درآورد و مشغول خواندن شد؛ این منظره زیبا نیست؟
برادرم ابراهیم هم وقتِ سربازی کتاب می خواند و تئاتر بازی می کرد؛ بعضی از نمایشنامه هایش را من هم می خواندم. در خانه از تمرین هایش می گفت و گاهی هم دیالوگ ها را می خواند و من، هم لذت می بردم و هم می آموختم.
مدرسه تق و لق است. تعدادی از بچه ها در حیاط مشغول فوتبالند و تعدادی هم سر کلاس یا توی راهروها هستند. دانش آموزان این مدرسه اغلب دم عید سر کار می روند؛ فروشندگی، خیاطی، کار ساختمانی.
همین که وارد دفتر عباس آقا، مدیر مدرسه می شوم، می گوید دانش آموزانتان نیامده اند، فقط یک دانش آموز یازدهمی با شما کار دارد. می روم سمت کلاسشان. از توی راهرو محمد را که تنها سرجایش نشسته است می بینم. مرا که می بیند از جایش بلند می شود. دانش آموزی آرام و سر به زیر است.
می پرسم فقط تو آمده ای؟ می گوید فقط برای این آمده تا نمره ی امتحان ریاضی هفته ی پیش را بداند. از قضا، فقط برگه های کلاس آن ها را تصحیح نکرده ام! می گویم:« کلاس شما رو هنوز تصحیح نکرده ام. رفتی خونه، تو شاد پیام بده یادم نره برگه ات رو تصحیح کنم.»
می گوید«چشم آقا».
خداحافظی می کند و می رود.
از کلاس رو به رویی شان که دوازدهم انسانی است صدای پخش آهنگ می آید. سرک می کشم؛ فقط دو نفر سر کلاس هستند. یکی سر جایش قوز کرده و چانه اش را به میز چسبانده است و به رو به رو خیره شده است. دیگری گوشی به دست دراز کشیده روی نیمکتی؛ آهنگ از گوشی او پخش می شود. مرا که می بینند از جایشان بلند می شوند.
برمی گردم دفتر. آقای معاون می گوید:«اونی که گوشی آورده اومده مدرسه که سر کار نره.»
چند دانش آموز دوازدهمی وارد می شوند. می خواهند مدرسه کلاسی برای درس خواندن در اختیارشان قرار دهد. یکی شان به عکسی یادگاری که عباس آقا بر دیوار کنار میزش چسبانده اشاره می کند و یکی از همکاران قدیمی را به بقیه نشان می دهد که چند سال پیش در این مدرسه تدریس می کرد و می گوید:« می گفت آیه الکرسی رو حفظ کنید مستمرتون رو بیس می دم.»
دوستانش می خندند. با خنده ی بلندتری ادامه می دهد:« الان داره اسنپ کار می کنه.»
و دوستانش بلندتر می خندند.
از دفتر می زنم بیرون. به پاگرد راه پله می روم که پنجره اش رو به گندمزارهای پشت مدرسه باز است.
پ.ن.ها:
* محمد در امتحان ۱۷ شد.
* اگر پست «زخم» را خوانده باشید بگویم که به کمک دوستان نازنین، هزینه ی درمان امیر تهیه شد. هفته ی پیش که او را دیدم، گفت که دکتر رفته و داروهایش را گرفته است.
* عنوان از گروس عبدالملکیان
دشت آرام بود؛ تنها گاهی صدای دسته ای کبک می آمد.
بر کناره ی گاماسیاب ایستاده بودم و به آب خیره شده بودم. دوبیتی های خیام در سرم می چرخید. هوا سرد بود.
دلم ماندن در آنجا را می خواست؛ بر کناره ی گاماسیاب. در جوار برف.
"این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه ی خاک ما تماشاگه کیست..."
گاماسیاب
پاییز، برای اولیای بچه های دهم جلسه گذاشتم. قدری من صحبت کردم و مابقی را پدر و مادرها از مشکلات و مسائل بچه ها گفتند.
صحبت ها که تمام شد، گفتم اگر موردی هست که نمی خواهید در جمع بیان کنید، جداگانه بعد از جلسه مطرح کنید.
