-
چه قدر...
سهشنبه 22 فروردین 1396 17:23
چقدر باید ببوسمت تا کتابِ این همه گریه بسته شود؟ تا هق هق این همه... تمام؟! "سید علی صالحی"
-
بوی خوش قرمه سبزی...
سهشنبه 22 فروردین 1396 16:18
به خاطر وضعیت فروغ, بیشتر از پیش درگیر کارهای خانه هستم! آشپزی این چند شب با من بوده است; خورشت قیمه, استامبولی پلو, کوکوی سیب زمینی و برای امشب هم می خواهم قرمه سبزی درست کنم! شام هر شب, نهار فردایش هم می,شود. در مجموع آشپزی را دوست دارم! وقتی جایی غذای خوشمزه ای می خورم, دلم می خواهد از آشپزش درباره ی آن بپرسم!...
-
رویا ها را ورق بزن...
یکشنبه 20 فروردین 1396 14:36
اینجا همهی آبهای روان مشتاق سپیدهدم دریایند ما تشنهایم ! ساعت شما چند است!؟ باشد، که زندگی زندگیست . امروز در دست من و دوش در دست تو و فردا ... مال دیگریست، تنها به یاد آر که رویاها نمیمیرند . سفر اینگونه آغاز میشود روشنتر از این تماشا تنها نوشتن است که مرگ را پشت درِ اتاق و آینه مشغول شمردن کلمات خواهد کرد...
-
خدایا..!
سهشنبه 15 فروردین 1396 04:48
امروز قرار است جلسه ی دوم دادگاهمان برای تصادف سال پیش برگزار شود. خدایا کمک کن کارها انجام شود و زودتر به تهران برگردیم...
-
هیچ...
یکشنبه 13 فروردین 1396 20:22
سیزده به در را به خاطر بارش شدید باران نیمه تمام رها کردیم و به خانه برگشتیم. بعد از ظهر رفتم توی حیاط و سوار ماشین شدم. روشن کردم. آهنگ ها را رد کردم تا به ترانه ی "خالی" ابی رسیدم. ترانه ای که مرا به دوران نوجوانی ام برد که نخستین بار شنیدمش. با ضبط سونی برادرم. بارها و بارها... سال ها بعد این ترانه را در...
-
سپاس!
یکشنبه 13 فروردین 1396 06:31
خدایا! حال عزیزانم همیشه خوب باشد. ....... طبق آمارگیر وبلاگم, دیروز دوازدهم فروردین نود و شش, ۳۷۵ نفر از وبلاگم بازدید کرده اند و آن هم ۴۰۶ بار! هنوز باورم نشده است که وبلاگم چنین تعداد مخاطب و چنین تعداد بازدیدی را تجربه کرده است! سپاس از دوستان جانی که همیشه حضورشان به این حقیر امید داده است. دل همگی تان خوش!
-
چند تار مو...
جمعه 11 فروردین 1396 13:00
بعد از تصادف سال گذشته مان، و این که هیراد پیشانی اش به شیشه خورد و زخمی شد، دردی که هنوز التیام پیدا نکرده است، ترس از محیطش بیشتر شده است. وقتی بیرون می رویم باید نزدیک من باشد یا بغلش کنم... دو بار هم درباره ی تصادف صحبت کرده است؛ یکی نخستین باری که پیش از عید بعد از مدت ها ماشین را روشن کردم و او را هم سوار کردم....
-
خون دل
جمعه 4 فروردین 1396 07:47
همچون انار، خونِ دل از خویش می خوریم غم پروریم؛ حوصله ی شرحِ قصه نیست... "فاضل نظری"
-
اتاق کوچک من!
چهارشنبه 2 فروردین 1396 15:33
دیروز دم ظهر با ماشین رفتم خیابان گردی! هوا خوش بود و خیابان خلوت بود. قبلش اما سری به محله ی قدیممان زده بودم. خانه ی دوطبقه ای قدیمی در نبش "کوی آزادی" در محله ی باغ جمیله . آن روزها. اواخر دهه ی شصت... خانه مان حیاط دار بود. دکّانی هم داشت که پدرم مدتی,آن را دایر کرد اما کسب و کارش نگرفت و رفت تهران پی ِ...
-
یک بغل شعر
چهارشنبه 2 فروردین 1396 08:28
بوسیدمش دیگر هراس نداشتم جهان پایان یابد من از جهان سهمم را گرفته بودم. "احمدرضا احمدی" شهر را کوه ها احاطه کرده اند. بوی باران می آید. هوای دلپذیری ست. دلم یک بغل شعر می خواهد! هیراد از خواب بیدار شده است و "پو" می بیند. پ.ن: نقاشی از جلال میرزایی
-
نوروز منی تو...
