-
قصه های من و بابام!
جمعه 21 اردیبهشت 1397 10:11
دیروز سری به نمایشگاه کتاب زدم و چندتایی کتاب خریدم. برای هیراد"اطلس مصور دزدان دریایی" و مجموعه ی سه جلدی "قصه های من و بابام" را خریدم که مخصوصا از این دومی خیلی خوشش آمد و مجبور شدیم کلی از قصه هایش را همان دیشب برایش بخوانیم! آقای رحمانی را هم در غرفه ی نشر فرادید دیدم؛ نویسنده ای که فرهنگسرای...
-
بزن باران...
چهارشنبه 19 اردیبهشت 1397 20:13
دست من اگر بود تو آن سوی شهر از پا نمی افتادی من این سوی شهر از دست نمی رفتم دست من اگر بود زمین آبادی داشتیم خانه ی کوچکی باغچه ی مملو ریحانی اطلسی های خوش رنگی اتاقی با پرده های آبی گلدار و تخت دو نفره ای کنار پنجره رو به روی درخت سیب کنار قیل و قال گنجشک های عزیز و هر صبح ابری گل آفتابگردان بیداری یکدیگر می شدیم...
-
آرام تر بگوی...
چهارشنبه 19 اردیبهشت 1397 00:55
آرام! آرام! از کوه اگر می گویی آرام تر بگوی بار گریه ای بر شانه دارم! "هوشنگ چالنگی "
-
گریه کن...
یکشنبه 16 اردیبهشت 1397 11:38
گریه کن که گر سیل خون گِری، ثمر ندارد نالهای که ناید ز نای دل اثر ندارد هر کسی که نیست اهل دل، ز دل خبر ندارد دل ز دست غم مفر ندارد دیده غیر اشک تر ندارد زندگی دگر ثمر ندارد گر زنیم چاک، جیب جان چه باک مرد جز هلاک، هیچ چارهی دگر ندارد زندگی دگر ثمر ندارد آهنگساز و شاعر: عارف قزوینی تصنیف "گریه کن" سروده ی...
-
قریه ی من
جمعه 14 اردیبهشت 1397 09:50
در فاصله ی ناهار تا مسجد، رفتیم امامزاده ی روستا. چند ماشین بودیم. مادر و فروغ و هیراد با من بودند. تا پای امامزاده رفتیم که در بلندی قشنگی جای گرفته است. جاده ی خاکی را از بین درخت های "تاک" بالا می روی و پس از گذر از کنار چشمه ی کوچکی، شیب تندی را رد می کنی و به یک تختی می رسی. امامزاده چند پله بالاتر است....
-
شیون نامه؛ نفس عمیق
جمعه 14 اردیبهشت 1397 09:20
هربار که یکی می آمد، انگار غم ها تازه می شد. آمدن پدرم هم تلخ بود و همان دم در همه گریستند. وقتی بچه ها جمع شدند، زن عمو را به آرامستان نزدیکشان بردند و آن جا شست و شویش دادند. زن عمو وصیت کرده بود که در روستای پدری خاک شود؛ پس از تشییع تا درب منزلشان، با آمبولانس او را راهی کردند... به خانه آمدیم، چیزی خوردیم و دم...
-
شیون نامه؛ مرگ پایان کبوتر نیست!
سهشنبه 11 اردیبهشت 1397 09:31
شنبه ی گذشته، زن عمو فرخ تاج، که ما به او زن عمو فرخ می گفتیم، به رحمت خدا رفت. سر کلاس بودم؛ ساعت آخر. اتفاقی متوجه گوشی ام شدم که سایلنت بود. مهوش پشت خط بود. از بچه ها عذرخواهی کردم و گوشی را جواب دادم؛ از آن سوی خط فقط صدای شیون و گریه و زاری می آمد و کسی پاسخگوی "الو" های من نبود که هربار بلندتر می شد و...