چند نفری ماندند.
آخری شان مادری بود که پسرش نمرات متوسطی داشت. آن قدر ماند تا همه رفتند.
گفت:"آقا معلم، امیر سر کلاس ناسازگاری نمی کنه؟ .. مشکلی به وجود نمی آره؟"
هرچه فکر کردم قیافه ی امیر به خاطرم نیامد؛ گفتم اگر مشکلی بود حتما توی دفتر کلاس می نوشتم.
گفت:"بیماری پوستی داره، روی سینه و کولش زخم های بزرگ داره."
- دکتر بردینش؟
- نه.
-چرا خب؟
گفت:"پولش رو نداریم. خودمم همون بیماری رو دارم. پرسیده ام، گفتن با داروهاش حدود ۴۰۰ تومن می شه."
صدای خش دار و زمختی داشت. وزنش را به یک سمت داده بود. لحظه ای به سکوت گذشت.
"شوهرم دو سال بیکار بود، تازه رفته سر کار. حقوقش شیش و نیمه؛ این ماه باید پنج تومن پول وکیل بدیم برای دخترم که تازه جدا شده از شوهرش. اونم با یه بچه ی کوچیک آوار شده رو سرِ ما.
شما بگین با یک و نیم چطور تا سر برج بگذرونیم؟
خواهرم زنگ زد گفت می خوام بیام خونه تون؛ گفتم نیا! اون مرغی که می خوام براتون درست کنم، غذای یه هفته ی بچه هامه.
دیروز دختر کوچیکه ام گشنه اش بود، رُب مالیدم روی نون بهش دادم آرووم شه."
مانتوی بلند مشکی اش کمی رنگ و رو رفته بود.
"امیر با باباش نمی سازه. از شرایطمون ناراحته. یک سره بحث و دعواشونه. منم همه اش باید آروومشون کنم. چی کار کنم؟ دارم از درون مریض می شم، خودم حس می کنم. عباس آقا هم می دونه شرایطمون رو، فقط پول کتاب ها رو نگرفت ازمون.
آقا معلم!
من نذاشته ام هیچ کدوم از همسایه ها چیزی بفهمن. کسی نمی دونه ما چطور زندگی می کنیم. به خدا خسته شده ام."
لحظه ای دیگر به سکوت گذشت. گفتم:" اولین کاری که باید بکنید اینه که هرطور شده زودتر ببریدش دکتر پوست تا زخم هاش خوب بشه."
انگار توی فکر رفت. عینک پهن کائوچویی اش را مرتب کرد و گفت:"تو رو خدا چیزی به امیر نگید، اگه بدونه این حرفا رو بهتون زده ام، باهام دعوا می کنه. اینا رو گفتم که بدونید اگه سر کلاس آرووم نیست، اگه ناسازگاری می کنه، یا اون روز صبحانه نخورده، یا دیشبش شام نخورده..."
خداحافظی کرد و با قدم هایی سنگین رفت.
هفته ی بعدش کلاس ها مجازی شد و امیر را در کلاس ندیدم. پروفایلش هم عکس نداشت.
کلاس ها که حضوری شد، دیدمش؛ لاغراندام بود، با موهایی بلند که به شکل آشفته ای دو طرف صورت باریکش را پوشانده بود. انگار چشم هایم دنبال زخم های روی پوستش می گشت.
زنگ تفریح که شد، از عباس آقا درمورد وضعیتش پرسیدم بی آنکه از جزئیات حرف های مادرش چیزی به او بگویم. عباس آقا مدیر مدرسه مان است و همه ی بچه ها و خانواده هایشان را می شناسد. گفت که شرایط مالی خوبی ندارند.
وقتی برگه های امتحان ترم اول کلاسشان را تصحیح کردم، نمرات پایین بودند. با این حال امیر دومین نمره ی کلاس را گرفته بود.
زنگ بعد که با کلاس بغلی شان همان درس را داشتم، آمد دم در و اجازه گرفت که با چندتا از بچه های کلاسشان بیایند و سر کلاس من بنشینند. از معلمشان اجازه گرفته بود.
