فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

مستی

  چند شب یک بار، کودکی آکاردئون به دست توی محله مان می آید. می نوازد و ظریف و دلگیر می خواند. معمولا هم ترانه ی "مستی" از هایده را می خواند. گاهی هم متن ترانه یادش می رود و با من من کردن، از سر می گذراند!
  دیشب که دوباره می خواند، رفتم پایین بهش پول دادم. نبش کوچه، کنار پراید پارک کرده ای ایستاده بود.داشت کاپشنش را مرتب می کرد. نامش را پرسیدم، گفت:«علیرضا».
 -چند سالته علیرضا؟
 -یازده سال.
 -مدرسه هم می ری؟
  حرکتی به شانه هایش داد، انگار که بله، اما فهمیدم که نه! 
  بهش گفتم که خیلی خوب می خواند و صدای خوبی دارد. قیافه اش مرا یاد کودک فیلم میلیونر زاغه نشین انداخت. بند و بساطش را از زمین برداشت؛ یک اسپیکر که بر کولش می نشست و آکاردئون کوچکی که توی دستهاش می گرفت. پفکی را هم که انگار کسی به او بخشیده بود و روی صندوق پراید گذاشته بودش، برداشت که برود.
  بهش گفتم:«علیرضا، ایشالله یه روز خواننده ی بزرگی بشی.»
  لبخند کمرنگی زد و گفت:«لباس اندازه ی من ندارین؟ کاپشن؟»
  و با دستانش، فاصله ی کاپشن و شلوارش را کم کرد. یکی را روی دیگری کشید.
  بغض تلخی گلویم را فشرد. چشمانم لحظه ای حرکت چشمان بازیگوشش را دنبال کرد.گفتم:«بچه م کوچیکه، لباسش اندازه ی تو نمی شه.»
  راه افتاد و شروع کرد به ساز زدن. 
پرسیدم:«باز هم می آی این ورا؟»
  با حرکت سر و شانه اش نشان داد که می آید.
دوباره صدایش کوچه را پر کرد:«شب که از راه می رسه/ غربتم باهاش می آد...»

معلم نقاش

  اتفاق خوب امروز، دیدن «حمید سالاری» عزیز بود. معلم نقاشی که آثار تجسمی اش را در گوشه و کنار شهر می توان دید و از جمله نقاشی دیواری هایش را. حالا هم روی یک نقاشی دیواری در  شهر ری کار می کند. یک سالی می شد که ندیده بودمش. چه قدر سورپرایز شدم!

  آن موقع ها که همکار بودیم در مدرسه و او روی پایان نامه اش با موضوع سینما کار می کرد، با هم آشنا شدیم و دوستی ای شکل گرفت که تا به امروز ادامه دارد.

  خوشحالم که در بین همکاران فرهنگی مان، آدم های متفاوتی چون او را هم داریم!

تصاویر تعدادی از کارهای این هنرمند:

(آریاشهر، ضلع غربی میدان)


(نمایشگاه شهر آفتاب)


(نقاشی دیواری یک مدرسه؛ عبدل آباد)


نپرس طعم مرا...

هزار  بار  اگر  امتحان  کنی  اینم

عوض نمی شوم آن "آدم" نخستینم 


منم پیامبری بی کتاب و بی اعجاز

که شبهه های خودم رخنه کرد در دینم


چه خنده ها که دگر روی صورتم ننشست

چه اشک ها که نشست و نداد تسکینم 


رسیده دستِ پر از خواهش‌ام به عرش، بگو

که "خیر" می شنوم یا که "خیر" می بینم؟


نپرس طعم مرا ، مثل سم نخوردنی ام

چه فرق دارد اگر تلخ یا که شیرینم؟


بغیرِ آه از این سینه بر نمی آید

کتاب شعرِ پر از بیت های غمگینم


"جعفر مقیمیان"

جزیره

راه گریزی نبود

عشق آمد و جانِ مرا

در خود گرفت و خلاص!

من در تو

همچون جزیره‌ای خواهم زیست.


شیرکو بی‌کس؛ ترجمه و بازسرایی: سید علی صالحی


بشنوید. موسیقی متن فیلم «آخرین پاییز».