-
نیشتمان
چهارشنبه 5 اردیبهشت 1397 10:58
صبح، صدای ساز و دهل از بیرون آمد و پیچید توی خانه. صدا نزدیک تر شد تا رسید به کوچه مان. پیرمردی قوی بنیه ساز می زد و پسر نوجوانی دهل. لباس پسر معمولی بود اما پیرمرد کلاه بختیاری به سر داشت. کمی سرحالم آورد صدای ساز و دهل. رفتم پایین و بهشان پول دادم. پیرمرد خیلی تشکر کرد. من هم از او تشکر کردم؛ نمی دانست که در این...
-
رویای شیرینِ قندِ تو را...
چهارشنبه 5 اردیبهشت 1397 09:20
بوریس(وودی آلن):"...عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن. اگه کسی نمیخواد رنج بکشه نباید عاشق بشه. اما بعدش از عاشق نبودن رنج میکشه. بنابراین، عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن؛ عشق نورزیدن یعنی رنج کشیدن؛ رنج کشیدن یعنی رنج کشیدن؛ شاد بودن یعنی عشق ورزیدن. پس شاد بودن یعنی رنج کشیدن، اما رنج کشیدن باعث میشه آدم شاد نباشه....
-
هیراد
چهارشنبه 29 فروردین 1397 09:30
٭هیراد هنوز خوب نشده بود؛ از کنار پارک می گذشتیم. بوی علف توی ماشین می آمد. گفتم:"هیراد ببین چه بوی علفی می آد." گفت:"من دماغم گرفته، تو می گی بوی علف می آد؟!" ٭برنامه ی مداد رنگی را که توی تلویزیون می بیند، می گوید:"دوست دارم یه نقاشی بکشی تا من برم توش! چه طوری می شه رفت توی نقاشی؟!"...
-
درخت اگر که تو باشی...
پنجشنبه 23 فروردین 1397 10:07
قطار شو که مرا با خودت سفر ببری به دورتر برسانی ــ به دورتر ببری تمام بود ونبود مرا در این دنیا که تا ابد چمدانی ست مختصر ببری ومن تمام خودم را مسافرت بشوم تو هم مرا به جهان های تازه تر ببری سپس نسیم شوی تو و بعد ازآن یوسف...! که پیرهن بشوم تا مرا خبر ببری مرا به خواب مه آلود ابرهای جهان به خواب های درختانِ بارور ببری...
-
کوتاه درباره ی فیلم "قطار بوسان"
شنبه 18 فروردین 1397 17:04
قطار بوسان (Train to Busan)؛ یان سنگ-هو؛ کره ی جنوبی؛ ۲۰۱۶ در ابتدای فیلم، آن جا که آهوی زیر گرفته شده توسط کامیون از جا برمی خیزد و زنده می شود، فیلم تکلیفش را با مخاطب روشن می کند؛ شما با یک فیلم شگفت (در معنای ژانر) رو به رو هستید و کمی بعدتر، نوع آن نیز به طور دقیق مشخص می شود؛ زامبی ها یا همان مردگان متحرک. عروسک...
-
لرزان و بی قرار...
شنبه 18 فروردین 1397 09:40
و همچون نسیمِ صبح لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو ... " فروغ فرخزاد " روز اول کاری در سال جدید است و مدرسه برقرار. زمین ها سبز شده اند؛ باران ریزی می بارد. هوا خوب است؛ مثل حال من! فقط نگران هیراد هستم که دوباره دیروز بردیمش دکتر. آبریزش بینی داشت و سرفه می کرد. سرم را از پنجره ی دفتر دبیران بیرون می کنم و...
-
برگ سبز
پنجشنبه 16 فروردین 1397 21:55
دوستان گرامی! با سپاس از همراهی شما عزیزان، از این به بعد بخش نظرات برای همه ی پست های وبلاگ فعال خواهد بود، مگر استثنایی پیش بیاید. بدیهی ست که این، توقعی از شما سروران از جانب من ایجاد نمی کند. سپاس که خط خطی هایم را می خوانید؛ مانا باشید!
-
هیراد
دوشنبه 13 فروردین 1397 09:01
دیروز هیراد حالش خوب نبود؛ اسهال داشت و هرچه می خورد، بالا می آورد. بردیمش اورژانس بیمارستان. شلوغ و به هم ریخته بود. می گفتند جوانی خودکشی کرده است. دکتر که تازه از اتاق CPR درآمده بود، سرسری نسخه ای نوشت بدون این که حتی نگاهی به هیراد بکند. بعد از شام، هیراد همین که یکی از شربت های تجویز شده را خورد، بالا آورد، جوری...
