سر کلاس دهم تجربی نشسته ام پشت میزم. تنها یک دانش آموز آمده که او هم ته کلاس کتابش باز است و ظاهرا درس می خواند. از راهرو سر و صدای بچه ها می آید؛ مدرسه تق و لق است! خوب است که کتابی همراه خودم آورده ام.
این کلاس، از جمله ی کلاس هایی ست که پنجره هایش رو به زمین های کشاورزی پشت مدرسه باز می شود. بخشی از زمین ها را درو کرده اند. نزدیک به چند درخت، دو تا کشاورز دارند با بیل زمین را شخم می زنند. پنجره را باز می کنم. هوای خوبی ست. گنجشک ها سر و صدا به راه انداخته اند. پروانه ی کوچک سپیدی روی علفزارهای زرد، پر می زند. بوی شهریور به مشامم می رسد.
وقتی که تو نیستی
من حُزن هزار آسمانِ بی اردیبهشت را
گریه می کنم
فنجانی قهوه در سایه های پسین،
عاشق شدن در دی ماه
مردن به وقتِ شهریور
وقتی که تو نیستی
هزار کودک گمشده در نهان من
لای لای مادرانه تو را می طلبند.
"سید علی صالحی"
"نسترن وثوقی"
امروز سرزده رفتیم خانه ی مادرم؛ همین که در را باز کرد، بوی آش دوغ توی صورتم زد! چند وقت است آش دوغ نخورده ام؟!... چه عطری داشت! برایمان توی ظرفی ریخت تا شب برسد.
پدرم پرسید:"یادته رفته بودیم طویلان و آش خوردیم؟"...
چندساله بودم که با مسعود و پدرم و چندنفر دیگر، سوار تراکتوری شدیم و از روستای پدری به سمت منطقه ی کلیایی حرکت کردیم؛ قرار بود یونجه یا شبدر بخریم. گردنه و راهی کوهستانی را پشت سر گذاشتیم و وارد منطقه ی کلیایی شدیم و روستای طویلان؛ جا گرفته در دامنه ی کوه ها.
یادم می آید که هوا خنک بود و در و دشت سبز و خرم.
وقتی پدرم و بقیه ی مردها شبدر و یونجه ها را بار می زدند، من روی سبزه زارها بازی می کردم و کنار جوی آب و درخت های صنوبر بدو بدو می کردم و گل شبدر می چیدم.
وقت ناهار که شد، به آشی محلی مهمانمان کردند که به جرأت، هرگز چنین طعمی را تجربه نکرده ام! آشی موسوم به "پیاز او وِ دو" که ترجمه ی تحت اللفظی اش می شود "آش دوغی که در آن پیازداغ هست."؛ روغن محلی ای که روی آش را به طور کامل گرفته بود، مزه اش را دوچندان کرده بود. آن طعم و آن نان محلی و آب و هوا و آن روز، پس از سی و چندسال، هنوز در خاطرم سبز است!
هر صبح
بوی تو می دهد پیرهنم
بس که تمام شب
تنگ در آغوش گرفته ام
خیالت را ...
"هستی دارایی"
پ.ن:
٭عنوان برگرفته از این بیت "باباطاهر" است که نزدیک است به شعر بالا:
چو شو گیرم خیالت را در آغوش
سحر از بسترم بوی گل آیو
٭بشنوید:
تصنیف "اشتیاق" با صدای "علیرضا قربانی"
http://s9.picofile.com/file/8326679126/Alireza_Ghorbani_Tasnife_Eshtiagh_1.mp3.html
این تصنیف را نخستین بار در مراسم افتتاحیه ی نمایشگاه نقاشی برادرم مسعود شنیدم؛ حدود سیزده چهارده سال پیش بود؛ میثم، از دوستان آن دورانم، که صدای خوش و گیرایی داشت، آن را بی هیچ سازی به زیبایی خواند. من که فیلمبردار مراسم بودم، در تمام طول این آهنگ، پشت دوربین خشکم زده بود!
حاصلم درد دل است از دل بی حاصل خویش
به که گویم من دلسوخته درد دل خویش...
"صبری مروزی"
بشنوید:
ترانه ی "کتیبه"، با نفس گرم فرهاد.
http://s8.picofile.com/file/8326535118/Farhad_Katibeh.mp3.html
جوانمردا!