برف و سمفونی ابری

  

«برف و سمفونی ابری»٬ مجموعه ای ست از هفت داستان کوتاه نوشته ی "پیمان اسماعیلی". داستان ها مدرن ذهنی اند، با پایان های باز. نویسنده هم به لحاظ فرم و هم به لحاظ مضمون، گرایش به مدرنیسم را در داستان هایش نشان می دهد؛ استفاده از راوی اول شخص، یا محدود به ذهن شخصیت ها که در چندتا از داستان ها با مخاطب خاموش همراه است، باعث شده تا نویسنده در بیان مضامین مورد نظرش موفق باشد. فضاسازی های تازه که اغلب در جغرافیایی بکر و دورافتاده ساخته شده است، از نشانه های مشخص این داستان هاست. کاراکتر معمولا در چنین فضایی غریبه قرار می گیرد و داستان در فضایی آمیخته با باورها و اعتقادات بومی شکل می گیرد. اغلب جمله ای کلیدی در متن وجود دارد که پایان به آن گره می خورد. پایانی باز که ادامه ی داستان را به ذهن مخاطب می کشاند و از نقاط قوت آن است. مخاطب به درون فضایی ناآشنا پرتاب می شود و با وهمی از تجربه ای عجیب، داستان را به پایان می رساند. «ترس» به عنوان یکی از مولفه های اصلی داستان ها، خودنمایی می کند. ترسی که هم باعث جذابیت داستان ها شده و هم نشانه ای ست از دنیای مدرن. اثری که بعد از خواندن داستان، با مخاطب همراه می شود. برف و سرما هم از نشانه های دیگر متن اند که  به ویژه در داستان آخر مجموعه با عنوان «گرای پنجاه و پنج» به شکل خلاقانه ای مورد استفاده قرار می گیرند.
     توصیف های پویا، گفت و گو های خوب و علت مند و تقابل هایی که در داستان ها شکل می گیرند، داستان هایی جذاب را پیش روی خواننده می گشایند.
  هرچند همه ی داستان ها به یک قوت نیستند، و از جمله تعلیق کاذبی که در چند داستان دیده می شود، اما این مجموعه، نمونه ای خوب از ادبیات داستانی نوین ماست که توانایی جذب مخاطبانی از طیف های مختلف را دارد.

مشخصات کتاب:
برف و سمفونی ابری، پیمان اسماعیلی، نشر چشمه، چاپ هفتم: زمستان ۹۳.

دیدار، روی خط عابر پیاده!

  اتفاق جالب دیروز این بود که «حمید جانی پور» را دیدم. عکاسی که در اینستاگرام عکس هایش را می بینم و از زاویه ی نگاهش لذت می برم. از خیابان ایرانشهر که آمدم بروم بی. آر. تی میدان فردوسی را سوار شوم، با عجله می رفتم آن طرف خیابان که در همین حین دیدمش. سلام و احوال پرسی کوتاه اما گرمی کردیم و رد شدیم. تا حالا از نزدیک ندیده بودمش و فقط از روی عکس هاش قیافه اش توی ذهنم مانده بود!

La Bohème

ترانه ی " لابوهم" از «شارل آزناوور»

بشنوید.


ترجمه ی ترانه:

از روزگاری برایتان می گویم

که زیر بیست ساله ها درکش نمی کنند

روزگاری که در مونمارتر زندگی می کردیم

و زیر پنجره هایمان بوته های یاس آویخته بود

و خانه ی ساده و کوچک ما

پاتوق خوبی بود

که کوچکی اش به نظر نمی آمد

آنجا بود که ما یکدیگر را شناختیم

من که فقیر بودم

و تو که مدل نقاشی های من می شدی

لابوهم، لابوهم

یعنی ما خوشبخت بودیم

لابوهم، لابوهم

ما یک روز در میان غذا می خوردیم

ما در کافه های نزدیک

آدم هایی بودیم

در انتظار شهرت،

اما تهیدست و با شکم هایی گرسنه

و با این حال از باورهایمان دست نمی کشیدیم

در بعضی کافه ها

به ازای یک غذای گرم و کافی

یک تابلوی نقاشی می فروختیم

و آواز می خواندیم

و برای از یاد بردن سرمای زمستان

گرد بخاری دور هم جمع می شدیم

لابوهم، لابوهم

یعنی تو زیبا بودی

لابوهم، لابوهم

ما چه قدر ذوق و نبوغ داشتیم

بیشتر وقتها برایم پیش می آمد

که برای درآوردن یک تصویر

جلوی سه پایه ام

شب زنده داری می کردم

و صبح بود که بالاخره می نشستیم

و خسته و خوشحال

شیر قهوه می خوردیم

چون همدیگر را و زندگی را دوست می داشتیم

لابوهم، لابوهم

یعنی ما بیست ساله بودیم

لابوهم، لابوهم

ما در روح زمانه زندگی می کردیم

از تقدیر روزگار

قدم زنان سمت آدرس قدیمی ام می رفتم

اما نشناختمش

نه دیوارها و نه کوچه هایی را

که جوانی ام را آنجا سپری کرده بودم

از بالای یک پلکان

آتلیه ام را جست و جو کردم

اما دیگر اثری ازش به جا نمانده بود

مونمارتر با ظاهر جدیدش

غمگین به نظر می رسید

و یاس هایش مرده بودند

لابوهم، لابوهم

ما جوان و دیوانه بودیم

لابوهم، لابوهم

دیگر هیچ معنایی ندارد


پ.ن:

عکس از فرانکو فونتانا

نام کوچک زندگی...


کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می‌داشت
تا به جانش می‌خواندی:
نام کوچکی
تا به مهر آوازش می‌دادی،
همچون مرگ
که نام کوچکِ زندگی‌ست...


" احمد شاملو "


پ.ن:

بالاخره بوی باران همه جا را پر کرد...

عکس از Robert Doisneau

من شراع زورق اندیشه ام را می گشایم در مسیر باد

  سه شنبه ی پیش آقای ع. را دیدم؛ از دوستان و همکاران قدیمم که حالا در یک مدرسه ی فنی درس می دهد. همصحبتی با او را همیشه دوست داشته ام. علاقه و مطالعه اش در زمینه ی فلسفه، به ویژه فلسفه ی اسلامی ست. بی ادعا و خاکی، با دریایی از معلومات. نجیب و سر به زیر و بخشنده به معنای کامل. و بی توجه به مال و منال دنیا. وقت صحبت، آن قدر یک بحث را جالب پیش می برد که آدم اصلا متوجه گذشت زمان نمی شود.

   توی سایت مدرسه نشستیم به گپ زدن. چشم چپ اش چیزی مثل تراخم داشت و یک دستش با دستمال کاغذی ای به آن بند بود. 

از اتفاقی گفت که زندگی اش را به شدت تحت تاثیر قرار داده بود؛ حدود سه سال پیش، نزدیک ترین دوستش، رفیق صمیمی اش، خانه اش را از دستش درآورده بود. دوستی که در بدترین شرایط، او دستش را گرفته بود و کمکش کرده بود، وقتی که وضعش خوب می شود و کار و بارش حسابی می گیرد، سراغش می آید که می خواهم برایت کاری بکنم... و زمین با ارزشی در اطراف تهران را با اصرار به او می فروشد که او باید برای تهیه ی پولش خانه را زیر قیمت بفروشد. اما بعد ها متوجه می شود که زمین چند صاحب دارد و رفیق صمیمی هم فراری ست!

  قرار بوده در این زمین کاری را شروع کند، کارگاهی چیزی، تا هم خودش از قبل آن، فراغتی برای مطالعه داشته باشد و هم چند تای دیگر هم نانی درآورند.

  حالا و پس از سه سال، رفیق صمیمی که با وصل کردن خودش به چند گردن کلفت، دوباره برگشته است، قرار است همان پول سه سال پیش را به او پس بدهد، آن هم به صورت قسطی.

  می گفت تمام این سه سال این سوال ذهنم را مشغول کرده که آخر او با آن ثروت، چه نیازی به این دویست میلیون پول خانه ی من داشته که چنین کاری کرده است؟! و چرا با من؟!.. آن هم پولی که می دانست به چه سختی ای تهیه اش کرده بودم تا سقفی بالای سر زن و بچه ام باشد. و دیگر باید به چه کسی اعتماد کرد؟

  در این سه سال، شرایط زندگی اش سخت شده و حالا با پول پیش کمی که دارد، مجبور به پرداختن اجاره خانه ی بالایی ست.


