-
زنده باد..!
یکشنبه 28 آذر 1395 17:07
زنده باد بال خدا که فرو می افتد و درست روی شانۀ من می نشیند، زنده باد! زنده باد آفتاب سحر که سرش را می چرخاند، پیدایت می کند و تلالو اولش را برای تو پست می کند، زنده باد! زنده باد دفتر مشق من که بین این همه کاغذ فقط برای تو شعر جذب می کند، زنده باد! زنده باد سنگ های خیابان که بین این همه کفش فقط از کفش تو عکس می گیرند...
-
زمستان...
شنبه 27 آذر 1395 20:57
زمستان گرمترین فصل سال است وقتی درخت ها لباس هایشان را در می آورند و تو برای اولین بار دستم را می گیری. "محسن حسینخانی". ...
-
بالش رویاها...
شنبه 27 آذر 1395 07:06
این دم صبحی به ایوان می روم. آسمان خوشرنگ است؛ بالای کوه های برفی پیش رو، در پس زمینه ای اناری رنگ، ابرها به شکل خطوطی خاکستری کشیده شده اند به سمت شهر و جا به جا پهن شده اند. انگار نقاشی بخواهد با گرد مداد، آسمان را طرح بیندازد. هوا پاک است و سوز سردی دارد. در دوردست، چراغ روستا های پای کوه روشن اند. ﻫﺮ ﺷﺐ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ...
-
باغ
شنبه 27 آذر 1395 06:34
دیروز دعوت بودیم به مراسم عقد کنان یکی از نزدیکان در شهرستان؛ در مجلس مردانه، لا به لای حرف های پراکنده، پدر داماد خاطره ای تعریف کرد که به نوعی گره می خورد به یکی از ماجراجویی های من در کودکی... بچه که بودیم، نزدیک محله مان یک سه راهی معروف بود به نام «سه راه ژاندارمری». پاسگاه ژاندارمری رأس منطقه ای مثلثی شکل قرار...
-
از دوری صیاد دگر تاب نیارم...
جمعه 26 آذر 1395 12:17
اﺯ ﺗﻮ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﺜﻞ ﺍﺑﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎ ﺍﻣﺎ ﻫﺮﺟﺎ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎﺭﯾﺪﻡ ... "ﺭﺳﻮﻝ ﯾﻮﻧﺎﻥ" پ.ن: بشنوید ؛ تصنیف «صیاد» با صدای "علیرضا افتخاری"، شعر از "مهدی عابدینی" ...
-
حکایت باران بی امان است...
پنجشنبه 25 آذر 1395 21:17
نیم ساعتی را زیر باران پیاده رفتم؛ کاپشنم خیس شده بود اما دوست داشتم پیاده بروم. هندز فری توی گوشم می خواند و کلاهم را روی سرم کشیده بودم... چند وقتی هست که کارگاه داستان نویسی در دست تعمیر است؛ امروز کلاسمان شبیه خرابه ای جنگ زده بود! اما استاد به هرحال کلاس را تشکیل داد؛ تعریف می کرد که یک بار کارگاهش را به خاطر...
-
آسمان دلم...
پنجشنبه 25 آذر 1395 10:38
آسمان تهران ابری ست. این هوا دلتنگ ترم می کند. فردا راهی سفرم. خبر رسیده گردنه برفی ست؛ خدا کند هوا تا فردا صبح به ساز ما کوک باشد که اگر نباشد، نمی دانم... شاید نرویم. آﺳﻤﺎﻥ، ﭼﺸﻢﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ، ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﻣﻦ ﭘَﺮﭘَﺮ ﺯﺩﻡ .. ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺖ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻮﺩ . " ﺳﯿﺪﻣﺤﻤﺪ ﻣﺮﮐﺒﯿﺎﻥ" روزتون قشنگ! ...
-
آخرین ضربه رو محکم تر بزن...
پنجشنبه 25 آذر 1395 08:25
خرداد هشتاد و سه بود؛ من بودم، داوود عباسی و برادرش اکبر، محمد ایمانخانی، و محمد سلیمانی. عصر باهم از میدان رسالت تاکسی ای کرایه کردیم و رفتیم «چشمه اعلای دماوند». شب را توی درختان نزدیک چشمه به صبح رساندیم. شب سردی که چادرمان را یارای ایستادگی در برابرش نبود. به ناچار پای کُنده ی درختی که آتش زده بودیم، شب را به...
-
برای تو...
چهارشنبه 24 آذر 1395 10:26
برای تو، برای چشمهایت برای من، برای دردهایم برای ما برای این همه تنهایی ای کاش خدا کاری کند … “شاملو” ...
-
برف های کلیمانجارو..!