جهان عشق طُرفه جهانی است،
چه دانی
که خط و خال و زلف و ابرو و چشم معشوق
با عاشقان چه می کند !
"عین القضات همدانی"
پ.ن. ها:
٭نقاشی با عنوان "دختری با گوشواره مروارید"، یوهانس ورمیر، سده ی هفدهم میلادی.
٭عنوان برگرفته از این شعر "حسین منزوی" است:
با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روَم
آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز
باران
خیال توست
می آید، شدید می شود،
صورتم را خیس می کند ...
باران؛
آمدن توست
همه را عاشق می کند ...
باران؛
نگاه توست
زیرش که باشی تب می کنی ...
باران؛
پیراهن توست
بویش تا مدت ها همه را دیوانه می کند ...
باران؛
داغ توست
سیگار می خواهد...
باران...
بگذریم ...
باران گریه ی من که نیست
بند می آید...
"سجاد شهیدی"
دست من اگر بود
تو آن سوی شهر از پا نمی افتادی
من این سوی شهر از دست نمی رفتم
دست من اگر بود
زمین آبادی داشتیم
خانه ی کوچکی
باغچه ی مملو ریحانی
اطلسی های خوش رنگی
اتاقی با پرده های آبی گلدار
و تخت دو نفره ای کنار پنجره رو به روی درخت سیب کنار قیل و قال گنجشک های عزیز
و هر صبح ابری
گل آفتابگردان بیداری یکدیگر می شدیم
دست من اگر بود
حالا وسط اردیبهشت٭
رخت آویز چوبی گوشه ی اتاق
شاهد عشوه ریختن ژاکت سرمه ای من
در آغوش بارانی کرم رنگ تو بود
و تو قرص نمی خوردی
و من گریه نمی کردم
و تو فراموشی نمی گرفتی
و من به قاصدک ها حسادت نمی کردم
و دست های تو خرمالوهای زمین کوچکمان را توی سبد می چیدند
و چشم های من وقت و بی وقت
لبخند تورا تماشا می کردند...
"بتول مبشری"
این باران های گاه و بی گاه امروز، این صدای کند و تند، این هوای ابری قشنگ...، حال من را عوض کرد.
یک شاگرد دارم به نام امید که هفته ای یک بار می روم به ش درس می دهم؛ خانه شان چند پله پایین تر از همکف است. در پذیرایی می نشینیم وقت تدریس که تراسی دارد رو به پشت، پر از گل و چند قفس قناری.
من عاشق این تراس هستم!
دلم می خواهد خانه ای داشته باشم که بی فاصله به دل باغ و گل بزنم، مثل این تراس که اگرچه نور طبقات بالایی را ندارد، اما مادر امید با سلیقه ی تمام به ش رسیده است، طوری که طراوت در رگ و ریشه گل ها و گیاهان موج می زند.
با این که با زندانی کردن پرنده ها مخالفم، اما به راستی ترکیب این کاکتوس های گل داده و شمعدانی ها با نغمه ی قناری ها، حس و حال عجیبی به من می دهد.
امروز که باران تند می زد، پرنده ها و گل ها چه عشقبازی ها که راه نینداخته بودند! آن قدر لا به لای درس ریاضی، از گل های تراس گفتیم که آخرسر پا شدیم رفتیم پشت درهای باز تراس. باران تو می زد. هوای بارانی می آمد توی خانه...
وقتی از خانه شان درمی آمدم، چتر تعارف کردند، گفتم نه!
دلم می خواست زیر باران خیس شوم.
پ.ن:
بشنوید:" بزن باران" از گروه "ایهام"؛
http://s9.picofile.com/file/8325902300/Ehaam_Bezan_Baran_128.mp3.html
٭ در اصلِ شعر، "وسط آبان" آمده است.
آرام!
آرام!
از کوه اگر می گویی
آرام تر بگوی
بار گریه ای بر شانه دارم!
"هوشنگ چالنگی "
قطار شو که مرا با خودت سفر ببری
به دورتر برسانی ــ به دورتر ببری
تمام بود ونبود مرا در این دنیا
که تا ابد چمدانی ست مختصر ببری
ومن تمام خودم را مسافرت بشوم
تو هم مرا به جهان های تازه تر ببری
سپس نسیم شوی تو و بعد ازآن یوسف...!