  دو هفته پیش از این که در ترمینال معلم ها همصحبت شدیم، وقتی از احوالم پرسید، گفتم که هر روز دارم به این هستی ناامید تر می شوم! گفتم که جز سیاهی و تباهی، چیزی در این هستی نمی بینم!

  حالا دوباره گفتم :«نگفتم که هستی به سمت تباهی می رود؟!»

  خنده ی تلخی کرد.


  تا نزدیک خانه ی ما را با هم آمدیم؛ مثل همیشه حرفی برای گفتن داشت. از «حلاج» گفت و فلسفه ی جمله ی معروفش که «اناالحق.» 

توی دلم گفتم که خدایا! این چه حکمتی ست که خیلی ها با سواد نداشته شان باید همه چیز داشته باشند و امثال او، با این همه شور و درک و مطالعه، چنین باید در سختی زندگی کند؟ کسی که پشت به ثروت پدری زده و روی پای خودش ایستاده تا آن طور که می داند درست است، زندگی کند و بچه هایش را درست بار بیاورد؟!.. معلمی که جامعه ی عوام زده ی ما به شدت به وجودش نیازمند است...


پ.ن:

عنوان برگرفته از شعری ست از احمد شاملو

تنها در باران...


"واران وارانه" ، با صدای استاد شهرام ناظری، کنسرت لوریس چکناواریان.

عکس از Meimei Chiang.

شور...

  ".. اگر می توانستم افکارم را جمع کنم و تمام نیرویم را وقف مثلا یک رمان بکنم، باز در وضعیتی نبودم که برای بازده آن، اگر که بازدهی می داشت، سال ها صبر کنم. نمی توانستم چشم به آینده بدوزم. مجبور بودم بنشینم و چیزی بنویسم که بتوان همان وقت، همان شب، یا دست کم فرداشب بعد از این که از سر کار برگشتم و قبل از این که سرد بشوم، تمامش کنم، نه دیرتر. در آن روزها همیشه به کار گلی مشغول بودم، و زنم هم همین طور. .. من در کارخانه ی چوب بری کار کردم، دربانی کردم، تحویلدار بودم، در باجه های خدماتی کار کردم، در انبار کار کردم- هر کاری که بگویید می کردم. یک سال تابستان در آرکاتا، کالیفرنیا، باور کنید، روزها گل لاله می چیدم تا خرج زندگیمان درآید، و شب ها که رستوران سواره تعطیل می شد، رستوران و پارکینگ را تمیز و جارو می کردم...

  در آن روزها با خودم می گفتم که اگر بتوانم بعد از کار بیرون و مشغله های خانواده یکی دو ساعت را در روز برای خودم به چنگ بیاورم باید کلاهم را بیندازم هوا.اصلا بهشت برین می شد. این یکی دو ساعت مایه ی احساس خوشبختی من می شد. اما گاه به دلایلی همان یک ساعت هم نصیبم نمی شد. بعد چشم انتظار شنبه می ماندم، گرچه گاه شنبه ها هم چیزی پیش می آمد که تمام روز ضایع شود. اما می شد به امید یکشنبه ها ماند. یکشنبه؛ شاید.

... گاه گاه به جایی می رسیدم که نمی توانستم جلوتر از اول ماه آینده را ببینم یا برنامه ریزی کنم و با عرق جبین یا کلک، آن قدر پول جمع می کردم تا بتوانم اجاره را بدهم و لباس های مدرسه ی بچه ها را بخرم. بله، قضیه این بود.

  می خواستم برای به اصطلاح تلاش های ادبی خود دلایلی ملموس پیدا کنم. پته یا وعده و وعید نمی خواستم یا به اصطلاح وعده ی سر خرمن، برای همین بود که عمدا و الزاما خود را محدود به نوشتن کارهایی کردم که می دانستم می توانم در یک نشست یا دست بالا در دو نشست تمامشان کنم..."

 این ها، بخشی از حرف های «ریموند کارور»٬ نویسنده ی مشهور آمریکایی است که از صفحات ۱۹ تا ۲۱ کتاب «کلیسای جامع و چند داستان دیگر» در این جا آوردم. از نوشته ای با عنوان «شور».