گفتم باشد.
توی اتوبوس اصفهان به تهران هستم. هوا ابری ست و روی کوه ها برف نشسته است.
دیروز آخرین امتحان پایان ترم را دادم. دوتا از درس ها هم پروژه محور هستند که باید طی روزهای آینده تکمیل کنم و برای اساتید بفرستم.
دیشب آخرین شبی بود که کنار بچه های خوابگاه بودم. این بار دو شب اصفهان ماندم.
بعد از ظهر با امین و احسان رفتیم تخت فولاد و از آنجا چهارباغ؛ در آرامستانِ تخت فولاد، گوشه ای ایستادیم و سیگار کشیدیم. هوای سردی بود و هنوز برف ها گله به گله روی زمین مانده بودند. تکیه های تخت فولاد را می رفتیم و حرف می زدیم. تکیه بابارکن الدین آرامش عجیبی داشت. چه انتخاب خوبی بود تخت فولاد.
وقتی چهارباغ را پیاده می آمدیم، یاد شبی افتادم که با امین، دیروقت آن را پیاده رفتیم و حرف ها زدیم و درد دل ها کردیم.
این شب آخری، هرکسی توی حال خودش بود. سکوت بود. احسان پشتِ هم سیگار می کشید و امین حالش خوب نبود. ماهان شیطنت کرد شاید امین بخندد، امین اما به اش تندی کرد.
حسین که آمد، حال بچه ها کمی بهتر شد. امین اما رفت و خوابید. تمام دیروز را جسته و گریخته خوابید.
با حسین و ماهان و دوتا از بچه های اتاق بغلی، تا دیروقت نشستیم.
امروز صبح به وقت خداحافظی، بچه ها یکی در میان بیدار شدند. بغض داشتم. همدیگر را بغل کردیم. امین گفت:"بیا سیگاری بکشیم."
چند پُک زدم. نمی توانستم.
بعد رفت و دریک سطلِ خالی ماست، آب آورد که پشت سرم بریزد. گریه ام گرفته بود.
قرار بود حسین مرا تا ترمینال برساند. به امین هم گفت بیاید.
بچه ها تا توی کوچه بدرقه ام کردند. آقای روشن نگهبان خوابگاه گفت:"چقدر دوستت دارند!"
ماهان آب می پاشید به امان.
تا برسیم ترمینال و پیاده شوم، سکوت بود و بغض. حسین ترانه ی غمگینش را قطع کرد... .
دوستتان دارم رفیقانِ جانِ من و دلم خیلی برایتان تنگ می شود...
دیشب، دومین شبی بود که در خوابگاه دانشجویی گذراندم. خوابگاه در محله ای قدیمی در غرب مسجد جامع اصفهان قرار گرفته است. یک نانوایی با سقفی طاقی نزدیکش هست که نان های خوش مزه ای می پزد. برای رسیدن به خیابان اصلی هم، باید از زیر طاق بازارچه ها گذشت که حس و حال خوبی دارد.
تا اصفهان را با یکی از همکلاسی ها به نام هادی رفتیم؛ برخلاف هفته ی پیش که فقط امین در خوابگاه بود، بچه های دیگر هم بودند. کوله پشتی را که زمین گذاشتیم، یک چای مهمانمان کردند و بعد با هادی رفتیم بیرون.
هادی اصفهان را خوب می شناسد. از زیر بازارچه گذشتیم و رفتیم مسجد حکیم را دیدیم و از آنجا رفتیم میدان نقش جهان؛ بعد با اتوبوس تا محله جلفا رفتیم که دانشگاهمان آنجاست. محله ای شیک و ارمنی نشین، با خیابان ها و کوچه های سنگفرش و پر از خانه ها و کافه های زیبا... .
هادی رفت پیش یکی از دوستانش و من برگشتم خوابگاه. بچه ها کم کم دور هم جمع شدند و نشستیم به گپ و گفت و نوشیدن چای و قهوه؛ ماهان، که گیاهخوار است، یک آشپزخانه ی کامل راه انداخته بود! بچه ای باسلیقه و پاکیزه، که مثل یک قهوه چیِ حرفه ای کار و فعالیت می کرد!
