فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

آه...


نه کسی منتظر است

نه کسی چشم به راه...

نه خیال گذر از کوچه ی ما دارد ماه!

بین عاشق شدن و مرگ

مگر فرقی هست؟

وقتی از عشق

نصیبی نبری غیر از آه..!


"سید حسین شریفی"

مجنون شو!


مجنون شو ای جان

عاقل چرایی...


"مولانا"

گوشه ای و اشکی...


گوشه ای و اشکی

خلوتی و فریادی

آه...

همه ی خواستنم این است...


"اسماعیل بابایی"


بشنوید:

آهای خبر دار!" با صدای همایون شجریان

http://opload.ir/downloadf-fe73f0f1d5781-mp3.html

عکس:

سراب کبوتر لانه - کنگاور

دلتنگی...


بهار ...

و این همه دلتنگی؟!

نه،

شاید فرشته ای

فصل‌ها را به اشتباه

ورق زده باشد.


رضا کاظمی


بشنوید: کویر از محمد معتمدی

http://opload.ir/downloadf-279ff3a6e1f21-mp3.html

چه قدر...


چقدر باید ببوسمت

تا کتابِ این همه گریه بسته شود؟

تا هق هق این همه... تمام؟!


"سید علی صالحی"

رویا ها را ورق بزن...


اینجا همه‌ی آب‌های روان

مشتاق سپیده‌دم دریایند 
ما تشنه‌ایم
ساعت شما چند است!؟ 

باشد، که زندگی 
زندگی‌ست
امروز در دست من و 
دوش در دست تو و 
فردا ... مال دیگری‌ست، 
تنها به یاد آر که رویاها نمی‌میرند

سفر این‌گونه آغاز می‌شود 
روشن‌تر از این تماشا 
تنها نوشتن است که مرگ را 
پشت درِ اتاق و آینه مشغول شمردن کلمات خواهد کرد

دست‌های تو همسایگانند 
یکی به چپ می‌رود، یکی به راست

تو رویاها را ورق بزن ای روشن
رازِ هزار آینه، "ری‌را"!


"سید علی صالحی"

خون دل


همچون انار، خونِ دل از خویش می خوریم

غم پروریم؛ حوصله ی شرحِ قصه نیست...


"فاضل نظری"

یک بغل شعر


بوسیدمش

دیگر هراس نداشتم

جهان پایان یابد

من از جهان سهمم را گرفته بودم.


"احمدرضا احمدی"


  شهر را کوه ها احاطه  کرده اند. بوی باران می آید. هوای دلپذیری ست. دلم یک بغل شعر می خواهد!

 هیراد از خواب بیدار شده است و "پو" می بیند. 

پ.ن:

نقاشی از جلال میرزایی

نوروز منی تو...


نوروز منی تو

با جان نو خریده به دیدارت می دوم

شکوفه های توام من

به شور میوه شدن 

در هوای تو پر می کشم.


"شمس لنگرودی"


  در آخرین ساعات سال نود و پنج. برای همه ی دوستان جان آرزوی سلامتی و شادکامی  دارم.

  امیدوارم سال پیش رو برایتان پر از لحظات دلپذیر باشد.

صبح جمعه ات بخیر!


صبح جمعه ات به خیر

هر کجا هستی، به یاد من باش

 

من با تو چای نوشیده ام،

سفرها کرده ام،

از جنگل، از دریا،

از آغوش تو شـــعرها نوشته ام

 

رو به آسمان آبی پر خاطره

از تو گفته ام، تو را خواسته ام

 

آه ای رویای گمشده!

هر کجا هستی صبح جمعه ات به خیر...

 

"نیکی فیروزکوهی"


  بعد از یک ماه دوری، بالاخره دیروز هیراد را دیدم!

 همین که مرا دید، بی تابانه به آغوشم پرید. من نشستم و بغلش کردم و دست به موهاش کشیدم. بغضم را پنهان کردم و به زخم های پیشانی اش نگاه کردم که خیلی بهتر شده است؛«عزیز دل بابا...!»

  تمام دیروز را با من بود، به جز ساعتی که در کنارم خوابید و من پی کاری رفتم و گفتم که هر وقت بیدار شد، به ام خبر بدهید. از خواب که بیدار شده بود، سراغم را گرفته بود.

  کلی با هم بازی کردیم، حرف زدیم. سوار ماشین شدیم و شب هم کنار من خوابید.

  یکی از لباس هایی را که برای عیدش خریده بودم به تن کرد و با اسباب بازی تازه اش بازی کرد؛ حتی یک لخظه هم دایناسورش را از خودش دور نکرد و وقت خواب هم آن را در دست گرفت.


 تمام دیروز و دیشب را باران بارید. دیروز، سوار ماشینم که شدم، انگار مال خودم نباشد، احساس غریبی می کردم با آن.

 باید دوباره باهم رفیق شویم!

چهارشنبه سوری


  دوست داشتم این چهارشنبه سوری را پیش هیراد باشم و با هم آتش روشن می کردیم. «دلم خیلی برات تنگ شده بابا!»