  چه قدر صادقانه درباره ی زندگی و سختی هایش، و البته شور نوشتن گفته است. از استادش «جان گاردنر» که چه قدر روی کارش تاثیر گذاشته است و از «گوردون لیش»٬ ویراستار بخش داستان مجله ی اسکوایر، که داستان های نخستین کارور را برایش پس می فرستد، اما می خواهد که او باز هم برایش داستان بفرستد؛ تا جایی که داستان «همسایه ها» را می پسندد و آن را برای مجله می خرد. و این نخستین داستان چاپ شده ی کارور در این مجله، عجب داستانی ست!

  کیفور شدم از خواندن این کتاب و این مقدمه های دلنشین اش و صداقتی که نویسنده در نگارش آن ها به کار برده است.

  کتاب، گزیده ای ست از سه مجموعه داستان نویسنده، به علاوه ی دو نوشته از او و یک مصاحبه ی بلند با او. کارور، از جمله ی نویسندگانی ست که داستان هایش در حیطه ی مدرن عینی جای می گیرد. داستان انسان های خرد شده و مستأصل، در جامعه ای رو به زوال.کارور هیچ رمانی ندارد و تنها چند مجموعه داستان کوتاه و شعر از او بر جای مانده است.


مشخصات کتاب:

کلیسای جامع و چند داستان دیگر، ریموند کارور، ترجمه ی فرزانه طاهری، انتشارات نیلوفر، چاپ هفتم: ۱۳۹۳.

ندیده و نشناخته


 حدود یک هفته پیش، از کانون ادبیات که به سمت خانه راه افتادم، تب و لرز شدیدی سراغم آمد. نشانه هایش البته از همان سر کلاس به خودم معلوم بود. توی بی آر تی بودم که حالم بد شد و حالت تهوع شدیدی که داشتم، باعث شد که یک ایستگاه بعد از میدان انقلاب، پیاده شوم. از قضا یکی از همکلاسی هایم به نام میلاد همراهم بود. گاهی تا چهارراه ولیعصر را با هم می آمدیم. آن روز قرار بود به یک مهمانی برود و بنابراین چهارراه پیاده نشد. وقتی حالم را دید، همراهم به درمانگاهی که نزدیک ایستگاه بود آمد. هرچه اصرار کردم که به کارش برسد، قبول نکرد و ماند. خانم پرستار تلفنی از دکتری که نبود نسخه گرفت. من که حالم هر لحظه بدتر می شد، روی تخت دراز کشیدم و میلاد رفت و داروها را گرفت و ماند تا سرم هم بزنم. ندیده و نشناخته، تا ایستگاه آخر هم تنهایم نگذاشت و با تاخیر زیادی پی کارش رفت.

  توی درمانگاه، وقتی لوله ی سرم توی دستم بود و او کنار تختم نشسته بود، کمی با هم گپ زدیم. خوب توی صورتش دقیق شدم. آن روح گمشده ی انسانی را زیر پوستش دیدم و حس کردم. با خودم گفتم که من هم اگر جای او بودم، می ماندم. تا آخرش می ماندم. 

نایی


پخش مجدد سریال خاطره انگیز «سربداران» از تلویزیون، هرچند با سانسور هم همراه باشد، به خاطرمان می اندازد که سینمایمان بازیگر توانمندی چون "سوسن تسلیمی" داشته که صدا و چهره اش حداقل با بخشی از نسل سینما دوست ایران گره خورده است. بازیگر «باشو، غریبه ی کوچک»٬ «شاید وقتی دیگر»٬ «مادیان»٬ «طلسم» و پیش تر، «چریکه تارا» و «مرگ یزدگرد» که ناباورانه از سینمای ما کنار گذاشته شد. کسی که برای آثار "بهرام بیضایی" بهترین گزینه بود تا در نقش زنان اساطیری ایرانی ظاهر شود. زنانی که هرچند همیشه در حاشیه قرار گرفته و به حساب نیامده اند، اما بار سختی ها بر دوششان بوده و توقعی از زمانه نداشته اند.

  او پیش از سینما، قدرت بازیگری اش را در تئاتر نشان داده بود. یادم می آید که در مصاحبه ای با مجله ی فیلم در دهه ی شصت گفته بود که : «برای ثبت بازی ام به سینما آمدم.»