مهمانم کردند به شام و بعدش قهوه ی عربی خوش مزه !
و بعد، حسین که موهای فر بلندی دارد، نور اتاق را کم کرد و موسیقی ملایمی پخش کرد و ماهان که روی میزی کنار پنجره نشسته بود و سیگار می کشید، برایمان فال حافظ گرفت و امین برایمان کتاب خواند.
چای و لیمو خوردیم. گفتیم. خندیدیم.
حالی خوش بود...
بیا ای دوست اینجا در وطن باش
شریک رنج و شادی های من باش
زنان اینجا چو شیر شرزه کوشند
اگر مردی بیا این جا و زن باش
"شفیعی کدکنی"
"شاملو"
خریدهای پدر را با هیراد انجام دادیم و بردیم خانه شان. از در که وارد شدیم، بوی خوش مزه ای پیچیده بود! گفتم:" بوی آبگوشته؟"
مادر گفت:"بله"
پیدا بود از صبح زود بار گذاشته است و حسابی جا افتاه است. گفتم:"عجب عطری..."
هیراد گفت:"تو که وقتی بچه بودی از آبگوشت بدت می آمده؟"
گفتم:"چون تقریبا هر روز ناهار آبگوشت می خوردیم!"
وقتی پا شدیم، مادر گفت:"ناهار بمانید."
نماندیم و آمدیم خانه ی خودمان.
ساعتی بعد پدر زنگ زد که مادرت برایتان آبگوشت آورد. می دانست آسانسورمان خراب است. خانه شان چند کوچه بالاتر از ماست.
مادر آرام قدم برمی دارد تا پاهایش کمتر درد کند. طول کشید تا برسد. رفتم پایین. کمی نفس نفس می زد. قابلمه ی کوچکی توی دستمال پیچیده بود. داغ بود:" گفتم دلت خواسته است."
...
چند وقت پیش هم بی خبر، با پارچی آب یخ آمد خانه مان. از آن پارچ های شیشه ایِ قدیمی که درهای پلاستیکی قرمزرنگ دارند. برای هیراد آورده بود.
هیراد می گوید:" آب خانه ی مادربزرگ خیلی خوش مزه و خنک است!"
بشنوید:
https://s25.picofile.com/file/8452945234/Hamcho_Farhad.html
همچو فرهاد، با صدای بانو پریسا
عمارت الماس، به خاطر مقرنس های آینه کاری شده اش به این نام معروف شده است؛ عمارتی کوچک از دوره ی فتحعلی شاه که در ضلع جنوبی مجموعه ی کاخ گلستان قرار گرفته است.
در این عمارت، دو تابلوی نقاشی از فتحعلی شاه، که مهرعلی، به سبک پیکرنگاری درباری کشیده شده است، چند مجسمه و تعدادی عکس از شکارگاه های عهد ناصری وجود دارد. دوره ی قاجار، از دوره هایی ست که حیات وحش ما به سبب شکارهای بی رویه، آسیب زیادی می بیند. از جمله پلنگ، شیر ایرانی و ببر مازندران در ابعاد وسیعی شکار می شوند و رو به انقراض می روند. شکارهای وحشیانه ی ظل السلطان پسر ناصرالدین شاه در تاریخ معروف است.
از جمله مشکلاتی که در این بخش داشتم، دست کشیدن بازدیدکننده ها به کاغذ دیواری های عمارت بود؛ وقتی بنا در میانه ی جنگ ایران و عراق در اثر بمباران بازار تهران آسیب می بیند، در بازسازیِ دوباره، دیوارها را کاغذ دیواری می کنند؛ آن هم کاغذ دیواری هایی فرانسوی که از عهد ناصری در انبار کاخ باقی مانده بود.
به خانمی که به دیوار دست کشید تذکر دادم، پاسخ داد که:"خواستم ببینم جنسش با دیوار اون طرف فرق می کنه یا نه. اونجا جنسش ابریشم بود!"