سهشنبه 23 آذر 1395 08:38
مدرسه مان ته یک خیابان درختی ست؛ درخت که نه٬ چند کاج لخت و وارفته. توی خیابان درختی، توچال را در دوردست دیدم؛ یاد عکسی از کوه های کلیمانجارو در آفریقا افتادم که کوه های پوشیده از برف، انگار روی ابرها سوار شده اند. اما اینجا توچال روی گرد و غبار و دود سوار شده بود...!
-
در نی زار...
دوشنبه 22 آذر 1395 16:20
در نی زار پرنده ای اندوهگین می خواند گویی چیزی را به یاد آورده که بهتر بود فراموش کند. "تسورا یوکی" پ.ن: بشنوید ؛ موسیقی فیلم «پیانو»
-
آقا طلایی
دوشنبه 22 آذر 1395 15:11
توی همکلاسی های دوره ی دانشگاهم، یک «آقا طلایی» داشتیم که به اش خان دایی می گفتم؛ فرمان ( ملک مطیعی ) فیلم قیصر! تنومند و چهارشانه بود و بیشتر وقت ها کت می پوشید. موهای فِرش به سبیل پرپشتش می آمد. اصلا ناخودآگاه آدم را یاد جاهل های فیلمفارسی می انداخت، خصوصا این که صدای زمختی هم داشت. یک روز که توی بوفه ی دانشگاه، پسر...
-
دستت را به من بده...
یکشنبه 21 آذر 1395 19:26
درخت با جنگل سخن میگوید علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن میگویم ... نامت را به من بگو دستت را به من بده حرفت را به من بگو قلبت را به من بده من ریشه های تو را دریافتهام... با لبانت برای همه لب ها سخن گفتهام و دستهایت با دستان من آشناست. "احمد شاملو" پ.ن: به مناسبت زاد روز «بامداد». ... ... ...
-
از عشق سخن گفتن..
شنبه 20 آذر 1395 11:07
با مرجانها در عمق دریاها لرزیدیم با کوسه ها خروارها تُن آب را باله زدیم با امواج به ساحلها کوبیدیم دنیای سرخ و سیاه خزهها را بر صخرهها روییدیم با ابرها بارها با پرندهها بر شاخهی نارونها قاقار کردیم ترکیدیم با انارها و سیرسیرکها وزیدیم... ترسیدیم... درخشیدیم... و درخشیدیم با ستارگان نیمه شب تا کجا... کجا !...
-
واکمن سونی
پنجشنبه 18 آذر 1395 18:32
امروز یک ایستگاه مانده به مقصدم را به جای مترو، پیاده رفتم؛ از جلوی دانشگاهی که می رفتم رد شدم و انبوهی از خاطرات ریز و درشت پیش چشمم زنده شد؛ یادم می آید که برای ثبت نام رفتم شعبه ی کرج، اما خوشبختانه گفتند که کلاس های ما در مرکز دانشگاه برگزار می شود؛ ساختمانی قدیمی در مرکز شهر. موقعیت دانشگاه برای من عالی بود؛...
-
به دست هایم شک نکن...
چهارشنبه 17 آذر 1395 19:03
به دست هایم شک نکن به عاشقانه هایی که کشیده ام روی پوست تن ات و به حرف هایی که هر از چند گاهی نمی زنم! من اینجا یک فنجان نیم خورده دارم یک صندلی کنار بی حوصله گی هایم و صداهای زندانی که گاه گاه سر می کشند از استخوانهایم از موهایم سینه ام و ریز ریز می شوند روی پیراهن غروب "ناهید عرجونی" ... ... ...
-
این مردمان ...!
چهارشنبه 17 آذر 1395 18:58
یکی از هنرجوهای سابق کارگاه داستان نویسی، که چند جلدی هم کتاب بیرون داده، چند وقت پیش عکس های جلسه ی رونمایی از کتابش را که توسط انتشاراتی مربوطه ترتیب داده شده بود در گروه تلگرامی کلاس به اشتراک گذاشته بود. از قرار، کتابش رمانی بود با موضوع جنگ که توسط یکی از انتشاراتی هایی که معمولا رمان های عامه پسند چاپ می کند،...
-
باران می آمد...
سهشنبه 16 آذر 1395 18:51
اکنون که مال منی رویایت را تنگاتنگ رویایم بخوابان و به عشق و رنج و کار بگو که اکنون همه باید بخوابند... "پابلو نرودا"
-
به خاطر پیراهنت...
سهشنبه 16 آذر 1395 08:40
آفتاب را دوست دارم به خاطر پیراهنت روی طناب رخت باران را اگر که می بارد بر چتر آبی تو و چون تو نماز می خوانی من خداپرست شده ام. "بیژن نجدی"
-
آدم بزرگ ها..!