پ.ن:

تصویر مربوط به فیلم «باشو غریبه ی کوچک» است و "نایی" نام سوسن تسلیمی در این فیلم است.

به شب سلام...


به شب سلام

که بی تو

رفیق راه من است...


"حسین منزوی"


بشنوید؛ موسیقی بی کلام.


پ.ن:

عکس از Trent Parke

The Matrix


نئو: چرا چشم هام می سوزه؟

مورفیوس: چون تا حالا ازشون استفاده نکرده ی!


ماتریکس، برادران واچوفسکی، ۱۹۹۹

تصویر مربوط به صحنه ای ست که «نئو» باید بین ماندن یا نماندن در ماتریکس تصمیم بگیرد.

ایران، سرزمین فرهنگ

  سال نود و سه که وایبر در اوج بود، یکی از دوستان مرا عضو گروهی کرد به نام «ایران، سرزمین فرهنگ»؛ گروهی با بیش از صد عضو که در بین آن ها آدم های شناخته شده ای از اهالی فرهنگ و ادب حضور داشتند. اغلب این اعضا از کسانی بودند که در جلسات مجله ی بخارا که توسط آقای دهباشی اداره می شود شرکت می کردند. چند ماهی که از عضویتم در گروه گذشته بود، تلگرام آمد که امکاناتش از وایبر خیلی بیش تر بود. نخست با جمعی از دوستان گروهی تلگرامی تشکیل دادیم که هر هفته درباره ی یکی از فیلم های معروف تاریخ سینما بحث کنیم؛ وعده ی ما چهارشنبه شب ها بود، ساعت ده. تلگرام به ویژه برای ارسال متن های طولانی خیلی بهتر بود و البته سرعت بهتری هم داشت. با کند شدن وایبر، احساس تغییر جا در گروه «ایران، سرزمین فرهنگ» هم احساس شد و این که باید این گروه را در جای دیگری تشکیل داد. صحبت از واتس آپ و تلگرام شد. من روی تلگرام اصرار داشتم و قرعه ی تشکیل گروه در تلگرام به نام من زده شد و من ناخواسته مدیر گروه با همان نام در تلگرام شدم!

  شبی که گروه تشکیل شد، خیلی ها هنوز عضو تلگرام نبودند و بعد کم کم اعضای فعال گروه از وایبر به این جا  آمدند و گروه سر و شکل واقعی اش را پیدا کرد. چند وقت بعد مانیفیستی برای گروه نوشتم و خط و ربط گروه را مشخص کردم. تأکید بر معرفی فرهنگ ایران زمین، با پرهیز از مسائلی چون سیاست و اختلافات قومی و مذهبی در کانون توجه گروه قرار گرفت. وقتی تعداد اعضای گروه از پنجاه نفر گذشت، آن قوامی را که باید، پیدا کرده بود و همچون درخت تناوری بود که دل کندن از آن راحت نبود. حضور اعضایی فرهیخته اعم از شاعر، مترجم، بازیگر تئاتر، منتقد هنری، نقاش، طراح، نویسنده، فیلمساز و مانند این ها این امکان را به ما داده بود که در هر روز پست های متنوعی در زمینه ی معرفی آداب و رسوم نقاط مختلف ایران، موسیقی، نقد و معرفی فیلم، کتاب، تئاتر، تاریخ، فلسفه و غیره را داشته باشیم. پست هایی که خیلی هایشان محصول خود اعضا بودند و در گروه های دیگر دست به دست می شدند.

 گروه نظم خاصی پیدا کرده بود و توجه اعضا به پست ها ستودنی بود. گاه بحثی مشترک در موضوعی پیش می آمد، مثلا اگر زمان جشنواره ی فیلم بود، دوستانی که فیلم ها را می دیدند، نظراتشان را در گروه می نوشتند. گاه مباحثه ای خودمانی شکل می گرفت، مثل روزی که ترانه ی «رفیقم کجایی؟» چاووشی پست شده بود و هریک از دوستان درباره ی حس و حالشان نوشتند یا روزی که برف، باریدن گرفت و اعضای گروه عکس هایشان را از مناظر برفی پست کردند.گاهی هم مسابقه ای شکل می گرفت؛ مثلا قرار شد که اعضا با عناوین کتاب هایشان هایکو بسازند و عکس آن را ارسال کنند. انبوهی از هایکوها به دستم رسید که چیدمان هنرمندانه ای داشتند و بهترین هایکوها را به رأی اعضا انتخاب کردیم.