-
ماه کامل بود...
یکشنبه 12 فروردین 1397 10:51
دیشب را سرِ زمین های کشاورزی به صبح رساندیم؛ سجاد می خواست زمین هایشان را آب بدهد و من و رامین و محمد هم با او رفتیم. زمین ها در حاشیه ی روستایشان بود. با پیکان پدرش رفتیم. ماه کامل بود. زیراندازی انداختیم و آتشی روشن کردیم و چای دم کردیم. مزه ی این چای با آتش هیزم، جور دیگر بود. سیب زمینی در آتش انداختیم و خوردیم....
-
هنگام بهار است و جهان چون بت فرخار
یکشنبه 12 فروردین 1397 00:51
در فاصله ی ناهار تا آوردن عروس، با بچه ها رفتیم بالای کوه "چشمه کوره"؛ باران می زد و قطع می شد؛ هوای مطبوع کوهستان و طراوت دشت ها و درخت ها، و پافشاری من برای بیشتر پیش رفتن، از دامنه ی کوه که زمین های کشاورزی بود، ما را کشاند به چشمه ی بالای کوه؛ از آب چشمه خوردیم و آبی به سر و صورتمان زدیم. پیدا بود که بچه...
-
عطر پونه
جمعه 10 فروردین 1397 16:20
منزل خاله هستیم؛ نان محلی، پونه ی تازه، ماست و پنیر محلی! این پونه ها را از دره های سرسبز روستا می چینند که از چشمه ها سیراب می شوند و آفتاب می خورند؛ عطر واقعی پونه، خانه ی خاله را پر کرده است. در دوران کودکی، بسیار به چیدن پونه رفته ام؛ همراه با زن عمو شهربانو و زنان و دختران همسایه، یک صبح تا عصر دره ها را طی می...
-
درخت توت
جمعه 10 فروردین 1397 13:03
دیشب "خه نه به نان" یا حنابندان بود. با این که چند خانه را برای خوابیدن مهمان ها در نظر گرفته بودند، اما نماندیم و آمدیم خانه ی ابوذر. هیراد پیش تر خوابش برده بود. یادش بخیر! در گذشته جوان ها در چنین شبی پیش داماد می خوابیدند؛ کیپ هم! آن موقع ها می گفتند دو نفر مسئول آموزش آداب شب زفاف به داماد هستند!- الان...
-
خاله افسر
پنجشنبه 9 فروردین 1397 22:29
عروسی اصغر است؛ پس از سال ها، دوباره در روستای پدری در یک جشن عروسی هستم. دور تا دور در محوطه ای چراغانی شده نشسته ایم؛ خواننده ای یک ترانه ی آرام می خواند. خاله افسر را دیدم؛ با برادرها و برادرزاده ها و همه، دورش حلقه زدیم؛ همان صورت آفتاب سوخته که ته چهره اش به مادرم می خورد. تقریبا همه ی روستا می شناسندش؛ با این که...
-
به چه هوایی!
چهارشنبه 8 فروردین 1397 14:41
صبح روی سرازیری فراغت یک عید داد زدم: بَه! چه هوایی در ریه هایم وضوح بال تمام پرنده های جهان بود "سهراب سپهری" تویسرکان هستیم، منزل لیلا. چند سالی می شود که این جا نیامده ام، چرا که خانه شان از این جا رفته بود. هوای خوش و دلپذیری دارد این شهر؛ درخت های گردکان آن را در بر گرفته اند و کوه های برفی، دورنمای...
-
ماهی قرمز کوچولو...
یکشنبه 5 فروردین 1397 20:24
با هیراد رفتیم پارک نزدیک خانه مان و ماهی قرمزهای هفت سین را در دریاچه اش رها کردیم. ماهی های پرجنب و جوشی بودند؛ همان شب عید می خواستند خودشان را از تنگ فیروزه ای سفالی پرت کنند بیرون، اما لیز می خوردند و برمی گشتند سر جای اولشان! این چند روز که مهمانمان بودند، خدا خدا می کردم که نمیرند و به امروز برسند که رهایشان...