عمارت الماس
پنجشنبه خیلی شلوغ بود. یک آن جمعیت آن قدر زیاد شد که صدا به صدا نمی رسید، پس با صدای بلندی تقریبا فریاد زدم که :"سلام!"
صدای جمعیت خوابید.
گفتم می خواهم برایتان از تخت مرمر بگویم...، و شروع کردم!
کلا آن ها که علاقمندتر هستند، حتی اگر دور هم باشند، گوش می ایستند یا خودشان را به منبع صدا می رسانند. اما کم نیستند کسانی هم که انگار فقط برای عکس گرفتن آمده اند. بازار عکس گرفتن حسابی داغ است، به ویژه در این ایوان که همچون آتلیه ای زیباست؛ پس گاهی نقش عکاس را هم بازی می کنم!
یکی از بازدیدکننده ها گفت:"خوش به حالتان که اینجا کار می کنید!"
گاهی هم وسط آن شلوغی، بازدیدکننده هایی پرسش هایی می کردند که پاسخش کوتاه نبود؛ مثلا یک آقایی از حدود تهران در دوران قاجار پرسید، یا گروهی که یکی شان پرسید:"اصلا نگه داریِ اینجا به چه درد می خورد؟"
اما شاید هیچ چیز به اندازه ی تماشای کودکانی که به موزه می آیند، سرحالم نیاورَد. بعضی هایشان کنجکاوانه پرسش هایشان را می پرسند.
و امان از عادت ما ایرانی جماعت که انگار باید جنس یا کیفیت همه چیز را با سرانگشتان دست بیازماییم؛ فرقی نمی کند پارچه ی لباسی که می خواهیم از بازار بخریم باشد یا دری خاتم کاری شده با عاج فیل و استخوان شتر و نقره از دوره ی زندیه در کاخ گلستان!
ایوان تخت مرمر
دیروز نخستین تجربه ی من به عنوان راهنمای موزه بود.
حدود یک ماه پیش به کاخ موزه گلستان درخواست کارآموزی دادم و بالاخره از دیروز کارتم صادر شد.
رئیس بخش موزه ها مرا به عنوان راهنما به موزه "حوضخانه" فرستاد؛ حوضخانه معمولا جایی خنک در کنار حوض است برای خوشگذرانی؛ اینجا اما سالنی کوچک در بخش شمالی کاخ است که شامل هدایای سفر فرنگِ شاهان قاجار است؛ تابلوهای نقاشی از شاهان یا ملکه ها و مجسمه ها و مانند این ها. البته حوض کوچکی هم در وسط دارد که خالی از آب است.
دو نفر به عنوان متصدی دریافت بلیط و حفاظت، بیرون سالن روی صندلی هایشان نشسته بودند و من، هرگاه بازدیدکننده ای می آمد، توی سالن می رفتم.
واقعا شناخت کمی از آثار داشتم؛ نخست از تابلویی که دمِ ورودی بود، درباره ی خود بنا خواندم. بعد، از دانشجویی که اواخر کارآموزی اش بود و پیشتر در حین انجام کارهای اداری باهم آشنا شده بودیم، قدری اطلاعات گرفتم که جالب بود. سپس نوشته ی کنار تک تک آثار را خواندم که مثلاً نام پادشاه یا خالق اثر بود.
نمی دانستم باید از کجا شروع کنم؟ بازدیدکننده هایی آمدند و رفتند، بی آن که راهنمایی شان کنم! تا اینکه زوج کهن سالی وارد شدند؛ پیرزن چند کیسه ی میوه و خوراکی های جورواجور و آب همراهش بود. لبه ی حوض نشست. رفتم سمت پیرمرد، سلام کردم و خوشامد گفتم و پرسیدم:"دوست دارین در مورد این اشیا بشنوین؟" پیرمرد گفت:"خیلی هم عالی!" و از اینجا شروع شد!