که پیرهن بشوم تا مرا خبر ببری
مرا به خواب مه آلود ابرهای جهان
به خواب های درختانِ بارور ببری
و بعد نامه شوم من... چه خوب بود مرا
خودت اگر بنویسی ــ خودت اگر ببری
عجیب نیست که هیزم شکن بیاشوبد
درخت اگر که تو باشی دل از تبر ببری
دوباره زوزه ی باد و شکستن جاده
چه می شود که مرا با خودت سفر ببری
" پیمان سلیمانی "
بشنوید؛http://s8.picofile.com/file/8323515584/5_6273996588574574720.mp3.html ترانه ی "هنوزم چشمای تو..."، با صدی "تورج شعبانخانی"
و همچون
نسیمِ صبح
لرزان و بی قرار
وزیدم به سوی تو ...
" فروغ فرخزاد "
روز اول کاری در سال جدید است و مدرسه برقرار.
زمین ها سبز شده اند؛ باران ریزی می بارد. هوا خوب است؛ مثل حال من!
فقط نگران هیراد هستم که دوباره دیروز بردیمش دکتر. آبریزش بینی داشت و سرفه می کرد.
سرم را از پنجره ی دفتر دبیران بیرون می کنم و هوای تازه را بالا می کشم.
در فاصله ی ناهار تا آوردن عروس، با بچه ها رفتیم بالای کوه "چشمه کوره"؛ باران می زد و قطع می شد؛ هوای مطبوع کوهستان و طراوت دشت ها و درخت ها، و پافشاری من برای بیشتر پیش رفتن، از دامنه ی کوه که زمین های کشاورزی بود، ما را کشاند به چشمه ی بالای کوه؛ از آب چشمه خوردیم و آبی به سر و صورتمان زدیم.
پیدا بود که بچه ها راضی اند از این کوهپیمایی و زیبایی را تا عمق جانشان چشیده اند.
در جایی، درخت ها شکوفه کرده بودند. درخت ها از بادام، سماق، گردکان و حتی "گوژ" که نوعی زالزالک است، با برگ های قشنگِ ریز، و در زمین های پست، کرت های باغ انگور و شاخه های قهوه ای مُو.
دلم می خواست از این همه زیبایی، روی خاک باران خورده بنشینم و پروردگار را سجده کنم.
پ.ن:
عنوان از "منوچهری" ست که معروف است به شاعر طبیعت و "فرخار" ناحیه ای در مرز افغانستان و تاجیکستان است که دخترانش به زیبایی شهره اند، چنان که "سعدی" می فرماید:
مغان که خدمت بت می کنند در فرخار
ندیده اند مگر دلبران بت رو را
صبح
روی سرازیری فراغت یک عید
داد زدم:
بَه! چه هوایی
در ریه هایم وضوح بال تمام پرنده های جهان بود
"سهراب سپهری"
تویسرکان هستیم، منزل لیلا. چند سالی می شود که این جا نیامده ام، چرا که خانه شان از این جا رفته بود.
هوای خوش و دلپذیری دارد این شهر؛ درخت های گردکان آن را در بر گرفته اند و کوه های برفی، دورنمای قشنگی بهش داده اند. روستاهای خوش آب و هوا و نزدیک مانند "آرتیمان" کم ندارد، یکی از یکی قشنگ تر-آرتیمان زادگاه "میر رضی الدین آرتیمانی"، از شعرای دوره ی صفویه است و آرامگاهش بر بلندای تویسرکان است.
این جا، از خانه که بیرون بزنی، پای کوه هستی! مثل تهران نیست که تا تجریش و از آن جا تا دربند یا درکه بکوبی تا به کوه برسی، آن هم کوه ها و طبیعت دستمالی شده؛ این جا کوه ها بکر مانده اند، هوا پاک است و درخت ها شهر را پر از اکسیژن کرده اند.
سینه مالامال درد است،
ای دریغا مرهمی...
"حافظ"
بشنوید: ما ز یاران چشم یاری داشتیم؛ استاد شجریان
https://storage.tarafdari.com/contents/user112954/content-sound/ma_ze_yaran_chashme_yari.mp3
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار ــ
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
تو بزرگی مثِ شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثِ شب.