  توی اتوبوس نشسته ام، خیلی خسته ام. رادیو ترانه ای بلوچی پخش می کند. یاد شاگرد تازه ام می افتم که بلوچ است؛ تازه به جمع سوم انسانی ها اضافه شده است.

  امروز  بعد از مدت ها خیابان انقلاب را طی کردم؛ حدفاصل چهار راه ولیعصر تا میدان انقلاب. در یکی از کتاب فروشی ها، صدای شاملو چه به دل می نشست...:

مجال
بی رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت نامنتظر.

از بهار
حظ ّ تماشائی نچشیدم،
که قفس
باغ را پژمرده می کند.

از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسه نا سیراب.

برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سرا پا برهنه
بدان گونه که عشق را نماز می بریم،
که بی شایبه حجابی
با خاک
عاشقانه
در آمیختن می خواهم

 گرامی باد یاد و خاطره ی جان باختگان پلاسکو.

 امیدوارم دوستان جان چهارشنبه سوری شادی داشته باشند.

چونی بی من؟!...



ای همدم روزگار، چونی بی من
ای مونس غم‌گسار، چونی بی من
من با رخ چون خزان، زردم بی‌تو
تو با رخ چون بهار، چونی بی من

 

"مولانا"


با صدای همایون شجریان بشنوید.

صدای کسی می آید


چه بوی خوشی می‌وزد از سمت آسمان
پَرپر هزار و یکی گنجشک بهارزا 
بر شاخسار بلوطی که بالانشین است

و باز پناه جُستن پوپکی 
پیاله‌ی آبی ...


دارد از پشت نی‌زار این دامنه 
صدای کسی می‌آید 
کسی دارد مرا به اسم کوچک خودم می‌خواند 
آشناست این هوای سفر 
آشناست این آواز آدمی 
آشناست این وزیدن باد 
خنکای هوا 
عطر برهنه‌ی بید ...


سوسن‌ها، سنجدها، باران‌های بی‌سبب 
و پرندگانِ سحرخیز دره‌ی انار 
که خوشه‌های شبِ رفته را 
به نور بوسه می‌چیدند
و من چقدر بوسه بدهکارم

به این همه رود، راه، آدمی...!

 

"سیدعلی صالحی"


پ.ن:

این شعر، بخش هایی از شعر بلندتری ست از کتاب «دعای زنی تنها که در راه می رفت.»

عکس از «زولتان بالوف»

هر کجا که باشم...

هر لذتی که می پوشم

یا آستینش دراز است

یا کوتاه

یا گشاد

به قد من!

هر غمی که می پوشم

دقیق، انگار برای من

بافته شده

هر کجا که باشم...


"شیرکو بیکس"

با من بمان


من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم

من به خوبی ها نگاه کردم

چرا که تو خوبی و این همه‌ی اقرارهاست

بزرگ‌ترین اقرارهاست

دلم می خواهد خوب باشم

دلم می خواهد تو باشم و برای همین راست می گویم

نگاه کن :

با من بمان


"احمد شاملــــــو"

جایی گوشه ی دلت...


جایی برایم 

گوشه ی دلت می گذاری

جایی که جای هیچ کس نیست.


همان گوشه ی خالی دلت

 که هیچ کس پیدایش نمی کند

 هیچ کس ...


آن جا را

 برای من کنار بگذار.


"سید علی صالحی "

آن جا که هستی...


یا مرا با خود ببر

آن جا که هستی...

یا

بیا...



"بیدل دهلوی"

در هستی تو من هستم...


همین که هستی و این لحظه های زیبا هست

همین که هستم و طومار  آرزو ها هست

همین که صحبت دیشب کشید تا امشب
همین که امشب مان را پلی به فردا هست

همین که هستی و در هستی تو من هستم
همین که هست ‌، مرا نیست، نیست ، اما هست

همین که تشنه ی ِ یک جرعه ایم و خوشحالیم 
که در حوالی مان رود هست دریا هست

همین که هیچ نیازی به حبِ خوابی نیست
که شاعریم و اگر خواب نیست، رویا هست

همین که در منی و مرز و دیده بانی نیست 
قبول کرده ام - آری - هنوز دنیا هست...

"محمدعلی بهمنی"

دست تو در آستین من...


بیا لباس هم باشیم

دکمه دکمه

روی تن هم بوسه بدوزیم

دلم می خواهد

دست من در آستین تو باشد

دست تو در آستین من

طوری که عطر تنمان گیج شود

و آغوش، نفهمد چه کسی

آن یکی را بیشتر از

آن یکی دوست دارد

راستش را بخواهی

من از این جنس سردرگمی ها

که نمی دانی تار عاشق تر است یا پود...

خوشم می آید ....

 

"رسول ادهمی"

ره صبر چون گزینم؟...


من خسته چون ندارم نفسی قرار بی‌ تو

به کدام دل  صبوری کنم ای نگار بی‌ تو ؟


 ره صبر چون گزینم من دل به باد داده

که به هیچ وجه جانم نکند قرار بی‌ تو


"سعدی"

پ.ن:

عکس را نوروز ۸۸ گرفتم؛ کرمانشاه، تکیه ی بیگلر بیگی.