زوج کهن سال، اصفهانی بودند که برای دیدن پسرشان به تهران آمده بودند. خوش رو و خونگرم بودند. کلی گپ زدیم. پیرمرد گفت مجسمه ساز و شاعر است و دوست داشت کنار مجسمه ها عکس بگیرد. ازم خواست عکس بگیرم و برای پسرش بفرستم. پیرزن گفت:"عاشق عکس گرفتن است!"
با نصب اپلیکیشنی که برای بازدیدکننده های حوصخانه طراحی شده است و شامل معرفی مجموعه و تک تک آثار است، کارم ساده تر شد. در هر فرصتی درباره ی یکی دوتایشان می خواندم و برای بازدیدکننده ها توضیحشان می دادم.
با اینکه شنبه بود، اما تعداد بازدیدکننده ها زیاد بود و تقریبا تا آخر وقت سرپا بودم. قطعا کم نبودند بازدیدکننده هایی که با تصور دیدن حوضخانه به معنای مرسوم به دیدن آنجا می آمدند و این کارم را سخت تر می کرد؛ اما خیلی هایشان گفتند که در همه ی بخش هایی که پیش از این بازدید کرده ایم، شما تنها کسی هستید که برایمان توضیح داده است!
بازدیدکننده ها از کودک بودند تا کهن سال. تقریباً اگر برای بازدیدکننده ای صحبت نمی شد، خیلی سریع آنجا را ترک می کرد، اما برعکس، همین که درباره ی اثری شروع به صحبت می کردم، "حوضخانه" برایشان متفاوت می شد و با رضایتمندی از آن خارج می شدند.
متقابلا از هم انرژی می گرفتیم؛ بعضی هایشان حتی اطلاعاتی درباره ی آثار می دادند که من اصلا از آن آگاهی نداشتم، اما با روی باز می پذیرفتم و به کار می بردم.
تجربه ی فوق العاده ای بود...
زوج کهن سال اصفهانی
شنبه گذشته در افتتاحیه نمایشگاه «خورشید شب» در کاخ موزه گلستان شرکت کردم. این نمایشگاه ، شامل مجموعه آثاری از این کاخ موزه است که به ماه محرم می پردازد. آثاری چون تابلوهای نقاشی، نقاشی های پشت شیشه، کتاب ها و نسخه های خطی، وسایل شبیه خوانی، عَلم های عزاداری و ... .
پیش از بازدید، در ایوان «شمس العماره»، کَرنانوازانی گیلانی مراسم داشتند؛ یک نوع عزاداری ماه محرم. کَرنا نوازان، گروهی چندنفره بودند که در پاسخ به کسی که تک خوان گروه بود و در مصیبت حسین(ع) می خواند، با دمیدن در کَرناهایشان، او را پاسخ می گفتند. با اینکه یک ملودی تکرارشونده بود، صدای این ساز اما عجیب دلگیر و محزون بود. تک خوان که سن و سالش بیشتر از بقیه ی اعضای گروه بود، با لحنی آشنا که یادآور خوانندگان گیلک است، مرثیه می خواند.
سپس همراه جمع، به بازدید از نمایشگاه رفتیم که در عمارت «چادرخانه» برپا بود. جالب ترین اشیای نمایشگاه برای من، تابلوهای نقاشی اش بود؛ از جمله تابلوی «تکیه دولت» استاد کمال الملک، و تابلوی نقاشی بی نامی که مجلس مختار ثقفی را با جزئیات نشان می داد. چند صورتک دیو هم که در شبیه خوانی مورد استفاده قرار می گرفته اند، بسیار جالب بود و مرا یاد شمایل دیوها در نسخه های خطی قدیمی انداخت!