دوشنبه 30 اسفند 1395 07:47
نوروز منی تو با جان نو خریده به دیدارت می دوم شکوفه های توام من به شور میوه شدن در هوای تو پر می کشم. "شمس لنگرودی" در آخرین ساعات سال نود و پنج. برای همه ی دوستان جان آرزوی سلامتی و شادکامی دارم. امیدوارم سال پیش رو برایتان پر از لحظات دلپذیر باشد.
-
صبح جمعه ات بخیر!
جمعه 27 اسفند 1395 07:22
صبح جمعه ات به خیر هر کجا هستی، به یاد من باش من با تو چای نوشیده ام، سفرها کرده ام، از جنگل، از دریا، از آغوش تو شـــعرها نوشته ام رو به آسمان آبی پر خاطره از تو گفته ام، تو را خواسته ام آه ای رویای گمشده ! هر کجا هستی صبح جمعه ات به خیر ... "نیکی فیروزکوهی" بعد از یک ماه دوری، بالاخره دیروز هیراد را دیدم!...
-
چهارشنبه سوری
سهشنبه 24 اسفند 1395 17:29
دوست داشتم این چهارشنبه سوری را پیش هیراد باشم و با هم آتش روشن می کردیم. « دلم خیلی برات تنگ شده بابا!» توی اتوبوس نشسته ام، خیلی خسته ام. رادیو ترانه ای بلوچی پخش می کند. یاد شاگرد تازه ام می افتم که بلوچ است؛ تازه به جمع سوم انسانی ها اضافه شده است. امروز بعد از مدت ها خیابان انقلاب را طی کردم؛ حدفاصل چهار راه...
-
چونی بی من؟!...
دوشنبه 23 اسفند 1395 22:32
ای همدم روزگار، چونی بی من ای مونس غمگسار، چونی بی من من با رخ چون خزان، زردم بیتو تو با رخ چون بهار، چونی بی من "مولانا" با صدای همایون شجریان بشنوید .
-
ام. آر. آی
یکشنبه 22 اسفند 1395 21:06
دم عصر برای هیراد لباس خریدم، قبلش هم یک اسباب بازی؛ دایناسوری سیاه رنگ که قبل تر با هم در یک اسباب بازی فروشی دیده بودیمش! می دانم که حالا برای دیدن آن لحظه شماری می کند! یکی از عاداتش این است که وقتی می رویم بازار و از جمله برایش اسباب بازی می خرم، فقط دوست دارد زودتر برگردد خانه و با اسباب بازی تازه اش بازی کند!...
-
خانه تکانی
جمعه 20 اسفند 1395 12:16
امروز را خانه تکانی می کنم؛ تنهایی. یکی از اتاق ها تقریبا تمام شده است؛ شیشه ها را پاک کردم، پرده ها را شستم، گوشه و کنار را گردگیری کردم...، در تمام این لحظات، موسیقی همراه و همدم ام بود. پیش تر، پیشنهاد خواهرم و تعدادی از نزدیکان را برای کمک کردن در خانه تکانی رد کردم. الان هم نشسته ام به خوردن شیر قهوه! قهوه ی اصلی...
-
صدای کسی می آید
جمعه 20 اسفند 1395 07:24
چه بوی خوشی میوزد از سمت آسمان پَرپر هزار و یکی گنجشک بهارزا بر شاخسار بلوطی که بالانشین است و باز پناه جُستن پوپکی پیالهی آبی ... دارد از پشت نیزار این دامنه صدای کسی میآید کسی دارد مرا به اسم کوچک خودم میخواند آشناست این هوای سفر آشناست این آواز آدمی آشناست این وزیدن باد خنکای هوا عطر برهنهی بید ... سوسنها،...
-
باران..، برف...
دوشنبه 16 اسفند 1395 07:43
برف می بارد. پای راستم را دراز کرده ام تا درد نگیرد. سرویس گرم است. باران می بارید وقتی سوار سرویس نشده بودم و حالا برف می بارد. قدم زدن زیر باران، حالم را بهتر کرد. فکر می کنم، فکر می کنم...
-
هر کجا که باشم...
دوشنبه 16 اسفند 1395 06:06
هر لذتی که می پوشم یا آستینش دراز است یا کوتاه یا گشاد به قد من! هر غمی که می پوشم دقیق، انگار برای من بافته شده هر کجا که باشم... "شیرکو بیکس"
-
با من بمان
جمعه 13 اسفند 1395 22:46
من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم من به خوبی ها نگاه کردم چرا که تو خوبی و این همهی اقرارهاست بزرگترین اقرارهاست دلم می خواهد خوب باشم دلم می خواهد تو باشم و برای همین راست می گویم نگاه کن : با من بمان "احمد شاملــــــو"
-
مکتبخانه...