خودِ مهتابی تو اصلاً، خودِ مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
باید
راهِ دوریرو بره تا دَمِ دروازهی روز ــ
مثِ شب گود و بزرگی مثِ شب.
تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
مثِ شبنم
مثِ صبح.
تو مثِ مخملِ ابری
مثِ بوی علفی
مثِ اون ململِ مه نازکی:
اون ململِ مه
که رو عطرِ علفا، مثلِ بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میونِ موندن و رفتن
میونِ مرگ و حیات.
مثِ برفایی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عُریون بشه کوه
مثِ اون قلهی مغرورِ بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی میخندی…
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
"احمد شاملو"
دم غروبی، در تاریک روشنای جاده، آرام می راندم؛ چشمانم به پیش رو بود و موسیقی پشتِ موسیقی می آمد. مثل انتهای سیزده بدر بود حالم...
وقتی نخستین بار این ترانه را با صدای "خشایار اعتمادی" شنیدم، گمان کردم داریوش آنرا خوانده است! بعد که در تلویزیون هم پخش شد، نام شاعر را ننوشته بودند...
پ.ن:
عکس از "آرش فروغی نیا"
حوالی تو
دلتنگی چگونه است؟
این جا که باران می زند...
"ابوطالب موسوی"
هوای تهران پاک تر از همیشه است؛ باد سردی می آید الان، اما هوا دلپذیر است.
بیشتر وقتم به دید و بازدید گذشته است این چند روز؛ بعضی از نزدیکان را پس از ماه ها دیدم! برادرزاده ها و خواهرزاده ها اما فضا را از یکنواختی درمی آورند!
پس از هر دید و بازدیدی، هیراد می پرسد:"بابا، عید تموم شد؟!"
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر میکردیم
از بهاری به بهار دیگر
"فروغ فرخ زاد"
سال نو شد و دلتنگی ها به جاست!
منزل پدر هستیم با برادرها، همه؛ فقط ایرج نیست و سر کار است. بهش زنگ زدم؛ چه قدر صدایش خسته بود...
بعد از ظهر هیراد می گفت:"چرا عید نمی آد بابا؟!"
سال سختی بود سال ۹۶؛ پر فراز و نشیب. امیدوارم سال پیش رو، سال خوبی باشد.
برای همه ی دوستان و همراهان عزیز، سالی پر از شادی و موفقیت آرزومندم.
دلتان گرم و لب هاتان خندان!
پ.ن:
عنوان از "شاملو"
یک زندگی کم است ...
برای آنکه تمام شکلهای دوستت دارم را با تو در میان بگذارم ...
میخواهم هر صبح که پنجره را باز می کنی؛ آن درخت روبه رو من باشم
فصل تازه من باشم
آفتاب من باشم
استکان چای من باشم
و هر پرنده ای که نان از انگشتان تو میگیرد
یک زندگی کم است !
برای شاعری که میخواهد در تمام جمله ها دوستت داشته باشد ...
" روزبه سوهانی "
پ.ن:
عنوان از "شاملو"
می گویم دوستت دارم،
طوری نگاهم کن
گویی خدا...
بنده ای را وقتِ عبادت می نگرد!
همان قدر عاشقانه،
همان قدر مهربان،
لبخند بزن و بگذار تماشایت کنم
چون عاشقی که...
وقتِ باران به آسمان چشم دوخته
همان قدر با لذت
همان قدر پُر آرزو
دستم را بگیر و بگو دوستم داری،
طوری که خدا در آینه بِنگرد و به خویش بگوید
"دو نفر" آفریدنِ این ها از ابتدا اشتباه بود!
"حامد نیازی"
چهارشنبه سوری دوستان مبارک!
به امید روزی که شادی و پایکوبی در کنار آتش، جای این سر و صداهای آزار دهنده را بگیرد.
پ.ن:
بشنوید؛ "سبزه ها"، صدای شادی امینی، ترانه از سیدمهدی موسوی.
پُرم
از دلتنگی
که تقصیر تو نیست
این روزها
به هیچ لبخندی
لب نمی زنم
وهیچ دستی مجابم نمی کند
فکر می کنم
نوازنده ی خوبی شده ام
دلم شور می زند
چشمانم تار
اما جمعه ها مرا آزار می دهد.