  مدتی بعد قرار شد که هر هفته موضوعی انتخاب شود و درباره ی آن بحث شود. این کار البته از دوره ی گروه در وایبر شروع شده بود که با توقفی کوتاه، در تلگرام ادامه پیدا کرد. در این اواخر هم این مباحث را به گروه دیگری به نام «آخر هفته» انتقال دادیم. نزار قبانی،فروغ فرخزاد، احمد شاملو، ابراهیم گلستان، احمد محمود، قمرالملوک وزیری، علی حاتمی، هوشنگ گلشیری، نیما یوشیج، بهروز وثوقی، غلامحسین بنان، دهخدا، کاوه گلستان، بهرام بیضایی، داریوش مهرجویی، فاطمه معتمدآریا، سیمین دانشور، جلال آل احمد، صادق هدایت و ... از جمله ی این مباحث بود. برای برخی از این موضوعات، نظرسنجی هم داشتیم؛ مثلا انتخاب بهترین فیلم های بهروز وثوقی.

  اما هرچه این درخت تناورتر می شد، نگهداری و مراقبت از آن هم سخت تر می شد. تقریبا هر روز همه ی پست ها را می خواندم و این زمان زیادی از من می گرفت. بعضا باید به برخی از پست ها هم پاسخ می دادم. تلاش من برای داشتن گروهی عاری از پست های بی ریشه- مانند شعری که به غلط، به نام شاعری ست - یا دروغ پراکنی ها و مانند این ها، انرژی زیادی از من می برد. در کنار این ها، تلاش برای حفظ گروه با وجود سلایق و دیدگاه های  متفاوت، کار آسانی نبود؛ بعضا اعضا اعتراضشان در مورد یک پست را به صفحه ی شخصی من می آوردند و من باید پاسخگوی چنین مسائلی هم می بودم. هرچند تا جایی که امکان داشت سعی می کردم گروه یک دموکراسی هرچند کوچک را تجربه کند، اما به تجربه فهمیدم که چه کار دشواری ست!

   در نهایت پس از نزدیک به یک سال، تصمیم به ترک گروه گرفتم. شبی که از گروه رفتم، برایم شب تلخی بود. دوستان محبت زیادی به من داشتند و کامنت های مهربانانه ای برایم نوشتند، اما چاره ای جز رفتنم نبود...

  چند ماه بعد هم از گروه «آخر هفته» جدا شدم.

حضور در کنار عزیزان فرهیخته در هر دو گروه، انبوهی از خاطرات خوب را برایم رقم زد.

یادش بخیر..!

قفس

نگذار بدانند کلاغان پس از من

من از قفسم سیر شدم یا قفس از من


"جعفر مقیمیان"


پ.ن:

  جعفر مقیمیان را از نزدیک می شناسم؛ شعرهایش را دوست دارم. امیدوارم به همین خوبی پیش برود. وقتی شنیدم نخستین مجموعه شعرش در راه است خیلی خوشحال شدم. 

سایه

من سایه ام را به میخانه بردم

هی ریختم خورد، هی ریخت خوردم...


"مهدی اخوان ثالث"

بوی باران..

  سرویس هنوز راه نیفتاده است. همان ماشین صبح است که امروز داستانی از "کارور" را در آن خواندم؛ داستان «خانه شف»٬ که در آن زنی به خواهش مرد سابقش که الکل را ترک کرده، برمی گردد و همه چیز را از نو آغاز می کنند. همه چیز دوباره رنگ و بوی عشق می گیرد و چه رنگ و بویی.. یک عاشقانه ی زیباست. اما امان از دست روزگار، امان...

  بیرون هوا ابری ست. خدا کند باران ببارد. دلم برای خیس شدن زیر باران تنگ شده. این موسیقی..، این موسیقی غمگین که توی گوشم می خواند. ترکیبی از پیانو و ویلنسل است. انگار بوی باران دارد با خودش. یا کاهگل آب خورده ای که بویش همه جا را پر کرده. در خیالم توی کوچه باغی خلوت خوش خوشان می روم. پاییز است. با پیچش برگ ها می رقصم. انگار نوازنده آرشه اش را با من توی کوچه می کشد. چرا هیچ کس این جا نیست؟...