جمعه 13 اسفند 1395 09:42
امروز جمعه ست، اما من سر کلاسم! برای بچه های سوم ریاضی کلاس جبرانی گذاشته ام! زنگ تفریح که شد، رفتند و برای خودشان خوراکی خریدند و الان مشغول صبحانه اند! من هم به یکی شان سفارش دادم و مستخدم مدرسه هم برایم فلاسکی چای آورد. عجب کلاس باحالی شده الان! .... آقای مدیر با جعبه ای شیرینی خامه ای سر کلاس آمد؛ زنگ تفریح...
-
از سرزمین شمالی...
سهشنبه 10 اسفند 1395 00:30
ساعت از نیمه شب گذشته است و من بی خوابم... شام مهمان مادرم بودم؛ چه قدر نگران بودند. چه قدر دعا کردند. چه قدر دلتنگ هیراد بودند. هیراد و فروغ شهرستان اند و من تهرانم. ماشین هم در تعمیرگاه است. دلم گرفته است... وقتی در منزل پدرم یکی از شبکه ها سریال «از سرزمین شمالی» را نمایش می داد، ناخودآگاه دلم خواست جایی مثل...
-
خدایا...
جمعه 6 اسفند 1395 08:21
خدایا.. این اتفاق می توانست خیلی بدتر از این باشد..، سپاس که یک بار دیگر به من نشان دادی که می بینی ام... سپاس!
-
در ساعت پنج عصر...
سهشنبه 3 اسفند 1395 00:45
سه شنبه ی پیش، بیست و ششم بهمن، ساعت پنج عصر در گردنه ی اسدآباد تصادف کردیم...، من و هیراد یک شب در بیمارستان بستری بودیم و فروغ دو شب. هیراد از ناحیه ی پیشانی زخمی شد، کف پای راست فروغ شکست، و پای راست و استخوان های سینه ی من ضرب دید...، این ها مهم ترین آسیب های جسمانی یی بود که به ما وارد شد، وگرنه حال جسمانی هیچ...
-
برف...
دوشنبه 25 بهمن 1395 08:51
سر کلاس هستم...، بیرون برف می بارد. تعداد دانش آموزان آن قدر کم است که نمی شود درس داد! عکس،٬ منظره ی پشت مدرسه است.
-
هیراد...
جمعه 22 بهمن 1395 15:06
هیراد پیش از خوابیدن می گوید:«باید مواظب جینگیل باشم! بهش می گم امشب جیش نکنه!» . مادرم تعریف می کند که یک بار که حالش خوب نبوده، به هیراد می گوید:«برو با عمو مرتضی بازی کن، من حالم مریضه۰» می رود پیش عمو مرتضی. لحظاتی بعد پیش مادرم برمی گردد و می گوید:«مادربزرگ، تحمل کن! الان بابام می آد می بریمت دکتر!» ....
-
جایی گوشه ی دلت...
جمعه 22 بهمن 1395 15:03
جایی برایم گوشه ی دلت می گذاری جایی که جای هیچ کس نیست. همان گوشه ی خالی دلت که هیچ کس پیدایش نمی کند هیچ کس ... آن جا را برای من کنار بگذار. "سید علی صالحی "
-
چوپی
دوشنبه 18 بهمن 1395 23:27
پنج شنبه شب پیش، عروسی مرتضی بود؛ آخرین و کوچک ترین برادرم! عروسی در یک تالار نزدیک خانه مان بود. صبح که بیدار شدم و به عادت همیشگی پنجره را باز کردم، از تماشای آن همه برف جا خوردم!.. ناخودآگاه عروسی برادر بزرگم خاطرم آمد؛ آن هم در یک روز برفی بود! من، کودکی کنجکاو و بازیگوش، کنار برادرم روی پشت بام دکان پدرم ایستاده...
-
من اهل دوســــت داشتنم، تــــــــو اهل کجایی...؟
یکشنبه 17 بهمن 1395 18:49
خیلی وقت ها پیش می آید که یک پست وبلاگم را بارها و بارها بخوانم، شاد شوم، غمگینی کنم... مثل این پست آخر درباره ی هوشنگ گلشیری بزرگ و این عنوان زیبا از همسرش که «اگر نمی نوشت، می مرد!» من عاشق این عنوان شدم و این پست را گذاشتم؛ اصلا همه ی آن توضیحات، حاشیه نویسی بر این عنوان است. اصل همین است و بس. راستش من هم همین...
-
اگر نمی نوشت، می مرد...
چهارشنبه 13 بهمن 1395 18:45
روایتی از ١٣ سال زندگی هوشنگ گلشیری برای نوشتن یک رمان؛ اگرنمی نوشت، می مرد... فرزانه طاهری خیلی سال گذشته است، شاید ٣٠ سال. نوارهای کاستی اینجا و آنجامی دیدم، روی همهشان نوشته شده بود مادر. هر وقت به اصفهان می رفت، یا مادر سالی یکدوماه به تهران می آمد، می نشست پای صحبتش تا برایش از خیلی قدیمها بگوید. از زمانی که...