-
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم...
یکشنبه 5 فروردین 1397 01:55
سینه مالامال درد است، ای دریغا مرهمی... "حافظ" بشنوید: ما ز یاران چشم یاری داشتیم؛ استاد شجریان https://storage.tarafdari.com/contents/user112954/content-sound/ma_ze_yaran_chashme_yari.mp3
-
نازِ انگشتای بارونِ تو...
شنبه 4 فروردین 1397 21:23
من باهارم تو زمین من زمینم تو درخت من درختم تو باهار ــ نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه میونِ جنگلا تاقم میکنه. تو بزرگی مثِ شب. اگه مهتاب باشه یا نه تو بزرگی مثِ شب. خودِ مهتابی تو اصلاً، خودِ مهتابی تو. تازه، وقتی بره مهتاب و هنوز شبِ تنها باید راهِ دوریرو بره تا دَمِ دروازهی روز ــ مثِ شب گود و بزرگی مثِ شب....
-
باران...
جمعه 3 فروردین 1397 20:29
حوالی تو دلتنگی چگونه است؟ این جا که باران می زند... "ابوطالب موسوی" هوای تهران پاک تر از همیشه است؛ باد سردی می آید الان، اما هوا دلپذیر است. بیشتر وقتم به دید و بازدید گذشته است این چند روز؛ بعضی از نزدیکان را پس از ماه ها دیدم! برادرزاده ها و خواهرزاده ها اما فضا را از یکنواختی درمی آورند! پس از هر دید و...
-
خدا نگهدار آقا معلم...
پنجشنبه 2 فروردین 1397 08:19
تنها دو هفته به بازنشستگی آقای میم مانده بود که مُرد. گویا رفته بود خانه ی یکی از نزدیکانش که سر راه، برای این که با ماشین سگی را زیر نگیرد، از جاده منحرف می شود و ماشینش چپ می کند و دچار مرگ مغزی می شود. از معلم های منطقه مان بود؛ عکسش را که روی بنر دیدم، شناختمش. صورت آرامَش بهم نگاه می کرد. با همان عینک همیشگی....
-
برای آن زمستان ها که گذشت...
سهشنبه 29 اسفند 1396 21:34
کاش ما آن دو پرستو بودیم که همه عمر سفر میکردیم از بهاری به بهار دیگر "فروغ فرخ زاد" سال نو شد و دلتنگی ها به جاست! منزل پدر هستیم با برادرها، همه؛ فقط ایرج نیست و سر کار است. بهش زنگ زدم؛ چه قدر صدایش خسته بود... بعد از ظهر هیراد می گفت:"چرا عید نمی آد بابا؟!" سال سختی بود سال ۹۶؛ پر فراز و نشیب....
-
قدمی مانده به عید..
سهشنبه 29 اسفند 1396 06:26
در دورترین فواصل هستی نزدیک ترین مخاطب من باش... "شفیعی کدکنی"
-
تا دست هایت نیست، طولانی ست شب هایم...
دوشنبه 28 اسفند 1396 02:07
در مغازه ی سبزی خردکنی، می خواستم آبلیمو بخرم؛ بوی سبزی تازه می آمد. هیراد گفت:"چه بوی خوبی!" گفتم:" بوی سبزیه بابا." خانم سبزی فروش لبخند زد و گفت:"بچه ها که می آن این جا، می گن چه بوی بدی می آد!" گفتم:"هیراد دوست داره بوی سبزی رو و به سبزی خرد شده هم امان نمی ده! بوی نون تازه رو هم...
-
کوتاه درباره ی "سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری"
یکشنبه 27 اسفند 1396 10:49
سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری؛ مارتین مک دونا؛ ۲۰۱۷ "سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری" داستان زنی به نام میلدرد (فرنسیس مک دورمند) است که دخترش آنجلا در جاده ای محلی در ابینگ مورد تجاوز قرار گرفته، به قتل رسیده و جسدش سوزانده شده است و تاکنون که یک سال از آن واقعه گذشته است، هیچ نشانه ای از مجرم یا مجرمان...