دوشنبه 15 آذر 1395 19:43
فردای عروسی رامین، در منزل یکی از نزدیکان جمع شده بودیم. پیر و جوان در مجلس بودند. من به اتاقی رفتم که جوان ترها جمعشان جمع بود؛ هنوز در حال و هوای عروسی بودند. نشستیم به گپ و گفت و شوخی و خنده. آدم بزرگ ها اما در سالن پذیرایی به بحث و جدل درباره ی سیاست و مذهب مشغول بودند و طبق معمول هرکسی کارشناسی بود برای خودش! به...
-
یک دست فاصله...
یکشنبه 14 آذر 1395 17:35
از مهتابی خانه من تا آفتابی خانه تو یک دست فاصله ست. دستت را دراز کن تا مهتابی آفتابی شود. "شهیار قنبری"
-
هلپرکی
جمعه 12 آذر 1395 08:17
دیشب جشن عروسی خواهرزاده ام رامین بود؛ عروسی خوبی بود، خوش گذشت. هرچند عروسی ها هم هر روز بیشتر اصالت خود را از دست می دهند، اما برای من، جذاب ترین بخش جشن آن جایی ست که موسیقی کردی شور می گیرد؛ دست ها در هم گره می خورند و شانه ها هماهنگ با حرکت منظم پاها، تکان می خورند. رقصنده ها در دسته های کوچک و بزرگ دایره ای شکل،...
-
کنار حوصله ام بنشین...
یکشنبه 7 آذر 1395 16:35
چشم تو شعر چشم تو شاعر است من دزد شعرهای چشم تو هستم بشنوید؛ دکلمه ی زنده یاد خسرو شکیبایی، شعر محمدرضا عبدالملکیان.
-
دلتنگی های یک معلم ریاضی
یکشنبه 7 آذر 1395 09:34
حدود دو هفته ی پیش، جلسه ای با حضور اولیای دانش آموزان پایه ی دهم داشتم؛ جمعی حدود نود نفر که برایشان از ریاضی به طور عام، و وضعیت بچه هایشان به طور خاص، حرف زدم. به طور کلی جلسه ی خوبی بود. قرار شد آن اولیایی که به هر دلیلی نتوانسته اند در جلسه شرکت کنند، بعدا بیایند یا دانش آموزانشان دلیل موجهی برای نبودنشان به من...
-
عمیق ترین جای جهان
پنجشنبه 4 آذر 1395 19:09
انگشتت را هرجای نقشه خواستی بگذار فرقی نمی کند تنهایی من عمیق ترین جای جهان است و انگشتان تو هیچ وقت به عمق فاجعه پی نخواهند برد... "لیلا کردبچه" پ.ن: 'خیلی خوش گذشت. ممنون و خداحافظ.' این تنها جمله ی «رومن گاری»٬ در نامه ی خودکشی اش در سن شصت و شش سالگی بود. همسرش «جین سیبرگ»- هنرپیشه ی فیلم "از نفس...
-
برف
سهشنبه 2 آذر 1395 12:34
لذتبخش بود راندن زیر بارش برف، با موسیقی یی که به گاه تنهایی گوش می کنم، که رنگ می پاشد به ثانیه ها، و تلخ بود پیچ و تاب خوردن سگی مرده زیر لاستیک ماشین ها در انتهای راه. نمی دانم کودکی هامان کجا رفت، که برف تا پیشانی دروازه ها بالا می آمد و مادرم دستمال به کمر می بست و با بیل، راه برایمان باز می کرد. هیراد از پشت...
-
کاش می دانستیم...
شنبه 29 آبان 1395 12:14
اشتباه از ما بود اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خیالِ پیاله میدیدیم دستهامان خالی دلهامان پُر گفتگوهامان مثلا یعنی ما! کاش میدانستیم هیچ پروانهای پریروز پیلگیِ خویش را به یاد نمیآورد. حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب میمیریم از خانه که میآئی یک دستمال سفید، پاکتی سیگار، گزینه شعر فروغ، و تحملی طولانی...
-
صدا
جمعه 28 آبان 1395 07:16
اگر میشد صدا را دید چه گلهایی... چه گلهایی! که از باغ ِ صدای تو به هر آواز میشد چید . اگر میشد صدا را دید . "شفیعی کدکنی"
-
قلابی
یکشنبه 23 آبان 1395 15:33
«قلابی»٬ مجموعه ای ست از پنج داستان کوتاه، نوشته ی "رومن گاری"، نویسنده ی روسی الاصل فرانسوی. داستان ها همگی راوی دانای کل دارند و رئالیستی اند با مایه های روانشناسانه. سه داستان نخست (قدرت و شرافت، برگی از تاریخ، زمینی ها) که به نظرم بهترین های این مجموعه هستند٬ به جنگ و تبعات آن می پردازند؛ توصیفات فضا و...
-
کویر
شنبه 22 آبان 1395 13:03
کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من صدای پَر زدن مرغهای دریاییست "فاضل نظری" پ.ن: عکس از «ماتئو وایلی»