تو گل بندری...!

  سه شنبه ی پیش هیراد عمل شد. از هفت صبح بیمارستان بودیم. من بودم و فروغ. مادر خیلی اصرار کرد که او را هم با خودمان ببریم، اما من قبول نکردم.

اتاق و لباسش را تحویل گرفتیم، که مرتب و تمیز بود. وقتی لباسش را عوض کردیم، حس کردم چیزهایی فهمیده. مخصوصا آن جا که چندتا عکس ازش گرفتم. راحت بود، اما لبخندش به نظرم تلخ آمد. انگار فهمیده بود. ساعت هشت با همراهی یکی از پرستاران، بردیمش دم اتاق عمل. پزشک جراحش به همراه دو پرستار دیگر به استقبال مان آمدند. برخوردها خیلی خوب بود. همین که یکی از خانم پرستارها هیراد را ازم گرفت و بغلش کرد، هیراد شروع کرد به دست و پا انداختن و گریه کردن. با مشت به پرستار می زد! فروغ بغضش ترکید.

  توی سالن انتظار نشستیم. لحظاتی بعد متخصص بیهوشی آمد و سوالاتی پرسید و رفت.

  حدود ساعت نه، پزشک جراح اش آمد و از اتمام عمل خبر داد. یک قوطی پلاستیکی هم همراهش بود که نشانمان داد؛ کیستی آبکی به اندازه ی یک تخم بلدرچین که درون مایعی غوطه ور بود. گفت که روزنه ی دیگری هم داشته که آن را هم بسته اند.

  خدا می داند که آن یک ساعت چگونه بر ما گذشت... گوشی ام چپ و راست زنگ می خورد و از دور و نزدیک احوال هیراد را می پرسیدند.

  از زمانی که پزشک جراح، لباس پوشیده بیرون آمد و توصیه هایی کرد و رفت، تا آن جا که هیراد را روی دست یکی از پرستاران دیدیم که بیرون آمد، دل توی دلمان نبود. در این فاصله از پرستاری که از اتاق عمل بیرون آمده بود حالش را پرسیده بودیم و او گفته بود که به هوش آمده است.

  وقتی داشتیم می بردیمش بخش، توی آسانسور فروغ بازهم بغضش ترکید و گریه کرد.


هیراد پس از عمل جراحی

  هیراد گیج بود و خواب آلود. حرف نمی زد. کمی رنگ پریده بود. آنژیو کتی به مچ دست راستش بسته بودند. فروغ نگران بود که چرا حرف نمی زند و من مدام دلداریش می دادم که این ها طبیعی ست که یکهو هیراد آرام صدا زد:«بابا!..» تندی بالای تختش رفتیم. دستش را گرفتم و بوسیدمش. لحظاتی بعد خوابش برد...

  پرستار گفته بود که تا ساعت سه نباید چیزی بخورد. در این فاصله نهارمان را خوردیم. خدماتی خوشروی بخش هم چپ و راست چایی می آورد و من هم به تعارفش نه نمی گفتم!

  وقتی ساعت از سه گذشت، پیدا بود که حالش بهتر شده. آبمیوه و سوپ را که خورد، بهانه ی خانه را گرفت و من هم رفتنمان را به شب حواله دادم. دل و دماغ بازی کردن با اسباب بازی هایی را هم که برایش آورده بودیم نداشت. تلویزیون اتاق هم خوب نمی گرفت.

  پفکی را که برای خودمان خریده بودیم که وقت خوابش بخوریم، ازم گرفت!

  دو بار برایش آمپول زدند و حدود هفت عصر مرخص شدیم. توی راه می گفت که رسیدیم خانه برایش فیلم مرد عنکبوتی را بگذارم.

  در خانه آرامش خاصی پیدا کرد. کلا خانه خودمان را به همه جا ترجیح می دهد. پای تلویزیون جایش را آماده کردیم و کارتون مورد علاقه ی این روزهایش، مرد عنکبوتی را برایش گذاشتیم.

  حالا دوباره ترانه ی محبوبش را می خواند:« تو گل بندری، آبه باله بالله!...»