استاد «محمدحسن سمسار» از مهمانان این نمایشگاه بود که بسیار از زیارتشان خوش حال شدم؛ ایشان از اساتید برجسته تاریخ، و پژوهشگر طراز اول در زمینه ی نسخه شناسی هستند. طبق معمول عده ای دوره اشان کرده بودند. تا جایی که امکان داشت نزدیک به ایشان حرکت می کردم تا حرف هایشان را بشنوم؛ کم حرف بودند. بیشتر اطرافیان صحبت می کردند تا ایشان. وقتی به کتیبه پارچه قلمکاری از دوره ی قاجاری رسیدند با ترکیب بند معروف محتشم کاشانی:«باز این چه شورش است ....»، گفتند این اثر بی نظیر است. گفتند چرا در بروشور نمایشگاه نامی از آن نیست؟ و به بروشور ایراد گرفتند که طراحی خوبی ندارد... . در فرصتی، کنار درِ چادرخانه کنارشان قرار گرفتم. احوالشان را پرسیدم و گفتم که دانشجوی موزه هستم.لبخند زدند و ابراز خرسندی کردند. گفتم:« استاد! سخنی، حرفی...؛ سراپا گوشم!» گفت:« کشور ما بسیار به دانش مدیریت موزه نیازمند است. آموزش در موزه بسیار امر مهمی است. امیدوارم در کارِتان موفق باشید...» که مراسم دمام نوازان بوشهری، جلوی چادرخانه شروع شد. گفتم:« استاد صدا اذیتتان نمی کند؟»، گفت:« این سر و صدا، اجازه ی گفت و گو نمی دهد!» و خانمی که از ابتدا کنار و مراقبشان بود، ایشان را به جای خلوتی در حیاط راهنمایی کرد.
برنامه با دمام نوازی بوشهری ها به پایان رسید که بسیار مورد توجه گردشگران خارجی قرار گرفته بود.
دمام نوازان بوشهری
بنویس اکنون کجاست رؤیامان کجاست؟
کجاست بندبند استخوانهامان کجاست؟
کجاست حرفهای گمشده که میخواست گوش دنیا را کر کند؟
" محمّد مختاری"
چند وقتی ست که با تعدادی از همکلاسی های دانشگاه، در اینستاگرام صفحه ای را راه اندازی کرده ایم به نام "میرانا"؛ میرانا به معنای میراث مانا، قرار است به میراث ملموس و ناملموس ایران زمین بپردازد.
با خودم می اندیشم که در بحبوحه ی رنج های جورواجور مردمان سرزمینمان، اصلا چند نفر حال و حوصله ی توجه کردن به چنین پست هایی را دارند؟...
آدرس صفحه: mirana.gp@
٭ عنوان از شاملو
٭بشنوید:
ارمغان تاریکی، از محمد اصفهانی
ترم دوم دانشگاه هم تمام شد و حالا منتظر نمراتمان هستیم! ترم سختی بود در مجموع.
جذاب ترین درس این ترم، "روش های نوین نمایش اشیا در موزه" بود که با دکتر صدرالدین طاهری داشتیم؛ استاد بیشتر به بحث نشانه شناسی پرداخت و همین باعث شد مطالعات پراکنده ام در این زمینه تا حدودی به نظم برسد.
دکتر طاهری استادی منظم، شکیبا و اهل مطالعه و پژوهش است. هر بار پس از تدریس مبحثی، از آن تمرین می داد که خیلی آموزنده بود. علاقه و آگاهی شان نسبت به ادبیات و به ویژه ادبیات روسیه برایم جالب بود. به ویژه آنکه در کنفرانسی در روسیه، به ارائه ی مقاله ای درباره ی برادران کارامازوف پرداخته بودند.
پروژه ی این درسم هم درباره ی سنگ نگاره ی شکارگاه تاق بستان بود که زمان زیادی برایش گذاشتم.
پس از امتحانات، سفری به دانشگاه هم داشتم و پس از دو ترم، بالاخره دانشگاهم را دیدم!
دانشکده مان در محله ی جلفای اصفهان واقع شده است که محله ای ارمنی نشین است و کلیسای وانک و کوچه ها و بناها و کافه های دور و برش، فضای جذابی به آن داده اند.
از همه ی دوستان و همراهان بابت کم بودن هام پوزش می خواهم و برای همه ی شما آرزوی تندرستی و شادمانی دارم.
٭ عنوان از حافظ
هر حکایت دارد آغازی و انجامی
جز حدیث رنج انسان
غربت انسان
آه!
گویی
هرگز این غمگین حکایت را
هر چه باشد، نهایت نیست...
"مهدی اخوان ثالث"