"مریم نوروزی"
برای کودکان عفرین ، که این روزها در سکوت رسانه های سیاست باز، زیر بمباران جنگنده های ترکیه جان می دهند...
دردهای من
جامه نیستند
تا زِ تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشتهی سخن درآورم
نعره نیستند
تا زِ نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنهی شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای سادهی سرودنم
درد میکند
انحنای روح من
شانههای خستهی غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنهی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچهی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را زِ برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازهی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
"قیصر امینپور"
بشنوید؛
لالایی با صدای "مظهر خالقی"، شعر فولکلور کُردی، با آهنگسازی "مجتبی میرزاده"
http://s9.picofile.com/file/8321110250/%
D9%84%D8%A7%D9%84%D8%A7%DB%8C%DB%8C.MP3.html
پ.ن. ها:
٭ عکس از "میدل ایست پرس".
٭ عنوان برگرفته از ترانه ای به کُردی کرمانجی ست، به معنی :"دل مادر زخم دارد."
٭بعدا نوشت:
در ادامه ی این پست، نوشته ی آقای "ویسانی" را می آورم که زحمت کشیده اند و برای وبلاگ ارسال کرده اند؛ با سپاس از ایشان.
از کوبانی تا عفرین: از فاشیسم رسانه تا صنعت تابوت سازی غرب
جوجه عقاب ها، بر بلندای قله سر از تخم برمی آورند و لبه ی پرتگاه بزرگ می شوند تا ترس را پیش از پرواز در خود کشته باشند!
صد سال تنهایی!!!!
اگر، گارسیا مارکز، رمان نویس شهیر آمریکای لاتین از تنها بودن و تنها ماندن کوردها پس از مبارزه با خرچنگهای وحشی داعش اطلاع داشت، شاید مشهورترین رمان خود را به این ملت اختصاص می داد تا همه بدانند که صدای چکمه های دمکراسی و شیپور دلنشین حقوق بشر که گوشها را کر می کنند، طبلی ست توخالی، که از طرف اربابان جنون تنها برای خوراک رسانه ها خلق شده اند تا شاید شکم افعی وار آنها را برای مدتی سیر نگه دارند. تا همه بدانند در زمانی که شب پرستان، سایه مرگ بر لاشه نیمه جان بشریت کشیده اند، خورشیدها، قبل از طلوع زنده بگور می شوند. تا به مادران مریم صفت بگوید: گریه و زاری بس است، تا کی بر صلیب مسیح اشک و خون می ریزی!! دنیا، دنیای تفنگ است، برخیز و تفنگی بخر!
تا به سفیران صلح جهان (ماندلا و گاندی و .....) بگوید که دیگر پژواک صدای پرنده صلح در جهان شنیده نمی شود، چرا که جغدهایی مانند ترامپ، پوتین و اردوغان ماشین مرگی ساخته اند که با نفس های مسموم خود آتش زیر دیگ همیشه جوشان خاورمیانه را شعله ورتر می کنند.
ای کاش مارکز، این رمان را اینگونه می نوشت تا به ابر رسانه های غرب که سایه ای بلند اما قدی کوتاه دارند بگوید؛ ای فاشیستهای مزدور، این طرف دنیا کودکی پرپر می شود و آن طرف، کودکی طعم خوش زندگی را مزمزه می کند. تا به شوالیه های کراوات پوش اتوکشیده غرب بگوید این شما هستید که دندان گرگ هاری همچون اردوغان سایکوپات را مسواک میزنید تا هیزم در صنعت تابوت سازی شما بیفکند و ویار شما به خون را ارضاء کند.
آری، این شما هستید که با سکوت فاشیستی خود در برابر هژمون جنگ طلب شخصیت مقعدی تمامیت خواه نارسیستیک اردوغان، باز هم باید دستان فرشتگان کوچک آریایی روژئاوا، خوراک ماهی دریاها و اقیانوس ها شود.
آری، کاش گابریل مارکز به جای صد سال تنهایی، می نوشت: تنهایی ابدی!!!!
اما ای شوالیه های مرگ و نیستی، یادتان نرود:
روژئاوا، از تمام حلقه های جهنم خواهد گذشت اما تسلیم شب پرستان نخواهد شد.
دکتر ویسانی؛
متخصص روانشناسی کودک و نوجوان